حجت الاسلام والمسلمين رنجبر – دريافتي از زيارت جامعه کبيره
برنامه سمت خدا
موضوع برنامه: دريافتي از زيارت جامعه کبيره
كارشناس: حجت الاسلام والمسلمين رنجبر
تاريخ پخش: 17- 05-95
بسم الله الرحمن الرحيم و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
اي هد هد صبا به صبا ميفرستمت *** بنگر که از کجا به کجا ميفرستمت
حيف است طايري چو تو در خاکدان غم *** زينجا به آشيان وفا ميفرستمت
در راه عشق مرحله قرب و بعد نيست *** ميبينمت عيان و دعا مي فرستمت
هر صبح و شام غافلهاي از دعاي خير *** در صحبت شمال و صبا ميفرستمت
تا لشگر غمت نکند ملک دل خراب *** جان عزيز خود به نوا ميفرستمت
اي غايب از نظر که شدي همنشين دل *** ميگويمت دعا و ثنا ميفرستمت
در روي خود تفرج صنع خداي کن *** کابينهي خداي نما ميفرستمت
تا مطربان ز شوق منت آگهي دهند *** قول و غزل به ساز و نوا ميفرستمت
ساقي بيا که هاتف غيبم به مژده گفت *** با درد صبر کن که دوا ميفرستمت
حافظ سرود مجلس ما ذکر خير توست *** بشتاب هان که اسب و قبا ميفرستمت
شريعتي: سلام ميکنم به همهي شما بينندهها و شنوندههاي خوبمان. انشاءالله در هرکجا که هستيد بهترينها نصيبتان شود. ايام دهه کرامت را به شما تبريک ميگويم. در محضر حاج آقاي رنجبر عزيز و بزرگوار هستيم. حاج آقا رنجبر سلام عليکم خيلي خوش آمديد.
حاج آقا رنجبر: عرض سلام دارم خدمت جنابعالي و بينندگان عزيز. ايام کرامت را تبريک ميگويم.
شريعتي: امروز اولين يکشنبه ماه ذيالقعده است و نماز با فضيلتي که سالهاي سال است در موردش صحبت ميکنيم. نماز يکشنبه ماه ذيالقعده که در مفاتيح هم آمده است. وارد شرح غزليات حافظ ميشويم.
حاج آقا رنجبر: اين کلاغها در حفظ، در ولع، در طمع، يک موجودات بسيار شگفت و غريب و عجيبي هستند. شما آشيانه کلاغ را ببينيد خيلي تماشايي است. در آشيانه کلاغ يک چيزهايي ميبينيد که اصلاً تصورش هم نميتوانيد داشته باشيد. يک کلاغ اگر يک خودنويس هم ببينيد به آشيانهاش ميبرد. مداد باشد، قوطي کنسرو باشد، هرچه باشد. يک کسي ميگفت: خانه ما طبقه چندم بود، برابر ما يک درخت کاج بود. روي يکي از شاخههايش لانه کلاغ بود، ميگفت: يک وقت ديدم با خودش يک قوطي رژ لب آورده است. نزد خودم گفتم: آخر تو لب داري؟ آخر تو ميخواهي خودت را آرايش کني؟ براي چه؟ اين آشيانه کلاغ يک تمثيل کاملاً محسوس و ملموس براي دلهاي ماست. واقعاً اگر کسي لحظهاي تمرکز کند، و مراقبهاي داشته باشد، يک نگاهي به آنچه در دلش ميگذرد، بياندازد، ميبيند به آشيانه کلاغ خيلي شباهت دارد. اصلاً يک خيالاتي گاهي در دل ما موج ميزند که هيچ فايدهاي و سودي و منفعتي براي ما ندارد. در حالي که قرار بود اين دل حرم خدا باشد. هر حرمي هم براي خودش صحني دارد. شما حرم علي بن موسي الرضا را نگاه کن. دور تا دورش صحن است. همه محترم و مقدس است. دل انسان هم بايد حرم باشد. زبان آدم، چشم آدم، گوش آدم، دست و پاي آدم، اينها قرار بود نقش صحن را داشته باشند. ولي الآن واقعاً اينطور نيست. جز دلهاي اولياي خدا که واقعاً حرم است. حافظ ميگفت: «پاسدار حرم دل شدم شب همه شب» يعني من قبول کردم که «القلب حرم الله» (بحارالانوار/ج70/ص25) لذا پاسباني ميکنم اين حرم را. الآن در حرم امام رضا يکسري از افراد پاسباني ميکنند. ايستادند تفتيش ميکنند. هرکسي با هر ريخت و ترکيب را راه نميدهند. من اجازه نميدهم هر فکر و خيال و انديشهاي وارد دل من شود.
به اميرالمؤمنين گفتند: از کجا به اين جايگاه رسيدي؟ فرمود: من دربان دلم بودم. من اجازه نميدادم هر فکر و خيالي وارد ذهن و دل من شود. چون اين دل تنها سرمايه انسان است و اساساً تمام سرمايه انسان همين دل است. در روايت داريم، من يک گنجينهاي دارم به مراتب عظيمتر از عرش الهي است. آن گنجينه و خزانه هم قلب است، که همه برخوردار هستند. حافظ هم همين را مي گفت: «من آن نيام که دهم نقد دل به هر شوخي» ميگفت: اين دل يک نقد است. يک سرمايه است. من اين سرمايه را به دست هر آدم شوخ و بيحيايي نميدهم.
من آن نيام که دهم نقد دل به هر شوخي *** در خزانه به مهر تو و نشانه توست
ببين اصلاً حافظ در همين مکتب زانو زده است. در روايت ميگويد: دل خزانه است. حافظ هم ميگويد: در اين خزانه فقط به مهر توست. اجازه نميدهد هر فکر و خيالي در آن ورود پيدا کند. اساساً دل تنها رابط آدمي با خداست و تنها رابط خدا با آدمي است. يعني آدمي اگر بخواهد با خدا حرف بزند فقط با دلش ميتواند حرف بزند. چون خدا فقط زبان دل را به رسميت ميشناسد. نه اين زبان گوشگير. لذا اگر کسي با دل خودش با خدا سخن بگويد، خدا آن سخن را خواهد شنيد. علت اينکه خيلي وقتها خدا سخنان ما را نميشنود. چون اين سخنان با زبان است و با دل نيست. همينطور اگر خدا بخواهد با آدمي صحبت کند، باز از راه دل صحبت ميکند. الهامات الهي، از رهگذر دل به آدمي ميرسد. به همين خاطر حافظ دل را به باد صبا تشبيه ميکند. نسيم صبحگاهي که از جانم شرق ميوزد، خنکاي خاصي هم دارد. از روي گلها که عبور ميکند، بوي خوش گلها را به شما ميرساند. حافظ به اين دل گاهي تعبير صبا ميکند. ميگويد: اين دل هم مثل باد صبا است که ميتواند از گلزار عالم که خداست، براي ما بوي خوش و رايحه خوش و پيغامهاي خوش به همراه داشته باشد.
گاهي هم همين دل را به هدهد تشبيه ميکند. هدهد آن کبوتر شانهبه سري بود که پيغامآور سليمان بود. پيک سليمان بود. ميرفت به ملکه صبا در منطقه صبا که بخشي از عربستان قديم و يمن فعلي بود، پيغامهاي سليمان را براي ملکه ميبرد. حافظ ميگويد: هرکس در اين عالم براي خود سليماني است. و خدا همان ملک صبا است. ملک سرزمين وجود است. اگر کسي بخواهد پيغامي به او برساند بايد به وسيله هدهد برساند. هدهد چيست؟ همين دل است. لذا حافظ ميگويد: اين دل را دست کم نگير. اين دل هدهد سليمان است. اين را سراغ هرکسي نفرست. سليمان اين هدهد را سمت ملکه صبا ميفرستاد. به منزلگاه معشوق ميفرستاد. لذا به دل خودش خطاب ميکند: «اي هدهد صبا» اي تويي که هدهد هستي. پيغام بر من هستي و مثل صبا هستي، «اي هدهد صبا به صبا ميفرستمت» من تو را به هرجا نميفرستم. تو لياقتت خيلي بالاتر از اين است که من تو را به سمت هر فکر و خيال و انديشهاي بفرستم. نه، من تو را تربيت کردم. مثل کسي که يک پرندهاي را دست آموز تربيت ميکند، بعد هرکجا دستور بدهد، اين ميرود. مثل باد است که هر دستوري بدهي، اطاعت ميکند و اجابت ميکند. حافظ هم ميگويد: من دل خودم را تربيت کردم. يک مرغ است، يک هدهد است. تربيت کردم که کجا بايد برود و کجا نبايد برود.
يک باغبان يک نهال گردو را رسيدگي ميکند، مراقبت ميکند، اين نهال گردو يک درخت ميشود. وقتي يک درخت شد، ديگر يک تکيهگاه ميشود. ديگر سايهبان و سرمايه ميشود. مايه جمال ميشود. دل آدمي هم مثل نهال گردو است. بايد يک مدت مراقبت کني، تربيت کني، حواست باشد هر طرفي نرود، سراغ هر فکر و خيالي نرود، اين رشد ميکند و بزرگ ميشود. وقتي بزرگ شد، تکيهگاه شما ميشود. سرمايه شما ميشود. حافظ ميگويد: من يک عمري روي دل خودم کار کردم. تمام آنچه گفتند: پيرامون آنها فکر و انديشه نکنيد، من پيرامون آنها انديشهاي نکردم. گفتند: اين فعل حرام است. حتي فکرش هم نکن. حتي خيالش هم به سرت نزند. ميگويد: من فکر و خيال خودم را به سمت اين آلودگيها نفرستادم.
به ذهنم ميرسيد که چرا روزي من اينطور باشد؟ چرا روزي من کم باشد؟ چرا من ندار باشم؟ اين يک فکر و خيال است به سر همه ميزند. ولي حافظ اجازه ورود نميدهد.
حافظ قلم شاه جهان مخزن رزق است *** از بهر معيشت مکن انديشه باطل
يعني به محض اينکه يک خيال ميخواست وارد ذهن من شود، من سريع نهيب ميزدم. ميگفتم: آن کسي که روزيها را قسمت ميکند، شاه ملک وجود است. او تقسيم کرده است. او حساب شده تقسيم ميکند. چون در افق بالا قرار دارد. من پايين هستم. او ميداند به چه کسي چه بدهد و چقدر بدهد و کي بدهد. پس جايي براي گله و شکايت نيست. بايد انديشه باطل را از سرت بيرون کني. او قسمت و تقسيم کرده است. قسمت خدا هم به صورت سلف سرويس است. گارسوني نيست که يک گارسون بيايد کنار شما و تعظيم کند و يک منو هم بدهد و شما انتخاب کنيد. سلف سرويس است. بايد بلند شوي حرکت کني و کنار ميز بروي، هرچه ميخواهي برداري. البته اندازهها را هم رعايت کني. خداوند هم همينطور است. روزي را قسمت کرده است. ولي در زنبيل نميگذارد جلوي شما بگذارد. بايد حرکت و تلاش کني. وقتي تلاش و حرکت کردي، اندازه ها را نگه داري. مرزها و حريمها را نگه داري. هرچه جلوي دستت آمد برنداري در کيسه خودت بياندازي. فرمود: «رحم الله امرأ عرف قدره» (غررالحكم، ص 233) قدر خودش را بفهمد. آنوقت است که از رحمت الهي برخوردار ميشود. و الا گرفتار زحمت و رنج ميشود. پس روزي الهي قسمت شده و منتهي شما بايد حرکت کني تا به قسمتها دست پيدا کني.
يکوقتي من شرح حال چارلي چاپلين را ميديدم، ميگفت: من بچه بودم. پدر و مادر فقيري داشتم. با هم اختلاف و درگيري داشتند. يک قهوهخانه بين راهي داشتيم که خيلي هم کثيف بود. رانندهها و کاميونها نگه ميداشتند و يک چاي و قهوهاي ميخوردند. من هم در دوران کودکي خودم روي ميز ميرفتم و دلقک بازي درميآوردم که بار ديگر هم اينها بخاطر من هم که شده بيايند. گذشت و گذشت و ما بزرگ شديم. يکوقت داشتم از خيابان ميرفتم، يک گدايي ديدم. ديدم هرکسي به اين گدا يک چيزي داده بود. يک کسي يک شلوار گشادي داده بود. يک کسي يک کت تنگي داده بود، که به زحمت دکمهاش را بسته بود. يک کسي يک کلاه گرد داده بود. يک کسي يک عصاي کوتاه داده بود. يک کسي يک کفش نوک باريک داده بود. من ايستادم اين را تماشا کردم. بعد رفتم به او گفتم: اين کلاهت را به من ميفروشي؟ هرقدر بدهي از تو ميخرم. گفتم: کت را هم ميفروشي؟ شلوار؟ کفش؟ عصا را هم ميفروشي؟ همه را از او خريدم و پوشيدم و مقابل آينه ايستادم. خودش ميگويد: شخصيت چارلي چاپلين در همين لباس شکل گرفت و آنجا من فهميدم بايستي يک چنين ترکيب و قيافهاي در عالم داشته باشم که گل کنم. قسمت را خدا براي اين در آن چهره قرار داده است. منتهي بايد چشمش را خوب باز کند و اين قسمت را پيدا کند. خيليها از کنار اين گدا گذشتند و هيچ نگاهي نکردند. اما اين ميگويد: من به محض ديدن يک طرف خيابان رفتم و خوب نشستم اين را نگاه کردم. قسمتهاي الهي اينطور است. حافظ ميگويد: خدا قسمت کرده و تو هم بايد حرکت کني. هرچه هم قسمت کرده خير و خوب است. پس انديشه باطل معني ندارد. جلوي انديشههاي باطل را ميگيرد. اين است که اين دل تربيت ميشود، وقتي تربيت شد آنوقت ديگر به هر سمت و سويي نميرود.
«اي هدهد صبا به صبا ميفرستمت» من تو را فقط به آن منزلگاه معشوق ميفرستم. آنجايي که ملک عالم وجود دارد، ميفرستم. «بنگر که از کجا به کجا ميفرستمت» خودت انصاف بده ببين الآن کجا هستي، در يک دنياي سراسر ظلمت هستي، تو را به يک عالم نور و روشنايي و صفا ميفرستم. حالا از کجا معلوم که منظور حافظ از هدهد صبا دل آدمي باشد؟ يکبار عرض کردم زبان هرکسي را بايد با بيان خودش فهميد. حافظ هميشه براي خودش رد پا گذاشته است. در يکجايي گفت:
مرغ باغ ملکوتم نيام از عالم خاک *** چند روزي قفسي ساختهاند از بدنم
بدن را به يک قفس تشبيه کرد. روح و قلب و دلش را به يک مرغ تشبيه ميکند. اينجا همان مرغ است منتهي با نام هدهد است. رسالتش را هم مشخص ميکند که مرغي که گفتم يک رسالتي دارد، رسالتش را همان هدهد سليمان دارد.
حيف است طايري چو تو در خاکدان غم *** زينجا به آشيان وفا ميفرستمت
اين دنيا، دنياي بيوفايي است. هيچچيز به هيچ چيز وفا نميکند. اين گل وقتي باز و شکفته ميشود چه عطر و بويي دارد. يک ساعت، دو ساعت که گذشت اين عطر و بو کنار ميرود. يعني عطر و بو به اين وفا نميکند. الآن چه رنگي دارد. دو روز ديگر اينطور نيست. پژمرده و خشک ميشود. اين رنگ به اين گل وفا نميکند.هيچ چيز ماندني و پايدار نيست. نوجوان است، ولي هميشه نوجوان نيست. جواني وفا نميکند دليلش آدمهاي ميانسال است. ميانسال است، ميانسالي وفا نميکند دليلش آدمهاي کهنسال است. کهنسالي وفا نميکند دليلش مردهها هستند. عالم، عالم بيوفايي است. نقطه مقابل اين عالم هم وجود دارد و آن عالم وفاست. حافظ ميگويد: آشيان وفا. وفا آنجا خانه کرده است. وفا در وفاست. همه چيز به انسان وفا ميکند. با وفاست يعني براي هميشه است. جاودانه است. لذا ميگويد: حيف است پرندهاي مثل تو در خاکدان غم، چه تعبير لطيفي است. زمين خاکدان است. يعني هرکجا بروي خاک است. شما يک نقطه پيدا کن که خاک نداشته باشد. روي اين گل هم الآن خاک نشسته است. منتهي ديده نميشود. حافظ غم را تشبيه به خاک ميکند. ميگويد: اين عالم خاکدان غم است. شما يک کسي را پيدا کن که غم و غصه نداشته باشد. امکان ندارد. کم و زياد دارد ولي اينکه بيغم و غصه باشد، اصلاً امکان ندارد. اين عالم خاکدان غم است.
در راه عشق مرحلهي قرب و بعد نيست *** ميبينمت عيان و دعا ميفرستمت
اين ميفرستمت، را معنا ميکند. اين فرستادنها از نقطهاي به نقطهاي نيست. مکاني نيست. ميگويد: اين عالم، عالم عشق است. در عالم عشق ما قرب و بعد نداريم. نزديک و دور نداريم. پس ميفرستمت يعني تو را متمايل به آن سمت ميکنم. اجازه نميدهم تو به اين سمت و سو بيايي. ميبينمت عيان، يعني دائم تو را تحت نظر گرفتم. ذرهاي اجازه نميدهم به سمت و سوهاي ديگر متمايل شوي. ولي فقط به اين توجهات خودم تکيه نميکنم. «دعا ميفرستمت» از خدا هم ميخواهم که کمک کند. و الا صرف اينکه من تلاش کنم، تلاش من تنها به جايي نميرسد. هم تو را عيان ميبينم و مراقبت و مواظبت ميکنم. هم دعا ميفرستم. مثل کشاورزي که هم شخم ميزند. هم بذر ميپاشد. سمپاشي و کودپاشي ميکند، از آن طرف هم سرش به آسمان است که يک بارشي باشد. باراني باشد. چون اگر او نباشد، همه اينها هدر است. يعني زمين و آسمان بايد دست به دست هم بدهند تا يک بذري سبز شود.
هر صبح و شام قافلهاي از دعاي خير *** در صحبت شمال و صبا ميفرستمت
عالم چک دو امضا است. يک امضا براي من و شما و يک امضا براي خداست. هردو بايد امضا شود تا پاس شود و اتفاقي بيافتد. لذا حافظ مي گويد: وظيفه من همين است که دعا کنم. صبح و شام دعا ميکنم. آن هم يک دعا و دو دعا نه، تا ميتوانم دعا ميکنم. بسيار دعا ميکنم. بسيار دعا کردن که در روايت بسيار توصيه شده به قافلهاي از دعا تعبير ميکند. ديديد دعا ميخوانند و بعد فوت ميکنند. ميگويد: به محض اينکه يک بادي بيايد، مهم نيست اين باد از شمال بيايد يا شرق. ميخواهد بگويد: من در هر فرصتي دعا ميکنم.
نمونهي دعاهايش را هم بيان ميکند.
تا لشگر غمت نکند ملک دل خراب *** جان عزيز خود به نوا مي فرستمت
خدايا ميدانم همه چيز در عالم لشگريان توست. اين گل لشگر خداست. باد لشگر خداست. شن و ماسه لشگر خداست. فقط امام عسکري نبود که عسکري بود. يعني در حصار عسکر و لشگر بود. همه ما عسکري هستيم. يعني همه ما در حصار لشگريان خدا هستيم. چون همه چيز لشگر خداست. ميگويد: خدايا «تا لشگر غمت نکند ملک دل خراب» اين ملک دل ما توسط لشگريان غم و اندوه تو در هم کوبيده نشود و ويران نشود، «جان عزيز خود به نوا ميفرستمت» نوا يعني به گرو گذاشتن. من جان خودم را پيش تو گرو ميگذارم. ميگويم: جان من دست تو، اگر ديدي من خطا کردم جان مرا بگير. اين دل مرا کاري نداشته باش، غم و غصهها را به سمتش نفرست من هم گرو پيش تو ميگذارم. جان من گرو باشد. اگر ديدي من سراغ خطا رفتم که تو بخواهي لشگريان غمت را بفرستي، جان مرا بگير.
اي غايب از نظر که شدي همنشين دل *** ميگويمت دعا و ثنا ميفرستمت
اي خدايي که از نظرها غايب هستي و تو با همه عظمت و شکوهت آمدي کنار دل ما نشستي. من هر دعايي داشته باشم از تو خواهم خواست. اگر حمدي باشد، اگر ثنايي باشد، نثار تو خواهم کرد.
در روي خود تفرج صنع خداي کن *** کابينهي خداي نما ميفرستمت
دوباره به سمت دل خودش برميگردد، ميگويد: من دارم تلاش ميکنم. از طرفي هم دعا ميکنم، مطمئن هستم که خدا دعاي بعد از تلاش را اجابت ميکند. در نتيجه ميدانم تو يک روزي صفا پيدا ميکني و آن صفا مثال آينه ميشود و آنوقت ميتواني حقايق عالم را درک کني. مثل آبي که کدر هست و خس و خاشاک دارد. ميآيند اين آب را تصفيه ميکنند. زلال ميشود. وقتي زلال شد، عکس ماه در آن انعکاس پيدا ميکند. به دل ميگويد: يک کاري ميکنم وقتي به خودت نگاه ميکني آينه شوي. آينه که شدي آن را ببيني، آثار صنع الهي را درک کني. دريافت کني. آنوقت اين گل را ديدي به ياد خدا بيافتي. «در روي خود تفرج صنع خداي کن» يعني بعد از آن تلاشهايي که کردم، آن دعاهايي که کردم و اجابت شد، تو صفا پيدا ميکني. وقتي صفا پيدا کردي حالا بنشين صنع الهي را تماشا کن. ديگر هرچه ببيني به ياد خدا خواهي افتاد. چون آينه دلش را زلال کرده است. صفا بخشيده است. آينه خداي نماي صفا است. تو وقتي صفا پيدا کني مثل اينکه يک آينه دستت داده باشند. آنوقت ميتواني خدا را در آن آينه ببيني.
ساقي بيا که هاتف غيبم به مژده گفت *** با درد صبر کن که دوا ميفرستمت
به خدا ميگويد: «ساقي بيا که هاتف غيبم به مژده گفت» انبياء و اوليا تو که الآن غيب هستند و نيستند، يک روزي به ما گفتند: اگر صبوري کني به همه آرزوهايتان ميرسيد. هرکس صبوري کند، به آرزوهايش دست پيدا ميکند. ما هم اطاعت و اجابت کرديم. صبوري کرديم. الآن وقتش است که آن دوا که همان معرفت باشد به ما بدهي. الآن وقت فرستادن دوا است. چون آنها ميگفتند: صبر کن و ما هم صبوري کرديم.
حافظ سرود مجلس ما ذکر خير توست *** بشتاب هان که اسب و قبا ميفرستمت
يک روايتي پيامبر دارد که خيلي ميتواند در زندگي ما نقش داشته باشد. پيامبر فرمود: «تفعلوا بالخير تجدوه» هميشه فال خوب بزنيد. به آن دست پيدا ميکنيد. حافظ هم همين را ترجمه کرد. حال نکو در صفاي فال نکوست. ميخواهي حالت خوش و خوب شود، يک راه دارد. هميشه فال خوب بزن. بدبين نباش. خوش بين باش.
يکوقت يک کسي خدمت پيامبر آمد. حضرت از او پرسيد: اسم شما چيست؟ گفت: سهيل ابن عمر، تا گفت: سهيل بن عمر، فرمود: انشاءالله کار بر ما آسان شود. يعني از اسم او فال خوب زد. حال که خدا تو را فرستاده و يک چنين اسمي هم داري، معلوم است يک بشارتي خواسته با اين اسم به ما بدهد. داريم وقتي پيک پيامبر نزد خسرو پرويز رفت، خسرو پرويز عصباني شد و يک مشت خاک برداشت و به او داد و گفت: برو به پيامبر بده. حالا اگر ما اين خاک را ميديديم هرکدام يک تعبيري ميکرديم. ميگفتيم: خسرو پرويز خواست بگويد: من يک روزي شما را خاک بر سر ميکنم. يک روزي شما را خاک نشين ميکنم. يک روزي شما را به خاک و خون ميکشم. بيني شما را به خاک ميمالم. پيامبر تا ديد، فال خوب زد. گفت: انشاءالله ما يک روزي خاک فارس را فتح ميکنيم. هميشه در هر اتفاق و حادثهاي فال نيک بزنيد. بگرديد و يک فال خوب بزنيد. حافظ هميشه فال خوب ميزند. لذا پايان اين غزل هم همينطور است. ميگويد: من ميدانم خدا کريم است. خدا رحيم است. خدا غفار است. خدا به گذشتههاي ما توجهي نميکند. خدا به کرم خودش نگاه ميکند. به همين خاطر از قول خدا به خودش ميگويد.
«حافظ سرود مجلس ما ذکر خير توست» ما هميشه ذکر خير تو را با فرشتهها و انبيا و اولياي خودمان داريم. «بشتاب هان که اسب و قبا ميفرستمت» آنوقتها يک پادشاهي اگر ميخواست يک کسي را به حضور خودش بخواند دو تا کار ميکرد. ميگفت: يک اسب خوب برايش ببريد. يک جامه خوب برايش ببريد. که فردا نگويد: ميخواستم بيايم مرکب نداشتم. ميخواستم بيايم لباس مناسب شما نداشتم. يعني همه شرايط را محيا و فراهم ميکنم که تو دوست داري.
شريعتي: امروز صفحه 300 قرآن کريم آيات 54 تا 61 سوره مبارکه کهف را امروز با هم تلاوت ميکنيم.
«وَ لَقَدْ صَرَّفْنا فِي هذَا الْقُرْآنِ لِلنَّاسِ مِنْ كُلِّ مَثَلٍ وَ كانَ الْإِنْسانُ أَكْثَرَ شَيْءٍ جَدَلًا «54» وَ ما مَنَعَ النَّاسَ أَنْ يُؤْمِنُوا إِذْ جاءَهُمُ الْهُدى وَ يَسْتَغْفِرُوا رَبَّهُمْ إِلَّا أَنْ تَأْتِيَهُمْ سُنَّةُ الْأَوَّلِينَ أَوْ يَأْتِيَهُمُ الْعَذابُ قُبُلًا «55» وَ ما نُرْسِلُ الْمُرْسَلِينَ إِلَّا مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ وَ يُجادِلُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِالْباطِلِ لِيُدْحِضُوا بِهِ الْحَقَّ وَ اتَّخَذُوا آياتِي وَ ما أُنْذِرُوا هُزُواً «56» وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ ذُكِّرَ بِآياتِ رَبِّهِ فَأَعْرَضَ عَنْها وَ نَسِيَ ما قَدَّمَتْ يَداهُ إِنَّا جَعَلْنا عَلى قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً أَنْ يَفْقَهُوهُ وَ فِي آذانِهِمْ وَقْراً وَ إِنْ تَدْعُهُمْ إِلَى الْهُدى فَلَنْ يَهْتَدُوا إِذاً أَبَداً «57» وَ رَبُّكَ الْغَفُورُ ذُو الرَّحْمَةِ لَوْ يُؤاخِذُهُمْ بِما كَسَبُوا لَعَجَّلَ لَهُمُ الْعَذابَ بَلْ لَهُمْ مَوْعِدٌ لَنْ يَجِدُوا مِنْ دُونِهِ مَوْئِلًا «58» وَ تِلْكَ الْقُرى أَهْلَكْناهُمْ لَمَّا ظَلَمُوا وَ جَعَلْنا لِمَهْلِكِهِمْ مَوْعِداً «59» وَ إِذْ قالَ مُوسى لِفَتاهُ لا أَبْرَحُ حَتَّى أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضِيَ حُقُباً «60» فَلَمَّا بَلَغا مَجْمَعَ بَيْنِهِما نَسِيا حُوتَهُما فَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ سَرَباً «61»
ترجمه:والبتّه ما در اين قرآن از هر مثلى براى مردم متنوّع بيان كرديم، و (لى) انسان بيش از هر چيز جدال كننده است. و چه چيزى مردم را پس از آنكه هدايت براى آنان آمد، از ايمان آوردن و آمرزش خواهى از پروردگارشان باز داشت؟ جز آنكه (خواستند) سنّت خداوند دربارهى پيشينيان (كه عذاب الهى بود) براى آنان (نيز) بيايد، يا آنكه عذاب، روياروى آنان قرار گيرد! وما پيامبران را جز بشارت دهندگان (براى مؤمنان) و بيمدهندگان (براى مجرمان) نمىفرستيم، ولى كافران به باطل مجادله و ستيز مىكنند تا به وسيلهى آن حقّ را در هم كوبند. و آنان نشانهها و آيات مرا و آنچه را كه به آن بيم داده شدند، به مسخره گرفتند.و كيست ستمكارتر از آنكه به آيات پروردگارش تذكّر دهند، پس (به جاى پذيرش) از آنها اعراض كند و (گناهان و) دستاورد پيشينهى خويش را فراموش كند؟! البتّه ما بر دلهايشان پردههايى نهاديم تا آيات قرآن را نفهمند و در گوشهايشان سنگينى قرار داديم كه اگر به سوى هدايتشان فراخوانى، هرگز به راه نخواهند آمد.و پروردگارت آمرزندهى صاحب رحمت است، اگر مردم را به خاطر آنچه كسب كردهاند مجازات كند، هرچه زودتر عذاب برايشان مىفرستد، (ولى چنين نمىكند) بلكه براى آنان موعدى قرار داده كه (با فرارسيدنش) جز به لطف خداوند هرگز راه بازگشتى نمىيابند.و (مردمِ) آن آبادىها را هنگامى كه ستم كردند، هلاكشان كرديم و براى نابود كردنشان (از پيش) زمانى را قرار داديم.و (بيادآور) زمانى كه موسىبه جوان (همراهش) گفت: من دست از جستجو برنمىدارم تا به محلّ برخورد دو دريا برسم، حتّى اگر سالها (به راه خود) ادامه دهم. پس چون به محلّ تلاقى آن دو (دريا) رسيدند، ماهى خود را (كه براى غذا همراه داشتند) فراموش كردند. ماهى هم راه خود را به دريا برگرفت و رفت.
شريعتي: اشاره قرآني را بفرماييد.
حاج آقاي رنجبر: اين کوزهگرها وقتي که کوزهاي را ميخواهند بسازند خيلي تماشايي است. يک مشت گل برميدارند، روي صفحهي مقابلشان ميگذارند و با حرکت پايشان هم اين صفحه ميچرخد. همزمان که ميچرخد، با دست خودشان به گلها حالت ميدهند. گاهي دستها را باز ميگيرند. که آن قسمت باز شود. گاهي تنگ ميگيرند که آن قسمت تنگ شود. گاهي تکههايي را از آن جدا ميکنند. گاهي تکههايي را به آن اضافه ميکنند. همه اينها براي ضرب شدن شرط لازم است. چه آنوقتي که دستش را باز ميگيرد، چه آنوقتي که جمع ميکند. چه آنوقتي که کم ميکند. چه وقتي که اسراف ميکند. همه اينها روي حساب و کتاب است. حکايت خدا و انسان حکايت همان کوزهگر و کوزه است. وقتي خدا بخواهد از يک کسي ظرفي براي رحمت خودش بسازد، دقيقاً يک چنين رفتاري با آن ميکند. قرآن ميگويد: گاهي وقتها عرصه را براي او تنگ ميکنم. گاهي وقتها مجال را برايش باز ميکنم. اتفاقاً اين کوزهها هرچه بالاتر ميروند تنگتر ميشوند. آدمها هم هرچه بالاتر ميروند از يک تنگناهايي برخوردار ميشوند. همين تنگناها يعني تو بالا هستي. وقتي خدا جلوي تو سفره پهن ميکند يعني تو پايين هستي. آنجا بايد حواست جمع باشد. ولي هروقت ديدي عرصه برايت تنگ ميشود بدان بالا ميروي. اين کاري که کوزهگرها با کوزه ميکنند، خدا هم با انسانها ميکند. گاهي وقتها يک چيزي را ميگيرد و گاهي يک چيزي را ميدهد. همه اينها براي ظرف رحمت الهي شدن لازم است. چون خدا اسم خودش را رب گذاشته است. رب يعني مالکي که مربي است. تربيت ميکند و پرورش ميدهد. اول ميگويد: مالک توست پس زيان تو را نميخواهد. هيچ کوزهگري زيان کوزه خودش را نميخورد. پس هرکاري ميکند سود و صرفه اي در آن است. پس ميخواهد تو را تربيت کند و رشد بدهد. منتهي تو با اين کم و زياد شدنها و باز و بسته شدنها به هم ميريزي. گاهي ناشکري ميکني. گاهي هر کاري خواستي ميکني. گاهي به سمت خطاها و لغزشها ميروي. ولي يادت باشد او غفار است. «الغفور» ناديده ميگيرد. اگر برگردي ميبخشد. وقتي هم بخشيد، ميگويد: بيا. بعضي شما را ميبخشند ولي ميگويند: برو نبينمت! ولي خدا ميگويد: بخشيدم، بيا. ميگويد: خدا غفوري است که مهربان هم هست، ميگويد: بيا.
سرمشقها همان رسم الخطها هستند. يعني رسم الخط وقتي مجسم مي شود سرمشق ميشود. اهل بيت سرمشق هستند. قرآن رسم الخط است. لذا اينها قرآن مجسم هستند. در قرآن ميگويد: «وَ جاهِدُوا فِي اللَّهِ حَقَّ جِهادِه» (حج/78) جهاد کنيد و تلاش کنيد «في الله» آن هم فقط بخاطر خدا. «حق جهاده» آن هم تلاش شايستهاي از خودتان نشان بدهيد. اين رسم الخط است. در زيارت جامعه ميگوييم: «جاهدتم في الله حق جهاده» يعني شما همان رسم الخط را کاملاً پياده کرديد. «جاهدتم» مجاهده ميکرديد. تلاش ميکرديد. کوشش ميکرديد.
يکوقتي قريش به اميرالمؤمنين گفتند: ايشان آدم شجاعي است. ولي او قوانين جنگ را نميداند. حضرت فرمود: دست پدرانتان درد نکند، چه بچههايي تربيت کردند. من از روزي به مجاهدت برخاستم که هنوز سنم به بيست نرسيده بود. هنوز بيست ساله نشده بودم که پا در رکاب گذاشتم. الآن هم که سن من از شصت گذشته، بيش از چهل سال است که من مجاهدت کردم.
شريعتي: بهترينها نصيب شما شود. والحمدلله رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.