صفحه 301 - سوره کهف آیات 62 تا 74 فَلَمَّا جَاوَزَا قَالَ لِفَتَاهُ آتِنَا غَدَاءَنَا لَقَدْ لَقِينَا مِنْ سَفَرِنَا هَٰذَا نَصَبًا ﴿٦٢﴾ قَالَ أَرَأَيْتَ إِذْ أَوَيْنَا إِلَى الصَّخْرَةِ فَإِنِّي نَسِيتُ الْحُوتَ وَمَا أَنْسَانِيهُ إِلَّا الشَّيْطَانُ أَنْ أَذْكُرَهُ ۚ وَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ عَجَبًا ﴿٦٣﴾ قَالَ ذَٰلِكَ مَا كُنَّا نَبْغِ ۚ فَارْتَدَّا عَلَىٰ آثَارِهِمَا قَصَصًا ﴿٦٤﴾ فَوَجَدَا عَبْدًا مِنْ عِبَادِنَا آتَيْنَاهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنَا وَعَلَّمْنَاهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْمًا ﴿٦٥﴾ قَالَ لَهُ مُوسَىٰ هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلَىٰ أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْدًا ﴿٦٦﴾ قَالَ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا ﴿٦٧﴾ وَكَيْفَ تَصْبِرُ عَلَىٰ مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا ﴿٦٨﴾ قَالَ سَتَجِدُنِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ صَابِرًا وَلَا أَعْصِي لَكَ أَمْرًا ﴿٦٩﴾ قَالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنِي فَلَا تَسْأَلْنِي عَنْ شَيْءٍ حَتَّىٰ أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْرًا ﴿٧٠﴾ فَانْطَلَقَا حَتَّىٰ إِذَا رَكِبَا فِي السَّفِينَةِ خَرَقَهَا ۖ قَالَ أَخَرَقْتَهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا لَقَدْ جِئْتَ شَيْئًا إِمْرًا ﴿٧١﴾ قَالَ أَلَمْ أَقُلْ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا ﴿٧٢﴾ قَالَ لَا تُؤَاخِذْنِي بِمَا نَسِيتُ وَلَا تُرْهِقْنِي مِنْ أَمْرِي عُسْرًا ﴿٧٣﴾ فَانْطَلَقَا حَتَّىٰ إِذَا لَقِيَا غُلَامًا فَقَتَلَهُ قَالَ أَقَتَلْتَ نَفْسًا زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ لَقَدْ جِئْتَ شَيْئًا نُكْرًا ﴿٧٤﴾ چون [از آنجا] گذشتند [موسی] به جوان [خدمتکار] خود گفت: غذای صبحگاهی ما را بیاور که از این سفرمان خستگی زیاد دیدهایم (٦٢) [خدمتکارش] گفت: آیا دیدی [چه حادثهای پیش آمد]؟! چون کنار آن سنگِ بزرگ پناه گرفتیم، من [مواظبت از] ماهی را از یاد بردم، و کسی جز شیطان از یادم نَبُرد، و [ماهی] بهصورتی شگفت راهِ خود را در دریا پیش گرفت و رفت! [و من از گفتن این مطلب به تو غفلت کردم] (٦٣) [موسی] گفت: آنجا همان است که ما در جستجویش بودیم. پس با پیگیری جای پای خود [به آن محل] بازگشتند (٦٤) [آنجا] بندهای از بندگان ما را یافتند که او را از پیشگاهِ خود رحمتی داده، و از نزد خویش دانشی [ویژه] به او عطا کرده بودیم (٦٥) موسی به او گفت: آیا [اجازه دارم] همراه تو باشم که از آنچه به تو آموختهاند مایۀ رشدی به من بیاموزی؟ (٦٦) گفت: [ای موسی!] تو هرگز نمیتوانی بر همراهی با من شکیبایی کنی (٦٧) چگونه میخواهی بر حقایقی که به [شناخت] آن احاطه نداری شکیبا باشی؟ (٦٨) [موسی] گفت: اِنشاءاللّه مرا شکیبا خواهی یافت، و در هیچ کاری با تو مخالفت نخواهم کرد (٦٩) [آن مرد] گفت: [ای موسی!] اگر همراه من آمدی دربارۀ هیچ چیز از من مپرس تا [خود] دربارۀ [حقیقتِ] آن با تو سخن آغاز کنم (٧٠) پس هر دو به راه افتادند تا زمانی که سوار کشتی شدند، [آن مرد] شکافی در کشتی ایجاد کرد، [موسی] گفت: آیا آن را شکافتی تا سرنشینانش را غرق کنی؟ بهراستی کار شگفتآوری کردی! (٧١) [آن مرد] گفت: آیا نگفتم تو هرگز توان نداری که همراه من شکیبایی کنی؟ (٧٢) [موسی] گفت: مرا بر آنچه بیتوجه شدم مؤاخذه مکن، و کار را بر من سخت نگیر (٧٣) پس هر دو [بعد از پیادهشدن از کشتی] به راه افتادند تا زمانی که به نوجوانی برخوردند، [او] آن [نوجوان] را کشت، [موسی] گفت: آیا شخص بیگناهی را بیآنکه کسی را کشته باشد کشتی؟ قطعاً کار بسیار ناپسندی مرتکب شدی! (٧٤)