اپلیکیشن شبکه سه
دریافت نسخه اندروید

95-04-13-حجت الاسلام والمسلمين رنجبر – دريافتي از زيارت جامعه کبيره

معرفی برنامه

حجت الاسلام والمسلمين رنجبر – دريافتي از زيارت جامعه کبيره
برنامه سمت خدا
موضوع برنامه: دريافتي از زيارت جامعه کبيره
كارشناس: حجت الاسلام والمسلمين رنجبر
تاريخ پخش: 13-04-95

بسم الله الرحمن الرحيم و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
بلبلي برگ گلي خوشرنگ در منقار داشت *** و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌هاي زار داشت
گفتمش در عين وصل اين ناله‌ و فرياد چيست *** گفت ما را جلوه معشوق در اين کار داشت
يار اگر ننشست با ما نيست جاي اعتراض *** پادشاهي کامران بود از گدايان عار داشت
در نمي‌گيرد نياز و ناز ما با حسن دوست *** خرم آن کز نازنينان بخت برخوردار داشت
خيز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنيم *** کاين همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
گر مريد راه عشقي فکر بدنامي نکن *** شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
وقت آن شيرين قلندر خوش که در اطوار سير *** ذکر تسبيح ملک در حلقه زنار داشت
چشم حافظ زير بام قصر آن حوري سرشت *** شيوه جنات تجري تحتها الانهار داشت

شريعتي: سلام مي‌کنم به همه‌ي شما هموطنان عزيزم. خانم‌ها و آقايان. آرزو مي‌کنم انشاءالله در هرکجا که هستيد تنتان سالم باشد و ايام به کامتان باشد. طاعات و عبادات شما قبول باشد. در محضر حاج آقاي رنجبر عزيز و بزرگوار هستيم. حاج آقا رنجبر سلام عليکم خيلي خوش آمديد.
حاج آقا رنجبر: عرض سلام دارم خدمت جنابعالي و بينندگان عزيز.
شريعتي: انشاءالله خدا به ما توفيق بدهد که از باقيمانده رمضان نهايت بهره و استفاده را ببريم. ببينيم امروز حافظ براي ما چه حکايت خواهد کرد.
حاج آقا رنجبر: اگر دو سه رنگ را درون يک چاهي که آب زلال دارد بياندازيم گل مي‌شود و گل آلود مي‌شود. آبي که بالا مي‌آيد ديگر آلوده به گل است و آن زلاليت و شفافيت را ندارد. مولوي يک تمثيل لطيفي دارد و مي‌گويد: وجود ما مثل چاه است. لقمه‌هاي نا ثواب، نقش همان سنگ‌ها را دارد. ما تا وقتي حرف‌هايمان زلال و پاک است که آغشته به لقمه‌هاي ناثواب نشده باشيم. لقمه هم اين نيست که در سفره است. اين هست ولي فقط اين نيست. همين حرف‌هايي هم که مي‌شنويم لقمه است. چون آدمي فربه شود از راه گوشت، همين چيزهايي که مي‌بينيم هم لقمه است. گاهي وقت‌ها انسان يک چيزهايي مي‌شنود که نبايد بشنود. يک چيزهايي مي‌بيند که نبايد ببيند. اينها نقش همان سنگ‌ها و سنگ ريزه‌ها را بازي مي‌کنند. و آن زلاليت و شفافيت روح را از انسان مي‌گيرد. در نتيجه حرف‌هايي که بيرون مي‌دهد ديگر حالت زلالي را ندارد. لذا در پايان دفتر اول مي‌گويد:
اي دريغا لقمه‌ي دو خورده شد *** جوشش فکرت از آن افسرده شد
حيف اين دو لقمه‌اي که نبايد مي‌خورديم، خورديم. يعني حرفي که نبايد بشنويم، شنيديم. ديگر فکر من آن جوشش قبل را ندارد.
سخت خاک آلود مي‌آيد سُخُن *** آب تيره شد، در چاه بند کن
مي‌گويد: ديگر حرف‌هاي من خاک آلود شده است، خودم مي‌فهمم. اين دهان من مثل دهانه چاه است. نگذار باز شود. ديگر از من حرف نخواه!
تا خدايش باز صاف و خش کند *** او که تيره کرد، حق صافش کند
اميدواريم يک روز بيايد دوباره حرف‌ها پاک شود، زلال و شفاف شود.
صبر آرد آرزو را ني شتاب، عجله هم نکن. من بايد چوب حرف‌هايي که شنيدم بخورم. زمان مي‌برد. صبر کن، الله اعلم بصواب. مي‌گويند: دو سال طول مي‌کشد که دفتر دوم را شروع مي‌کند. و اين خودش خيلي حرف دارد که گاهي وقت‌ها دو تا لقمه انسان را دو سال عقب مي‌اندازد. وقتي هم که دفتر دوم را شروع مي‌کند مي‌گويد: مدتي اين مثنوي تأخير شد. يک مدتي اين مثنوي عقب افتاد.
مدتي اين مثنوي تأخير شد *** مهلتي بايست تا خون شير شد
وقت مي‌برد، مي‌گويند: خون در سينه مادر مي‌آيد، مدتي مي‌ماند بعد همين خون تبديل به شير پاک و زلال مي‌شود. ما با آن حرف‌هايي که شنيده بوديم، خون شده بوديم. نجس شده بوديم. آلوده شده بوديم. زمان مي‌برد که خون شير شود. همانطور که زمان مي‌برد برگ توت ابريشم شود. کرک ابريشم اين برگ توت را مي‌خورد، زمان مي‌برد تا ابريشم شود. هلال ماه طول مي‌کشد تا بدر شود، قرص شود. يک شبه که حالت هلال بودن به بدر بودن نمي‌رسد.
بعد به اينجا مي‌رسد:
بلبلي زينجا برفت و بازگشت *** سوي اين صيد معاني بازگشت
مي‌گويد: اين بلبل يک مدتي محروم بود و حالا دوباره بازگشته، و يک معاني تازه تري را صيد کند. غرض من اين است که وقتي مي‌خواهد حسام الدين چلپي عاشق نسبت به مسائل معنوي و روحاني از آن ياد کند با يک بلبل ياد مي‌کند. اين يعني اينکه بلبل در زبان ادبيات عرفاني ما نماد عاشقي است. به عاشق بخواهند وصفي بدهند، وصف بلبل را مي‌دهند. پس وقتي مي‌گويند: بلبل، منظورشان اسم نيست. منظورشان وصف است. به عاشق مي‌گويند: بلبل، پس حافظ وقتي مي‌گويد: بلبلي برگ گلي خوشرنگ در منقار داشت، اين يعني شيدايي! منظورش بلبل نيست. اگرچه اشاره به آن هم دارد. دقيقاً شيوه همان شيوه قرآني است. اين قرآن يک ظاهري دارد، يک بطن‌هايي دارد. ظاهراً مراد است. ظاهراً وقتي مي‌گويد: موسي، موسايي بوده و از موسي، موسي اراده مي‌کند. قصه نيست، افسانه نيست. اگر مي‌گويد: فرعون، واقعاً فرعوني بوده است. به آن هم نظر دارد. وقتي شما عميق‌تر مي‌بيني. متوجه مي‌شوي    که ممکن است خودت همان فرعون باشي. يا خودت همان موسي باشي. وگرنه مي‌شود قصه و داستان. بنابراين همانطور که زبان قرآن زبان در پرده است و بيشترين حرف‌هايش را در پرده مي‌زند و غير مستقيم مي‌گويد، حافظ هم مدعي است «هرچه کردم همه از دولت قرآن کردم» يکي از کارهايي که کرده اين ساختار قرآن را برداشته است. او هم در پرده سخن مي‌گويد. يعني کلامش ظاهري و باطني دارد. بلبل که مي‌گويد، در عين حال که به بلبل اشاره مي‌کند، به عاشق هم اشاره مي‌کند و هدف اصلي هم همان است.
لذا شما تفاسير حافظ هم که مي‌بيني هرکدام يک برداشتي دارد، اين برداشت براساس همين ادعا و اعتقاد است. «بلبلي برگ گلي خوشرنگ در منقار داشت» از جهت ظاهري بخواهيم معني کنيم، بلبل عاشق گل است. مي‌گويد: يک بلبلي در گلزار کنار گلها بود. آنقدر به وصال گلها رسيده بود که حتي يک برگ هم در دهان خودش داشت. يعني آنقدر به وصال دست پيدا کرده بود. «و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌هاي زار داشت» با وجود آنکه به تمام برگ و نوايي که مي‌خواست رسيده بود، ولي باز هم ناله و زاري مي‌کرد.
«گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست» تو که رسيدي، گفت: «ما را جلوه‌ي معشوق در اين کار داشت» گفت: مي‌داني من عاشق اين گل هستم. گل هم يک گلبرگ که ندارد. يک برگ ندارد. چندين و چند برگ دارد. بقيه چه مي‌شود؟ من همه را مي‌خواهم. من تازه به بخشي از آن دست پيدا کردم. اين ناله و زاري من بخاطر اين است که او با اين برگش به من تجلي کرده، و تازه من طعمش را چشيدم. لذا بقيه را مي‌خواهم.
اما در باطن چه مي‌خواهد بگويد؟ در باطن مي‌خواهد بگويد: عشق‌هاي زميني داريم، عشق‌هاي آسماني داريم. ميان عشق زميني و عشق آسماني فاصله‌ها است. يکي از فرق‌هايش اين است که در عشق زميني وقتي عاشق به معشوق مي‌رسد ديگر تمام است. شاد، خرم، خرسند، به همه آنچه مي‌خواسته دست پيدا کرده است. تازه گاهي به نفرت و بيزاري هم مي‌انجامد. اما عشق آسماني اينطور نيست. تو وقتي چشيدي تازه ناله‌هايت بيشتر مي‌شود. عطش تو بيشتر مي‌شود. اين عشقي که ما مي‌گوييم، عشق زميني نيست. عشق آسماني است. اگر خدا يک گوشه چشمي به تو نشان داد، اينطور نيست که آرام و قرار بگيري، ناآرام‌تر مي‌شوي. بي‌تابتر مي‌شوي. اصلاً سر بي‌قراري اولياي خدا، انبياء و اهل‌بيت، شما در دعاها ببينيد اينها اينقدر زجه مي‌زنند. مگر اينها در عين وصل نيستند؟ مگر به وصال نرسيدند؟ چرا همه ناله و زاري مي‌کنند؟ سرش اين است. مي‌گويد: او با يک جلوه به ما رسيده است. جلوات ديگر چطور مي‌شود؟ ما همه را مي‌خواهيم.
«بلبلي برگ گلي خوشرنگ در منقار داشت» يعني يک عاشق معشوقش رسيده بود، يک جلوه‌هايي هم از حق دريافت کرده بود. ولي در عين حال باز هم گريه و زاري مي‌کرد. «گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست» تو که رسيدي، بيست سال، سي سال رياضت و رنج کشيدي، الآن که مکاشفه‌اي پيدا کردي، شئوني پيدا کردي، يک حقايقي دريافت کردي، «گفت ما را جلوه‌ي معشوق در اين کار داشت» يک جلوه‌اي کرد و تازه من فهميدم اين عالم چه عالمي است. لذا عرفا دارند: خدايا نه با غير تو راحت هستيم و نه با خودت طاقت داري صبوري کنيم. يعني وقتي به تو هم مي‌رسيم تازه بي‌تاب و بي‌قرار مي‌شويم.
يار اگر ننشست با ما نيست جاي اعتراض *** پادشاهي کامران بود از گدايي عار داشت
جلوه‌هاي حق هميشگي نيست. گاهي وقت‌ها يک بارقه‌اي، گفت: «برقي از منزل ليلي بدرخشيد سحر» گاهي وقت‌ها خدا يک گوشه چشمي نشان مي‌دهد. دوباره از نظرها پنهان مي‌شود. حافظ مي‌گويد: اگر چه جلوه‌اي به اين عاشق کرده، ولي دوباره اين عاشق به حالت گذشته خودش برگشته است.
شريعتي: اين تجليات اختصاص به عرفا فقط ندارد. يعني براي ما هم ممکن است در حد و اندازه خودمان اتفاق بيافتد. يعني خدا خودش را به ما نشان بدهد.
حاج آقاي رنجبر: هرکسي به اندازه ظرفيت خودش آن تجلي را دريافت مي‌کند. مي‌گويد: «يار اگر ننشست با ما» يعني اگر جلوه‌هايش تداوم نداشت، برق زد و رفت، جاي اعتراضي نيست. حق دارد. «پادشاهي کامران بود بر گدايي عار داشت» پادشاه است. ما گدا هستيم و چيزي نداريم. ما آدم‌هاي ننگي هستيم. ما هم بالاخره از خودمان کم خرابي نشان نداديم. همان نظري هم که کرد به خاطر نظرهايي بود که به او داشتيم. ناله‌هايي که داشتيم. سهم ما را داد. سهم ما هم اينقدر بود.
در نمي‌گيرد نياز و ناز ما با حسن دوست *** خرم آنکه از نازنينان بخت برخوردار داشت
در نمي‌گيرد يعني تأثير نمي‌گذارد، اثري نمي‌گذارد. هرچه بخواهيم دست نياز دراز کنيم و نازش را بکشيم، اثر ندارد. ما به اين نيازها و نازها توجه نمي‌کنيم. به رفتار و اعمال آدم‌ها توجه مي‌کند. قرآن مي‌گويد: «فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُم‏» (توبه/105) خدا اعمال شما را مي‌بيند. يعني زبان شما را نمي‌بيند. اين زبان مثل طوطي است. شما چقدر به حرف‌هاي طوطي اهميت مي‌دهيد؟ خدا هم همانقدر به زبان ما اهميت مي‌دهد. اثر دارد، خود زبان طوطي به طوطي قيمت مي‌دهد. همين هم که شما خدا را با زبان ياد کني خيلي ارزش دارد. ولي بالاخره زبان است، در حد زبان قيمت و ارزش دارد. خود همين دعاهايي که بر زبان جاري مي‌شود، ولو از نهاد جان برنخيزد، همين قرائت قرآن حتي اگر پشتش چيزي نباشد، هيچ تحمل و توجهي نباشد، خيلي قيمت دارد. وقتي قيمتي‌تر است که توأم با عمل باشد. آنوقت است که خدا آنگونه که بايد بر انسان تجلي مي‌کند. شما همين قرآن را باز کن و اصلاً نخوان و نگاه کن، آثار خودش را دارد. شما کنار يک گل مي‌نشيني بالاخره اين گل تأثيراتي روي شما مي‌گذارد. چه بخواهيد و چه نخواهيد. چه گل را بفهميد، چه نفهميد. چه به ياد گل باشي و چه نباشي. حالت را خوب مي‌کند و تأثير دارد. ولي آن تأثير بايد و شايد وقتي است که شما از همان گل، گلاب و عطر بگيري. آن گلاب را مصرف کني.
در نمي‌گيرد نياز و ناز ما با حسن دوست *** خرم آنکه از نازنينان بخت برخوردار داشت
خوشا به حال آنهايي که هميشه برخوردار هستند. از تجلي حق و جلوه‌هاي حق برخوردار هستند. خداوند هميشه بر آنها مي‌تابد و زير تابش حق هستند.
خيز تا بر کلک آن نقاش دست افشان کنيم *** کاين همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
مي‌گويد: اين چه توقعي است که ما بخواهيم او بر ما تجلي کند. بلند شويم آثارش را ببينيم. خود آثارش هم چيز کمي نيست. شما وقتي دستت به نقاش نمي‌رسد، به آثارش که مي‌رسد. نقش‌هايش را ببين. حافظ خداوند را با وصف نقاش ياد مي‌کند. چون خود قرآن هم او را با اين وصف ياد مي‌کند. «هُوَ اللَّهُ الْخالِقُ الْبارِئُ الْمُصَوِّرُ» (حشر/24) يکي از نام‌هاي خدا مصور است. نقاش است. چون واقعاً عالم را نقاشي کرده است. «خيز تا بر کلک آن نقاش دست افشان کنيم» کفي بزنيم، دستي بزنيم، پايکوبي کنيم. تحسين کنيم. «کاين همه نقش عجب در گردش پرگار داشت» اين پرگار ابزار ترسيم است. حرکت هم مي‌کند و با هر حرکت هم يک دايره‌اي ايجاد مي‌کند. حافظ اين چرخ عالم و فلک و روزگار را به پرگار تشبيه مي‌کند. قرآن هم همينطور است. زمين مي چرخد. ماه مي‌چرخد. همه چيز در عالم در حال گردش است. دايره وار هم مي‌‌چرخد. مثلاً خود ما از اول خاک بوديم. بعد دوران جنيني هست. بعد دوران نوزادي هست. تا پيري و بعد هم خاک مي‌شويم. خوب يک دايره شد! در همين دايره هم يک نقش‌هاي عجيب و غريبي پديد آمد. نوزادي شما يک چهره داري. نوجواني يک چهره داري. جواني يک چهره داري. همينطور تا آخر. اشکال گوناگوني دارد. خود زمان هم مدور است. شما از فروردين شروع مي‌شود و به فروردين مي‌رسد. در همين سير زمان مدور يک نقش‌هايي پديد مي‌آيد. بهار مي‌شود. پاييز مي‌شود. زمستان مي‌شود. تابستان مي‌شود. همين روز و شب، عالم مدور است. انگار خدا يک پرگاري دستش بوده و چرخانده و همه چيز دايره در دايره است.
«کاين همه نقش عجب در گردش پرگار داشت» اين همه نقش عجيب و غريب دارد. هرچه اين پرگار روزگار مي‌چرخد، زمان مي‌چرخد يک نقش‌هاي عجيب و غريبي از خودش ايجاد مي‌کند. منتهي عشقي که اگر انسان مي‌خواهد به کسي پيدا کند، عشق به اين نقاش پيدا کند. تا اين نقاش هست ارزش دارد که انسان عشق خودش و محبتش را پاي کس ديگري بريزد؟ يعني عاشق مصور شويم به جاي آنکه عاشق صورت شويم. چون هر نقشي که تو را فريفته خود کرده است، نقاشش خداست. يعني قلم دست اوست. خوب خودت را دست او بده. او مي‌تواند طوري تو را نقاشي کند که تو هم عجب شوي و نقش عجب پيدا کني. قلم دست اوست و هرچيزي را مي‌تواند به صورت دلخواه تو دربياورد. هرچيزي را مي‌تواند مايه شگفت و شگفت انگيزي کند.
عشق هم نبايد زباني باشد. عشق حقيقي باشد. يعني انسان بايد حقيقتاً عاشق باشد. نه دعوي عاشقي داشته باشد. مثال مي‌زند و مي‌گويد: درست مثل شيخ صنعان، آدم يا عاشق نشود، يا اگر مي‌شود عاشقي مثل شيخ صنعان نشود. شبخ صنعان يکي از اولياي خدا بود آنطور که عطار داستانش را مطرح مي‌کند، مجاور خانه خدا هم پنجاه سال غرفه و اتاقي داشت، برابر خانه خدا و برابر کعبه. مقيم آنجا بود. چهارصد شاگرد تربيت کرد که هرکدام ولي از اولياي خدا بودند. يک شبي اين شيخ صنعان که آنقدر بين پيروان خودش مقدس بود که همه وقتي قسم مي‌خوردند، به نام او و ياد او قسم مي‌خوردند و به اسم او قسم مي‌خوردند. شبي خواب مي‌بيند در سرزمين روم هست و برابر يک بت سجده کرده است. صبح که از خواب بيدار مي‌شود، مي‌گويد: اين خواب براي من يک پيامي دارد. پيامش هم اين است که من بايد از اينجا هجرت و مهاجرت کنم و به سرزمين روم بروم و ببينم ماجرا از چه قرار است؟ آن بت چيست؟ شاگردهايش هم همراهش راه افتادند. وارد سرزمين روم مي‌شود. همينطور که در کوچه‌هاي شهر راه مي‌رفت، يکوقت بالاي يک ايواني يک دختر زيباروي مسيحي را مي‌بيند. درجا دلباخته مي‌شود و شيدا مي‌شود و اظهار عشق و عاشقي مي‌کند. تمام اين پيروانش مات و مبهوت و حيران مي‌شوند. مي‌گويد: تعبير خواب من همين است. اين همان بت است. اين همان کسي است که من بايد به پاي او سجده کنم. هرچه اينها خواهش و تمنا مي‌کنند، تو شيخ ما هستي. ما هرچه داريم از تو هست. تو با اين کار اعتقادات ما را از ما مي‌گيري. گفت: هرکس مي‌خواهد باشد و هرکس مي‌خواهد برود. به خواستگاري مي‌رود. دختر مي‌گويد: تو مسلمان هستي. ما مسيحي هستيم! مي‌گويد: مسلماني را کنار مي‌گذارم و مسيحي مي‌شوم. مي‌گويد: ما اهل شراب هستيم. تو شراب را حرام مي‌داني. مي‌گويد: من شراب هم مصرف مي‌کنم. شرابخانه مي‌رود. پولي هم نداشته، جامه خودش را درمي‌آورد و گرو مي‌دهد و يک جام شراب مي‌گيرد. مي‌گويد: من تو را به يک شرط مي‌پذيرم. مي‌گويد: چه شرطي؟ مي‌گويد: مدتي بايد بروي خوک باني کني و گله‌هاي خوک را به صحرا براي چرا ببري. مي‌گويد: باشد. شاگردها ديگر مي‌بينند نخير، ديگر تمام شد. به مکه برمي‌گردند. شب يکي از اينها پيامبر خدا را خواب مي‌بيند. به آن شخص مي‌گويد: ناراحت نباش. بين شيخ و خدا يک غباري پديد آمده بود ما اين غبار را کنار زديم. برگرديد و شيخ را برگردانيد. وقتي مي‌آيند مي‌بينند شيخ صنعان به صحرا رفته و دوباره همان حال و هواي گذشته خودش را پيدا کرده است. وقتي اين بشارت را به او مي‌دهند که ما در خواب پيامبر اسلام را ديديم و چنين بشارتي داد، خيلي خوشحال مي‌شوند که دوباره او را پذيرفتند. گفت: «مژده بده مژده بده، يار پسنديد مرا» دوباره وارد مکه مي‌شوند و دختر مسيحي مي‌آيد و به پاي شيخ مي‌افتد و مي‌گويد: من هم مي‌خواهم مسلمان شوم.
حافظ مي‌گويد: ببينيد من کار ندارم کار شيخ صنعان خوب بوده يا بد. من مي خواهم بگويم: شيخ صنعان عاشق يک دختر ترسا شد. يک عشق مجازي، يک عشق زميني. اين از همه چيزش گذشت. پنجاه سال مجاور خانه خدا بود. چهارصد شاگرد داشت. اينها شوخي پذير نيست. آيا خدا از يک دختر مسيحي کمتر است؟ خوب تو هم اگر مي‌خواهي عاشق او باشي بايد از همه چيزت بگذري. همينطور که شيخ صنعان در عشق مجازي‌اش گذشت. تو بيا در عشق حقيقي‌ات بگذر. هرچه جز خدا اعتقاد داري را زير پا بگذار. آنوقت است که خدا به تو جلوه مي‌کند. آنگونه که بايد و شايد است.
«گر مريد راه عشقي فکر بدنامي نکن» اگر مي‌خواهي در مسير عشق و عاشقي حق راه بيافتي، فکر بد نامي نکن. نگو اگر اين کار را کنم. فردا مي‌گويند: رياکار است. متظاهر است. هزار وصله و برچسب مي‌چسبانند. «شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت»
وقت آن شيرين قلندر خوش که در اطوار سير *** ذکر تسبيح ملک در حلقه زنار داشت
حافظ مي‌گويد: شيخ صنعان خوش اقبال بود. چه پايان خوشي داشت. چه عاقبت بخير شد. در حالي که در يک سرزمين کفر بود و کفار مثل زنار، کمربند دور او حلقه زده بودند، همان‌جا ذکر فرشتگان را بر زبان داشت. تسبيحي که فرشتگان بر زبان داشتند، او بر زبان جاري کرد و نجات پيدا کرد. و دوباره برگشت آنجايي که بايد برگردد. قلندر به معني درويش است. «وقت آن شيرين قلندر خوش که در اطوار سير» در مراحل سير و سلوکي که داشت، بالاخره يک جايي خطاي سنگين و بزرگي کرد، اما در همان حال خدا به او لطف کرد «ذکر تسبيح ملک» آن ذکري که فرشتگان با آن خدا را تسبيح مي‌کنند، بر زبان خودش جاري کرد با آنکه «در حلقه زنار داشت» در حلقه زنار بود. يعني کفار او را احاطه کرده بودند. يعني در محيط صد در صد کفر و کفرآميز توانست خودش را نجات بدهد.
خدا انسان را دوست دارد. قرآن مي‌گويد: «إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ» (بقره/222) خدا آدم‌هايي را که خيلي توبه مي‌‌کنند دوست دارد. چه کساني خيلي توبه مي‌کنند؟ کساني که خيلي خطا مي‌کنند. منتهي وقتي خطايي مي‌کند گردن کشي نمي‌کند. گردن کجي مي‌کند. مي‌گويد: غلط کردم! اشتباه کردم. نفهميدم. همين غلط کردم و نفهميدم، براي خدا فحش است. شما نشستي، يکي پايش را روي دست شما مي‌گذارد. سرش را پايين مي‌اندازد و مي‌رود. شما ناراحت مي‌شوي. حتي ممکن است بلند شوي و با او درگير شوي. ولي يک وقتي مي‌ايستد و از شما عذرخواهي مي‌کند. معذرت خواهي مي‌کند. شما مي‌گويي: نه طوري نيست. خدا هم همينطور است، يکوقتي شما يک معصيتي مي‌کني، پشتش انگار نه انگار. ولي يکوقتي نه، واقعاً پشت آن عذرخواهي مي‌کني، معذرت‌خواهي مي‌کني.     خدا دوست دارد. و در مراحل سير و سلوک براي انسان راه مي‌افتد. در همين ماه رمضان خيلي‌ها مثل شمعي هستند که روشن مي‌شوند. ولي درست مثل شمع بالاخره يک بادي مي‌آيد و اين شمع خاموش مي‌شود. نبايد ناراحت شويم که هرچه بود رفت. نه، تا اين شمع سر پا است، مي‌شود روشن کرد. شمع وقتي روشن نمي‌شود که افتاده باشد. مراقب باش نيافتي. خاموش که مي‌شويم، ممکن است فردا اتفاقي پيش بيايد. يک معصيتي و يک گناهي هم مرتکب شوي. شيطان همين‌جا ورود مي‌کند. مي‌گويد: ببين ديگر تمام شد. همه چيز پاک شد. بايست، ايستادگي کن، دوباره روشنت مي‌کنم! مشکلي ندارد.
چشم حافظ زير بام قصر آن حوري سرشت *** شيوه جنات تجري تحت الانهار داشت
مي‌گويد: من هم مثل شيخ صنعان هستم. منتهي شيخ صنعان پايين ايوان چشمش به دختر مسيحي افتاد و زار زار برايش اشک مي‌ريخت. من زير بام قصر آن حوري سرشت هستم. کسي که ذات او ذات حوري و پاک است. منزه است. چشمان من هم مثل چشمان شيخ صنعان است. آنقدر اشک مي‌ريزم مثل رودهاي بهشتي که زير درختان جاري مي‌شود.
شريعتي: خيلي ممنون از شما. شرح اين غزل حافظ را شنيديم و حکايتي که امروز حافظ براي ما به ارمغان آورده بود. به ساحت قرآن کريم مشرف شويم. در اين روزهاي باقيمانده از ماه مبارک رمضان، خداي متعال را شاکر هستيم که توفيق درک شب‌هاي قدر را به ما عطا کرد. انشاءالله هرگز خودمان را از اين آيات نوراني محروم نکنيم. آيات 52 تا 70 سوره مبارکه حجر صفحه 265 قرآن کريم براي شما تلاوت مي‌شود. انشاءالله لحظه لحظه زندگي ما منور به نور قرآن کريم باشد به برکت صلوات بر محمد و آل محمد.
«إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقالُوا سَلاماً قالَ إِنَّا مِنْكُمْ وَجِلُونَ «52» قالُوا لا تَوْجَلْ‏ إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلامٍ عَلِيمٍ «53» قالَ أَ بَشَّرْتُمُونِي عَلى‏ أَنْ مَسَّنِيَ الْكِبَرُ فَبِمَ تُبَشِّرُونَ «54» قالُوا بَشَّرْناكَ بِالْحَقِّ فَلا تَكُنْ مِنَ الْقانِطِينَ «55» قالَ وَ مَنْ يَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلَّا الضَّالُّونَ «56» قالَ فَما خَطْبُكُمْ أَيُّهَا الْمُرْسَلُونَ «57» قالُوا إِنَّا أُرْسِلْنا إِلى‏ قَوْمٍ مُجْرِمِينَ «58» إِلَّا آلَ لُوطٍ إِنَّا لَمُنَجُّوهُمْ أَجْمَعِينَ «59» إِلَّا امْرَأَتَهُ قَدَّرْنا إِنَّها لَمِنَ الْغابِرِينَ «60» فَلَمَّا جاءَ آلَ لُوطٍ الْمُرْسَلُونَ «61» قالَ إِنَّكُمْ قَوْمٌ مُنْكَرُونَ «62» قالُوا بَلْ جِئْناكَ بِما كانُوا فِيهِ يَمْتَرُونَ «63» وَ أَتَيْناكَ بِالْحَقِّ وَ إِنَّا لَصادِقُونَ «64» فَأَسْرِ بِأَهْلِكَ بِقِطْعٍ مِنَ اللَّيْلِ وَ اتَّبِعْ أَدْبارَهُمْ وَ لا يَلْتَفِتْ مِنْكُمْ أَحَدٌ وَ امْضُوا حَيْثُ تُؤْمَرُونَ «65» وَ قَضَيْنا إِلَيْهِ ذلِكَ الْأَمْرَ أَنَّ دابِرَ هؤُلاءِ مَقْطُوعٌ مُصْبِحِينَ «66» وَ جاءَ أَهْلُ الْمَدِينَةِ يَسْتَبْشِرُونَ «67» قالَ إِنَّ هؤُلاءِ ضَيْفِي فَلا تَفْضَحُونِ «68» وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ لا تُخْزُونِ «69» قالُوا أَ وَ لَمْ نَنْهَكَ عَنِ الْعالَمِينَ «70»
ترجمه: و آنان را از (داستان) مهمانان ابراهيم خبر ده. آنگاه كه بر او وارد شده و سلام كردند، ابراهيم گفت: همانا ما از شما بيمناكيم. گفتند: مترس كه ما تو را به فرزند پسرى دانا مژده مى‏دهيم. ابراهيم گفت: آيا با اينكه پيرى به من رسيده، مرا چنين بشارتى مى‏دهيد؟ پس به چه چيز (عجيبى) بشارت مى‏دهيد. (مهمانان) گفتند: ما تو را به حقيقت بشارت داديم، پس از نااميدان مباش! (ابراهيم) گفت: جز گمراهان چه كسى از رحمت پروردگارش مأيوس مى‏شود. سپس (ابراهيم) گفت: اى فرستادگان! (الهى) كار شما چيست؟ گفتند: ما به سوى قومى تبهكار فرستاده شده‏ايم (تا آنان را هلاك كنيم) مگر خاندان لوط كه ما قطعا همه آنان را از هلاكت نجات مى‏دهيم. مگر همسرش كه مقدر كرده‏ايم او از بازماندگان (در كيفر) باشد. پس چون فرستادگان (الهى) به سراغ خاندان لوط آمدند. (لوط) گفت: شما گروهى ناشناس هستيد. (فرشتگان) گفتند: در واقع ما آنچه را (از نزول عذاب كه) درباره‏اش ترديد داشتند، براى تو آورده‏ايم و ما به حقّ نزد تو آمده‏ايم و قطعاً ما راستگويانيم. پس خاندانت را پاسى از شب (گذشته) حركت بده و خودت از پشت سرشان برو و هيچ‏يك از شما (به پشت سرش) توجّه نكند به آنجا كه مأمور شده‏ايد برويد. وبه لوط اين امر حتمى را رسانديم كه ريشه و بن اين گروهِ (تبهكار)، صبحگاهان قطع شده است. واهل شهر شادى‏كنان (براى تعرض به مهمانان به سراغ خانه لوط) آمدند.لوط گفت: همانا اين گروه مهمان من هستند پس مرا (در برابر آنان) رسوانكنيد و از خدا پروا كنيد و مرا خوار و شرمنده نسازيد. (تبهكاران شهر) گفتند: آيا ما تو را از (مهمان كردن) مردم منع نكرديم.
شريعتي: خدايا اين روزه‌داري ما را آخرين روزه‌داري عمر ما قرار مده. اگر هم قرار دادي ما را ببخش و بيامرز و مورد رحمت و مغفرت خودت قرار بده. اشاره قرآني را بفرماييد.
حاج آقاي رنجبر: رودي که آلوده باشد، اگر راه دريا را پيش بگيرد و به دريا وصل شود، دوباره پاک مي‌شود. دوباره زلال مي‌شود. آغوش دريا هم باز است. هيچوقت آن را پس نمي‌زند. هرقدر آلوده باشد و گل آلود باشد و لجن شده باشد. او را مي‌پذيرد و اول کاري هم که مي‌کند، آن را پاک و زلال مي‌کند. دريا قابل التوب است. توبه رود را مي‌پذيرد. گفت: «آب بد را چيست درمان؟ باز در جيحون شدن» مولوي مي‌گويد: اگر آبي را ديد بد و خراب شده بود، آلوده شده بود، درمانش همين است به جيحون و دريا وصل شود تا دوباره پاک و زلال شود.
قرآن مي‌گويد: حکايت شما حکايت همان رود آلوده است. از دريا جدا شديد، پاک هم بوديد، اصلاً شما باران بوديد. لطيف بوديد. يک جاهايي رفتيد که نبايد برويد. آلوده شديد. اشکالي ندارد. راه دريا را پيش بگير. به سمت درياي رحمت الهي بيا. خدا قابل التوب است و شما را مي‌پذيرد. هرقدر که آلوده باشيد شما را پاک مي‌کند و در آغوش مي‌کشد. همه آلودگي‌ها را از شما خواهد گرفت. منتهي به شرطي که راه دريا را بگيري و راه را گم نکني. اين طرف و آن طرف نرويد. لذا مي‌گويد: کساني بايد نااميد باشند که راه دريا را پيش نگيرند و راه را گم کنند. «وَ مَنْ يَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلَّا الضَّالُّونَ» چه کسي نااميد است؟ چه کسي بايد از رحمت پروردگارش مأيوس باشد؟ کساني که گمراه هستند. يعني راه دريا را نگرفتند و دارند بيراهه مي‌روند. اينها البته بايد نااميد باشند.
شريعتي: انشاءالله جز اين دسته نباشيم و جز کساني باشيم که با ستاره‌هاي راهشان، اهل بيت(عليهم السلام) هيچوقت راه را گم نمي‌کنند. وارد فضاي نوراني زيارت جامعه کبيره خواهيم شد.
حاج آقاي رنجبر: «وَ صَبَرْتُمْ عَلي ما اَصابَکمْ في جَنْبِهِ» شراب هرچه تلخ‌تر باشد مستي‌اش هم بيشتر است. سرمستي بيشتري هم دارد. به همين خاطر آنهايي که مي‌خوار هستند، تلخي شراب را به راحتي تحمل مي‌کنند و مي‌پسندند و هزينه هم مي‌کنند. مثل گلاب است، گلاب هم هرچه تلخ‌تر باشد، عطر و بويش بيشتر است. در عالم معنا و معنويت هم دقيقاً همينطور است. يعني هرچه انسان تلخي و رنج و رياضت بيشتري متحمل مي‌شود، از مستي و سرمستي بيشتري برخوردار مي‌شود. به همين دليل اهل بيت هميشه تلخ ترين‌ها را مي‌خواستند و انتخاب مي‌کردند. از جان شيرين‌تر چيزي در عالم وجود ندارد. حتي براي يک مور هم شيرين است. گفت:
ميازار موري که دانه کش است *** که جان دارد و جان شيرين خوش است
يعني حتي جان براي يک مورچه هم شيرين است. طبيعتاً ترک جان هم حتي براي يک مور هم سخت است. چه برسد به انسان که دنيايي از علايق و تعهدات است. اما اهل بيت به راحتي از همين جان خودشان مي‌گذشتند و تحمل مي‌کردند. اساساً ارزشي براي اين جان قائل نبودند.
جان نقد محقر است حافظ *** از بهر نثار خوش نباشد
مي‌گفتند: تمام سرمايه ما جان ماست، جان هم که ارزشي ندارد. هيچ قيمتي ندارد. لذا در همين زيارت جامعه کبيره مي‌خوانيد، «وَ بَذَلْتُمْ» شما بذل کرديد، بذل يعني بخشش. يعني بخشيدن، منتهي بخششي که نزد بخشنده هيچ ارزشي ندارد. اين را بذل مي‌گويند. کسي که چيزي مي‌بخشد و نسبت به بخشش خودش هم هيچ توجهي ندارد، مثل اينکه يک سمساري مي‌آيد و شما يک مبل کهنه داري، به او مي‌دهي. تازه از او تشکر هم مي‌کني که اين را از تو گرفته است. اين را بذل مي‌گويند. اهل‌بيت مي‌گويند: وقتي شما مي‌خواهيد ما را مورد خطاب قرار دهيد، از اين واژه استفاده کنيد. بگوييد: «بذلتم» شما در دستگاه الهي بذل کرديد.     «اَنْفُسَکمْ» جان خودتان را. چرا؟ چون ما براي جانمان در دستگاه الهي هيچ ارزشي قائل نيستيم. لذا شما با طيب خاطر از اين واژه در مورد ما استفاده کنيد. جان اينها خيلي ارزش و قيمت دارد. بگويند: نه جان ما در پاي خدا هيچ ارزشي ندارد. زينب کبري(س) روز عاشورا که حرف‌هاي تکان دهنده‌اي هم که دارد همين است. پيکر پاره پاره سيد الشهدا را بالا مي‌برد و دعا مي‌کند: «اللهم تقبل هذا القليل من نسل ابراهيم الخليل» مي‌گويد: تقبل کن. ما يک قبول داريم و يک تقبل داريم. قبول اين است که درس خواندي و امتحان دادي، نمره خوب هم گرفتي. ديگر نياز به شفاعت و وساطت هم نداري. تقبل زير ده گرفتي. خواهش و تمنا و وساطت و شفاعت که دو سه نمره بدهند. اين را تقبل مي‌گويند. زينب کبري مي‌گويد: سيد الشهدا است مي‌دانم. نوه پيامبر است مي‌دانم. فرزند اميرالمؤمنين است، مي‌دانم. اما «تقبل» اين براي تو چيزي نيست. لذا اينها به راحتي ايثار و نثار مي‌کردند و به راحتي پاي مصيبت‌هايشان صبوري مي‌کردند.
شريعتي: خيلي ممنون از توجه شما. انشاءالله هرکجا هستيد بهترين‌ها نصيب شما شود. فرا رسيدن عيد فطر را هم پيشاپيش به شما تبريک مي‌گويم. انشاءالله براي گرفتن جوايز و پاداش الهي محيا شويم. و انشاءالله قدر لحظه لحظه و ثانيه و ثانيه ماه رمضان را بدانيم و از اين روزها و شب‌ها بهترين شکل ممکن استفاده کنيم و مهمتر از همه ياد ما نرود براي همه دعا کنيم.
حاج آقاي رنجبر: انشاءالله خداوند ما را هم تقبل کند.
شريعتي: تکيه بر تقوا و دانش در طريقت کافري است *** راه‌رو گرد صد هنر دارد، توکل بايدش
بهترين‌ها نصيب شما شود. التماس دعا. والحمدلله رب العالمين و صلي الله علي محمد و آل الطاهرين.

ارسال دیدگاه


ارسال

جهت مشاهده دیدگاه های کاربران کلیک نمایید

دیدگاه ها