حجت الاسلام والمسلمين رنجبر – دريافتي از زيارت جامعه کبيره
برنامه سمت خدا
موضوع برنامه: دريافتي از زيارت جامعه کبيره
كارشناس: حجت الاسلام والمسلمين رنجبر
تاريخ پخش: 20-04-95
بسم الله الرحمن الرحيم و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
صبح دم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت *** ناز کم کن، که در اين باغ بسي چون تو شکفت
گل بخنديد که از راست نرنجيم ولي *** هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داري از آن جام مرصع مي لعل *** اي بسا در که به نوک مژهات بايد سُفت
تا ابد بوي محبت به مشامش نرسد *** هر خاک در ميخانه به رخساره در اوست
در گلستان ارم دوست چو از لطف هوا *** زلف سنبل به نسيم سحري ميآشفت
گفتم اي مسند جَم، جام جهان بينت کو*** گفت افسوس که آن دولت بيدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آيد به زبان *** ساقيا مي ده و کوتاه کن اين گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دريا انداخت *** چه کند سوز غم عشق نيارست نخفت
شريعتي: سلام ميکنم به همهي شما هموطنان عزيزم. خانمها و آقايان. آرزو ميکنم انشاءالله در هرکجا که هستيد تنتان سالم باشد و ايام به کامتان باشد. در محضر حاج آقاي رنجبر عزيز و بزرگوار هستيم. حاج آقا رنجبر سلام عليکم خيلي خوش آمديد.
حاج آقا رنجبر: عرض سلام دارم خدمت جنابعالي و بينندگان عزيز.
شريعتي: حافظ امروز هم از يک گفت و شنود يک مرغ و يک گل براي ما حکايت ميکند. و نکاتي لطيفي که اين غزل دارد.
حاج آقا رنجبر: سيب با يک چوب خيلي نازک و باريک به درخت وصل است. هرچه هم دارد از رهگذر همان چوب است. اگر رنگ و طعم و عطر و شکل و رشدي دارد از همان چوب است. اگر آن چوب نبود، سيب هم نبود. تا وقتي که اين اتصال برقرار باشد، همه چيز در خدمت اوست. اگر باد ميآيد باعث طراوتش است. اگر آبي هست مايه رشدش است. اگر آفتابي است سبب پختگي و رسيده شدن است. به محض قطع شدن يعني از درخت جدا ميشود. همه آنها آفت ميشوند. همه آنها آسيب ميشوند. باد ميآيد پلاسيدهاش ميکند. آب مايه گنديدگي است. آفتاب مايه پوسيدگي است. حکايت انسان و خدا حکايت سيب با درخت سيب است. چطور سيب هرچه دارد از درخت است بخاطر اتصالي که دارد. انسان هم هرچه دارد از خداست. به شرطي که آن اتصال برقرار باشد. اگر برقرار باشد، همه چيز در خدمت اوست. پيامبر فرمود: خوشا به حال مؤمن که هر اتفاقي برايش ميافتد، خير است و خوب است. اين يعني بدا به حال کساني که از خدا گسستهاند و جدا هستند. هر اتفاقي که ميافتد شر و آسيب و آفت است. فرمود: «من عبد الله عبد الله له كل شيء» (مجموعة ورام، ج 2، ص 108) هرکسي با خدا يک رابطهاي داشته باشد، بنده خدا باشد و ارتباطي با خدا داشته باشد، خدا همه چيز را در خدمت او قرار ميدهد. دقيقاً مثل سيبي که به درخت متصل است. باد و آب و آفتاب در خدمت اوست. واي به روزي که انسان اين رشته بندگي را پاره کند. ديگر همه چيز زيان ميشود. هيچ چيز سود براي او ندارد.
حالا آنچه که مايه اتصال انسان و ارتباط انسان با خداست، در قرآن بيان شده است. اصلاً قرآن نازل شده بگويد: چه چيزهايي شما را به خدا متصل ميکند، چه چيزهايي شما را از خدا منقطع ميکند. يک مجموعه تعاليم است و غالباً هم تعاليم اخلاقي است. منتهي نوبتهاي قبل عرض کردم تعاليم قرآن بيشتر در پرده و غير مستقيم است. چون تأثيرگذارتر است. دقيقاً مثل قلاب ماهيگيري است. قلاب ماهيگيري اگر صاف و مستقيم و روبروي ماهي باشد، محال است صيد شود. کلام هم همينطور است اگر مستقيم شد، ديگر صيدي نميکند. دلي را صيد نخواهد کرد. اينکه حافظ گاهي وقتها خودش را مورد خطاب قرار ميدهد، مثل قلاب ماهي گيري است. ميخواست به واعظ بگويد، به خودش گفت. اين به اين خاطر است که وقتي کلام غير مستقيم شد، تأثيرگذارتر ميشود. غالب تعاليم قرآن کريم هم در پرده است. ببين ميخواهد بگويد: زود قضاوت نکن. هيچوقت نميگويد: زود قضاوت نکن. قرآن قصه خلافت آدم را بيان ميکند. ما ميخواستيم آدم را خليفه خودمان در زمين قرار دهيم. فرشتهها داد و فرياد کردند. چه کسي را ميخواهي بيافريني؟ «وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَك» (بقره/30) کسي که خونريزي خواهد کرد؟ چنين خواهد کرد و چنان خواهد کرد؟ جملهاي خداوند در پاسخ اينها دارد، اين است: «إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُون» من يک چيزهايي ميدانم که شما نميدانيد. يعني زود قضاوت کرديد. شما وقتي ميتواني قاضي باشي که تمام پرونده را خوانده باشي. يک پرونده هزار صفحه است. اگر شما 999 صفحهاش را هم خوانده باشي حق قضاوت نداري. چون يک صفحه را نخواندي. يک چيزهايي را بايد بداني که نميداني. لذا ميگويد: شما جامع نديديد. درست قضاوت نکرديد. زود قضاوت کرديد. اين براي اينکه بخواهد به شما تفهميم کند که زود قضاوت نکنيد. چون گاهي ابتدا و انتهاي مسائل خيلي متفاوت است. ظاهر و باطنشان خيلي متفاوت است.
يک مادري از اتاق وارد شد ديد دو سيب در دستان دختر بچه است. گفت: يکي را به من ميدهي؟ يک نگاهي به مادرش کرد و يک نگاه به اين سيب و يک نگاه به آن سيب کرد. اولي را گاز زد. دومي را هم گاز زد و شروع به جويدن کرد. مادر پيش خودش گفت: چه بخيل! يک دانه را به من نداد! خوب که جويد گفت: مامان اين شيرينتر است. آنوقت پيش خودش گفت: چه سخي! چه سخاوتمند. از آنکه بهتر بود به من داد. شيرينتر بود به من داد. يک قضاوت در ابتدا ميشود چه بخيل، صبر کني ميشود چه سخي!
يکجا قرآن ميگويد: زود قضاوت نکن. منتهي اين را مستقيم نميگويد. در پرده ميگويد. قرآن کتاب در پرده است. حافظ هم که گفت: هرچه کردم همه از دولت قرآن کردم، همين است. يکي از اين در پردگي است. يعني در پرده سخن گفتن است. حرفهايش را در پرده ميگويد. مثلاً به کسي ميخواهد بگويد: آقا نو دولت هستي. نو کاسه و نو کيسه هستي. تازه به دوران رسيده هستي. تازه يک منصب و جايگاهي به تو دادند. ناز و عشوه و فخرفروشي نکن. هيچ گاه اينطور حرف نميزند. ميآيد مرغ چمن و گا نوخاسته را وسط ميکشد. و حرف خودش را به او از زبان مرغ چمن به گل نوخاسته ميگويد. اين چقدر ميتواند تأثيرگذار باشد. گفتگوي آنها را مطرح ميکند که حرف خودش را بزند. «دوستان در پرده ميگويم سخن» من حرفهايم را مستقيم نميزنم. من در پرده ميگويم. يکي از تعليمات عملي قرآن کريم در پرده سخن گفتن است. «صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت» صبحدم اول صبح است. مرغ چمن، مرغ يعني بلبل، که بلبل هم نماد عاشقي است. «قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس» حضرت آيت الله جوادي آملي که خدا حفظشان کند، فرمود: ميداني حافظ ميخواهد چه بگويد؟ قرآن را به يک خرمن گل تشبيه کرده است. پيامبر را به مرغ سحر تشبيه کرده است. چون اهل سحر بود. سحرخيز بود. ميگويد: «قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس» تنها پيامبر است که ميفهمد قرآن چيست. يک خرمني از گل است. من و شما نميدانيم. ما يک گل را برميداريم و بو مي کنيم و ميگوييم: به به عجب بويي و بعد سر جايش ميگذاريم. ولي اين از خرمن گل عطرها و گلابها ميگيرد. او ميفهمد اينها چيست.
گل نوخاسته، يعني گل نو شکفته است. تازه سرپا شده بود و درآمده بود. گفت: ناز کم کن. چقدر ناز ميکني. «ناز کم کن که در اين باغ بسي چون تو شکفت» اينقدر مثل تو در اين باغ شکفتند و بعد پرپر شدند، زرد شدند و زير دست و پا له شدند. خشک شدند و خاک شدند. اثري از آنها نيست. اينقدر مثل تو مدير شدند و رئيس شدند و روي صندلي نشستند، زير پايش فرض قرمز انداختند که الآن محلش نميدهند.
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت *** ناز کم کن که در اين باغ بسي چون تو شکفت
گل بخنديد که از راست نرنجيم ولي *** هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
باز آنچه مي خواهد در پرده ميگويد. ميخواهد بگويد: درست بگو،درشت نگو. وقتي حرف ميزني حرفهايت را غربال کن. گچکارها با گچ روي سقف بلبل ميسازند. گل ميسازند. شاخه و برگ ميسازند. اما با کدام گچ؟ گچي که خوب غربال شده باشد. گچي که خوب الک شده باشد. آنها از اين الکها استفاده نميکنند. از جورابهاي زنانه استفاده ميکنند. که ذرهاي زمختي در آن نباشد. اگر ميخواهي گل بکاري راهش اين است که حرفهايت را غربال کني. قبل از اينکه جرف بزني، حرفهايت را غربال کن. راست بگو اشکالي ندارد. ولي در يک قالب خشن و خشونت آميز حق نداري بگويي. خدا به موسي ميگويد: با فرعون هم که حرف ميزني کلامت را غربال کن. لايه اوزون غربال آسمان است. خورشيد يک شعاعهاي مضري دارد. اشعههاي مضري دارد که اين لايه اوزون آن را غربال ميکند. نميگذارد اشعههاي مضر به زمين برسد. ميگويد: غربال داشته باش.
«گل بخنديد که از راست نرنجيم ولي» حرفت حرف درستي است. بالاخره ما نو دولت و نو کاسه هستيم. ولي تو عاشق ما هستي و ما معشوق تو هستيم. همه ميگويند: بلبل عاشق گل است. «هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت».
گر طمع داري از آن جام مرصع مي لعل *** اي بسا در که به نوک مژهات بايد سُفت
قرآن ملاک حافظ است. معيار حافظ است. متر حافظ است. نقشه حافظ است. حافظ ميگويد: من براساس اين کتاب کلام خودم را بافتم. شما قرآن را ببينيد، قرآن دقيقاً مثل درخت است. شاخه به شاخه است. الآن از نماز ميگويد. دو آيه بعد از خمس ميگويد. دو آيه بعد از امر به معروف ميگويد. آيات هيچ ارتباطي با هم ندارند. شاخه به شاخه است. کلام حافظ هم همينطور است. الگوبرداري کرده است. دو بيت گفت و تمام شد. قالب را عوض ميکند. مثل قرآن است. دو آيه در يک موضوعي گفت و دو آيه در يک موضوع ديگر ميگويد. بعضيها که اين را درک نميکنند و توجه نميکنند، نميتوانند ابيات حافظ را بفهمند. يکي از گيرها همين است. چون فکر ميکنند ربط دارد. اصلاً ربط ندارد. حافظ ميگويد: هرچه کردم همه از دولت قرآن کردم. اين عدم ارتباط به اين آيات است. اين کتاب قانون است اما قوانين با هم ارتباط پيدا نميکنند. اين هم همينطور است. ارتباطي ندارد.
گر طمع داري از آن جام مرصع مي ليل *** اي بسا در که به نوک مژهات آيد سُفت
وقتي حافظ ميگويد: جام، مصاديق بسياري دارد. يکي ميتواند قرآن کريم باشد. قرآن کريم يک جامي است که درونش باده معرفت است. ميتواند يک ولي خدا باشد. ولي خدا يک کسي است که دلش مثل جام است. شفاف است. و درونش هم باده معرفت است. کنارش بنشيني مست ميشوي. مولوي هم گفت: «آزمون کن که نه کمتر ز مي انگورم» از آب انگور کمتر نيستم. کنارم بنشيني حرفهايي که از دل من ميآيد تو را مست خواهد کرد. يعني من جام هستم. يعني من يک معارفي را درک و دريافت کردم. مرصع هم يعني آراسته. جامها آن زمان آذين و تزيين ميکردند. با جواهر و گوهرها و مرواريدها روي آنها يک نقشهايي ميزدند. اين ولي خدا هم جام مرصع است. قلبش جام است. معارفش باده است. خودش هم که آراسته است. خودش را هرس کرده است. شاخههاي اضافي را زده و باغباني وجودش خودش را کرده است. يک دوستاني را از خودش جمع و يک دوستاني را کم کرده است. بالاخره مرصع و آراسته شده است.
گر طمع داري از آن جام مرصع مي لعل *** اي بسا در که به نوک مژهات بايد سُفت
اگر مي خواهي يک جام مرصع، کتاب خدا و ولي خدا به تو يک بادهاي بدهد که مثل لعل گرانبها و قيمتي باشد، اگر دنبال معرفت هستي يک راه بيشتر نداري. آن راه هم گريه و زاري در دستگاه الهي است. معرفت بدون اشک به کسي نميرسد. بچهها هرچه ميخواهند با گريه ميگيرند. چون بچه با گريهاش ميرساند من اين را ميفهمم. من به اين احتياج دارم. زبان در دستگاه الهي اشک است. در دستگاه ما زبان همين است. در دستگاه الهي زبان چشم است و آن قطرات سخن است. يعني قطرات اشک با خدا حرف ميزند که واقعاً من ميخواهم. لذا يکجا ميگويد: «وز دل اشک روان آه سحر ناله شب» من اين چيزها را داشتم که به من چيزي دادند. يعني اصلاً بدون اشک نميشود.
يک جايي ميگويد: آنقدر اشک ريختم که يکي از آنجا گذشت. گفت: اين جوي از کجاست؟ چشمهاش کجاست؟ حافظ ميگويد: من خيلي در اين دستگاه اشک ريختم تا بالاخره حافظ شدم. حالا ميگويد: اگر تو هم از اين مي لعل گونه الهي تمنا داري، آرزو داري، همين راهش است. راهش همين اشک است. منتهي ببين همين را با چه لطافتي و با چه ظرافتي بيان ميکند. «اي بسا در که به نوک مژهات بايد سفت» ميخواهد بگويد: بايد اشک بريزي. بدون اشک نميشود. صدف را شما باز ميکني،مرواريدش را درميآوري با يک ابزاري که به آن مسقط ميگويند، سوراخ ميکني. يک رشتهاي از دلش عبور ميدهي، گردنبند ميشود و به گردن آويزان ميکنند. حافظ اين پلک چشم را تشبيه به لايههاي صدف ميکند. ميگويد: اين پلکها بايد باز شود. آن قطرات اشک را تشبيه به مرواريد ميکند. چون مرواريد سفيد است. بعد ميگويد: وقتي اين اشکها روي اين مژههاي تو جاري ميشود، دور مژهها تو حلقه ميزند. دقيقاً مثل اينکه اين مژه آن مرواريد را سُفته باشد. سوراخ کرده باشد. ميگويد: اگر مي خواهي بايد اشک بريزي، منتهي اشک ريختن را با اين لطافت بيان ميکند. «اي بسا در که به نوک مژهات بايد سُفت» يعني چه بسيار اشک که مثل در ميماند، بايد سوراخ کني. يعني آنقدر بايد اشک ريخت که اين اشکها دور مژهها را بگيرد.
ميشود گفت: منظور اين مرد از جام شراب انگور است؟ براي رسيدن به آب انگور بايد شما اشک بريزي يا بايد مايه بگذاري و دست به جيب شوي؟ پول بايد بدهي. پس وقتي که ميگويد: جام، منظورش آب انگور نيست. از کلامش کاملاً پيداست.
تا ابد بوي محبت به مشامش نرسد *** هرکه خاک در ميخانه به رخساره نرفت
در بيت قبل گفت: اگر ميخواهي به معرفت برسي بايد اشک بريزي. اشک تو را به معرفت ميرساند. در بيت بعد ميگويد: معرفت تو را به محبت ميرساند که عاشق شوي. عشقهاي مجازي هم ريشه در معرفت دارد. طرف يک شناختي نسبت به فلاني پيدا کرده است. يکجا او را ديده است. آن معرفت منجر به محبت شده است. در دستگاه الهي هم همينطور است. هرکسي عشق الهي ميخواهد، اين بدون معرفت نميشود. معرفت است که انسان را به محبت ميرساند. لذا ميگويد: «تا ابد بوي محبت به مشامش نرسد» محال است بويي از محبت و عشق ببرد. «هرکه خاک در ميخانه به رخساره نرفت» اينهايي که حرم سيدالشهدا و علي بن موسي الرضا ميروند، يکي از کارهايي که ميکنند اين است که به حالت سجده درميآيند و صورتشان را اين طرف و آن طرف روي زمين ميگذارند. حافظ همين صحنه را برداشته و ميگويد: اگر ميخواهي به محبت و عشق دست پيدا کني، بايستي خاک ره ميخانه را با رخساره و صورت خودت جارو کني. يعني اينقدر بايد اين صورت را بر اين آستان بسايي که جارو کني و اگر گرد و غباري دارد با صورتت جمع کني. اوج فروتني و تواضع و خاکساري را ميخواهد بيان کند. منتهي با اين زبان بيان ميکند که تو بايد با صورت خودت اين خاکها را جارو کني و جلو بروي تا به ميخانه برسي. ميخانه کجاست؟ همان جايي که معرفت است. پس ميگويد: بوي محبت به مشام تو نميرسد. تا به آن معرفت نرسي. اين آب انگور که نيست. چون براي رسيدن به آب انگور که محبت نميخواهد. «هرکه خاک در ميخانه به رخساره نرفت» در ميخانه در آن جايي است که انسان را به معرفت ميرساند. علي بن موسي الرضا شما را به معرفت ميرساند. سيد الشهدا شما را به معرفت ميرساند. اولياء خدا شما را به معرفت ميرساند.
شريعتي: به تعبير حاج آقاي ميرباقري اگر صلوات ما را به محبت ميرساند و اينقدر برکت دارد، اوجش به خاطر تواضعي است که در صلوات وجود دارد.
حاج آقاي رنجبر: حافظ اوج تواضع را اينطور بيان ميکند. از اين لطيفتر که نيست. شما بخواهي به کسي خيلي احترام کني دستت را به سينه ميگذاري و سرت را يک مقدار پايين ميآوري. اوج اوجش چيست؟ اينکه صورتت را به خاک بگذاري.
خدا رحمت کند علامه طباطبايي فرمود: حيف که مردم خوب قضاوت نمي کنند. وگرنه من از در حرم علي بن موسي الرضا که وارد ميشدم، سجده کنان خودم را به ضريح ميرساندم. وي اين عادت الآن تفسيرهاي ديگر پيدا ميکند. لذا من احتياط ميکنم و اين کار را نميکنم.
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا *** زلف سنبل به نسيم سحري مي آشفت
دوباره فضا عوض شد و در عالم ديگري رفت. در عالمي که ميخواهد بگويد: اين دنيا سايه است. ماندگار نيست. الآن اينجا شما سايه زير يک چوب نصب کن. الآن اينجاست و بعد آنجاست. اميرالمؤمنين ميگويد: دنيا و اقبالهاي دنيوي مثل سايه است. اصلاً سايه چيزي نيست که باشد. يکوقت کوتاه مي شود. يکوقت بلند ميشود. يکوقت آنجاست و يکوقت آنجاست. يکوقت هست و يکوقت نيست. ميگويد: دنيا مثل سايه است. حالا حافظ همان سايه بودن را ميخواهد بيان کند که نميماند.
ميگويد: ديشب در باغ ارم بودم. باغ ارمي الآن شيراز دارد و خيلي زيبا و دل انگيز است. بعضي ميگويند: شايد آن باغ ارمي که شيراز داشته و حافظ از آن ياد ميکند، همين باغ ارم موجود است. ميگويد: ديشب در گلستان ارم بودم. هوا هم خيلي لطيف بود. يک نسيم بهاري ميوزيد. «در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا» بخاطر لطافتي که هوا داشت. «زلف سنبل» سنبل يک گل خوشبويي است و گلهايش هم خوشهاي است. باد که ميآيد اين خوشهها باز ميشود. آن زلف سنبل است. بخاطر آن نسيم بهاري اين زلف سنبل آشفته و پريشان ميشد. باز و بسته ميشد.
«گفتم اي مسند جم جام جهان بينت کو» مسند يعني جاي تکيه زدن و تکيهگاه است. جم يعني جمشيد که پادشاه است. منتهي اينجا يعني سلطان و پادشاه. گفتم: باغ ارم تو که روزي مسند جم بودي. تکيهگاه پادشاه بودي. پادشاه اينجا ميآمد و تکيه ميزد. جمشيدها اينجا بودند و هرکدام براي خودشان يک جام جهان بيني داشتند. جمشيد يک جامي داشت روي آن جام نقش تمام سرزمينها و کشورها حکاکي شده بود. به آن جام جهان بين ميگفتند. يعني هرکس ميخواست جهان را ببيند مثلاً ميتوانست جهان را ببيند. «گفت افسوس که آن دولت بيدار بخفت» آن دولت يک زماني بيدار بود. به خواب مرگ رفت. يعني تمام شد و نميماند. مسند ميماند و مسند نشين نميماند. قرآن ميگويد: «كَمْ تَرَكُوا مِنْ جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ، وَ زُرُوعٍ وَ مَقامٍ كَرِيمٍ، وَ نَعْمَةٍ كانُوا فِيها فاكِهِينَ» (دخان/25-27) ميگويد: ببين چه باغ ارمهايي ماند، اما مسندنشينانشان نماندند. چه کشتزارهايي ماند و اما صاحبانشان نماندند. چه جايگاههايي، چه منصبهايي، چه مسئوليتهايي ماند ولي آنهايي که برو و بيا داشتند نماندند. ميخواهد بگويد: «كُلُّ مَنْ عَلَيْها فان، وَ يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرام» (الرحمن/26 و 27) منتهي آن را به زبان حافظانه و رندانه خودش بيان ميکند. باز فضا عوض ميشود و وارد يک فضاي ديگر ميشود.
«سخن عشق نه آن است که آيد به زبان» من خيلي دوست دارم در رابطه با آن عشق پايدار و عشق ماندگار با شما حرف بزنم. ولي حيف که گفتني نيست.
«ساقيا مي ده و کوتاه کن اين گفت و شنود» چقدر لطيف مي گويد. ميخواهد بگويد: وقتي آدم معرفت پيدا کرد، گفتگوهايش هم کم ميشود و به مقام سکوت ميرسد. به کسي گفتند: عاقل کيست؟ گفت: عاقل کسي است که سکوت ميکند. گفتند: اگر کسي بود که هميشه ساکت بود چه؟ گفت: شما چنين عاقلي را پيدا نميکني. اميرالمؤمنين فرمود: مثل کفههاي ترازو است. تا يکي بالا ميرود به همان اندازه يکي پايين ميآيد. وقتي که عقل انسان و شعور انسان بالا ميرود، معرفت انسان بالا ميرود، کلامش کم ميشود. منتهي همان کم خيلي زياد است. شما کلام اهل بيت را ببينيد. احاديث را ببينيد. دو کلمه، سه کلمه، چهار کلمه و ده کلمه است. پشتوانه دارد. دنيايي از عقلانيت پشت آن خوابيده است. مثل نسخههاي طبيبهاي ماهر است. طبيبي که ماهر نيست طومار مينويسد.
«ساقيا مي ده و کوتاه کن اين گفت و شنود» يک معرفتي بده تا اين گفت و شنودها کم شود. اگر ما زياد حرف ميزنيم چون معرفت نداريم. معرفت که داشته باشيم ديگر حرفها کنار ميرود.
«اشک حافظ خرد و صبر به دريا انداخت» باز هم ميگويد: اگر مي خواهي به اين عشق راه پيدا کني يک راه بيشتر نداري. آنقدر اشک ريختم دريا شد. ميگويد: صبر من هم در اين دريا غرق شد. خرد من در اين دريا غرق شد. چه کنم سوز همه عشق ندانست نخفت» عشق يک سوزي دارد، يک غمي دارد که به گفت و سخن نميآيد.
شريعتي: خدايا به هرکس ميوه عشق ميدهي شاخهي وجودش را ميشکني. تو خودت مرهم شاخههاي شکسته باش. صفحه 272 را امروز تلاوت ميکنيم. آيات 43 تا 54 سوره مبارکه نحل را امروز تلاوت خواهيم کرد.
«وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ إِلَّا رِجالًا نُوحِي إِلَيْهِمْ فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ «43» بِالْبَيِّناتِ وَ الزُّبُرِ وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ «44» أَ فَأَمِنَ الَّذِينَ مَكَرُوا السَّيِّئاتِ أَنْ يَخْسِفَ اللَّهُ بِهِمُ الْأَرْضَ أَوْ يَأْتِيَهُمُ الْعَذابُ مِنْ حَيْثُ لا يَشْعُرُونَ «45» أَوْ يَأْخُذَهُمْ فِي تَقَلُّبِهِمْ فَما هُمْ بِمُعْجِزِينَ «46» أَوْ يَأْخُذَهُمْ عَلى تَخَوُّفٍ فَإِنَّ رَبَّكُمْ لَرَؤُفٌ رَحِيمٌ «47» أَ وَ لَمْ يَرَوْا إِلى ما خَلَقَ اللَّهُ مِنْ شَيْءٍ يَتَفَيَّؤُا ظِلالُهُ عَنِ الْيَمِينِ وَ الشَّمائِلِ سُجَّداً لِلَّهِ وَ هُمْ داخِرُونَ «48» وَ لِلَّهِ يَسْجُدُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ مِنْ دابَّةٍ وَ الْمَلائِكَةُ وَ هُمْ لا يَسْتَكْبِرُونَ «49» يَخافُونَ رَبَّهُمْ مِنْ فَوْقِهِمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ «50» وَ قالَ اللَّهُ لا تَتَّخِذُوا إِلهَيْنِ اثْنَيْنِ إِنَّما هُوَ إِلهٌ واحِدٌ فَإِيَّايَ فَارْهَبُونِ «51» وَ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لَهُ الدِّينُ واصِباً أَ فَغَيْرَ اللَّهِ تَتَّقُونَ «52» وَ ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ ثُمَّ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فَإِلَيْهِ تَجْئَرُونَ «53» ثُمَّ إِذا كَشَفَ الضُّرَّ عَنْكُمْ إِذا فَرِيقٌ مِنْكُمْ بِرَبِّهِمْ يُشْرِكُونَ «54»
ترجمه: ما قبل از تو نيز، جز مردانى كه به سويشان وحى مىنموديم (فرشته يا موجود ديگرى را) نفرستاديم (كه آنها از آمدن تو تعجب مىكنند، به آنها بگو:) اگر نمىدانيد از اهل ذكر بپرسيد. (ما پيامبران پيش از تو را) همراه با معجزات وكتب (آسمانى فرستاديم) و به سوى تو ذكر (قرآن) را فرو فرستاديم، تا براى مردم آنچه را كه برايشان نازل شده روشن بيان كنى و شايد بيانديشند. آيا كسانىكه بدىها را با حيله و نيرنگ انجام دادند، درامانند، از اينكه خداوند آنان را در زمين فرو برد يا از جايى كه پيشبينى وانديشه نمىكنند، عذاب الهى به سراغشان آيد. يا (قهر الهى) در حين تلاش و كوششان ناگهان آنان را بگيرد، پس نتوانند آن عذاب را خنثى و عاجز نمايند. يا آنكه در حال دلهره آنان را بگيرد، پس البتّه پروردگار شما رؤف ومهربان است. آيا چيزهايى را كه خداوند آفريده نديدهاند كه چگونه از راست و چپ سايههايشان مىگسترد و در حال سجده، فروتنانه خضوع دارند. و آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است از جنبده وفرشتگان، تنها براى خداوند سجده مىكنند و تكبّر و سرپيچى نمىكنند. واز پروردگارشان كه حاكم و محيط بر آنهاست مىترسند و آنچه را فرمان داده شدهاند انجام مىدهند. وخداوند فرمود دو معبود نگيريد، فقط او معبود يكتاست، پس تنها از من بترسيد. وآنچه در آسمانها وزمين است از آن اوست وپرستش وفرمانبردارى پيوسته براى اوست، پس آيا از غير خداوند پروا مىكنيد. وآنچه از نعمت داريد، پس از خداوند است. (به علاوه) هرگاه نگرانى و بلا به شما رسد، تنها به سوى او ناله مىكنيد. اما همين كه نگرانى ومِحنت را از شما برطرف كرد، ناگهان گروهى از شما نسبت به پروردگارشان شرك مىورزند. (وعوامل وافراد ديگرى را در دفع بلا مؤثّر مىدانند)
شريعتي: اشاره قرآني را بفرمايند و انشاءالله از زيارت جامعه کبيره بشنويم.
حاج آقاي رنجبر: يک باغ هرچه دارد از درخت و ميوه وثمرات گوناگون،همه را از باغبان دارد. اگر باغباني نباشد، اصلاً باغي نيست و معنايي ندارد. در نگاه قرآن کريم انسان ها مثل باغ هستند. و خداوند مثال باغبان را دارد. لذا ميگويد: شما هرچه داريد از آن است. «وَ ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ» هر نعمتي که داريد، نعمت از ريشه نُعمت است. نُعمت آن چيزي است که با روح و روان و جسم انسان سازگار است. قرآن به اين نعمت ميگويد. چرا به انعام ميگوييم: انعام؟ چون گوشت اينها با بدن ما، با روح ما و روان ما سازگاري دارد. قرآن به خوک و خنزير انعام نميگويد. به گوسفند انعام ميگويد. چون سازگاري دارد. ميگويد: هرچيزي که در زندگي به تو داده شده و متناسب با روحيات و روان تو است، اينها را نعمت مينامم. اين نعمتها هم منعم دارد. نعمتبخش دارد. منعم هم يک نفر در عالم بيشتر نيست. آن هم خداست. هرچه خدا به تو داد، سازگار است. اگر گفت: از اين غذا مصرف کن، چون سازگار است. اگر ميگويد: از آن غذا استفاده نکن، چون سازگار نيست. منتهي آدمها اين را نميفهمند. نه نعمتش را ميفهمند و نه من الله بودنش را ميفهمند. يک روزي خواهند فهميد. به قول مولوي که فرمود:
جمله مهمانند در عالم وليک *** کم کسي داند که او مهمان کيست
همه در اين عالم مهمان هستند. سر سفره نشستند، ولي نميدانند سر سفره چه کسي هستند. مثل يک نوزادي که در دامن مادرش دارد شير ميخورد. اما نميداند که مادر کيست و مادر يعني چه؟ بعدها ميفهمد. لذا قرآن ميگويد: «فَتَمَتَّعُوا فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ» (نحل/55) يک روزي خواهيد فهميد سر سفره چه کسي نشسته بوديد و چقدر نسبت به آن کسي نمک ناشناسي کرديد.
شريعتي: خدا کند شاکر نعمتهاي خدا باشيم. يکي از نعمتهايي که اشاره کرديم سفره اهلبيت (ع) است. انشاءالله هرچقدر ميتوانيم متنعم شويم از نعمت خداي متعال با فرازهاي زيارت جامعه کبيره.
حاج آقاي رنجبر: استخرها خيلي زلال و شفاف است. نگاه ميکني ته آن پيداست. اما حوضها اينطور نيست. گاهي چنان جلبک زدند که اگر شما يک سيني هم در آن بياندازي پيدا نميشود. چرا استخرها اينقدر زلال و شفاف هستند؟ چون اطرافش يک دريچههايي هست. دائم سرريز ميشوند. چون سرريز ميشود زلال است. انسانهايي که سرريز ميشوند ثروت و سرمايه و دانشي دارند و براي خودشان نگه نميدارند و پيرامون خودشان را برخوردار ميکنند همين باعث زلال شدن آنها ميشود. باعث پاک شدن آنها ميشود. قرآن به پيامبر ميگويد: «خذ من اموالهم» (توبه/103) از اينها پول بگير، براي چه؟ «تُطَهِرُهُم» تو با اين کار اينها را پاک ميکني. زلال ميکني. يعني آدمي که بخشنده نباشد، مثل حوض است. همه را براي خود نگه ميدارد ولي ميگندد. شما ثروتمنداني که دست کريمانهاي ندارند ببينيد، بوي تعفن ميدهد. ولي انسانهاي کريم را ببينيد و نگاهشان را ببينيد. به همين خاطر قرآن بخشش ها را گاهي به زکات تعبير ميکند. زکات همان پاکي است. چرا به انفاق زکات ميگويد؟ چون وقتي تو ميبخشي خودت پاک ميشوي. خودت زلال ميشوي. زکات هم فقط به بخششهاي مالي و مادي نيست. همين که با دست از کسي دستگيري ميکني هم زکات است. همين که بلند ميشوي و قدم برميداري تا پا فتادهاي را از زمين برداري، اين هم زکات است. همين که زمان ميگذاري تا بين دو نفر که با هم قهر هستند را آشتي دهي، آن هم زکات است. همين که دانشي داري و در اختيار ديگران ميگذاري هم زکات است. لذا از ويژگيهاي اهل بيت اين بود که اهل زکات بودند. شما بوديد که زکات ميداديد. ويژگي که براي اهل بيت محسوب ميشود اين است که زکات اينها فراگير بود. فقط به مال نبود، جان هم بود. قدم هم بود. قلم هم بود. عمرشان را ميگذاشتند. جانشان را ميگذاشتند. وقتشان را ميگذاشتند. هستي و نيستيشان را نثار ميکردند. لذا زکات دهنده واقعي اينها بودند. «وَ آتَيْتُمُ الزَّكاة» (مائده/12) زکات يک معناي ديگري هم دارد و معناي رشد و فزوني هم هست. علت اينکه ميگويند: زکات، چون مايه رشد است. من گاهي مثال ميزنم که شما نعناي داخل باغچه را بچين. امروز بچين، دو روز ديگر بيا نگاه کن. کم شد؟ نه دوباره بيشتر ميشود. شاخه شاخه زياد ميشود. البته نعنايي زياد ميشود که ريشه در خاک داشته باشد. نعنايي که چيده شد و در سبزي فروشي رفت ديگر سبز نميشود. اين بخششهايي که ريشه در خدا و رضاي حق داشته باشد، اينهاست که فزوني پيدا ميکند. جايگزين ميشود. فرمود: «وَ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَهُوَ يُخْلِفُه» (سبأ/39) هرچه شما ميدهيد او جايگزين ميکند. به شرطي که براي او باشد. در يک مراسم گلريزان اگر براي چشم و هم چشمي با کسي پول بدهي هيچ جا حساب نميشود. ولي کسي ممکن است يک مبلغ ناچيزي بدهد، آن است که حساب ميشود. آن است که انسان را تماشايي ميکند. انسانهاي بخشنده خيلي تماشايي هستند.
ابرها را نگاه کنيد. ابرها خيلي تماشايي هستند. چه وقت؟ وقتي که ميبارند. اگر نبارند جز تاريکي و دلگيري چيزي ندارند. ولي وقتي ميبارند زيبا ميشوند. انسان هم همينطور است. قرآن ميگويد: تو مثل ابر سياه هستي. وقتي دارا هستي و دولتمند هستي تازه ابر سياه شدي. اگر نبري مايه دلگيري هستي. مايه رنج خاطر ديگران هستي. مولوي ميگفت: «آسمان شو، ابر شو، باران ببار» يک مقدار بالا بيا و آسماني فکر کن. چرا زميني فکر ميکني؟ مثل ابرها باش و باران ببار. يک ريزشي داشته باش. عالم، عالم بخشش است. در اين عالم همه چيز بخشنده است. يک گل بخشنده است. عطر و رايحه خوب خودش را سخاوتمندانه به شما نثار ميکند. شما هم هيچ کاري براي او نکردي. اولين بار است اين گل را ميبيني. آبي به آن ندادي. شما آن را نکاشتي و بين شما سر و سرّي نبوده است. اما سخاوتمندانه هرچه عطر و بو دارد نثار شما ميکند. خورشيد را نگاه کن. سخاوتمندانه نور خودش را به شما منتشر ميکند. درختها همه بخشنده هستند. ميوه و سايه خودشان را نثار شما ميکنند. چيزي نيست که در اين عالم بخشنده نباشد جز انسان. «قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَه» (عبس/17) چقدر اين ناسپاس است. غرق اين بخششها و بخشندهها است. از بخشش همه اين بخشندهها استفاده ميکند. از نور اين آفتاب استفاده ميکند. از عطر گل استفاده ميکند. از سايه درخت استفاده ميکند. اما يک روز از او استفاده نميرسد. اينکه خداوند از انسان خيلي متوقع است و خيلي انتظار بخشش دارد. بخصوص انسانهايي که اهل سجاده و نماز هستند. اهل ذکر هستند. اهل دعا هستند. از اينها خيلي متوقع است. لذا شما قرآن را ببينيد. غالباً زکات را کنار نماز ميگذارد. يعني من متوقع هستم از کسي که اهل نماز است دست به جيب هم باشد. آيه ولايت چه وقت نازل شد؟ چه وقت آدمها «اشهد ان علياً ولي الله» گفتند؟ وقتي اميرالمؤمنين در حال نماز بود، انگشتري خودش را انفاق کرد. اين يعني کسي که با نماز خودش با خدا ارتباط برقرار ميکند و با بخشش خودش از مردم دستگيري ميکند ولي خداست. هرکس مي خواهد ولي خدا شود، يک چنين کسي است. لذا در زيارت جامعه اول گفتيم: «اقمت الصلاه» شما کسي بوديد که نماز را به پا داشتيد. الآن هم ميگوييم: «و آتيتم الزکاة».
شريعتي: انشاءالله پاي خودمان را جاي پاي اهل بيت بگذاريم و همان مسيري که به ما نشان دادند را طي کنيم.