حجت الاسلام والمسلمين رنجبر – دريافتي از زيارت جامعه کبيره
برنامه سمت خدا
موضوع برنامه: دريافتي از زيارت جامعه کبيره
كارشناس: حجت الاسلام والمسلمين رنجبر
تاريخ پخش: 14- 06-95
بسم الله الرحمن الرحيم و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
درخت دوستي بنشان که کام دل به بار آرد *** نهال دشمني بر کن که رنج بيشمار آرد
چو مهمان خراباتي به عزت باش با رندان *** که درد سر کشي جانا گرت مستي خمار آرد
شب صحبت غنيمت دان که بعد از روزگار ما *** بسي گردش کند گردون، بسي ليل و نهار آرد
عماري دار ليلي را که مهد ماه در حکم است *** خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد
بهار عمر خواه اي دل وگرنه اين چمن هرسال *** چو نسرين صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
خدا را چون دل ريشم قراري بست با زلفت *** بفرما لعل نوشين را که حالش با قرار آرد
در اين باغ از خدا خواهد دگر پيرانه سر حافظ *** نشيند بر لب جويي و سروي در کنار آرد
شريعتي: سلام ميکنم به همهي شما هموطنان عزيزم. خانمها و آقايان، انشاءالله در هر کجا که هستيد ايام به کامتان باشد، تنتان سالم و قلبتان سليم و باغ ايمانتان آباد باشد. در محضر حاج آقاي رنجبر عزيز و بزرگوار هستيم. حاج آقا رنجبر سلام عليکم خيلي خوش آمديد.
حاج آقا رنجبر: عرض سلام دارم خدمت جنابعالي و بينندگان عزيز.
شريعتي: امروز هم منتظر هستيم که ببينيم حافظ براي ما چه خواهد داشت. «درخت دوستي بنشان که کام دل به بار آرد»
حاج آقاي رنجبر: انسان وقتي کنار يک تَلّ برف مينشيند، دچار يک سردي و فسردگي و سستي و رخوت ميشود. بعضيها به قول مولوي ميگفت: تلّ برف هستند. يعني وقتي کنارشان مينشيني سرد و افسرده ميشوي. گرما و انرژي هم که داشتي از دست ميدهي. اصلاً انگار کارخانه يخ سازي باشند. وقتي حرف ميزنند قالب قالب يخ بيرون ميريزند. تو را منجمد و مأيوس ميکنند. ميگفت: «اي هواشان از زمستان سردتر» بعضيها هستند اصلاً حال و هوايشان از زمستان سردتر و يختر است.
چون جمادند و فسرده تن شگرف *** ميجهد انفاسشان از تلّ برف
اينقدر اينها فسرده و سرد هستند که وقتي حرف ميزنند انگار اين حرفها از روي تلّ برف بلند ميشود. اينقدر سرد و مايه سردي است. اما بعضي هستند که به قول حافظ صد بحر آتشين هستند. کوره آتش هستند. فرض کن در يک زمستان سرد باشد، در سيبري هم باشي به کوره آتشي برسي. هرچه نزديکتر ميشوي، يک گرما و نيرو و انرژي و حرارت بيشتري دريافت ميکني و جون ميگيري و از آن سردي و رخوت خلاص ميشوي و نجات پيدا ميکني. حافظ به حقيقت همان بحر آتشين است. همان کوره آتشين است. هرکسي با او مأنوس و محشور باشد، يک گرما و حرارت و انرژي خاصي احساس ميکند و پيدا ميکند. بعضيها ميگويند: حافظ به چه درد ما ميخورد؟ حافظ زندگي ميشود؟ حافظ نان و آب ميشود؟ چهار حرف کاربردي بخوانيد بتوانيم در زندگيمان پياده کنيم. اينها غافل هستند که تا حال و هواي انسان عوض نشود، پذيرشي نخواهد داشت. يک آهن سرد است. شما هرقدر ميخواهي پتک بزن. نميپذيرد. خودت را خسته ميکني. مگر اينکه آهن را در کوره بگذاري، حال و هوايش عوض شود و يک گرمايي پيدا کند، آنوقت شروع به زدن کن. هرچه بزني ميپذيرد. هنر حافظ و امثال حافظ اين است که حال و هواي شما را عوض ميکند. وقتي حال و هواي شما عوض شد، آنوقت پذيرش پيدا ميکني. حالا يک کسي بيايد دو حرف کاربردي هم بزند. آنوقت شما به راحتي ميپذيري. چقدر در اين تلويزيون حرفهاي کاربردي ميزنند؟ چند نفر عمل ميکنند؟ گاهي حتي خودشان و بچههاي خودشان هم ممکن است عمل نکنند. چرا؟ چون حال و هوا نيست. همان پتک است که به آهن سرد ميخورد.
هنر حافظ اين است که اين آمادگي را در شما ايجاد ميکند به شرط اينکه ما زبانش را بفهميم و خوب بفهميم. چون زبانش خاص خود اوست. وقتي ميگويد: باده، مي، منظورش معرفت و دانايي است. بعضي ممکن است بگويند: اينها خيالات و اوهام خود شماست. شما توجيه ميکنيد! خودش ميگويد:
حافظ از چشمه حکمت به کف آور جامي *** بو که از لوح دلت نقش جهالت برود
«از چشمه حکمت به کف آور جامي» يک جامي را از چشمه حکمت بردار. نميگويد: از خم انگور بردار. وقتي من ميگويم: جام، منظور من جام حکمت است. دانايي است. «بو که از لوح دلت نقش جهالت برود» اين است که ميتواند جهالت را از تو دور کند. چه چيزي ميتواند جهالت را از ما دور کند؟ معرفت. آگاهي، چه چيزي ميتواند تاريکي را از بين ببرد؟ نور است، روشنايي است. همانطور که نور، تاريکي را از بين ميبرد، دانايي هم جهالت را از بين ميبرد. اين منظور است. صريحاً تصريح کرده که وقتي ميگويم جام، منظورم معرفت است.
چرا اين زبان را انتخاب ميکنند؟ بالاخره زبان، زبان تشبيه است. ميگويد: من ميخواهم تنزل بدهم. همان کاري که خدا ميکند. خدا ميخواهد بهشت را تنزل بدهد. چه کند؟ بايد از درخت بگويد. از آب بگويد. از نهر بگويد. از هور بگويد. بهشت همينها است؟ نه، بهشت همينها نيست. بهشت فوق تصور است. در روايت داريم بهشت را نه کسي ديده و نه کسي شنيده است. ما که اين همه قرآن خوانديم و شنيديم! ميگويد: ما اين را تنزل داديم در حدي که تو درک کني. ميگويد: من ميخواهم بگويم: اين معرفت مستي آورد است. به چه زباني بگويم؟ شما به من ياد بده. مردم مستي را با چه ميفهمند؟ با باده ميفهمند. به ما هم گفتند: «ْنُكَلِّمَ النَّاسَ عَلَي قَدْرِ عُقُولِهِمْ» (الكافي/ج1/ص23) به اندازه فهم ديگران با آنها صحبت کن. من ناگزير هستم از اين واژهها استفاده کنم. پس اگر از اين واژهها استفاده ميکند، معنايي که منظور ميکند معناي کوچه بازاري نيست.
«حافظ از چشمه حکمت به کف آور جامي» چشمه حکمت چيست؟ قرآن است. اهلبيت است. چرا؟ چون ما در هر غزلي پا ميگذاريم ميبينيم حال و هواي آيات و روايات دارد. نمونهاش همين غزل است. ژ
درخت دوستي بنشان که کام دل به بار آرد *** نهال دشمني بر کن که رنج بيشمار آرد
نگاهي به اين عالم است که در آن نگاه ميگويند: اين عالم مزرعه است. «الدنيا مزرعه» يعني عالم کشتزار است. يعني هر کاري ميکني، يادت باشد داري ميکاري. يادت باشد کشاورز هستي پس مثل يک کشاورز مراقب باش. کشاورز هر چيزي را نميکارد. ميتواند ولي نميکارد. کشاورز مراقب است. چه چيزي بکارد و چه چيزي نکارد. چه وقتي بکارد؟ کجا بکارد؟ چون ميداند يک روزي بايد درو کند. ميداند يک روزي بايد سر سفره درو بنشيند. خودش هرچه کاشته برداشت خواهد کرد. کس ديگري برداشت نخواهد کرد. اين نگاه، نگاه اهلبيت به اين عالم است. حالا حافظ ميگويد: اگر عالم مزرعه است، پس دوستي کردن هم کاشتن است، مثل درخت کاشتن است. پس من هم با همين نگاه با تو حرف ميزنم.
ميگويد: «درخت دوستي بنشان» به جاي اينکه بگويد: بيا دوستي کن، محبت کن. عشق بورز. ميگويد: «درخت دوستي بنشان» چرا؟ چون آن نگاه را پذيرفته است. ميگويد: من آن نگاه را قبول دارم که اين عالم کشتزار است. «که کام دل به بار آرد» مگر نميخواهي کامياب شوي؟ مگر نميخواهي کامروا شوي؟ مگر نميخواهي به آرزوها و خواستههاي دلت برسي؟ تنها راهش همين است که عشق بورزي و دوستي کني. بارها گفتم: دلي شاد کني تا دلت شاد شود. دوستي کني تا دوستي ببيني. دوستي را به درخت تشبيه ميکند. چقدر اين لطيف است. چون درخت است که مايه آبادي است. درخت است که سايبان است. درخت است که تکيهگاه است. درخت است که سرمايه است. درخت است که ثمر ميدهد. لذا دوستي را به درخت تشبيه کرده است. ميگويد: دوستي در زندگيات آبادي ميآورد. زندگي با دوستي آباد و سبز ميشود. اين دوستيها يک روز براي تو تکيهگاه ميشود. تو گرفتاري و مشکلاتي داري. در مشکلات ميخواهي به چه کسي تکيه کني؟ امروز دوستي کن، همانها فردا فرياد رس تو ميشوند. همانها سرمايه تو خواهند بود. پس دوستي درخت است. «درخت دوستي بنشان که کام دل به بار آرد» تا به تمام کامها و آرزوهايي که داري دست پيدا کني.
پشتوانه اين صدها روايت است. دهها آيه است. تنها راه کاميابي همين است. تنها راه خرمي و شادي همين است. ابن عباس ميگويد: يکوقتي با پيامبر داشتيم قدم زنان ميرفتيم. پيامبر دست مرا گرفته بود. همانطور که دست مرا گرفته بود. فرمود: ابن عباس هرکس دست يک انسان غم زدهاي را بگيرد و او را از غم و غصههايش دور کند، خدا دست او را ميگيرد. يعني ميخواهي خدا از تو دستگيري کند، برو دوستي کن. يک نوع دوستي اين است که ببيني کسي غم و غصهاي دارد، دستش را بگيري و غم او را برطرف کني. خدا دست تو را ميگيرد. دستي که خدا بگيرد بالاي همه دستهاست. خيلي بالا ميرود و اوج ميگيرد.
«مَنْ أَكْرَمَ أَخَاهُ الْمُسْلِمَ بِكَلِمَهٍ يُلْطِفُهُ بِهَا» (كافى/ج2/ص206) هرکسي ببيند برادر مسلمانش ناراحت است، بيايد يک حرفي بزند که خوشش بيايد. يک لطيفهاي بگويد و او را شاد کند، که يک لبخندي بر لب او بنشيند، هرکس غم کسي را با يک لطيفه دور کند، همواره زير سايه رحمت گسترده الهي خواهد بود تا وقتي در آن حال است. يعني دارد يک لطيفهاي ميگويد و او هم دارد لبخند ميزند.
باور ميکنيد من خيلي وقتها غبطه ميخورم و غصه ميخورم که چرا ما مثل اين جناب خان خندوانه نيستيم؟ شب ميآيد و ميليونها نفر را شاد ميکند. خندهاي بر لبان اينها مينشاند، آن هم خنده حلال، نه غيبت است، نه دروغ است، نه ناسزا است. اين کلام پيامبر است. ميگويد: اگر کسي با يک حرفي دلي را شاد کند، خدا با او چنين خواهد کرد. «ما من عبدٍ يدخل علي اهلبيت مؤمنٍ سرورا» هيچکس نيست که بر يک خانه و خانوادهاي يک شادي وارد کند. يک کاري کند يک خانواده خوشحال شوند. پيدا نميکني کسي که اينطور باشد، الا اينکه خدا يک موجودي از سرور براي او ميآفريند که در قيامت پا به پاي اين آدم حرکت ميکند. اينقدر آن موجود و وجود به اين خدمت ميکند، محبت و نوازش ميکند که اين آدم ميگويد: شما که هستيد؟ خدا رحمتت کند؟ خيلي به من محبت و لطف ميکني. چون روايت داريم به يک اتفاق ناگواري ميرسد، ميگويد: نگران نباش اين اتفاق به تو مربوط نميشود. به يک محفل شادي ميرسد ميگويد: يادت باشد جايگاه تو هم آنجاست. ميگويد: تو که هستي که اين همه بشارت به من ميدهي؟ اين همه خوف و هراس را از من دور ميکني؟ اگر تمام دنيا براي من بود، به پاي تو ميريختم باز کاري نکرده بودم، تو چه کسي هستي؟ ميگويد: در جواب ميگويد: من همان شادي هستم که روزي بر خانواده فلاني وارد کردي. ديدي گرفتار بودند و مشکل داشتند، دختري داشت، دم بخت بود. جهيزيه ميخواست. نگران بود و غصهدار بود. گفتي اين گوشه جهيزيهاش با من. اين شادي را تو ايجاد کردي. من همان شادي هستم. من همان سرور هستم.
شريعتي: من خودم غبطه ميخورم به حال کساني که يک تمکني دارند و ميتوانند گرهاي را باز کنند و مشکلي را برطرف کنند. خوشحالي خانواده با هيچ چيز قابل مقايسه نيست.
حاج آقاي رنجبر: کسي نيست که در شادي به روي کسي باز کند، مگر اينکه خدا يک در شادي را باز کند. آنوقت دري را که خدا باز ميکند، با دري که ما باز ميکنيم فرق ميکند. دري که ما باز ميکنيم ممکن است يکي ديگر ببندد ولي دري که خدا باز ميکند هيچکس نميتواند ببندد.
درخت دوستي بنشان که کام دل به بار آرد *** نهال دشمني بر کن که رنج بيشمار آرد
دشمني را به نهال تشبيه ميکند. به درخت تشبيه نميکند. ميخواهد بگويد: دشمني حتي اگر به اندازه نهال هم باشد، رنج بيشماري به دنبال دارد. واي به آنکه درخت باشد و تنومند باشد. دشمني را همان اول تا نهال است قيچي کند. همين نهال بودن آن خيلي آسيب به تو ميزند. واي به روزي که درخت شود. «نهال دشمني بر کن که رنج بيشمار آرد» اين زبان است که ميتواند گيرا و ماندگار و تأثيرگذار باشد.
پيامبر روايتي دارد خيلي عجيب است. ميفرمايد: «حالفنى الشبان و خالفنى الشيوخ» (جوان فلسفي/ج2/ص248) جوانها با من هم پيمان شدند و پيرها با من مخالفت کردند. اين را اگر بشکافيم، چه چيزي از درونش درميآيد؟ يک حقيقت. اينکه دين پيامبر جوان پسند بود. يعني دين پيامبر يک ديني بود که به ذوق و ذائقه جوانها خوشتر ميآمد تا پيرها. ولي واقعاً الآن اينطور است؟ شما مساجد را ببين. منابر ما را ببين. ديني که ما داريم عرضه ميکنيم همين دين است. جوان پسند است؟ نيست. برعکس است. اکثر مخاطبين منبرها پيرمردها هستند. چرا؟ چراي اين بخاطر همين است که ديني که پيامبر عرضه ميکرد دين لطيف و لين بود. «قَوْلًا لَيِّنا» (طه/44) «وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنا» (بقره/83) بود. فرم پيامبر لين بود. خودش لين بود. الآن فرمها لين نيست. فرمها و لحنها چکشي و شلاقي است. اين است که جواب نميدهد. اين است که تأثير نميگذارد. به همين دليل ما به زبان حافظ نياز داريم. حافظ همين روايت را ميخواند. همين «الدنيا مزرعه» را ميخواند. ولي شما ببينيد چقدر لطيف و زيبا بيان ميکند. چرا خودمان را محروم کنيم؟ الآن چون بسياري از مبلغين و طلاب پاي اين برنامه مينشينند و ميشنوند، از آنها خواهش ميکنم يک راهي به ادبيات پيدا کنيد. يک ارتباطي با ادبيات پيدا کنيد. ادبيات يک زبان است. به قول حافظ غزلهايش سفينه است. سفينه به معني کشتي است. شما آيات و روايات را سوار اين کشتي کنيد. اين هست که به ساحل دلها ميرساند.
بعضي خرده ميگيرند و ميگويند: از حافظ آدم حماسي در نميآيد. آمر به معروف و ناهي از منکر در آن در نميآيد. از ديوان حافظ عاشورا در نميآيد. حافظ مؤمن قاعد و گوشهگير ميسازد. ما مؤمن قائم ميخواهيم. بر فرض همين است که شما ميگوييد. مگر مؤمن قاعد بد است؟ قرآن ميگويد: چه قاعد و چه قائم، «وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنى» (نساء/95) خدا به همه آنها پاداش نيک خواهد داد. «وَ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدِينَ عَلَى الْقاعِدِينَ أَجْراً عَظِيما» البته بين قائم و قاعد، قائم فضيلت دارد. هنر حافظ اين است که مؤمن قاعد درست ميکند، تو بيا قائم کن. او نيمي از راه را رفت. مثل مادري که به زحمت بچه را مينشاند و قاعد ميکند. حالا پدر اگر عرضه و هنر دارد، همين بچه را که قاعد است، قائم کند و سر پا کند. نيايد مادر را بکوبد. بگويد: تو از بچه قاعد ميسازي!
روزگار، روزگار شعور است. گفت: زير ميز نزنيد و کافه را به هم نريزيد. راه همين است. ادبيات است. مغلطه نکنيم، سفسطه نکنيم. «رقم مغلطه بر دفتر دانش نکشيم» حيف است. اينها زبانهاي تأثيرگذاري هستند. الآن هاليوود آمد مولوي را از ما گرفت. چرا؟ چون ديد اين مرد الآن قلب آمريکا را تسخير و تصرف کرده است. اينها ميگويند: مثنوي از اول تا آخر دائم از قرآن ميگويد. فردا مردم آمريکا هم ميگويند: قرآن چيست؟ نگاهشان محدود به قرآن ميشود. ميگويد: «اي علي که جمله عقل و ديدهاي» علي کيست که سر تا پا عقلانيت است؟ من نميتوانم الآن مولوي را تخريب کنم اما ميتوانم تحريف کنم. ميآيم يک فيلم ميسازم از قرآن مولوي يک چيزي درميآورم، در مايههاي انجيل باشد. از علي يک موجودي ميسازم، مثل همان مسيحي که ساختم. تحريفش ميکنم. مولوي را آنطور که بخواهند تعريف ميکنند و با همان به جنگ ما ميآيند. چرا؟ چون ما غفلت کرديم. ما گفتيم: اين نجس است. اين صوفي است. اين مرتد است. مسلمان نيست. ملاک و معيار ما بايد قرآن باشد. قرآن چه ميگويد؟ «وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ» (توبه/102) يک عده هستند به گناهان خودشان اعتراف دارند. خودشان را معصوم نميدانند. همين مرد خودش را معصوم نميداند.
گر خطا گفتيم، اصلاحش تو کن *** مصلحي تو اي تو سلطان سخن
کيميا داري که تبديلش کني *** گرچه جوي خون بود، نيلش کني
اينچنين ميناگريها کار توست *** اينچنين اکسيرها اسرار توست
اين همه گفتيم نيک اندر بسيج *** بيعنايات خدا هيچيم، هيچ
بي عنايات حق و خاصان حق *** گر ملک باشد سياه هستش ورق
قرآن ميگويد: «وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلًا صالِحاً» يک حرفهاي خوب دارد، يک حرفهاي بد دارد. ولي خوبش بر بدش ميچربد. «وَ آخَرَ سَيِّئاً عَسَى اللَّهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ» (توبه/102) خدا توبه اينها را ميپذيرد. خدا اينها را ميبخشد. خدا اينها را ميآمرزد. «إِنَّ الْحَسَناتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئات» (هود/114) مثنوي را برداريم ابيات خوبش را در يک کفه بريزيم، و ابيات بدش را در يک کفه بريزيم، بيني و بين الله خوبهايش بر بدهايش ميچربد. ابياتي دارد که اگر دخيل و تقيه نباشد که هست، ابياتي خيلي خطاي فاحش دارد و رد ميکنيم. قضاوتي که در رابطه با ابوطالب کرده صد در صد رد ميکنيم. اينها بدهايش است. بياييد خوبيهايش را ببينيم. ابيات خوبش را برداريم و انتخاب کنيم.
چو مهمان خراباتي به عزت باش با رندان *** که درد سر کشي جانا گرت مستي خمار آرد
يک عده هستند که از خود رها هستند. از خوديتها رها شدند. به اينها در زبان حافظ خراباتي گفته ميشود. خراباتي شدن از خود رهايي است. وقتي ميگوييم: فلاني خراباتي است يعني اهل نفس و هوس نيست. به همين هم رند ميگوييم. گفتيم: رند کسي است که به قيد و بندهاي غلط پايبند نيست. خراباتي هم رندان هستند. جايي که خراباتيها باشند، خرابات ميگوييم. حالا هرکجا ميخواهد باشد. «چو مهمان خراباتي» اگر در يک خراباتي رفتي، کنار چهار نفر رند نشستي. «به عزت باش با رندان» با حرمت با آنها رفتار کن. چرا؟ چون اينها هستند که مايه مستي تو هستند. از اينها جدا شوي خمار ميشوي. گفت:
در درونشان صد قيامت نقد هست *** کمترين اينکه شود همسايه مست
کنار اينها بنشيني اصلاً يک قيامتي در وجود تو اتفاق ميافتد. مست ميشوي. اينها مثل همان آب انگور هستند. مايه مستي هستند. «که درد سر کشي جانا گرت مستي خمار آرد» اگر به دنبال مستي دچار خمار شوي، چه وقت دچار خمار ميشوي؟ وقتي اينها تو را از خودشان دور کنند و تو از اينها فاصله بگيري.
شب صحبت غنيمت دان که بعد روزگار ما *** بسي گردش کند گردون، بسي ليل و نهار آرد
رد پاي آيات است. همه آيات قرآن قيامت را روز معرفي ميکند. «يَومَ الدِّين» (فاتحه/4)، «يَومَ التَغابُن» (تغابن/9)، «يَومَ الحَسرَه» (مريم/39)، «يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِر» (طارق/9) يعني دنيا شب است. حافظ ميگويد: در اين دنيايي که شب است يک چيز هست که خيلي مغتنم است و ارزش دارد. آن هم صحبت و همنشيني با پاکان و خوبان و اولياي خداست. «شب صحبت غنيمت دان» اين شب هم مثل شبهاي ديگر تمام ميشود. در اين شب کوتاه دنيا فرصت را غنيمت شمار.
عماري دار ليلي را که مهد ماه در حکم است *** خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد
روي شترها يک اتاقک ميگذارند که به آن کجاوه ميگويند. عربها عماري ميگويند. چرا؟ چون اول کسي که اين کجاوه را ساخت شخصي به نام عمار بود. به فارسي ميم را مخفف ميکنند و عماري ميگويند. حافظ يک شتري را تصور ميکند که روي آن شتر يک عماري است، در آن عماري هم ليلي نشسته است. اين عماري را به مهد و گهواره تشبيه ميکند. ليلي هم تشبيه به ماه ميکند. کسي که اين شتر عماريدار را ميکشد، افسار دستش است، عماريدار ميگويند. حالا ميگويد: «عماري دار ليلي را که مهد ماه در حکم است» گهواره ماه در حکم اوست، هر طرف ميخواهد برود اين شتر را ميبرد. «خدايا در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد» خدايا به دلش بيانداز. از همان مسيري برود که مجنون نشسته است. ميخواهد بگويد: خدايا براي همه خوش بخواه و هر عاشقي را به معشوقش برسان. هر محبي را به محبوبش برسان. چقدر در روايات به ما ميگويند: براي ديگران خير بخواهيد. دعا ميکنيد به ديگران دعا کنيد. در حق خودتان مستجاب ميشود. اين بيچاره هم به زبان خودش ميگويد. ميگويد: خدايا هر مجنوني در عالم هست به ليلي خودش برسان. خدايا دامن اين فراقها جمع شود. خدايا همه به وصل و وصال برسند. هيچکس در غم فراق نباشد. همه در شوق وصال باشند. خيلي لطيف است منتهي به زبان شاعرانه و حافظانه خودش ميگويد.
بهار عمر خواه اي دل وگرنه اين چمن هرسال *** چو نسرين صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
ميگويد: عمر تو هم مثل طبيعت است. طبيعت بهار و پاييز دارد. عمر تو هم بهار و پاييز دارد. بهارش جواني و پاييزش پيري است. فرق بهار تو با بهار طبيعت اين است که طبيعت يک بهار ندارد، هزاران بهار دارد. شايد هفتاد بهارش را هم تو درک کني. يکي کمتر ميبيند و يکي بيشتر! بهار طبيعت را از دست بدهي سال ديگر داري، ولي بهار عمر را از دست بدهي ديگر تمام ميشود. به همين خاطر من به تو ميگويم: «بهار عمر خواه اي دل» يعني حواست به اين جوانيات باشد. وگرنه اين باغ هر سال بهار دارد و صدها گل نسرين ميآورد. مثل بلبل هزاران بلبل ميآورد.
در اين باغ از خدا خواهد دگر پيرانه سر حافظ *** نشيند بر لب جويي و سروي در کنار آرد
در اين باغ عالم و آفرينش حافظ که از جواني و بهار جوانياش استفاده نکرد. از خدا ميخواهد در اين دوران پيري بنشيند يک گوشهاي و يک انسان سرو قامتي و درستي به تور او بخورد و اين آخر پيري دنياي خودش را به سلامت سپري کند.
شريعتي: امروز صفحه 328 قرآن کريم، آيات 73 تا 81 سوره مبارکه انبياء از جزء هفدهم براي شما تلاوت ميشود.
«وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إِيتاءَ الزَّكاةِ وَ كانُوا لَنا عابِدِينَ «73» وَ لُوطاً آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْقَرْيَةِ الَّتِي كانَتْ تَعْمَلُ الْخَبائِثَ إِنَّهُمْ كانُوا قَوْمَ سَوْءٍ فاسِقِينَ «74» وَ أَدْخَلْناهُ فِي رَحْمَتِنا إِنَّهُ مِنَ الصَّالِحِينَ «75» وَ نُوحاً إِذْ نادى مِنْ قَبْلُ فَاسْتَجَبْنا لَهُ فَنَجَّيْناهُ وَ أَهْلَهُ مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِيمِ «76» وَ نَصَرْناهُ مِنَ الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا إِنَّهُمْ كانُوا قَوْمَ سَوْءٍ فَأَغْرَقْناهُمْ أَجْمَعِينَ «77» وَ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ إِذْ يَحْكُمانِ فِي الْحَرْثِ إِذْ نَفَشَتْ فِيهِ غَنَمُ الْقَوْمِ وَ كُنَّا لِحُكْمِهِمْ شاهِدِينَ «78» فَفَهَّمْناها سُلَيْمانَ وَ كُلًّا آتَيْنا حُكْماً وَ عِلْماً وَ سَخَّرْنا مَعَ داوُدَ الْجِبالَ يُسَبِّحْنَ وَ الطَّيْرَ وَ كُنَّا فاعِلِينَ «79» وَ عَلَّمْناهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَكُمْ لِتُحْصِنَكُمْ مِنْ بَأْسِكُمْ فَهَلْ أَنْتُمْ شاكِرُونَ «80» وَ لِسُلَيْمانَ الرِّيحَ عاصِفَةً تَجْرِي بِأَمْرِهِ إِلى الْأَرْضِ الَّتِي بارَكْنا فِيها وَ كُنَّا بِكُلِّ شَيْءٍ عالِمِينَ «81»
ترجمه: وآنان را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما (مردم را) هدايت مىكردند و به آنان، انجام كارهاى نيك و برپايى نماز و پرداخت زكاة را وحى كرديم و آنان فقط عبادت كنندگان ما بودند. و به لوط، حكمت و دانش عطا كرديم و او را از قريهاى كه كارهاى زشت انجام مىدادند رهانيديم، براستى آنان مردمى بد و منحرف بودند. و او را در رحمت خويش وارد نموديم، همانا او از شايستگان بود. و (بياد آور ماجراى) نوح را از پيش (از ابراهيم و لوط) آن زمان كه (پروردگار خويش را) ندا كرد، پس (خواستهى) او را اجابت كرديم، پس او و خاندانش را از (آن اندوه و) بلاى بزرگ، نجات بخشيديم. و او را در برابر مردمى كه آيات (و نشانههاى) ما را تكذيب مىكردند، يارى داديم، بدرستى كه آنان، مردم بدى بودند، پس همهى آنها را غرق كرديم. و داود و سليمان (را ياد كن) آن هنگام كه درباره كشتزارى كه گوسفندان قوم، شبانگاه در آن چريده (و آن را تباه ساخته بودند) داورى مىكردند و ما شاهد داورى آنان بوديم. پس ما آن (حكم حقّ) را به سليمان تفهيم كرديم و ما به هر يك از آنها، فرزانگى و دانش داديم، و كوهها را رام داود ساختيم (بطورى كه آنها) و پرندگان (با او) تسبيح مىگفتند، و ما انجام دهندهى اين كارها بوديم. و به او (داود) فن زره سازى براى شما را آموختيم تا شمارا از (خطرات) جنگتان حفظ كند، پس آيا شما شكرگزار هستيد؟! و براى سليمان، تند باد را (رام نموديم) كه به فرمان او به سوى سرزمينى كه در آن بركت قرار داديم حركت مىكرد و ما به هر چيزى آگاهيم.
شريعتي: اشاره قرآني را بفرماييد و بعد هم انشاءالله از فرازهاي نوراني زيارت جامعه کبيره بشنويم.
حاج آقاي رنجبر: گفت:
چون کسي را خار در پايش جهد *** پاي خود را بر سر زانو نهد
بچهها که به کوچه ميرفتند و يک خاري به پايشان ميرفت. يک گوشه ميرفتند و اين پا را به زانو ميگرفتند، خوب خيره ميشدند، ميگشتند که خار را پيدا کنند و بيرون بکشند. منتهي چون بچه بودند نميتوانستند بيرون بياورند. مولوي ميگويد:
خار در پا شد چنين دشوار يار *** خار در دل چون بود وا ده جواب
گاهي وقتها آدم ميخواهد يک خاري از پايش بيرون بياورد، بيرون آوردنش سخت است و کار هرکسي نيست. بايد يک بزرگتري بيايد تا آن خار را بيرون بکشد. حالا اگر يک خار غم و غصهاي بر دل آدمي برود، چه کسي ميتواند بيايد اين خار را بيرون بکشد؟ آيا هرکسي ميتواند؟ بعد يک مثالي از تفريحات ناسالم گذشته ميزند. چون هميشه از اين تفريحات بوده است. مثلاً ميآمدند يک خاري را زير دم الاغي ميگذاشتند، اين الاغ هم هي بالا و پايين ميکرد که اين خار بيرون بيايد، فروتر ميرفت.
کس به زير دم خر خاري نهد *** خر نداند دفع آن بر ميجهد
بر جهد آن خار محکمتر زند *** عاقلي بايد که خاري بر کند
ميگويد: تمام جست و خيزهاي بشر در طول تاريخ از همين دسته است. يک خارهايي بر روح و روانش نشسته و ميخواهد بيرون بکشد. غمها و غصههايي دارد که ميخواهد بيرون بکشد ولي نميداند و نميفهمد. به جايي که بيرون بکشد هي فروتر ميکند. «عاقلي بايد که خاري بر کند» آن هم عاقلي که عقلش زميني نباشد. عقلش قدسي و آسماني باشد و مردم نسبت به او پذيرش داشته باشند. تمام فلسفه امامت همين است. روز عيد غدير تمام خطبه غدير همين است. مردم آن کسي که ميتواند خار غم و غصه را از دلهاي شما دور کند اين مرد است. خدا ميگويد: من به همين عاقلها الهام ميکنم چه کنند. لذا امامت انتصاب خداوند است نه انتخاب مردم. «وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا» ما هستيم که آنها را امام کرديم. بعد ميگويد: چون ما امامشان کرديم، «وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْراتِ» ما به آنها وحي ميکنيم کدام کار را بکنيد خوب است و کدام کار را بکنيد خوب نيست. ولي کسي که ما انتصابش نکنيم و شما انتخاب کنيد، ما نسبت به او وحي نخواهيم داشت.
شريعتي: دعا بفرماييد.
حاج آقاي رنجبر: انشاءالله همه ما عاقبت بخير شويم.
شريعتي: والحمدلله رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.