اپلیکیشن شبکه سه
دریافت نسخه اندروید

92-07-13-حجت الاسلام والمسلمين مير باقري -ريشه هاي اخلاق

معرفی برنامه

تاريخ: 13/7/92
موضوع: اخلاق در فضاي ارتباط بين مومنين ريشه در توحيد وبندگي خدادارد / امتحان شيعه با امام جواد (ع)
سوال: در جلسات قبل به بحث روابط مومنين اشاره شد. در ادامه مشتاق هستيم بدانيم که چگونه اخلاق و تربيت حول محور امام تعريف شده و شکل مي گيرد؟
پاسخ: از مباحث جدي و قابل تأمل در ذيل مباحث توحيد و ولايت، مسئله اخلاق و تربيت انسان است. تهذيب و تربيت نفس و تربيت اجتماعي انسان ها ذيل توحيد و ولايت چطور تاييد مي شود؟ ممکن است که شما در دستگاه هايي که خدا را منکر هستند يک پايبندي به تربيت اخلاقي را ببينيد. يا کساني که براي تامين معاش مردم تلاش مي کنند و غايت برنامه ريزي و مديريت شان براي تامين دنياست، ممکن است که آنها هم روي يک اخلاقي تاکيد بکنند. تفاوت آن اخلاق با اخلاقي که بر محور پرستش خداي متعال و توحيد شکل مي گيرد چيست؟ يا کساني که موحد و خدا پرست هستند و حول توحيد اخلاق را تعريف مي کنند ولي منکر ولايت و نبوت هستند يا اگر معتقد به نبوت هستند معتقد به ولايت نيستند. آيا تفاوتي در تعريف از اخلاق و تربيت روحي انسان پيدا مي شود يا همه مکاتب مي توانند اخلاق را مشترک تعريف کنند؟
نقطه اي که قابل تامل است اين است که اخلاقي که بايد در انسان شکل بگيرد، جزو مهم ترين ارکان تربيت است .انسان بايد از اخلاق رذيله فاصله بگيرد و همان طور که بايد ظاهرش آراسته باشد، بايد از فساد و معصيت دوري کند و آراسته به طاعت و بندگي خدا باشد، باطن انسان هم بايد آراسته به صفات حميده باشد و از صفات رذيله فاصله بگيرد. بلکه ريشه فساد و صلاح ظاهري انسان در اصلاح باطن انسان است.اگر روح کسي از صفات رذيله پاک نشد و لو تظاهر به کارهاي خوب بکند نمي تواند ظاهر خودش را آراسته نگه دارد. فرض کنيد اگر در کسي حسد وجود دارد، حتما اين حسد منتهي به يک سلسله رفتارهاي ظاهري و موضع گيري هاي ظاهري مثل بدگويي و غيبت مي شود. بنابراين در اصلاح و پاک شدن انسان غير از اينکه ظاهرش بايد آراسته بشود (که گاهي بزرگان اخلاق مي گويند:ظاهر انسان بايد به زيور طاعت و بندگي و شريعت آراسته بشود)، باطنش هم بايد به اخلاق حميده آراسته بشود و از اخلاق رذيله پاک بشود. اخلاق رذيله مثل بخل، کبر، تعلق به دنيا، حرص،AA  حسد و... ريشه رفتارهاي ناشايستي هستند که هم در حوزه رفتار فردي است و هم در حوزه رفتار اجتماعي. يعني اگر رابطه اي با جامعه بر اساس حرص به دنيا شکل گرفت اين حرص به دنيا، تبديل به مسابقه بر سر دنيا، فريب و رفتارهاي ظاهري ديگري مي شود. مثلا اگر رابطه مبتني بر حسد بود اين حسد مبتني بر رقابت هاي فاسد مي شود و امثال اينها. پس ما حتما براي اصلاح خودمان و اصلاح جامعه بايد به اصلاح اخلاق روي بياوريم. انبياء هم همين طور بودند «بعثت لاتمم مکارم الاخلاق»(1)
اخلاق خوب و بد چيست؟ چه خلقي خوب است که در انسان شکل بگيرد و چه خلقي بد است و معيار خوبي و بدي خُلق چيست؟ يک سلسله از خلقيات هستند که برحسب ظاهر همه قبول دارند که اين از اخلاق بد هستند مثل بخل، حسد، تکبر. يک سلسله صفات را هم همه خوب مي دانند مثل تواضع، امانت داري و راستگويي.ريشه اين صفات خوب و بد به چه چيزي برمي گردد؟ يعني چه چيزي ريشه همه صفات خوب و چه چيزي ريشه همه صفات بد است؟ تلقي حقير اين است که ريشه همه صفات حميده، تواضع و خشوع و بندگي در مقابل خداي متعال است. اگر کسي اهل استکبارعلي الله باشد صفت حميده در او شکل نمي گيرد. همه صفات حميده به يک صفت بازگشت پيدا مي کنند و آن اصلاح رابطه انسان با خداست. اگر رابطه حقيقي انسان با خدا بر اساس بندگي، تواضع و خشوع بود، آنگاه صفاتي که متناسب با بندگي خدا است در انسان شکل مي گيرد.
مثلا در ارتباط با خداي متعال صفتي مثل توکل، در ارتباط با دنيا صفتي مثل زهد و در ارتباط با ديگران صفتي مثل تواضع، در انسان شکل مي گيرد. اگر رابطه انسان با خداي متعال رابطه استکباري بود يعني خشوع در مقابل خداوند در روح انسان شکل نگرفت، آن وقت صفات رذيله در انسان پيدا مي شود مثل ياس از خدا، حسد به ديگران و رغبت به دنيا. اگر در کسي استکبار به تمام برسد تمام صفاتش رذيله مي شود.خيلي وقت ها اگر ما اين صفات را بر محور توحيد تعريف کنيم، خواهيم ديد آن صفتي که آنها به آن صبر مي گويند ديگر صبر نيست، بلکه جزع است که يکي از صفات رذيله است. يعني بنظر مي آيد که او صبور است ولي در واقع اهل جزع است و مقاومتي را هم که در رسيدن به هدف دنيايي خودش مي کند، صبر نيست.
يا اينکه در واقع صدقش هم دروغ است. صدقي که بر محور توحيد قرار مي گيرد يعني چه؟ صديقين چه کساني هستند؟ آيا صديق کسي است که فقط دروغ ظاهري نمي گويد يا اگرهمه اقوال و رفتارش حول خدا و بندگي خدا شکل گرفت صديق است؟ لذا صدق صدقين با صدق بقيه متقاوت است و منزلت ديگري از صدق است. مثلا اگر کسي براي نجات جان مومني دروغ گفت اين صادق است؟ اگر کسي با يک صدق ظاهري جان جامعه اي را به خطر انداخت صادق است؟ اين فرد حتما جزو صديقين نيست. مرحله بعدي اين است که تعريف از صفات هم عوض مي شود. در دستگاه هاي مختلف اخلاقي، تعريفي که از صفات حميده مي دهند با هم متفاوت است اگرچه ممکن است که يک اجمال مشترکي داشته باشند. مثلا همه مي گويند: ظلم بد است وعدالت خوب است ولي وقتي به سراغ تفضيل آن مي رويم، مي بينيم در نظام سرمايه داري عدالتي که مطرح مي شود عدالت مکتب رفاه است. اين عدالت از نظر فرهنگ اسلامي، ديگر عدالت تلقي نمي شود. پس روح همه صفات حميده اي که ما بايد تلاش کنيم تا آنها را در خود محقق کنيم و روح همه صفات رذيله ايي که ما بايد تلاش کنيم تا آنها را از خود دور کنيم؛ به سجده و تواضع در مقابل خداي متعال بر مي گردد. اگر کسي اهل تواضع در مقابل خداي متعال بود آراسته به صفات حميده مي شود و به اندازه اي که استکبار در مقابل خدا دارد، صفاتي که با آن مي خواهد در عالم زندگي کند (در مناسباتش با عالم و بندگان خدا)، متناسب با تکبر بر خدا مي شود. به تعبير ديگر سرّ وجودي انسان و عميق ترين لايه وجودي انسان، همان تواضع و خشوع يا استکبار در مقابل خداست و بعد حول آن صفاتش و رفتارش ساخته مي شود.
اين مطلب را در رواياتي که به بنيان هاي اخلاقي تکيه مي کند، داريم ويکي از بهترين نمونه هايي را که من ديده ام خطبه قاصعه اي است که سيدرضي درنهج البلاغه آورده است و از لطيف ترين خطبه هايAA  اميرالمومنين است. در آنجا حضرت خدا را توصيف مي کند و مي فرمايد: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَبِسَ الْعِزَّ وَ الْكِبْرِيَاءَ وَ اخْتَارَهُمَا لِنَفْسِهِ دُونَ خَلْقِهِ وَ جَعَلَهُمَا حِمًى وَ حَرَماً عَلَى غَيْرِهِ وَ اصْطَفَاهُمَا لِجَلَالِهِ‏» ‏خداوند صاحب مقام عزت و کبريايي است و اين دو قرقگاه مخصوص خدا است و ديگران حق ندارند تحت پوشش کبريا و عزت واقع شوند و براي خودشان عزت و کبريايي قرار بدهند در واقع اين دو صفت متناسب مقام جلال الهي است. «جَعَلَ اللَّعْنَةَ عَلَى مَنْ نَازَعَهُ فِيهِمَا مِنْ عِبَادِه»هر کس در اين صفت با خدا به منازعه برخيزد و بخواهد براي خودش کبريا و عزتي قرار دهد، از رحمت خدا دور مي شود و مورد لعن قرار مي گيرد. بعد حضرت مي فرمايد: «ثُمَّ اخْتَبَرَ بِذَلِكَ مَلَائِكَتَهُ الْمُقَرَّبِينَ لِيَمِيزَ الْمُتَوَاضِعِينَ مِنْهُمْ مِنَ الْمُسْتَكْبِرِينَ» خداي متعال ملائک مقرب را به همين امر مورد امتحان قرار داد تا متواضعين و متکبرين از هم جدا بشوند. بعد حضرت نحوه امتحان خدا را توضيح مي دهد که خداوند جناب آدم را از گِل آفريد و وقتي در آن روح دميد (که روح در قالب گل پنهان شده بود)، به ملائک گفت که بر او سجده کنند و آنها هم سجده کردند که اين سجده، کار بسيار سختي بود زيرا رمزش را نمي دانستند و اين آدم از گل و در جلوي خودشان خلق شده بود. اين گل چهل روز رها شده بود و ملائک او را مي ديدند. حضرت مي فرمايد: اگر مي خواست جسم او را هم از نور مي آفريد و در او يک جلال و شوکت و بوي خوشي مي گذاشت که شامه ها و عقول در مقابلش حيران شوند و امتحان ملائک آسان بشود ولي اگر اين کار انجام مي شد صف ها از هم جدا نمي شد. کما اينکه اهل دنيا هم در مقابل مظاهر و قدرت مادي خشوع مي کنند و در يک جايي مي شکنند اما اين شکستن، شکستن درمقابل خداي متعال نيست. اين شکستن، عبور از عنانيت نفس و خودپسندي نيست بلکه همان نفس است که مي گويد در مقابل قدرت برتر مادي خضوع کنيد. اينکه انسان از خودش بگذرد و در مقابل اله خودش، هيچي از خودش نبيند و به تواضع و خشوع محض برسد، و همه کبريا و عزت را آن طرف ببيند و در اين طرف ذلت محض ببيند، اين وقتي واقع مي شود که خداوند اين امتحان سخت و سنگين را مي کند و مي فرمايد که ملائک با اين کار از استکبار نجات پيدا کردند. اين اساس همه صفات حميده است. اگر کسي بتواند از خودپسندي، تکبر و عنانيت نفس به خضوع محض در مقابل خدا برسد، اين تواضع بنيان همه صفات حميده است. و بالعکس به اندازه ايي که ما مستکبر در درگاه خدا هستيم و براي خودمان شأن قائل هستيم، به همان اندازه صفات رذيله در ما شکل مي گيرد.AA  رابطه ما با خدا محور همه روابط است.
در حديث عقل و جهل حضرت اين مطلب را با بيان ديگري گفته اند. در کافي داريم که حضرت در بين اصحاب شان فرمودند: «اعْرِفُوا الْعَقْلَ وَ جُنْدَهُ وَ الْجَهْلَ وَ جُنْدَهُ تَهْتَدُوا»(2)عقل را بشناسيد و لشکر عقل را بشناسيد و جهل را بشناسيد و لشکر جهل را هم بشناسيد، تا هدايت شويد. اگر درک اين دوحقيقت براي شما بوجود بيايد، زمينه هدايت براي شما فراهم مي شود. گويا عقل يک حقيقتي است که لشکر و جنودي دارد و جهل هم حقيقتي است که لشکر و جنودي دارد؛ اين دو را بشناسيد تا زمينه هدايت براي شما فراهم بشود. بعد از حضرت تقاضا کردند که خودتان براي ما بفرماييد.
حضرت فرمود: خدا از مقام عالي که سمت راست عرش بود، عقل را آفريد. از نور خودش آفريد و اين حقيت نوراني است که از عالم بالا آفريده شده است . بعد دو دستور به او داد: «أَدْبِرْ فَأَدْبَرَ ثُمَّ قَالَ لَهُ أَقْبِلْ فَأَقْبَل‏» به او دستور به اقبال داد و اقبال کرد و دستور به ادبار داد و ادبار کرد. اگر در اقبال به سوي خداي متعال و هم ادبار از دنيا و هم همه ادبار و اقبال هايمان (همه کارهاي دنيا در دو چيز خلاصه مي شود: يا ادبار مي کنيم يا اقبال مي کنيم يا اخذ مي کنيم يا ترک مي کنيم از چيزي مي بُريم يا به چيزي گره مي خوريم ) فرمان الهي را قبول کرديم، اين مي شود بندگي. اگر ادبار و اقبالمان بر محور فرمان حضرت حق نبود از بندگي خارج مي شويم، بالاخره حاکمي وجود دارد و حکومت مي کند. يا ما تحت فرمان خدا هستيم و فرمان خدا بر قواي ما جاري مي شود يا ديگري دارد فرمان مي راند مثل نفس خودمان ،شيطان و اولياء طاغوت.
حضرت فرمود: وقتي عقل در ادبار و اقبال اطاعت کرد، خداوند متعال او را تکريم کرد و براي او 75AA  لشکر آفريد که اين 75 لشکر قوايي هستند که در قواي عقل قرار مي گيرند و عقل با اين قوا درعالم بندگي مي کند. اين قوا عبارتند از: يقين، توکل، صبر، زهد، اعتماد به حضرت حق، صدق و... بعد خدا جهل را آفريد و به او فرمان ادبار داد و او هم ادبار کرد و رويگردان شد. بعد خداوند دوباره به او فرمان اقبال داد ولي او برنگشت. يعني روي از خدا برگرداند و به طرف خداي متعال برنگشت. يک جمله لطيفي در دعاي عرفه سيدالشهدا است که حضرت به خداوند مي فرمايد: «أَمَرْتَ بِالرُّجُوعِ إِلَى الْآثَارِ» خدايا تو به من امر کردي که من به آثار تو در مخلوقات رجوع کنم «فَارْجِعْنِي إِلَيْكَ» مرا به طرف خودت برگردان «بِكِسْوَةِ الْأَنْوَارِ وَ هِدَايَةِ الِاسْتِبْصَارِ» مرا در پوشش نور و هدايت خودت قرار بده «حَتَّى أَرْجِعَ إِلَيْكَ مِنْهَا» که وقتي از دنيا و مخلوقات به سوي تو بر مي گردم «مَصُونَ السِّرِّ عَنِ النَّظَرِ إِلَيْهَا» باطنم مصون از نگاه کردن و توجه به اين عوالم باشد. «مَرْفُوعَ‏ الْهِمَّةِ عَنِ الِاعْتِمَادِ عَلَيْها»(3) وقتي به سمت اين نظام آفرينش مي روم همت من رفيع تر از اعتماد و اتکا بهAA  آنها باشد و در متن هستي که سير مي کنم با تو سير کنم.
زنبور عسل به گلستان مي رود و ماموريتش را انجام مي دهد و برمي گردد. بعضي ها وقتي درعالم سير مي کنند آنچه بايد در ساحت بندگي خدا برداشتAA  کنند، را بر مي دارند و دوباره به سوي حضرت حق برمي گردند. ولي جهل اين طور نبود وقتي خداوند به او گفت: برو، او رفت و وقتي گفت: برگرد، ديگر به سوي خداوند متعال برنگشت. خدا او را توبيخ کرد و فرمود: استکبارکردي و بخاطر اين استکبار او را طرد کرد. جهل مشاهده کرد که خدا براي عقل لشکر آفريدهاست. پس به خداوند گفت: ما بنا است با هم درگير شويم چون او عقل است و من جهل. بنابراين از همان اول بناي عداوت گذاشت. نکته هاي لطيفي را بزرگان اين جا گفته اند: اولا اين دو موجود هر دو تکليف داشته اند و هر دو هم مي توانستند تکليف خودشان را انجام بدهند و سطح تکليف شان هم يکي نبود. يعني کسي خيال نکند که خداوند متعال همان تکليفي را که از عقل مي خواهد از جهل هم مي خواهد، بلکه جهل در ساحت تکليفي خودش استکبار کرد.
دوما بنا نبود که درگيري با عقل حاصل بشود ولي جهل کينه گرفت و بنا گذاشت که با او بجنگد و از خدا هم استمداد کرد. خدا هم فرمود که تو را امداد مي کنم ولي نبايد از مسير طاعت من خارج بشوي واگر خارج بشوي قواي تو را طرد مي کنم و جهل هم قبول کرد. روايت داريم که 75 لشکر هم بر ضد قواي عقل آفريد مثل کفر که ضد ايمان است و خير که ضد شر است. پس اين قوا بخاطر استکبارش به جهل داده شده است و اگر بندگي مي کرد قواي ديگري برايش خلق مي شد و قواي خير در او قرار مي گرفت. اما وقتي که استکبار کرد و از خدا هم در مسير استکبارش، استمداد خواست؛ خداي متعال قرار نيست که در اين عالم امداد نکند و اگرخداوند مطلقا اختيارات سوء را امداد نکند راه تخلف بسته مي شود. وقتي ما اختيار مي کنيم که در اين عالم مسير باطلي را برويم صفاتي را مي خواهيم. قواي روحي مي خواهيم و آن قواي روحي در ما شکل مي گيرد. وقتي ما مي خواهيم شيطنت کنيم، قواي روحي مي خواهد. تعلق به دنيا، شدت رواني به دنيا، حرص، حسد، بخل و...مي خواهد. بدون اينها انسان نمي تواند در اين دنيا زندگي کند. زندگي شيطاني به اين قوا نياز دارد و کسي هم که مي خواهد بندگي کند زهد، توکل و.. مي خواهد.
پس خدا انسان را با اين صفات امداد روحي مي کند. همان طور که وقتي مي خواهي بندگي کني خدا به شما زبان داده که ذکر بگويي،گوش وچشم و قواي ديگر هم داده است و به همين کيفيت استمداد هم مي کند. اگر شما به طور کلي قوا را تعطيل کنيد، مي بينيد که اصلا نمي شود بندگي کرد. کسي هم که مي خواهد معصيت کند امداد مي شود. اگر خدا امداد نکند کسي نمي تواند گناه کند. اگر کسي بخواهد بندگي کند، خدا براي او غذاي حلال خلق مي کند و کسي هم که بخواهد معصيت کند، خدا شراب را خلق کرده است. اگر خدا شراب را خلق نمي کرد کسي نمي توانست شرب خمر بکند. صفات هم اين گونه هستند. ما بدون صفات نمي توانيم در اين دنيا اطاعت کنيم يا معصيت کنيم. اولين مرحله اي که طاعت يا معصيت در ما شکل مي گيرد، در صفات ماست. لذا ما نسبت به صفات مان مکلف هستيم. لذا مکلف هستيم که صفات خودمان را هم تهذيب کنيم. روز قيامت نسبت به صفاتمان از ما حساب و کتاب مي کشند. عقبات قيامت فقط عقبات نسبت به عمل نيست بلکه عقبات نسبت به حالات و صفات و گاهي اسرار هم هست. من اين حديث را به خاطر اين خواندم که مويد شدن به قواي نوراني مثل يقين، توکل، رضا، زهد در دنيا، صدق و امثال اينها، به خاطر تبعيت و طاعت و بندگي و تواضع در مقابل کبرياي الهي بود.
وقتي انسان مي خواهد تواضع کند، اين تواضع مي خواهد بسط پيدا مي کند پس به او قوا مي دهند. وقتي ما مي خواهيم نماز بخوانيم به ما پيشاني، دست، مواضع سبعة، زبان، قلب (براي تحول حال) و فکر داده اند، تا بتوانيم يک نماز بخوانيم. اگر بخواهيم معصيت کنيم اين قوا به کيفيتي براي ما لازم هستند. آن صفاتي که خدا براي طاعت مي دهد غير از صفاتي است که براي معصيت مي دهد. البته امداد الهي همراه با حکمتي است و بي حساب و کتاب نيست ولي خداوند دستگاه جهل را هم امداد کرده است و قوايي برايش آفريده است که با اين قوا کار مي کند. الان تصور شما اين است که دشمنان اسلام بدون شدت روحي درعالم کارمي کنند؟ آنها شديدترين غضب ها و حسدهاي مادي را دارند و اگر اين را نداشتند، نمي توانستند بجنگند. آنها مي جنگند و تا آخرهم مي ايستند يعني صفاتي در آنها هست و حتي اخلاص در صفات زشت هم دارند. وُلات آنها بسيار شديد هستند. هميشه پرچم دار اهل دنيا، شديدترين نسبت به دنيا و صفات رذيله است. و پرچم دار اهل الله، شديدترين در طاعت و بندگي و صفات کريمه است.
اين صفات کسب شدني است و راه کسب شدن آن هم يک مناسکي دارد. مثلا در فقه يک سري دستورات داريم که رساله است ولي دستوراتي هم در کتب اخلاقي داريم و يک دستورات از اين پيچيده تر داريم که در کتبي است که مربوط به عرفان عملي است. البته همه اين ها بايد دقيق تر پالايش بشوند و بر محور قرآن و اهل بيت نوشته بشوند. ولي بالاخره سطوحي از دستورات است و همه دستورات در رساله عمليه خلاصه نمي شود. و اين دستورات، دستور براي بندگي است که آن بندگي، منتهي به تهذيب صفات مي شود. لذا تواضع در برابر خدا، محور همه صفات کريمه است. يعني اگر براي صفات ريشه اي قائل شويد، اين ريشه همان خضوع و خشوع و سجده در مقابل خداي متعال است که مبدا نورانيت در وجود انسان است «عن الابصار قلوبنا بضياء نظرها اليک»(4) هر وقت قلب نگاه به سوي حضرت حق کرد نوراني مي شود. پرتوي اين نگاه قلب و وجود انسان را نوراني مي کند. اين يک نکته در پرورش اخلاقي است که کاملا اخلاق را متفاوت مي کند. لذا اخلاقي که در دستگاه مادي تعريف مي شود هيچ ربطي بهAA  اين ندارد. در آن دستگاه انسان مي تواند خود محور باشد و داراي اخلاق کريمانه هم باشد. در اين نگاه اين ديگر شدني نيست. انسان اگر از مدار خدا خارج شود ديگر اخلاق کريمه در او پيدا نمي شود. البته بعضي ها هستند که خروج کامل از محور بندگي ندارند و به نسبتي صفات حميده در آنها وجود دارد و آن وقت اين اشتباه مي شود و خيال مي کنند که صفت حميده، صفتي مشترک بين انسان مومن و کافر است. کما اينکه فطرت مشترک همه انسان ها فطرت توحيدي است و متمايل به صفات حميده است «فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها»(شمس/8) ولي در عين حال اگر تعالي انسان بر محور صفات حميده اش نبود، ترديد نکنيد که صفات حميده در انسان منزوي مي شود.
سوال: خوبي صفات حميده براي کساني که تحت ولايت خداوند نيستند از کجا فهميده مي شود؟
در کليات فطرت انسان کارگشا است. ولي در اثر تربيت، کم کم درک از صفات حميده و رذيله تغيير مي کند. يعني زيباشناسي انسان ها يکسان نيست. يعني گاهي ظلم را عدل مي بينند. جور يعني ظلمي که ديگر ظلم ديده نمي شود و پنهان شده است. چه وقت اين اتفاق مي افتد؟ وقتي ولات جور، در ترازوي انسان تصرف مي کنند. وقتي ترازوي انسان تغيير کرد صقات رذيله را حميده و صفات حميده را رذيله مي بيند. يعني حسد به دنيا را بعنوان صفت حميده مي بيند که به معني رغبت، براي تلاش در سعادت است. نمي تواند بفهمد که صفت حسد، غير از تلاش براي تامين معاش است.
سوال: صفحه 471 قرآن کريم را قرائت مي کنيم که آيات 34 تا 40 سوره مبارکه غافر است. لطفاً توضيحي درباره اين آيات بفرماييد.
پاسخ: اين آيات در مورد درگيري حضرت موسي با فرعون است که مکرر در قرآن ذکر شده است. از فرعون در برخوردش با موسي کليم، صفاتي ظهور پيدا کرد مثل مکرها، شيطنت ها و استکبار روحي، و اين آيات آن صفات را توضيح مي دهد. در اين آيات به داستان مومن آل فرعون اشاره شده است که به نفع حضرت موسي وقتي تصميم به قتل فرعون را گرفتند، به ميدان آمد و پاي اين امر ايستاد و به شهادت هم رسيد يعني سالها ايمان خودش را کتمان مي کرده ولي زماني که تصميم به قتل موسي گرفتند وارد ميدان شد. مومن آل فرعون جزو شخصيت هاي فوق العاده بود. با اينکه از مسلمات ماست که «لا يقاس‏ بال‏ محمّد صلّى اللّه عليه و آله من هذه الأمّة أحد»(5) کسي قابل مقايسه با اميرالمومنين نيست، از عظمت اين فرد همين بس که در روايات ما اهل بيت فرمودند که صدقين سه نفر هستند: حبيب نجار، مومن آل فرعون و اميرالمومينن. وقتي مومن آل فرعون وارد کار مي شود و در ميدان درگيري دستگاه فرعون قرارمي گيرد خداوند يک جمله از او نقل مي کند:«أُفَوِّضُ أَمْري إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصيرٌ بِالْعِبادِ»(غافر/44)
اگر انسان نتواند کار خودش را به خدا تفويض کند هيچ وقت در بندگي کردن در لحظه هاي سخت، موفق نمي شود. شرط اينکه انسان مشغول امر و نهي خداوند متعال باشد اين است که امر خودش را به او تفويض کند. و معتمد هم باشد که اگر کار خودت را به خدا تفويض کرديAA  او براي تو تدبير خوب مي کند. به تعبير ديگر معني تفويض اين است که کار خدا را به خدا تفويض بکني نه اينکه کار خودت را به خدا تفويض بکني. اين اشتباه است که انسان مشغول به خودش باشد. امنيت ما، زندگي ما، همسر ما و تعلقات ما به ما مربوط نيست، نه بوده و نه خواهد بود. در اين بين هم نه ما خالق او هستيم و نه رازق و نه مدبر او، آنچه از ما ساخته است بندگي است بخصوص در لحظات سخت. بندگي وقتي ممکن است که از توجه به خود و دخالت در کار خدا غافل باشيم. اگر فارغ بوديد، «فَوَقاهُ اللَّهُ سَيِّئاتِ ما مَكَرُوا» (غافر/45) خداوند کار خودش را به خوبي انجام مي دهد. او تدبير خودش را مي کند و به بهترين وجه ما را حفظ مي کند. در روايات داريم: گرچه او را کشتند و قطعه قطعه کردند، «فَوَقاهُ اللَّهُ سَيِّئاتِ ما مَكَرُوا»(غافر/45) ذره اي از سئيات آنها به او نرسيد و اين همه سختي ها باعث نشد که سيئات آنها او را فرا بگيرد. اگر کسي بخواهد وارد وادي بندگي بشود اولين قدم اين است که بايد تفويض کند.
يک نکته اساسي که مي خواهيم به آن بپردازيم اين است که اخلاق بر محور نبي اکرم تعريف مي شود و جزيره اي نيست. و انسان نبايد خيال کند که مي تواند خودش تهذيب کند و به سمت خدا برود. يعني همان گونه که عمل از صراط مستقيم عبور مي کند، اخلاق هم از صراط مستقيم عبور مي کند. نبي اکرمAA  مسير رسيدن به صفات حميده هستند و وادي ولايت ايشان، وادي صفات حميده است. خداوند صفات حميده را به ايشان داده است و به هيچ کس ديگر نداده است. بقيه به اندازه اي که وارد وادي ولايت ايشان مي شوند، از آن صفات به آنها عطا مي شود و نوراني مي شوند. پس ما يا تحت سيطره شيطان قرار مي گيريم و همه قوايمان، ظلماني به ظلمت شيطان مي شود يا تحت ولايت نبي اکرم قرار مي گيريم و همه قوايمان نوراني به نور حضرت مي شود. تهذيب يعني نوراني به نور حضرت شدن، اگر هم تهذيب به معناي حاکميت عقل است، عقل به اين معنا که منظور نبي اکرم است. يعني نور نبي اکرم به هر کجا برود آنجا تهذيب مي شود. تهذيب شيطان هم هر کجا برود آنجا ضد اخلاق خواهد بود.
سوال: خب شب شهادت امام جواد(ع) است. اگر ممکن است در مورد امام جواد(ع) توضيحاتي بفرماييد.
پاسخ: همه ائمه معصومين شئون يک امام را داشته اند يعني مي شود در شأن آنها زيارت جامعه کبيره را خواند. امام جواد (عليه السلام) در همان زماني که به امامت رسيدند و حتي قبل از آن مي شد که ايشان را در آن سن، مخاطب قرار داد و زيارت جامعه کيبره را در شأن ايشان خواند. اين امر عجيبي نيست زيرا خداوند مي فرمايد که حضرت عيسي در گهواره گفت: «إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ آتانِيَ الْكِتابَ »(مريم/30) که کتاب خدا به من عطا شده است «جَعَلَني‏ نَبِيًّا» نه «يجعلني نبيا» بنابراين، اين براي اهل مسير حق واضح است که اين امور چيز مهمي نيست.
اعتقاد ما در باب امامتAA  اين است که امامت يک منصب الهي است که خدا مي دهد و آن حقيقت روح امامت است مثل روحي که خداوند در آدم مي دمد و مي گويد: بر او سجده کنيد، اين گِل حجاب است. امام وقتي در عالم دنيا مي آيد، اين بدن نبايد براي ما حجاب بشود.وقتي آن روح منتقل به امام شد امام بالفعل است. مي خواهد بر حسب ظاهر صغير باشد يا کبير، تفاوتي نمي کند و اين فقط صحنه امتحان ماست. امام، همان امام است و همه قواي امامت را دارد و وقتي جبرئيل و روح در شب قدر مي آيند در محضر همين امام مي آيند. همانطور که آنها تواضع مي کنند و پرچمداران عالم ملکوت تدبير خودشان را با امام هماهنگ مي کنند و ماموريت هاي بزرگ شان را بي چون و چرا با امام تنظيم مي کنند يعني امتحاني که دادند بر قرار است، ما هم بايد نسبت به امام همين رابطه را داشته باشيم.
اين يکي از مراحل امتحان سنگين جامعه شيعه بود که خداوند متعال همانطور که ملائکه را امتحان کرد اين بار جامعه مومنين را امتحان کرد. يعني امام شان را در قالب جسمي که به حسب ظاهر خردسال است، قرار داد. اين امتحان سنگيني بود. اتفاقا يکي از ادواري که در آن انشعاب جدي در جامعه تشيع رخ نداد، دوره امام جواد(ع) است. يعني جامعه تشيع اين امتحان را خيلي خوب داده اند و خيلي خوب تر امام، اين امامت را بروز دادند. يعني اين جور نبود که اين عالمان بزرگ مقلد باشند، و واقعا امامت در امام تجلي کرد و آنچه ما در باب امام مي گوييم در ايشان بروز پيدا کرد. ايشان به حسب ظاهر خردسال بودند(در سن 9 سالگي) ولي شئون امامت در امام جواد(ع) در نه سالگي محقق شد. يعني همان شئون امامتي که در 63 سالگي در وجود اميرالمومنين و در 65 سالگي در امام صادق (ع) بو ، همان شئون امامت، در سن نه سالگي در امام جواد(ع) بود.
شيعه امتحان داد و خود امام هم مظهر تثبيت آن اعتقادات اماميه شدند. حضرت به گونه اي جامعه شيعه را اداره کردند که انشعاب در دوره ايشان اتفاق نيفتاد و بعد از ايشان هم انشعابات بسيار محدود هستند. امام رضا(ع) مي فرمايد: خداوند فرزندي به برکت جواد الائمه به شيعه نداده است و اين در باب حضرت خيلي نکته لطيفي است. و همين هم کافي است که کسي در قالب امام نه ساله، امامت کرده است. اين طور نبود که پادشاه بازنشسته باشد و بعد نايب السلطنه کشور را اداره کند. واقعا ايشان شيعه را رهبري کردند و در سن نه سالگي به گونه اي رهبري کردند که اين افرادِ عظيمِ متراکمِ در حال درگيري با دستگاه ابن العباس، واقعا مديريت شدند و امامت امام را لمس کردند و با امامت امام به سوي جلو حرکت کردند.
پي نوشت ها:
(1) بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج‏16، ص: 210
(2) الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏1، ص: 21
(3) بحار الانوار/ ج95 ص226
(4) زاد المعاد - مفتاح الجنان، ص: 49
(5) نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 47

ارسال دیدگاه


ارسال

جهت مشاهده دیدگاه های کاربران کلیک نمایید

دیدگاه ها