اپلیکیشن شبکه سه
دریافت نسخه اندروید

98-01-09-حجت الاسلام والمسلمين رنجبر – شرح حکمت‌هايي از نهج‌البلاغه اميرالمؤمنين علي (عليه‌السلام)

معرفی برنامه

حجت الاسلام والمسلمين رنجبر – شرح حکمت‌هايي از نهج‌البلاغه اميرالمؤمنين علي (عليه‌السلام)
برنامه سمت خدا
موضوع برنامه: شرح حکمت‌هايي از نهج‌البلاغه اميرالمؤمنين علي (عليه‌السلام)
كارشناس: حجت الاسلام والمسلمين رنجبر
تاريخ پخش: 09-01-98
شريعتي:
بسم الله الرحمن الرحيم، اللهم صل علي محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
مقصد از عيد تماشاست به ديدن برسيم *** مثل يک سيب الهي به رسيدن برسيم
مثل نوروز دمادم نفسي تازه کنيم *** دم به دم دل بدهيم و به دميدن برسيم
خانقاهي است در اين باغ و در اين جامه دران *** کاش يک شب به تب جامه دريدن برسيم
روز و شب اين همه گفتيم و نگفتند چه گفت *** کاش در غار حرايش به شنيدن برسيم
عرفات است جهان مشعر الغوث کجاست *** شايد امشب به مناي طلبيدن برسيم
برگ‌ها آينه چيدند به پاي من و تو *** پيش از افتادنمان کاش به چيدن برسيم
هرچه گفتند و شنيديم ز فردوس بس است *** بار الها نظري تا به چشيدن برسيم
سلام مي‌کنم به همه‌ي شما، بيننده‌ها و شنونده‌هاي خوبمان. آغاز سال نو، روزهاي ابتدايي ماه فروردين بر شما مبارک باشد و انشاءالله دل و جانتان بهاري و سبز باشد. حاج آقا رنجبر سلام عليکم خيلي خوش آمديد.
حاج آقاي رنجبر: عرض سلام دارم خدمت جنابعالي و بينندگان عزيز. حلول سالي که حقيقتاً خوش طليعه هست و مزين به نام نامي وجود نازنين اميرالمؤمنين هست را تبريک مي‌گويم. انشاءالله خوش و خرم و مايه سرافرازي براي همه ما باشد.
شريعتي: قرار هست يکي ديگر از حکمت‌هاي ناب نهج‌البلاغه را مرور کنيم و از نصايح و حکمت‌هاي حضرت بشنويم.
حاج آقاي رنجبر: هر درختي فرقي نمي‌کند، مثلاً درخت ليمو رشد و توليدي دارد. سال به سال رشد و توليدش بيشتر مي‌شود. ولي اگر رشدي دارد، توليدي دارد، ريشه در ريشه دارد. چون ريشه يک درخت سر يک درخت و دهان يک درخت است ولي متأسفانه اين سر، زير خاک و در دل گل و لاي‌هاست. ريشه‌ها از کنار همين لجن‌ها و کرم‌ها، آذوقه‌هاي خودشان را تأمين مي‌کنند و تغذيه مي‌کنند و در نتيجه شاخه‌ها رشد مي‌کنند و بار و بر مي‌دهند. اين تا يک مقطع و فصلي است و بعد هم خشک مي‌شوند و بريده مي‌شوند و هيزم مي‌شوند. چوبش هم جان مي‌دهند براي زغال شدن، چوب ليمو خوب زغالي دارد. متأسفانه غالب ما آدم‌ها زندگي و حياتمان نباتي و درختي است، رشد داريم سال به سال هم بيشتر، ثروت و شهرت و قدرت، دايره دارايي‌هاي ما روز افزون است و توليدات و آثاري هم داريم ولي خوب که نگاه مي‌کني مي‌بيني بسياري دهان در لجن‌ها دارند. تغذيه مي‌کند اما با مال حرام، رشوه، ربا، احتکار، کم فروشي، دزدي، ارثيه بالا کشيدن، ولي به وسيله همين‌ها رشد مي‌کنند اما درست مثل همان درخت ليمو تا يک حدي و مقطعي است و بعد خشک مي‌شود و اينها زغال‌هاي جهنم هستند «وَقُودُهَا النَّاسُ‏ وَ الْحِجارَةُ أُعِدَّتْ لِلْكافِرِين‏» (بقره/24) اما هستند کساني که اينها دهان بر آسمان دارند يعني از آسمان تغذيه مي‌کنند و دريافت‌هايشان آسماني است درست مثل اين صدف‌هاي دريايي، صدف در دل درياست و دريا دريا آب از همه سو آن را احاطه کرده اما دهانش را به سمت اينها باز نمي‌کند. يک روز باراني مي‌آيد به سطح دريا دهانش را باز مي‌کند، اين قطرات باران را مي‌گيرد و بعد دهانش را مي‌بندد. به همين قناعت مي‌کند و قعر دريا مي‌رود. بعد از مدتي همين قطره‌هاي باران او را به دُر تبديل مي‌کند.
اولياي خدا، انسان‌هاي الهي، مردان خدا دقيقاً وصف همين صدف‌هاي دريايي را دارند. اگر اين صدف‌ها يک سر سلسله‌اي داشته باشند، سر سلسله‌شان وجود نازنين اميرالمؤمنين است. لذا دريا دريا حکمت نثار بشريت کرد که بخشي در نهج‌البلاغه و برخي در همين بخش حکمت‌هاست که قرار شد يکي از آن حکمت‌ها را مرور کنيم. حکمت 140 نهج‌البلاغه که شاهکار است. خيلي کوتاه است اما خيلي بلند است. فرمود: «الْمَرْءَ مَخْبُوءٌ تَحْتَ‏ لِسَانِهِ‏» قرن‌ها بعد جلال الدين رومي همين را به نظم ترجمه کرد، خيلي روان و رسا و روشن. بعد يک مثالي را چاشني آن کرد تا خوب اين کلام اميرالمؤمنين فهم و هضم شود. گفت: آدمي مخفي است در زير زبان. يعني هرکسي را مي‌خواهي بشناسي خوب گوش کن کلماتش را، شخصيتش را، آنگونه که هست از دل کلماتش مي‌توانيم درک و دريافت کنيم. يعني کلمات هرکسي آينه همان کس خواهد بود که شخصيت او را به تماشا بگذارد. بعد مثال مي‌زند که تصور کن يک پرده‌اي برابر يک حجره‌اي، اتاقي، غرفه‌اي آويخته باشد. اين پرده تا افتاده است تکان و حرکت ندارد و نمي‌تواني بفهمي درون آن خانه چه هست. همين که بادي وزيدن بگيرد شما مي‌تواني متوجه شوي چه خبر است. مي‌گويد:
آدمي مخفي است در زير زبان *** اين زبان پرده است در درگاه جان
چون که بادي پرده را در هم کشيد *** سر صحن خانه بر ما شد پديد
کاندر آن خانه گُهر يا گندم است *** گنج زر يا جمله مار کژدم است
همين که اين پرده زبان اين طرف و آن طرف رفت، آدم مي‌داند در دل اين آدمي چه هست. مثل آن پرده‌اي که وقتي کنار مي‌رود متوجه مي‌شود که در اين خانه گندم هست يا کژدم است. اين همان کلام اميرالمؤمنين است، براي اين کلام خوب ملموس شود يک نمونه‌ را عرض کنم. شما يک کسي را مي‌فرستي مي گويي: برو فلانجا فلان چيز را بردار و بياور. مي‌رود و مي‌گردد و پيدا نمي‌کند. برمي‌گردد و مي‌گويد: نيست. دومي را مي‌فرستي، آن هم مي‌رود و مي‌گردد و پيدا نمي‌کند. بر مي‌گردد ولي نمي‌گويد: نيست، مي‌گويد: من نديدم. يکي گفت: نيست، يکي گفت: من نديدم. آن کسي که گفت: نيست يک شخصيت دارد، آن کسي که گفت: من نديدم، يک شخص است. آن کسي که گفت: نيست، شخصيت اين آدم يک شخصيت فرافکني است. اين آدم خودش را مبرّي و منزه مي‌دهند، خبط و خطاها را هميشه متوجه ديگران مي‌کند، يک چنين شخصيتي دارد، آن کسي که مي‌گويد: من نديدم، به عکس اوست. نه خودش را گل بي عيب نمي‌داند. مي‌گويد: شايد اشکال از چشم من باشد، من نديدم، ولو او بگويد: نيست. يعني چشم من هيچ ايرادي ندارد. اين کلام اميرالمؤمنين است، گفت: نيست نشان داد که هست. گفت: من نديدم، نشان داد که هست. پس بپذير از من که «الْمَرْءَ مَخْبُوءٌ تَحْتَ‏ لِسَانِهِ‏» البته اميرالمؤمنين هرچه دارد از مکتب پيامبر دارد.
پيامبر يک جمله‌اي دارد که شاهکار است و بايد با طلا نوشت، فرمود: بخواهي آدم را بشناسي با لباسش نشناسي، حالا اين آدم لباس فاخر پوشيده، جامه نشانه شخصيت نيست. آدم‌ها زير جامه‌شان نيستند، اي بسا آلوده که پاکيزه ردايي دارد. حافظ گفت:
قلندران حقيقت به نيم جو نخرند *** قباي اطلس آن کس که از هنر عاريست
کسي جامه ابريشمي به تن داشته باشد اما بي هنر و بي ارزش باشد. فرمود: آدمي زير همين چرخش و گردش و پيچش زبانش است. يکوقت اين زبان به حرکت درمي‌آيد و شخصيتش را مي‌تواني بفهمي. همين که حرف زد، شما کفگير را در ديگ مي‌زني و بالا مي‌آوري، هرچه در ديگ باشد در اين کفگير هست. زبان کفگير است، وجود آدمي ديگ دان است. طرف وقتي يک حرفي مي‌زند، مثل اين است که کفگير را از ديگ بيرون آورده باشد. مشت نمونه خروار است، همه آنچه در وجود آدم هست از همين جنس است. پيامبر اسلام هم هرچه دارد از کتاب الهي دارد. «لَتَعْرِفَنَّهُمْ‏ فِي لَحْنِ الْقَوْل‏» پيامبر تو بي ترديد، حتماً مي‌تواني بشناسي از نحوه سخن گفتنش، يعني «الْمَرْءَ مَخْبُوءٌ تَحْتَ‏ لِسَانِهِ‏» مولوي يک بيتي دارد خيلي زيباست. مي‌گويد:
چو سرو و سنبله بالا روش باش *** بنفشه وار سوي پست منگر
شما سرو را ديديد، گل بنفشه را هم ديديد، سرو سرش بالاست و آسماني به سمت بالا مي‌رود. بنفشه متمايل به زمين است، بعد از مدتي سرش را به زمين مي‌اندازد و تمام. مي‌گويد: بيا سرو باش. سرت را بالا بگير. چرا مثل گل بنفشه سرت را پايين انداختي؟ اين يک جور حرف زدن است که مي‌گويد: چرا مثل گل بنفشه سرت را پايين انداختي؟ يک جور حرف زدن هم اين است که آي! چرا مثل گاو سرت را پايين انداختي؟ يکي مي‌گويد: بنفشه، اين يک شخصيت دارد. يکي مي‌گويد: گاو، اين يک شخصيت است. آن کسي که مي‌گويد: بنفشه در باغ است. مثل زنبور عسل است، از روي اين گل بلند مي‌شود و روي آن گل مي‌نشيند. آن کسي که مي‌گويد: گاو، اين مگس است و در طويله است. از روي اين گاو بلند مي‌شود و روي الاغ مي‌نشيند. يا مي‌گويد: گاو، الاغ، سگ، در عالم حيواني است. «الْمَرْءَ مَخْبُوءٌ تَحْتَ‏ لِسَانِهِ‏» شما حافظ را ببين، زبان اين مرد را نگاه کن يا مي‌گويد: گل، يا مي‌گويد: غنچه، ياس، ياسمن، بيد، مرغ چمن، صبح، همه در اين بوستان سير مي‌کند. قرآن مي‌گويد: «إِنَّ الْمُتَّقِينَ‏ فِي‏ جَنَّات‏» (قمر/54) اهل تقوا در باغ هستند و بقيه در باغ نيستند. مي‌خواهد نصيحت کند و بگويد: تو که نو کيسه هستي، تو که تازه به دوران رسيده هستي، يادت باشد اين منصب جاودانه و هميشگي نيست. خيلي‌ها بودند پيش از تو همين مسند و جايگاه را داشتند و برابرشان فرش قرمز پهن مي‌کردند، الآن کسي به آنها اعتنا نمي‌کند. سرنوشت تو چنين سرنوشتي است. حالا مي‌خواهد اين را بگويد ولي چون در باغ هست از زبان بلبل مي‌گويد خطاب به گل نوخاسته و تازه شکفته مي‌گويد.
صبحدم مرغ چمن با گل نو خاسته گفت *** ناز کم کن که در اين باغ بسي چون تو شکفت
اول صبح بود ديدم مرغ چمن، بلبل به يک گل نوخاسته، گل تازه شکفته شده داشت صحبت مي‌کرد. اينقدرها بودند غنچه‌ها که گل شدند اما اينقدر گلها هم پژمرده شدند و به خاک افتادند. فکر نکن خبري است! همين را مي‌گويد چون در باغ است و دائم با گل محشور است. «الْمَرْءَ مَخْبُوءٌ تَحْتَ‏ لِسَانِهِ‏» آدمي مخفي است در زير زبان.
مي‌خواهي اميرالمؤمنين را بشناسي با همين ملاکش بشناس، شما نهج‌البلاغه را ببين، کاملاً پرده از اين شخصيت برمي‌دارد به خصوص آنجايي که به خشم مي‌آيد چون آدم‌ها در وقت خشم و عصبانيت ديگر زلال هستند. همان که هستند. شيشه آبغوره تا يک گوشه هست زلال است، يک تکان بدهي هرچه درونش هست بالا مي‌آيد. آدمي همينطور است، تا همه چيز بر وفق مراد است زلال است، اما همين که تلنگر مي‌زني تازه مي‌تواني شخصيتش را نگاه کني. اميرالمؤمنين را مي‌تواني در نهج‌البلاغه بشناسي به خصوص جاهايي که در حال خشم است. يکي از جاهايي که در اوج خشم است يکي از خطبه‌هاست که در آنجا گله مي‌کنند از مردم که شما با من چه کرديد؟ با اين رفتاري که با من داشتيد ديديد قريش، دشمنان ما در حق من چه گفتند؟ «قَالَتْ قُرَيْشٌ وَ غَيْرُهَا إِنَّ ابْنَ أَبِي طَالِبٍ رَجُلٌ‏ شُجَاعٌ‏» قريش گفتند: علي مرد شجاعي است و اين را قبول داريم. در شجاعت اميرالمؤمنين احدي حرف ندارد و هيچ يک از مخالفين اميرالمؤمنين نسبت به شجاعت او مخالفتي ندارد. در شجاعت شير رباني است.
زره اميرالمؤمنين پيش داشت اما پشت نداشت، مثل جامه‌هاي آشپزي بود. وقتي مي‌گفتند: اين چه زره‌اي است، مي‌فرمود: چطور؟ مي‌گفتند: پشت ندارد. مي‌گفت: چه نيازي است؟ من که نمي‌خواهم به دشمن پشت کنم. مرکبي که سوار مي‌شد به معرکه جنگ مي‌آمد همان مرکبي بود که به صحرا و نخلستان مي‌رفت. مي‌گفتند: اين مرکب يک يل سلحشور نيست. مي‌گفت: من در معرکه جنگ نمي‌خواهم فرار کنم، مي‌خواهم فراري‌ها را تعقيب کنم. مي‌گفتند: قبول داريم علي مرد شجاعي است ولي «وَ لَكِنْ لَا عِلْمَ لَهُ بِالْحَرْبِ» جنگ را نمي‌فهمد. به ظاهر هم درست مي‌گفتند، چرا؟ چون مي‌گفتند: علي جنگ را بعد از ظهر شروع مي‌کند. اگر نسبت به جنگ آگاهي داشت اول صبح شروع مي‌کرد. اين دو طرف را خسته مي‌کند بعد از ظهر شروع مي‌کند. اميرالمؤمنين مي‌فرمود: اتفاقاً به همين دليل که خسته مي‌شوند بعد از ظهر شروع مي‌کنم که شايد خون و خونريزي کمتري رخ بدهد. درست است خون کفار ريخته مي‌شود، بگذار کمتر ريخته شود. دوم ما زود به غروب مي‌رسيم و غروب يک حس غريبي براي انسان دارد و لذا آدم‌ها کمتر هوس کشتن به سرشان مي‌زند و تيغشان کند مي‌شود و بعد هم زود شب مي‌شود. خيلي‌ها ممکن است منتظر بودند اما شرم داشتند، مي‌خواستند فرار کنند لذا از پرده سياه شب استفاده کنند، خيلي‌ها مجروح شدند، بروند يک گوشه مداوا شوند. به اين دليل بعد از ظهر شروع مي‌کردند ولي آنهايي که طور ديگر فکر مي‌کردند مي‌گفتند: اصلاً جنگ را نمي‌فهمد. در پاسخ اينها در اوج عصبانيت مي‌فرمايد: «لِلَّهِ أَبُوهُمْ» اي پدر آمرزيده‌ها! «لَقَدْ نَهَضْتُ فِيهَا وَ مَا بَلَغْتُ الْعِشْرِينَ» من هنوز بيست سال نداشتم در معرکه بودم. «فَهَا أَنَا ذَا قَدْ ذَرَّفْتُ عَلَى ‏السِّتِّينَ» حالا که شصت سال را تمام کردم، من بيش از چهل سال است در معرکه هستم. چطور اينها به من مي‌گويند: از جنگ چيزي نمي‌دانم.
شريعتي: نکات خيلي خوبي را شنيديم «الْمَرْءَ مَخْبُوءٌ تَحْتَ‏ لِسَانِهِ‏». دعا بفرماييد و آمين بگوييم.
حاج آقاي رنجبر: انشاءالله ما هم مثل کساني که روزي غنچه بودند و گل شدند و شکفته شدند، شکفته شويم.
شريعتي: نترسيده‌ايم از زمستان، بهارا بيا گل بنه يک به يک شاخه‌ها را.
«والحمدلله رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين»

ارسال دیدگاه


ارسال

جهت مشاهده دیدگاه های کاربران کلیک نمایید

دیدگاه ها