لطفا درباره اين ابيات سعدي توضيح دهيد.
" گفت يکي قطره باران ز ابري چکيد، خجل شد چو پهناي دريا بديد که جايي که درياست من کيستم؟ گر او هست حقا که من نيستم "
حقارت و کوچکي انسان را به چه زيبايي نقاشي مي کند. يک قطره از ابر چکيده بود و خوشحال بود که آب است ولي وقتي چشمش به دريا افتاد، از خجالت آب شد. سعدي مي خواهد همان آيه قرآن را بگويد: انتم فقرا: اي مرد شما چيزي نيستيد. دستان خالي است. شما حکايت همان قطره هستيد. اگر خدا را ببينيد، ديگر اين قدر براي همديگر شاخ و شانه نمي کشيد و منم منم نمي کنيد. اين قدر ادعا نمي کنيد. اي مردم، شما قطره هستيد و پيامبر دريا است. شما بايد دنبال دريا برويد. دريا نمي تواند دنبال قطره راه بيفتد زيرا قطره ظرفيت ندارد. ما درنماز بسيار حساس هستيم که تمام حرکات پيامبر را انجام بدهيم. حتي حرکت دستهاي پيامبر. پيامبر در حالت نماز، دستهايشان را مي انداختند و در روايت اهل سنت هم، اين را قبول دارند. پيامبر وقتي مي خواست نماز بخواهد دستش را بالا مي برد و تکبير مي گفت و بعد هر عضوي را سر جاي خودش قرار مي داد يعني دستش را پايين مي انداخت. ما در نماز اين قدر حساس هستيم و نماز موکت زندگي است. هر حساسيتي که در نماز داريم، بايد در زندگي هم داشته باشيم. خدا ميگويد: شما بايد اين حالت نماز را دائم داشته باشيد. در خارج از نماز هم بايد دستت سر جاي خودش باشد و دست درازي نکنيد. امضاي ناحقي نکنيد و با دستت سيلي به کسي نزنيد. ما قطره هستيم و بايد دنباله روي دريا بکنيم.
درباره بيت " چو خود را به چشم حقارت بديد، صدف در کنارش به جان پروريد سپهرش به جايي رسانيد کار، که شد نامور به اميد شاها " توضيح دهيد
مي گويند: کوتاهترين کوهها، کوه تور است. روايت داريم در اطراف کوه تورهم کوههاي بلندي وجود دارد. کوهها شنيدند که خدا مي خواهد در کوهي با موسي مناجات کند. همه کوههاي بلند گفتند: که چون ما بلندهستيم، خدا موسي را اينجا مي اورد. تنها کوهي که اصلا به ذهنش هم خطور نکرد که موسي به آنجا برود و با خدا صحبت کند، کوه تور بود. خدا به موسي دستور داد بالاي کوه تور بيا. سعدي مي گويد: چون قطره خودش را کم ديد و به آغوش دريا رفت، صدف دهانش را باز کرد و او را در کنارش جاي داد و با جان دل، او را پرورش داد و اين به جايي رسيد که از قطرگي بيرون آمد و به يک مرواريد تبديل شد و ارزش پيدا کرد. مي خواهد بگويد: اي آدمها، اگر خودتان را در برابر خدا دست کم گرفتيد و خدا را دست بالا گرفتيد، آن وقت شما کوچکي مي کنيد و خدا روي شما کار مي کند. انسان وقتي خدا توي زندگيش بيايد خودش را جمع و جور مي کند. ما که رها هستيم چون خدا در زندگي مان نيست. مثل يک جواني که پايش را دراز کرده و آواز هم مي خواند، وقتي بزرگي مي آيد، خودش را جمع ميکند. ما هم اگر خدا را در زندگي مان ببينيم، خودمان را جمع مي کنيم. شهيد آويني سيگاري بود و يک مرتبه سيگارش را ترک کرد. به او گفتند چرا اين کار را کرديد؟ گفت: شنيدم که امام زمان همه جا حاضر است. من پيش پدرم، سيگار نمي کشم و به بيرون مي روم. حالا که فهميدم امام زمان حاضر و ناظر است، گفتم: کجا بروم که ايشان نباشند. ديدم هر جا بروم ايشان هستند، پس ترکش کردم. وقتي او را احساس مي کند، خودش را جمع مي کند. ديگر سيگار دود نمي کند. ما که اين کارها را مي کنيم، کسي را حاضر و ناظر نمي بينيم. بلندي از آن يافت که پس شد، در نيستي کوفت تا هست شد. چرا ارزش پيدا کرد و مرواريد شد. چون پست شد و پايين آمد و خداوند به او ارزش داد. ما بايد به چشم حقارت يه خودمان نگاه کنيم.
اگر قرار باشد يک نفر پايين بيايد و حقير بشود، علاوه بر امضاي ما، حتما بايد خدا هم امضا کند. اگر همه عالم امضا کنند و خدا امضا نکند باز کار درست نمي شود. مثل ميوه است. شما ميوه آب دار را جدا مي کنيد و بر مي داريد، اين بخاطر خود ميوه است.
چه کار مي توانيم بکنيم که بهتر ببينيم و دلهايمان پاک شود؟ چشمها را بايد شست و جور ديگر بايد ديد. مولوي دقيق تر مي گويد. ايشان مي گويند: چشمها چه فايده دارد؟ دل را بايد شست. دل که پاک بشود، چشم هم، پاک مي بيند. اگر دلت پاک باشد، نگاهت پيمانه مي شود و هرچه را ببيني، سرمست مي شوي.