حجت الاسلام والمسلمين رنجبر – دريافتي از زيارت جامعه کبيره
برنامه سمت خدا
موضوع برنامه: دريافتي از زيارت جامعه کبيره
كارشناس: حجت الاسلام والمسلمين رنجبر
تاريخ پخش: 31- 05-95
بسم الله الرحمن الرحيم و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است *** شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است
اي نازنين پسر، تو چه مذهب گرفتهاي *** کت خون ما حلالتر از شير مادر است
چون نقش غم ز دور ببيني شراب خواه *** تشخيص کردهايم و مداوا مقرر است
از آستان پير مغان سر چرا کشيم *** دولت در آن سرا و گشايش در اين در است
يک قصه بيش نيست غم عشق وين عجب *** کز هر زبان که ميشنوم نامکرر است
در کوي ما شکسته دلي ميخرند و بس *** بازار خود فروشي از آن سود ديگر است
شيراز و اب رکني و اين باد خوش نسيم *** عيبش نکن که حال خوش هفت کشور است
فرق است عذاب خضر که ظلمات جاي اوست *** تا آب ما که منبعش الله اکبر است
ما آبروي فقر و قناعت نميبريم *** با پادشه بگو که روزي مقدر است
حافظ چه طرفه شاخ نباتي کلک تو *** کش ميوه دل پذيرتر از شهد و شکر است
شريعتي: سلام ميکنم به همهي شما بينندهها و شنوندههاي خوبمان. در محضر حاج آقاي رنجبر عزيز و بزرگوار هستيم. حاج آقا رنجبر سلام عليکم خيلي خوش آمديد.
حاج آقا رنجبر: عرض سلام دارم خدمت جنابعالي و بينندگان عزيز.
شريعتي: انشاءالله امروز از فضيلت ناب نماز يکشنبه ماه ذيالقعده بيبهره نمانيد و ما را هم دعا کنيد. ما خدمت شما هستيم و بحث امروز را ميشنويم.
حاج آقاي رنجبر: دنياي يک دانه در دل خاک يک دنياي تاريک و تنگ و پر تنگنايي است. يک دنياي محدود و مسدود است. از همه سمت هم تحت فشار است. ولي همين دانه ميتواند پا به يک دنيايي بگذارد سراپا روشني و نور و تابش است. به شرط اينکه به يک آبي برسد. يک آبي به آن برسد و آن آب هم در سراسر وجودش ساري و جاري شود. نفوذ و رسوخ کند. آنوقت است که از پايين ريشه ميزند. از بالا جوانه ميزند. از آن ظلمات و فشار در عالم باز و روشن ميآيد. حکايت ما آدمها در اين جهان خاکي حکايت همان دانهها در دنياي خاکي خودشان است. واقعاً ما هم الآن در يک ظلماتي به سر ميبريم و همه چيز براي ما تاريک است. هيچ چيز براي ما معلوم و روشن و آشکار و آفتابي نيست. از همه سو هم تحت فشار هستيم. راهها را بسته ميبينيم. ما ميتوانيم مثل آن دانه پا به عالمي بگذاريم که آن عالم همه نور و روشني باشد. وسيع باشد. به شرط اينکه ما مثل دانه به آب برسيم. يک آبي به ما برسد. و آن آب همان آيات الهي است. کلام الهي است که اگر در دل و جان ما جاي بگيرد، دنياي ما يک دنياي ديگري ميشود.
خدا رحمت کند اقبال در وصف قرآن ميگفت:
چون که در جان شد، جان ديگر شود *** جان که ديگر شد،جهان ديگر شود
درست مثل آب که وقتي در جان يک دانه وارد شد، جهان آن دانه تغيير ميکند. آنوقت دانه بود الآن ديگر نهال ميشود. دنيايش زير خاک بود الآن بالاي خاک است. دنيايش در ظلمات بود الآن در نور است. قرآن هم همينطور است. مثل آب است و با انسان همان کاري را ميکند که آب با دانه ميکند. وقتي وارد جانش شد و در جانش جاي گرفت، آنوقت جهانش يک جهان ديگري ميشود. جهانش جهان ديگري ميشود، در نتيجه جهان بينياش فرق ميکند. يعني طور ديگري ميبيند و ميفهمد و طور ديگري حرف ميزند. براي ما که هنوز پاي به آن جهان نگذاشتيم، همه چيز او براي ما گنگ و بيگانه است. ما چون خودمان در همان عالم خاکي خودمان هستيم و در ظلمات به سر ميبريم، ديگران را هم به ظلمات متهم ميکنيم. بلکه خودمان را در عالم نور ميبينيم و آنها را در عالم ظلماني ميبينيم. چون کاملاً ديگر کلام و زبان اينها متفاوت ميشود و ما نميتوانيم درک و دريافت کنيم. ما ميگوييم: بغداد، آن هم ميگويند: بغداد، منظور ما از بغداد پايتخت عراق است. ولي آنها منظورشان پايتخت عراق نيست. ميگويند: ما به بغداد ازل کوس علي الحق بزديم! يعني ازليت معناي بغداد ميشود. همه چيز عوض ميشود. ما ميگوييم: شام. شام در سوريه است. آنها ميگويند: از دم صبح ازل تا آخر شام ابد! يعني ابديت معناي شام ميشود. زبان يک زبان ديگري است. ما ميگوييم: باغ، به کجا باغ ميگوييم؟ به محيط و فضايي که اطرافش يک ديوار است، چهار تا دار و درخت و نهري هم داشته باشد. ولي اينها وقتي ميگويند: باغ، منظورشان چنين فضايي نيست. باغ اينها احتياجي به سرو وصنوبر ندارد. حافظ ميگويد: «باغ مرا» يعني باغ من با باغ من و شما فرق دارد. باغ شما اگر بخواهد باغ باشد، بايد يک درخت سروي و صنوبري و چناري داخلش باشد. «باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است» باغ من اصلاً احتياجي به اين چيزها ندارد. چرا؟ چون وقتي ميگويد: باغ، منظورش خداست. چرا شما باغ ميروي؟ ميروي يک تفرجي کني. تماشايي کني و حال و هوايي عوض کني. اين ميگويد: آن چيزي که حال و هواي مرا عوض ميکند، دار و درخت نيست. خداست! پس خدا باغ ميشود. و اين باغ من بينياز مطلق است. اصلاً احتياجي به اين چيزها ندارد. فکر نکنيد شاعر است و شاعرانه حرف ميزند. نه اين کلام اهل بيت است. شما در دعا ميخواني «يا جنتي» خطابت با خداوند، اي باغ من! خدا باغ نيست. بعضيها فکر ميکنند، عرفا هم ميگويند: همه چيز خداست. باغ خداست. گل خداست. نه، نميخواهد بگويد: باغ خداست. ميگويد: خدا باغ است. اگر فرهي است، اگر انبساطي است، از آنجاست. ميخواهي بايد آنجا بروي. آنجا که ميروي همان فره را داري. پس باغ واقعي آن است. حالا حافظ ميگويد: اين باغ بينياز مطلق است. به هيچ چيز احتياج ندارد.
باغ مرا چه حاجت و سرو و صنوبر است *** شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است
شمشاد نماد محبوب است، نماد معشوق است. ميگويد: محبوب ما، معشوق ما، خانه پرور هم هست. يعني اين خانه دنيا را او پرورده است. پروردگار اين خانه اوست. «رب العالمين» است. شمشاد خانه پرور ما، محبوبي که اين خانه عالم را پروردگاري کرده است از چه کسي کمتر است. ديگران چه دارند که او ندارد. يک شمع چه دارد که شمس ندارد. اين زبان کاملاً متفاوت است. او ميگويد: باغ، ما هم ميگوييم: باغ! سعدي ميگويد: «درخت گل» ما هم ميگوييم: «درخت گل». ولي سعدي وقتي ميگويد: درخت گل، منظورش اين درخت گل نيست. منظورش خداست. ميگويد:
يک درخت گل اندر فضاي خلوت ماست *** که سروهاي چمن پيش قامتش پستاند
ميگويد: من يک درخت گل در فضاي خلوت خودم دارم که تمام اين سروها در مقابل او حقير هستند. ناچيز هستند. اين همان کلام اميرالمؤمنين است. «فَصَغُرَ مَا دُونَهُ فِي أَعْيُنِهِمْ» (نهجالبلاغه، خطبه 193) جز خدا همه چيز در چشمان من حقير است. منتهي اين را با اين بيان، بيان ميکند. وقتي ميگويند: باغ، غير از باغي است که ما ميگوييم. نگاه و زبانشان با ما فرق دارد. منتهي ما اين زبان را نميفهميم و اينها را متهم ميکنيم.
اي نازنين پسر، تو چه مذهب گرفتهاي *** کت خون ما حلالتر از شير مادر است
اين زبان کاملاً متفاوت است. ما پسر را نقطه مقابل دختر به کار ميبريم. ولي حافظ پسر را نقطه مقابل پير به کار ميبرد. اي پسر که پير شدي، پند گوش کن. پسر را نقطه مقابل پير ميگيرد و نه دختر! پير هم پيري که ما ميگوييم، نيست. ما پير را به کسي ميگوييم، که سال روي سال گذاشته باشد و کهنسال باشد. هفتاد و هشتاد سال باشد. حافظ پير را به کسي ميگويد که عقل روي عقل گذاشته باشد. عقلانيت روي عقلانيت گذاشته باشد. حالا ممکن است يک آدمي نود سالش باشد، اما پسر بچه باشد در نگاه حافظ! يا ممکن است يک کسي پسر باشد، جوان باشد، اما پير باشد. شيخ محمود شبستري بيست و چند ساله است. ولي پير است. چون پخته است. يک کسي هم ممکن است نود ساله باشد، ولي خام باشد. طرف پير است بچگانه رفتار ميکند. بچه است پيرانه رفتار ميکند. بعضي واقعاً اينطور هستند. حافظ در روزگار خودش با کساني مواجه بود که از جهت سن و سال بالا بودند، ولي پسر بودند. پير نشده بودند. لذا هميشه از دست اينها در زجر و رنج و ناآرامي بود. خودشان را متدين و متعبد ميديدند، وصلههاي ناجور به اينها ميچسباندند. اينها صوفي هستند. در حالي که بيچاره خيلي شفاف و روان سخن ميگفت. يک جاهايي بي پرده سخن ميگفت. حالا ميگويد: پسر خوب، تو چه مذهب گرفتهاي! تو چه آييني و اسلامي داري. اين چه اسلام و مسلماني است. که به همين راحتي چون دنياي ديگران را درک نميکني، آنها را متهم ميکني و ناسزا ميگويي. لعن ميکني و توهين ميکني. الآن هم کساني هستند که امثال حافظ را نهي ميکنند. اين خطاب به آنها هم هست. اي نازنين پسر تو چه مذهبي داري؟ اگر مذهب تو اسلام است، اسلام ميگويد: اگر کسي حتي يک رفتاري از خودش نشان داد، تو بايد تا هفتاد محمل توجيه کني. شايد منظورش اين بوده که اين چه آييني است که تو تا يک واژهاي از من ميشنوي، باده ميشنوي، سريع مرا متهم ميکني. آنقدر از خون ما تشنهاي، که خون ما را ريختنش مثل شير مادر بر خودت حلال ميداني.
چون نقش غم ز دور ببيني شراب خواه *** تشخيص کردهايم و مداوا مقرر است
ولي ما دست از راه و شيوه خودمان برنميداريم. ما به همان زبان خودمان خيرخواهانه تو را نصيحت ميکنيم. هرگاه سر و کلهي غم و غصه ديدي، يک راه بيشتر نداري براي از ميان بردن آن غم و غصه. شراب خواه! غروب که ميشود به محض اينکه سر و کله تاريکي پيدا ميشود شما سريع کليد برق را ميزني و چراغ را روشن ميکني. چون تنها چيزي که تاريکي را از بين ميبرد نور است. حافظ ميگويد: تنها چيزي هم که غم و غصه را از بين ميبرد معرفت است. همان چيزي که ما به آن شراب ميگوييم، چون مايه سرمستي انسان ميشود. لذا تا ميبيني سر و کله غم از دور پيدا ميشود، شراب خواه! دنبال معرفت برو. يک معرفتي کسب کن. چون تنها چيزي که اين غمها را از دل تو دور ميکند معرفت است. ما طبيب هستيم. معلوم و روشن کرديم مداوا مقرر است. اين درمان و نسخهي من تعيين شده است. معلوم شده است. روشن شده است. يعني جواب داده. قرآن ميگويد: «وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنى» (اعراف/ 180) خدا اسمهاي قشنگي دارد. از ميان اين اسمها من چند اسم را نام ميبرم. اينها را کنار هم بچينيم ببينيم نتيجهاش زدودن غم و غصه ميشود يا نه؟
اولاً قرآن ميگويد: خدا داناست. «وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيم» (بقره/29) يعني چيزي نيست که براي خدا معلوم نباشد. همه چيز روشن است. «لا يَخْفى عَلَيْهِ شَيْءٌ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي السَّماء» (آلعمران/5) هيچ چيزي براي او نهان و پوشيده نيست. بعد ميگويد: اين خداي دانا، توانا هم هست. «على كل شى قدير» قدرت دارد. توانايي دارد. قدرت و توانايياش را نشان داد. اين داناي توانا دارا هم هست. مالک است. «قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْك» (آلعمران/26) «وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اللَّهُ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِير» (آلعمران/189) مالک هم هست. دارا هم هست. اين داناي تواناي دارا، بخشنده هم هست. اصلاً بخل در مورد او معنا ندارد. «الرحمن» همانطور که سايه در مورد خورشيد مفهوم ندارد. بخل وقتي معنا پيدا ميکند که چيزي از انسان کم شود. خدا اسم خودش را نور گذاشته است. چون اگر تمام سطح زمين باغ و جنگل باشد، همه اين درختان و گلها و گياهان از نور و انرژي خورشيد استفاده ميکنند. آيا اين ذرهاي از انرژي خورشيد کاسته ميشود؟ نه. اگر تمام اين سطح زمين کوير باشد، ذرهاي افزوده ميشود؟ کم و کاستي و افزون شدن در اينجا معني ندارد. تمام سطح زمين صفحه خورشيدي ميشود. از اين انرژي و نيروي خورشيد استفاده ميکند. ذرهاي از خورشيد کم ميشود؟ يا نباشد، اضافه ميشود؟ ابدا. خدا هرچه بيشتر به تو بدهد، جواد بودنش را بيشتر به نمايش گذاشته است. وگرنه چيزي از او کم نميشود. اصلاً بخل معنا ندارد. بخشنده است. اين خداي داناي داراي بخشنده، مهربان هم هست. «الرحيم» اگر اين پنج مورد را کنار هم بگذارد، جاي غم و غصه هست يا نيست؟ اصلاً معنا ندارد. چون غم و غصههاي شما ريشه در خواستنها و نخواستنها دارد. يک چيزهايي ميخواهي نيست. يک چيزهايي نميخواهي، هست. اين ريشهي همه غمها و غصههاي ما است. آيا خدا نميداند تو چه نيازي داري؟ چرا ميداند. داناست. آيا اين خداي دانا نميتواند خواسته شما را رفع کند؟ چرا داناست. ندارد به تو بدهد؟ چرا دارد چون داراست. بخشنده نيست؟ هست. نامهربان است؟ نه. مهربان است. ولي تو چيزي ميخواهي که خواسته تو اندازه تو نيست. مثل دختر بچهاي که اصرار ميکند چادرت را بده سر کنم. خوب اين بدهد دو قدم برود، زمين ميخورد. اين چيزي که تو از خدا ميخواهي خواسته تو نيست، خواسته دختر بچه از مادرش است.
مادري دارد خياطي ميکند، بچه پا روي زمين ميکوبد که سوزن را به من بده. مادر نميداند اين چه ميخواهد؟ ميداند. نميتواند بدهد؟ چرا ميتواند دست بکند و يک سوزن به او بدهد. ندارد بدهد؟ يک عالمه سوزن دارد. بخيل است؟ مادر نسبت به فرزندش بخشنده ترين است. نامهربان است؟ از مادر مهربانتر نسبت به طفل چه کسي است؟ ولي او يک چيزي ميخواهد که به صلاحش نيست. هرچه گريه ميکند اصلاً توجهي نميکند. لذا در قرآن ميگويد: ببين «وَ عَسى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُم» (بقره/216) چون شما گاهي يک چيزهايي از ما ميخواهي، زير قبه سيدالشهداء ميروي و گريه ميکني، از ما ميخواهي به تو بدهيم. بعد هم ميگويي: مگر نميگويند آنجا دعا اجابت ميشود. چرا نشد؟ حرم علي بن موسي الرضا دخيل ميبندي. يک چيزي ميخواهي به تو نميدهد. بعد گله ميکني. ببين يک چيزهايي را خوب ميداني ولي خوب نيست. يک چيزهايي را بد ميداني ولي بد نيست. آخر ميگويد: «وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُون» (بقره/216) خدا ميداند و شما نميداني. چيزي بر شما معلوم نيست. همه چيز براي او معلوم است.
داستاني ميخواندم که يک روستايي تمام دار و ندارش يک گاو بود. اين گاو هم رم کرد و رفت و گم شد. همه اهل ده ملامتش کردند تو چقدر بد اقبال و بدشانس هستي. تمام دار و ندارت يک گاو بود و پريد و رفت! گفت: چه معلوم، چند روز بعد همان گاو با چند گاو وحشي برگشت. همه اهل ده گفتند: جدي جدي چقدر خوش اقبال و خوش شانس. يکي پنج تا شد! دو سه روز بعد، يکي از اين گاوها لگد زد پسرش، پايش شکست و بستري شد. گفتند: واقعاً که بداقبال و بدشانس هستي. حالا که وقت عيش و نوشت بود... گفت: چه معلوم! چند روز بعد جنگي در منطقه در گرفت آمدند جوانهاي ده را به سربازي ببرند. ديدند پايش شکسته معاف شد. گفتند: تو چقدر خوش اقبال هستي. گفت: چه معلوم! واقعاً هيچي براي ما معلوم نيست. قرآن ميگويد: هيچي براي شما معلوم نيست. «وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُون» حالا که اين است و ما اين هستيم، هم دانا هستيم. هم توانا هستيم. هم دارا هستيم. هم بخشنده و مهربان هستيم. اعتماد کن.
فکر نکن هر برگ سبزي بالاي درخت ميماند و هر برگ خشکي از روي درخت ميريزد. شما بالاي درخت نارنج را نگاه کن. ببين چند برگ خشک به شاخه چسبيده است. زير درخت را نگاه کن. چند برگ سبز افتاده است. اينطور نيست که هرچه خشک بود بيافتد و هرچه سبز بود بماند. ما بايد اجازه بدهيم بيافتد يا نيافتد. ببينيد قرآن چه زيبا دست روي برگ درخت ميگذارد. ميگويد: برگ درخت بي حساب و کتاب نميريزد. مگر ميشود ما نسبت به يک برگ درخت بايد ما امضاء کنيم بيافتد. براي آبروي تو! جايي براي دغدغه نيست. جايي براي غصه نيست. آرامش همينجا است. اينکه ميگويد: ذکر خدا، ذکر يعني قرآن. يکي از نامهاي قرآن ذکر است. ميگويد: آنچه به شما آرامش ميدهد يک چيز است آن هم ذکر است. همين است و جز اين... لذا حافظ ميگويد: چون نقش غم ز در ببيني، شراب خواه! دنبال يک معرفتي برو. آن معرفت است که تو را مست و شيدا ميکند. از خود بيخود ميکند. شاد ميکند. تشخيص کردهايم. ما اين بيماري را تشخيص داديم. مداوا مقرر است. اين درمان و دارو و نسخه حتمي است. رد خور ندارد، شک نکن. ما تجربه کرديم.
در کوي ما شکسته دلي ميخرند و بس *** بازار خود فروشي از آن سود ديگر است
آدمهاي دل شکسته، آدمهاي نجيب و آرام و سر به زير و ملايم و متين و فروتني هستند. بخاطر همين ويژگيهاست که خداوند کنار آدمهاي دل شکسته است. يعني خدا کنار نجابت است. خدا کنار فروتني است. خدا کنار سر به زيري است نه کنار سرکشي. بخاطر همين ويژگيها از واژه دل شکستگي استفاده ميکند. ميگويد: در راه ما، در اين مسير حق، شکسته دلي ميخرند و بس! چون شکسته دلي هست که نجابت و فروتني ميآورد. «بازار خود فروشي از آن سوي ديگر است» اگر ميخواهي خودي نشان بدهي، اين راست بازار مشتري و خريدار نداري.
از آستان پير مغان سر چرا کشيم *** دولت در آن سرا و گشايش در اين در است
بايد دنياي اينها را فهميد. بايد زبان اينها را فهميد. زرتشتها مغ دارند. مغ روحاني آنها هست. که هم آنها به دست افراد شراب ناب ميدهند. حافظ انبيا را به مغان تعبير ميکند. چون آنها هستند که شراب ناب الهي را به بندگان خدا ميرسانند. خوب اين مغان هم براي خودشان يک پير و هادي و راهنما دارند. خدا پير آنها ميشود. پس پير مغان خداست. «از آستان پير مغان سر چرا کشيم» ما اينجا رها کنيم، کجا برويم؟ کجا داريم برويم؟ اگر دولت و آقايي است همينجاست. عزت همينجاست. «تعز من تشاء» همينجاست. «دولت در اين سرا و گشايش در اين در است» اگر فرجي باشد همينجاست. اگر گشايشي باشد، همينجاست. گفت: «دولتي کز همه بگريخت غلام است اينجا» همه دولتها اينجا دولت ميشوند.
شيراز و اب رکني و اين باد خوش نسيم *** عيبش نکن که حال خوش هفت کشور است
وقتي باران ميآيد شما يک بشقاب بگذار، به اندازه بشقاب پر ميشود. يک کاسه بگذار، پر ميشود. يک تشت بگذار، پر ميشود. بستگي به ظرف دارد. مهم نيست اندازه. پس برخورداري به اندازه ظرفيتهاست. و الا باران هيچ مضايقهاي ندارد. ظرفيتها را قرآن ميگويد: در يک صورت افزايش پيدا ميکند. با شکر! «لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُم» (ابراهيم/7) پس هرچه انسان شاکرتر باشد، ظرفيتش بيشتر ميشود. هرچه ظرفيتش بيشتر شد، برخوردارتر ميشود. پس خداوند برخورداري را در شکر قرار داده است.
يکوقتي يک کسي محضرعلي بن موسي الرضا آمد. گفت: من فقير هستم. مستمند و گرفتار هستم. زمين گير هستم. کارد به استخوانم رسيده است. يک کمکي به ما کن. يک طبق انگور برابرش بود. يک خوشه انگور برداشت و با کمال محبت به مرد داد. اين ناراحت شد. خوشه انگور را سر جايش گذاشت. گفت: من ميگويم: گرفتار هستم. شما به من خوشه انگور ميدهي. من با اين خوشه چه کنم؟ همان لحظه يکي از دوستان امام وارد شد و با يک دنيا ادب نشست. حضرت يک دانه جدا کرد و به او داد. آنقدر ادب و احترام و تشکر کرد. حضرت يک خوشه به او داد. گفت: من آمدم شما را ببينم.
ديده را فايده آن است که دلبر بيند *** ور نبيند چه بود فايده بينايي را
من براي چيزي نيامدم. آمدم شما را ببينم. حضرت طبق انگور را بلند کرد به او داد. گفت: آمدم شما را ببينم. براي زيارت شما آمدم. چيزي ندارم. نيازي ندارم. حضرت يک کاغذ برداشت و گفت: من يک باغ انگور دارم به نامت ميکنم. دوباره آمد عذرخواهي کرد، حضرت فرمود: يک قطعه زمين دور و برش هست. آنها هم براي تو! اين آدمي که مستمند بود و ابتدا آمده بود خيلي بهم ريخت. اين چه رفتاري است شما ميکنيد؟ من آمدم ميگويم: نيازمند هستم. گرفتار هستم. به من يک خوشه انگور ميدهيد؟ اينکه هيچ نيازي نداشت به او باغ انگور ميدهيد؟ حضرت فرمود: خواستم به اين سنت الهي عمل کرده باشم. «لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُم» ببين من به تو يک خوشه انگور دادم، با کمال بيادبي پس دادي. به اين يک دانه انگور دادم. ديدي چه کرد؟ برو شاکر باش. اگر شاکر باشي برخوردار ميشوي. تنها راه برخورداري شکر است.
بعضي چيزها در قرآن هست مثل گوشواره جفتي است. يکي باشد و يکي نباشد فايده ندارد. مثل لنگههاي در است. علي بن موسي الرضا فرمود: بعضي از دستورات الهي جفتي است. مثل لنگههاي در است. يکي همين شکر خداست. در قرآن خداوند شکر خودش را در کنار شکر و سپاس نسبت به پدر و مادر قرار داده است. يعني اگر شما پدر و مادرت را شکر نکني و سپاسگزار نباشي، ولو شب و روز هم شکر خدا کني هيچ فايدهاي ندارد. اينها کنار هم است.
تذکري بدهم به خانوادهها، که بعضي از همسران مانع ميشوند که مثلاً شوهرانشان به پدر و مادرشان التفاطي کنند. توجهي کنند. اينها نميدانند که دقيقاً مثل کليد و چراغ است. کليد روي ديوار و چراغ در سقف است. يکجا بايد بزني و يکجاي ديگر روشن ميشود. خانه شما اگر چراغي دارد، کليدش در خانه پدر و مادرهاي شماست. بايد آنجا بروي و کليد را بزني تا اينجا روشن شود. يعني هرکس ميخواهد خانه خودش گرم شود بايد خانه پدر و مادرش را گرم کند. هرکس بخواهد خانه خودش سبز شود بايد آنجا را سبز کند. هرکس بخواهد خانه خودش را روشن کند بايد با آنجا، اينها بايد با هم باشند. خداوند برخورداري را در شکر قرار داده است. حافظ يک شخصيت شاکري است. به گونههاي مختلف شکر خودش را نشان ميدهد. يکي همينجا است.
«شيراز و آب رکني و اين باد خوش نسيم» انسان راضي اين است. يکبار گفتم شيراز در عهد حافظ غرق خون بود و هر روز يک حاکمي ميآمد. ولي حافظ در همين شيراز نگاه ميکند و ميگويد: ببين چه آب زلال و گوارايي از منطق رکن آباد ميآيد. ببين چه باد خوش نسيم، نسيم اينجا به معني بو است. ببين چه نسيم معطر و خوشي به مشام انسان ميرسد. «عيبش مکن که خال رخ هفت کشور است» آن زمان معتقد بودند جهان هفت نقطه دارد. هفت کشور دارد. کشور ايران وسط است و شش کشور ديگر اطرافش هستند. حافظ ميگويد: اگر تمام اين کشورها را به صورت انسان تشبيه کنيم شيراز مثل خاک بر آن صورت است. خال هم خودش زيباست و هم مايه زيبايي است.
فرق است عذاب خضر که ظلمات جاي اوست *** تا آب ما که منبعش الله اکبر است
آب رکن آبادي که وارد شيراز ميشد از ميان دو کوه بود. يک کوه را چهل مقام ميگفتند، يک کوه را بابا کوهي ميگفتند. از وسط اينها يک آبي ميجوشيد و ميآمد. اين آب اينقدر زيبا و زلال بود که هرکس ميديد، از شگفتي الله اکبر ميگفت. اين آب معروف به چشمه الله اکبر شد. حافظ ميگويد: ببين، خضر در ظلمات رفت. به يک آبي رسيد حيات جاودانه پيدا کرد. آبي که خضر به او رسيد در ظلمات بود. ولي آب ما از چشمه الله اکبر است! الله نور، يعني از چشمه نور است. اين به مراتب از آن بافضيلتتر است.
ما آبروي فقر و قناعت نميبريم *** با پادشه بگو که روزي مقدر است
حافظ چه طرفه شاخ نباتي کلک تو *** کش ميوه دل پذيرتر از شهد و شکر است
شاخ نبات سرتاسر نبات و شيرين است. حافظ قلم تو عجب شاخه نباتي است، يعني سراسر شيرين است.
شريعتي: امروز صفحه 314 قرآن کريم، آيات 38 تا 54 سوره طه را در سمت خدا تلاوت ميشود.
«إِذْ أَوْحَيْنا إِلى أُمِّكَ ما يُوحى «38» أَنِ اقْذِفِيهِ فِي التَّابُوتِ فَاقْذِفِيهِ فِي الْيَمِّ فَلْيُلْقِهِ الْيَمُّ بِالسَّاحِلِ يَأْخُذْهُ عَدُوٌّ لِي وَ عَدُوٌّ لَهُ وَ أَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي وَ لِتُصْنَعَ عَلى عَيْنِي «39» إِذْ تَمْشِي أُخْتُكَ فَتَقُولُ هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلى مَنْ يَكْفُلُهُ فَرَجَعْناكَ إِلى أُمِّكَ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُها وَ لا تَحْزَنَ وَ قَتَلْتَ نَفْساً فَنَجَّيْناكَ مِنَ الْغَمِّ وَ فَتَنَّاكَ فُتُوناً فَلَبِثْتَ سِنِينَ فِي أَهْلِ مَدْيَنَ ثُمَّ جِئْتَ عَلى قَدَرٍ يا مُوسى «40» وَ اصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِي «41» اذْهَبْ أَنْتَ وَ أَخُوكَ بِآياتِي وَ لا تَنِيا فِي ذِكْرِي «42» اذْهَبا إِلى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغى «43» فَقُولا لَهُ قَوْلًا لَيِّناً لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشى «44» قالا رَبَّنا إِنَّنا نَخافُ أَنْ يَفْرُطَ عَلَيْنا أَوْ أَنْ يَطْغى «45» قالَ لا تَخافا إِنَّنِي مَعَكُما أَسْمَعُ وَ أَرى «46» فَأْتِياهُ فَقُولا إِنَّا رَسُولا رَبِّكَ فَأَرْسِلْ مَعَنا بَنِي إِسْرائِيلَ وَ لا تُعَذِّبْهُمْ قَدْ جِئْناكَ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكَ وَ السَّلامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى «47» إِنَّا قَدْ أُوحِيَ إِلَيْنا أَنَّ الْعَذابَ عَلى مَنْ كَذَّبَ وَ تَوَلَّى «48» قالَ فَمَنْ رَبُّكُما يا مُوسى «49» قالَ رَبُّنَا الَّذِي أَعْطى كُلَّ شَيْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى «50» قالَ فَما بالُ الْقُرُونِ الْأُولى «51» قالَ عِلْمُها عِنْدَ رَبِّي فِي كِتابٍ لا يَضِلُّ رَبِّي وَ لا يَنْسى «52» الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ مَهْداً وَ سَلَكَ لَكُمْ فِيها سُبُلًا وَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَخْرَجْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْ نَباتٍ شَتَّى «53» كُلُوا وَ ارْعَوْا أَنْعامَكُمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِأُولِي النُّهى «54»
ترجمه: آنگاه كه به مادرت آنچه را بايد الهام كرد، وحى كرديم. (به او وحى كرديم) كه كودك خود را در صندوقى بگذار، پس آن (صندوق) را در دريا بينداز، تا دريا آن را به ساحل افكند و (كسى كه) دشمن من و دشمن او (است)، آن را (از دريا) بگيرد. و (اى موسى!) من محبّتى از جانب خويش بر تو افكندم (تا تو را دوست بدارند) و تا زير نظر من ساخته شوى (وپرورش يابى). آنگاه كه خواهرت (در پى آن صندوق) مىرفت تا بگويد: آيا شما را به كسى راهنمايى كنم كه تكفّل و پرستارى او را بپذيرد؟! (و آنان پذيرفتند.) پس (اين گونه) ما تورا به سوى مادرت باز گردانيديم تا چشم او (به تو) روشن شود و اندوهگين نگردد. و (اى موسى!) تو شخصى (از فرعونيان) را به قتل رساندى (واز اين بابت دچار اندوه گرديدى)، پس تو را از غم نجات داديم و تو را در آزمونهاى مختلف آزموديم. پس چند سالى را در ميان مردم مدين (ودر كنار شعيب پيامبر) درنگ كردى، سپس (اينك) در زمان مقدّر (براى پذيرش رسالت به اينجا) آمدى. (اى موسى!) من تو را براى خودم ساخته و برگزيدم. (اكنون) تو وبرادرت با (معجزات و) آياتى كه من به شما دادهام برويد و در ياد (و رسالت) من سستى نكنيد. برويد به سوى فرعون كه او طغيان كرده است. پس به نرمى با او سخن بگوييد، شايد متذكّر شود، يا (از خدا) بترسد. (موسى وهارون) گفتند: پروردگارا! همانا مىترسيم كه او بر ضد ما تعدّى كند يا بر طغيان ادامه دهد (و بر آن بيفزايد). (خداوند) فرمود: نترسيد، همانا من با شما هستم (و همه چيز را) مىشنوم و مىبينم. پس به سراغ او برويد، پس (به او) بگوييد: (اى فرعون) ما دو فرستادهى پروردگار تو هستيم، وبنىاسرائيل را به همراه ما بفرست (وبيش از اين) آنها را آزار مده. البتّه ما با معجزهاى از جانب پروردگارت به سوى تو آمدهايم و درود بر كسى كه هدايت را پيروى كند. (به او بگوييد:) همانا به ما وحى گرديده كه عذاب بر كسى است كه (آيات الهى را) تكذيب كند (و از آنها) سرپيچى نمايد. (فرعون) گفت: اى موسى! پس پروردگار شما دو نفر كيست؟! (موسى) گفت: پروردگار ما كسى است كه به هر چيزى آفرينش خاص آن را عطا كرده وآنگاه (آن را به راه كمال) هدايت فرمود. (فرعون) گفت: پس حال نسلهاى پيشين چگونه است؟! (موسى) گفت: علم آن (احوال) در كتابى نزد پروردگار من است (و) پروردگار من نه (خطا و چيزى را) گم مىكند و نه فراموش مىنمايد. خدايى كه زمين را براى شما بستر آسايش قرار داد وراههايى را در آن براى شما ايجاد كرد و از آسمان آبى فرستاد، پس به واسطهى آن، انواع زوجهاى گوناگون گياهان را (از خاك) بيرون آورديم.(تا هم خودتان از آن) بخوريد و (هم) چهار پايانتان را (در آن) بچرانيد. البتّه در اين (امور) نشانههايى براى خردمندان است.
شريعتي: اشاره قرآني را بفرماييد.
حاج آقاي رنجبر: گفت زير باران بايد رفت. ولي چه باراني؟ باراني که شلاقي ببارد. هيچکس حاضر نيست زير چنين باراني قدم بزند. همين باران وقتي نرم و ملايم ميبارد همه هوس ميکنند زير باران قدم بزنند. حرف هم مثل باران است اگر شلاقي و چکشي باشد هيچکس زير باران نخواهد رفت. ولي همين حرف وقتي نرم باشد، ملين و ملايم باشد، همه تمکين ميکنند و زير بار ميروند. لذا از سفارشاتي که خداوند به موسي و برادرش هارون داشت همين بود. گفت: نزد فرعون ميرويد «فَقُولا لَهُ قَوْلًا لَيِّناً» با او نرم صحبت کنيد. بعد ميگويد: شايد به خودش بيايد. يعني اگر قرار باشد کسي به خود بيايد، با کلام نرم به خود ميآيد. نه با کلام زمخت و خشن! حافظ هم ميگفت:
خواهي که سخت و سست جهان بر تو بگذرد *** بگذر ز عهد سست و سخنهاي سخت خويش
ميخواهي دنيا راحت سپري شود،دو کار کن. يکي اينکه عهد ميکني نسبت به عهد خودت درست پيمان باش. اين همان سفارش قرآن است. «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» (مائده/1) دوم اينکه از سخنهاي سخت و درشت پرهيز کن. «فَقُولا لَهُ قَوْلًا لَيِّناً»
شريعتي: دعا بفرماييد.
حاج آقاي رنجبر: انشاءالله خدا به ما توفيق بدهد هم از عهد سست فاصله بگيريم و هم از سخنها سخت دور شويم.
شريعتي: والحمدلله رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.