.
بسم الله الرحمن الرحیم
قهرمانان توحید رسید به اشرافزاده قهرمان، یک بچه پولداری که پدرش تاجر و مادرش تاجر بود.مصعب بن عمیر که ما به فارسی میگیم مصعب . زمینه آسایش او از هر نظر فراهم بود، غذای عالی لباسهای متنوع شرایط زندگی خوب اما او ایمان را ترجیح داد بر لذتهای ظاهری.
این قهرمانی میخواد یک کسی که به قول قرآن وسایل زندگی براش فراهم هست یک اراده بزرگ میخواد صرف نظر کنه از این لذتهای مادی به افلاک نظر کنه در همون روزهای آغاز اسلام مسلمان شده که مسلمانی خیلی هزینه داشت کتک خوردن داشت آزار دیدن داشت توهین شنیدن داشت پدر و مادرش وقتی شنیدند او رو زندان کردند و زیر نظر داشتند تا از زندان خانگی فرار کرد و جز اولین گروه مهاجران به حبشه شد.
قبل از هجرت خاطراتی از او به ثبت رسیده یکی از اون خاطرات دلخراش این هست که علی رغم اینکه لباسهای بسیار قیمتی و زیبا داشت همه را مادرش ازش گرفت و او با یه پارچه کهنهای از خانه بیرون آمد روزی رسول خدا و اصحاب در جایی نشسته بودند مصعب در حالی که لباسی کهنه بر تن داشت و اون رو چند جور وصله زده بود از راه رسید اصحاب از روی ترحم سرهای خودشون رو به زیر انداختند که او رو در این لباس نبینند، سلام کرد به پیامبر پیامبر پاسخ او را داد و او گفت خدای را سپاس میگویم که مرا به این راه هدایت کرد...
مصعب مثل خود پیامبر بسیار تمیز آراسته خوش پوش و خوش سیما بود. به حدی که در شهر مکه زبانزد بود مادرش لباسهای گران قیمت کفشهای فاخر و عطر های گران برای او تهیه میکرد از زیباترین جوانان مکه بود و پدر و مادرش خیلی دوستش داشتند. مادرش بانویی ثروتمند به او افتخار میکرد رسول خدا گاهی میفرمود که در مکه خوش پوش تر و پر طراوت تر و زیبا موتر از مصعب ندیده ام یه چنین جوانی بیاد مسلمان بشه به دنیا پشت پا بزنه وارد معنویت بشه این قهرمانه جمال و زیبایی از نعمتهای خداست. خداوند دوست دارد نعمتی رو که به بنده اش میدهد ازش استفاده بکنه اما مصعب که بین دوراهی مادیت و معنویت مانده بود معنوییت را انتخاب کرد. پیامبر خدا فرمود هیچ جوانی از اهل مکه نزد پدر و مادرش در آسایش نبود و خداوند او را از آن حال به رغبت در خیر و محبت خدا و رسولش کشاند از اون فضا وارد این فضا شد.
مسلمانها تحت فشار بودند پیامبر هم غصه میخورد که این بهترین بندگان خدا چرا باید آزار ببینند به آنها فرمود مصلحت است به یک کشور دیگری مهاجرت کنید تا زمانی که این آزارها کم بشه پیامبر حبشه را پیشنهاد کرد. اولین گروههای مهاجران با حفظ مسائل حفاظتی، مکه را به قصد حبشه ترک کردند یکی از اون نفرات هم مصعب بود با هجرت به حبشه شروع کردن در اون سرزمین به تبلیغ اسلام نخستین گروه ۱۰ نفر بودند، یک تصمیم پرمخاطره آیا به مقصد خواهند رسید به سلامت؟ آیا خواهند توانست آیین مسلمانی را به دوردستها منتقل کنند؟ پس از مدتی برگشتند به مکه
دوست دارم این رو بگم بعضی از خونهها چقدر مبارک هستند و بعضی از خانهها چقدر نامبارکند یک کسی است به نام ارغم در سالهای اول اسلام که دعوت پنهانی بوده همه فعالیتهای پیامبر در خانه ارغم صورت میگیره اون ۴۰ نفر اولی که اسلام آوردن غالبا در خانه این شخصیت خانه ارغم آدرس خداپرستان است. قرآن کریم می فرماید: فی بیوت اذن الله ان ترفع و یذکر فیها اسم الله یه خانه هایی هست که خداوند شایسته دانسته اجازه نام او در اون خانهها بلند بشه ...
الان در شهرهای بزرگ خانههایی هست هزار متر دو نفر توش زندگی میکنن نه مهمانی نه جلسهای خانههایی در جنوب شهرستان ۷۰ متر همیشه جلسه قرآنه، جلسه مهمانیه، جلسه آشتی کنونه، جلسه عقده جلسه عروسیه، پربرکته خانه ارغم مسلمانان به صورت مخفی قرار میذاشتن در خانه ارغم و اونجا عبادت میکردند نماز رو به جماعت میخواندند این خانه در کنار کوه صفا بود و ارغم هم وصیت کرد این خانه به صورت وقف بماند که در آینده ها دهه ها و صد های آینده یه نشانی از تاریخ اسلام مانده باشد. بعدها قسمت شد که خانه او به مسجد تبدیل شد و جزء مسجد الحرام قرار گرفت یک خانه مبارک تا دنیا دنیاست در خانه ارغم عبادت صورت میگیرد.
مصعب از نخستین مسلمانانیست که در خانه ارغم به اسلام تشرف پیدا کرد اسلام خودش را پنهان میکرد تا اینکه عثمان ابن طلحه او را در حال نماز دید و خبر مسلمان شدنش را به خانواده اش رساند . نماز هم اولین فریضه است که پیغمبر فرمود از آسمان به او ابلاغ شده روزه و خمس و زکات و جهاد و حج و حجاب و اینها همه ارمغان های مدینه هستند، ولی نماز از روز اول بود و نشانی اون هم نماز به شکل جماعت تا اینکه یه قصهای پیش آمد مصعب به عنوان اولین مبلغ اسلام مبلغ رسمی اعزام شد از مکه به مدینه . اولین معلم قرآن، اولین امام جمعه، حتی قبل از اینکه پیامبر نماز جمعه بخواند مصعب با اجازه پیامبر در مدینه نماز جمعه خوانده است.
قصه از کجا شروع شد؟ دوست دارم میزبان مصعب در مدینه را قبل از خودش برای شما بیان بکنم خیلی شیرین است. یک کسی است به نام اسعد بن زراره دوستی دارد به نام زکوان، هر دو تاجر هستند. همین جا میخوام عرض بکنم در بسیاری از موارد گسترش اسلام و گسترش شیعه به دست تجار و بازرگانان صورت گرفته، من خواهش میکنم از تاجران مسلمان در کنار کار اقتصادیشون یه کار فرهنگی تدبیر بکنند. فکر بکنند از اونها کارهای بزرگی ساخته است در دوردستها ندای اسلام را ندای تشیع را در آفریقا در آسیا در بخش های از اروپا تجار و بازرگانان رساندند الان هم چنین چیزی شدنی است.
اسعد بن زراره و دوستش زکوان از مدینه به قصد زیارت آمده بودند مکه، یه قصد دیگری هم داشتم غیر از زیارت و اون این بود که بین که در مدینه بودند اوس و خزرج اختلافات پیش آمده بود این دو نفر آمدند پیش دوستشون عتبه در مکه از او کمک بگیرند برای رفع اختلافات عتبه رو پیدا کردند و به مهمانی او رفتند و مشکل رو مطرح کردند عتبه گفت ما خودمون هم گرفتار شدیم اسعد پرسید گرفتاری شما چیه ؟ عتبه گفت مردی در میان ما پیدا شده که مدعی است رسول خداست جوانان ما را گمراه میکند به خدایان ما دشنام میدهد پرسید او چیست گفت فرزند عبدالله بن عبدالمطلب، یک شخص آشنا از خاندانی بزرگوار از طرفی اسعد بن ز زکوان از یهودیان مدینه شنیده بودند به زودی پیامبری در مکه ظهور میکند از طرف خدا و به مدینه مهاجرت خواهد کرد و مدینه را سامان خواهد داد. این تو ذهن اسعد بود تا این ماجرا را شنید که جوانی آمده و ادعای پیامبری میکند جرقهای در دل او روشن کرد وگفتند خوب حالا ما بریم زیارت کنیم طواف خانه خدا را انجام بدیم کجا هست این کسی که شما میگید ادعای پیامبری کرده گفت در هجر اسماعیل میتونید او رو پیدا کنید ولی یه کاری باید بکنید عتبه که از مشرکین هست به اسعد گفت مقداری پنبه تو گوش هاتون بذارید که سخنان سحرآمیز او در شما اثر نکند.
اسعد مقداری پنبه گذاشت و شروع کرد طواف کردن پیامبر عزیز ما هم در هجر اسماعیل با چند تن از مسلمانها صحبت میکردند طواف اول هفت دور طواف باید بکنند طواف دوم شک کرد برای چی من باید من انسان هستم من خردمند هستم من اندیشه دارم چرا نباید یه سخنی رو بشنوم؟ آرام آرام به خودش نهیب زد و این پنبه را از گوش خودش بیرون آورد آمد در هجر اسماعیل خدمت پیامبر سلام کرد سلام اعراب در زمان جاهلیت این بوده انعم صباحاً یعنی صبح بخیر؛ پیامبر فرمود خداوند اینگونه ادای احترام را تغییر داده شما مانند اهل بهشت بگویید السلام علیکم در اسلام آمده قبل از اسلام نبود اسعد گفت خب این یه مطلب تازه بعد پرسید از پیامبر شما مردم را به چه چیز دعوت میکنید؟ پیامبر عزیز ما هم مضمون آیاتی از سوره اسرا را برای اسعد بیان کرد فرمودند من شما را به خدای یگانه و رسالت خود از طرف پروردگار دعوت میکنم دعوت میکنم که شرک نورزید، به والدین خود نیکی کنید به آنها احترام بگذارید، فرزندان خودتون رو به سبب فقر نکشید که خدا به شما و اونها روزی میدهد به دنبال کارهای زشت نباشید کسی را بی دلیل نکشید، از خوردن مال یتیم بپرهیزید. در فروش به عدالت رفتار کنید از کم فروشی دوری کنید . خداوند هر انسانی را به اندازه توانش تکلیف فرموده و در هنگام سخن گفتن مواظب باشید به عدالت سخن بگویید اینها مضمون آیات بیست و سوم تا سی و هشتم سوره اسراء است یعنی هنگامی که اسعد این کلمات را از پیامبر شنید گفت اشهد ان الله اله الا الله وحده لا شریک له و انک رسول الله ...به دلش نشست دین اسلام یه دینی ست فطری یا دینی ست عقلانی
هر کسی امروز هم اسلام را بشنود به خودش مراجعه بکنه این رو میپسنده، اسعد گفت یا رسول الله پدر و مادرم فدای شما من اهل یثرب هستم مدتی است رشته دوستی و برادری بین ما و قبیله اوس بریده شده، اگر این رشته به دست شما پیوند خورد خیلی خوب است یکی از خویشان من هم به نام زکوان همراه منه امیدوارم او هم مسلمان بشه ،یا رسول الله ما از یهودیان می شنیدیم که به زودی ظهور خواهید کرد و به سوی شهر ما مهاجرت خواهید نمود. خداوند را میستایم که مرا به سوی شما هدایت کرد
حالا شما حساب بکنید یهودیانی که باعث شدن مردم مدینه مسلمان بشن خودشون وقتی پیامبر اسلام رو دیدن لجاجت کردن ایمان نیاوردن و به قتل پیامبر اسلام کمر بستند.
چقدر این زندگی انسان شگفت انگیزه ما آمدیم از شما کمک بگیریم هر دو نفر یعنی اسعد و زکوان از پیامبر تقاضا کردند مبلغی به شهر مدینه اعزام بفرمایید تا قرآن به ما یاد بده، اسلام را برای ما بیان کند پیامبر عزیز اسلام این ماموریت را به مصعب ابن عمیر همین بچه پولدار شیک پوش که الان یه لباس کهنه ای بیشتر به تن نداردسپرد. تازه سال جوانی که به او ماموریت داد کسی که در دوران شعب ابیطالب سختی های زیادی را کشیده و از ایمان دست برنداشته.
او به عنوان اولین مبلغ اعزام شد به مدینه در مدینه هم میزبانش همین اسعد بن زراره هست مصعب با اسعد وارد مدینه شدند خیلی این خبرها شیرینه امروز از این خبرها در دنیا رخ میده فراوان رسانهها باید منتقل کنند منتشر کنند. این دو نفر وارد مدینه شدند و خبر ظهور پیامبر اسلام را به مردم مدینه دادند روزها در مجالس خزرجی ها حاضر میشد و اونها رو به اسلام دعوت میکرد به ویژه سراغ جوان ها میرفت و شب ها در خانه اسعد استراحت میکرد یه اسم دیگر هم دوست دارم شما بشناسید چون در قرآن آیات زیادی مربوط به این اسم "عبدالله ابن ابی" او کیست؟ یه شخصیت محبوب که بنا بود رهبری مدینه را بر عهده بگیرد بتونه بین اوس و خزرج دو طایفه بزرگ آشتی و صلح ایجاد بکنه و مدیریت اونها را بر عهده بگیره حالا عبدالله ابن ابی این خبر رو که شنیده پیامبری آمده دلهره به جان او افتاد. با تبلیغات مصعب مخالف بود میدانست که به زودی پیامبر اسلام به مدینه بیاد ریاست او تحت شعاع قرار خواهد گرفت
از اولین میوه های تبلیغ مصعب مسلمان شدن جوانیست که رئیس قبیله است به نام سعد بن معاذ ما در قهرمانان توحید یکی یکی به خواهیم رسید اسعد به مصعب گفت دایی من سعد بن معاذ از بزرگان اوس است، یکی از دو قبیله مدینه او مردی عاقل و شریف است در میان خاندان خود محبوبیت دارد اگر او دعوت ما را بپذیرد ما در این شهر موفق شدیم. رئیس قبیله که آیینی را می آورد بقیه هم به تبعیت از او ایمان میآوردند به نزدیک منزل سعد بن معاذ رفتند کنار چاه آبی نشستند جوانان قبیله جمع شدند مصعب مقداری قرآن برای اونها خواند
خبر به گوش سعد بن معاذ رسید سعد هم دوستی دارد به نام اسید گفت من خبردار شدم در مکه کسی از قریش ادعای پیغمبری کرده جوانها را منحرف میکند نکنه این مذهب هم داره تبلیغ اون پیامبر رو میکنه اسید گفت من میرم خبر میارم خواهش میکنم این اسمها رو حفظ بکنید اینا خاطراتیست که به اسم ها مربوط نمیشه به رسم ها مربوط میشه او سعید اومد برای سعد بن معاذ خبر بیاره آمد پیش مصعب مصعب برای او آیاتی خواند تحت تاثیر آیات قرآن ایمان آورد اسلام آورد آمد پیش سعد بن معاذ دیدار خودش رو گزارش کرد اسید به مصعب گفت که خب مال من میخوام مسلمان بشم راه و رسم مسلمانی چیه گفت چند تا کار باید بکنه یکی باید غسل بکنی اسلام با نظافت شروع میشه یکی باید لباس نظیفی بپوشی اسلام با آراستگی همراهه یکی باید شهادتین بگویید اسلام با باورهای درست شروع میشه باور به خدای یکتا و باور به پیامبری پیامبر و چهارم اینکه دو رکعت نماز بخوانید. این راه و رسم اسلام آوردن بودس این کارا رو انجام داد بعد رفت سعد بن معاذ را پیدا کرد خبر خوشی به او داد سعد بن معاذ هم آمد باز آیاتی از سوره فصلت برای او تلاوت کرد او علاقمند به اسلام شد همون چهار تا کار رو تا رفت غسل بکنه دستور داد از خانه اش لباس نظیفی آوردند لباس نظیف پوشید شهادتین گفت دو رکعت نمازی که مصعب به او آموخته اون نماز را خواند وارد جرگه مسلمانان شد حالا رئیس قبیله مسلمان شده به مصعب گفت الان تو آزادی، هرجا میخوای تبلیغ کن به هر خانهای به هر جلسهای و مصعب بن عمیر نو به نو جمعی را به اسلام وارد میکرد خبرش رو هم برای پیامبر گزارش میکرد و پیامبر رو خوشحال میکرد اولین مولد یه بچه پولداره یه بچه پولداری که از لذت های دنیایی گذشته از قضا از مرکب از لباس از مسکن آواره شهر دیگه شده ولی از معنویتی که خدا نصیب او کرده شادمانه سعد بن معاذ قبیلهاش را جمع کرد جوانها رو جمع کرد از آنها پرسید مقام من در چشم شما چگونه است؟ گفتند تو سرور ما هستی هرچه فرماندهی اطاعت میکنیم سعد گفت اینک تا به یگانگی خدا و رسالت محمد بن عبدالله اقرار نکنید من سخن گفتن با شما را بر خود حرام میکنم این همون محمدیست که یهودیان خیبر خبر ظهور او را به ما دادند. بعد از این گفتار همه قبیله اسلام آوردند و مصعب این دفعه از اون محدودیت خارج شد و علنا هر کجای مدینه میخواست دعوت میکرد به اسلام،از پیامبر اجازه گرفت.
اولین نماز جمعه را بخواند هنوز پیامبر به مدینه تشریف نیاوردن اولین نماز جمعه را مصعب خواند وعدههایی که پیامبر به مدینه آمدند از مصعب پرسیدند چیکار کردی این همه موفق بودی گفت اول رفتم سراغ بچهها اول رفتم سراغ جوانها به اونها احترام میکردم بچهها رو خوردنی میدادم تشویق میکردم تو دل اونها جا باز کردم روشهای خودش رو در تبلیغ و دعوت برای پیامبر توضیح میداد.
مراسم حج فرا رسید مسلمان ها در محدودیت بودند در مکه،دولی در ایام حج اجازه داشتند با مسافران با زائران گفتگو بکنند. حتی در شعب ابی طالب هم که بودند در فصل حج اجازه داشتند بیان وارد زائران بشن. موسم حج فرا رسید مصعب ابن عمیر با ۷۰ نفر از مسلمان ها به مقصد زیارت خانه خدا و ملاقات پیامبر اسلام به مکه آمدند.. چقدر این صحنهها زیباست ای کاش این دوربینهای تصویربرداری میبود ذوق و شوق یک مبلغ یکتاپرست رو ما در چهره اونها میدیدیم تصور بکنید یک کسی که از سرزمین خودش به یه سرزمین دیگه رفته و جمعی را به اسلام دعوت کرده موفق هم بوده حالا اونا رو آورده پیش رهبر و پیامبر و خوشحالی خودش رو اظهار می کنه. چقدر لذت بخشه دیدن این صحنه
به صورت مخفیانه در یه جایی این ۷۰ نفر با پیامبر قرار گذاشتن که بهش میگن عقبه دوم، در سرزمین منا هست. مصعب از استقبال مردم و توجه اونها به اسلام تعریف میکرد و پیامبر خوشحال میشد
مادر مصعب شنید که مصعب از مدینه به مکه آمده یک کسی رو قاصدی رو سراغش فرستاد و از او خواست به دیدن مادر بیاد حالا مادر مشرک پسر مسلمان، مصعب هم به دیدن مادر رفت مادر او گلایه کرد که تو به مکه میای پیش از اینکه نزد من بیای جای دیگه میری من مادرت هستم بعد به مصعب گفت هنوز اون مذهب انحرافی را ترک نکرده ای؟ مصعب گفت مادر جان من بر دین پیامبر و به اسلامی که خدا و رسولش پسندیده اند باقی هستم مادر گفت فرزندم از دوری تو در حبشه و مدینه اونقدر گریه کردهام برای تو شعر سرودهام فرستادم شعرها رو برات. چرا بی اعتنایی کردی مصعب گفت مادر جون آخه تو من را به بی دینی دعوت میکنی تو من را میخوای از اسلام جدا بکنی مادر گفت زندانتی می کنم ها مصعب هم گفت من دوستانی دارم که میان مرا آزاد میکنند آخرش مادر گفت که خیلی خب تو به دین خودت منم به دین خودم مصعب در پایان گفت مادر من به تو علاقه دارم خیرخواه تو هستم تو را به یگانگی خدا و رسالت محمد بن عبدالله دعوت میکنم گواهی بده مادرم لجاجت کرد گفت به ستارگان آسمان سوگند که از دین تو پیروی چون به من نسبت بی خردی میدهم تو را آزاد میگذارم تو بر عقیده خود باش من بر عقیده خود باقی خواهم ماند
و مصعب یکی دو ماه ماه بقیه ماه ذیالحجه و ماه محرم و سفر را در مکه ماند و مجدداً به مدینه آمد پیامبر مهاجرت کرده به مدینه جمعیت خوبی شدن مسلمان ها پایگاهی پیدا کردند مشرکین عصبانی و خشمگین اولین جنگ رخ داد جنگ بدر یک جنگ نابرابر مسلمان ها ۳۰۰ نفر، مشرکین هزار نفر مسلمان ها پایین کوه مشرکین بالای کوه. قصه جنگ بدر را چند بار اشاره کردیم پیامبر مشورت کرد با یارانش اونها هم گفتن یا رسول الله ما به شما اعتماد داریم شما بفرمایید ما می جنگیم ولو جمعیت ما ولو سلاح ما کم است ما ۳۰۰ نفرمون اسلحه هم نداریم ۷۰ نفر اسلحه داشتن بقیه با چوب و سنگ اون شب رو پیامبر مناجات کرد راز و نیاز کرد و فردای اون روز عجب جنگی آغاز شد.
پهلوانان مسلمان با پهلوانان مشرک با هم جنگیدند مسلمانها اونها را کشتند بعد جنگ عمومی آغاز شد در این جنگ پرچمداران دو نفرند علی ابن ابی طالب و مصعب بن عمیر قهرمان ما الان پرچمدار لشکر شده این بچه پولداری که میتونست تو خیابون های مکه با لباس های شیک با کفش های شیک بگرده الان شده سردار جبه ها اسمش سر زبان هاست پرچم سفیدی را پیامبر به دست او داد خداوند پیروزی را در بدر نصیب مسلمانها کرد هفتاد نفر از مشرکین را کشتند ۷۰ نفر به اسارت گرفتند و فرشتگان به کمک آمدند مسلمانها را قوت قلب دادند دلداری دادند و این پیروزی حاصل شد
یک خاطره قشنگ؛ در بین اسرا برادر مصعب هم بود برادر مصعب دید داده داداش مصعب داره میاد به برادرش یعنی مصعب گفت که ای مسلمانا بگو دستای من رو باز بکنند برای چی من را گرفتند مصعب هم محکم این رو نگه دارید مادرش خیلی پولداره یه پول زیادی ما باید از مادرش بگیریم تا آزادش بکنیم! یعنی دو برادر یکی در جبهه حق یکی در جبهه باطل مثل کربلا ما در کربلا برادری در جبهه امام حسین برادری در جبهه یزید یا پدری پسری یکی در جبهه حق یکی در اختیار انسان با خود اوست روابط حاکم نیست ایمان آوردن ارادیست من در فلان خانه بودم در فلان سازمان بودم در فلان شهرک یا محله بودم اینها پذیرفته نیست
دیگه سخت ترین شرایط کاخ فرعونه آسیه همسر فرعون توانست ایمان خودش رو حفظ بکنه در کاخ فرعون اراده انسان ها سرنوشت اونها رو مشخص میکن.ه این هم یه خاطره شیرین
بعد از جنگ بدر جنگ احد مشرکان پس از شکست در بدر سال بعد به خون خواهاهی کشتگان خودشون آمدند پیامبر مثل جنگ بدر مشورت کرد. دو نظر بود یکی در شهر مدینه بجنگیم یکی به کوهستان برویم حمزه و جوانها نظرشون این بود که بریم کوهستان و پیامبر اون نظر رو پسندید هزار نفر از مدینه راهی احد شدند ۳۰۰ نفر از اون هزار نفر که منافقین بودند در بین راه برگشتند و ضربهای زدند و پیامبر سان دید از ۷۰۰ نفر باقی مانده. جنگ آغاز شد وعده داده بود خداوند که در احد هم مثل بدر پیروز خواهید شد ولی مسلمان ها شکست خوردند چرا؟ به سه دلیل یک نافرمانی کردند دو تفرقه بینشون پیش آمد، سه به دنیا طمع کرد ۵۰ نفری که بنا بود یه قسمتی را حراست بکنند به طمع غنائم اون قسمت رو رها کردن مشرکین هم هوشمندی به خرج دادن از اون پشت به مسلمان ها حمله یه وقت مسلمونها وسط میدان خودشون رو در محاصره مشرکین دیدند چیکار کردن یه عده زیادی فرار کردن اینجا یکی از آزمونهای سخت مسلمانان رخ داده چه کسانی نزد پیامبر ماندند و جان خودشون رو سپر جان پیامبر کردند اولین اونها مولای متقیان امیر مومنان علی علیه السلام یکی از اونها از اون مردان غیور مصعب بن عمیر اون کسی که از هر طرف نیزه میآمد تیر میآمد به سمت پیامبر سینه خودش رو سپر میکرد دست راستش رو قطع کردند ادامه داد پرچم دستش بود. دست چپ رو قطع کردن پرچم رو با بازوانش گرفته بود مصعب مثل جعفر طیار مثل عباس در کربلا دو دستش قطع شده و راه حراست از جان پیامبر در جنگ احد به شهادت رسید. خیلی پیامبر برای او گریسته... پایان روز که فرا رسید وقت خاکسپاری شهیدان شد پیامبر کفن نداشت برای این جوان یه پارچه کوتاهی بود رو صورتش مینداختن ساق پاهاش پیدا بود رو پاهاش مینداختن صورتش پیدا بود پیغمبر فرمود ساق پاهاش رو با گیاهان بپوشانید این سرنوشتی قهرمانه که پشت پا زد به دنیا همسری دارد به نام همنه ، رهبر عزیز انقلاب چند سال قبل به نویسندگان کتاب فرمودند چرا فقط برای مردان کتاب مینویسید؟ این قهرمانانی که در جبه ها عزت خریدن برای ملت مادر دارند همسر دارند فرزند دارند مادرانشون برای همسرانشون کتاب بنویسید همنه حمله همسر مصعب دختر جهش در پایان جنگ احد بیست و چند نفر از بانوان خودشون رو به میدان جنگ رساندن از جمله فاطمه زهرا سلام الله علیها رسول خدا چشمش افتاد به این بانوی قهرمان فرمود ای هم صبر کن خوددار باش حمله گفت برای چه کسی ای رسول خدا پیامبر فرمود برای داعیات حمزه حمله گفت انا لله و ان الیه راجعون خدا او را رحمت کند شهادت بر او گوارا باد... دوباره پیامبر فرمود همه صبر کن اجر خودت را به حساب خدا بگذار حمله گفت برای چه کسی ای رسول خدا فرمود برای برادرت ...به یاد بانوانی که در کشور ما در یک زمان شهادت سه عزیز خبرش به اونها میرسید شوهرش جبهه بوده بچههاش جبهه بودن همزمان شهادت پدر همزمان شهادت سه پسر یا شهادت همسر و فرزندان به خاطر خدا صبر میکرد. برادرت هم به شهادت رسید همنه گفت انا لله و انا الی راجعون رحمت خدا بر او باد بهشت بر او گوارا باد باز پیامبر فرمود هم صبر کن خوددار باش همنه گفت برای چه کسی پیغمبر فرمود همسرت مصعب ناله همنه بلند شد و گفت وای بر اندوه من... پیامبر فرمود شوهر برای زن ارزشی دارد که هیچکس چنان ارزشی ندارد . بعد حضرت از همنه پرسید چرا آه کشیدی؟ گفت برای یتیمی فرزندانش پیغمبر دعا کرد که خداوند یتیمان مصعب را خود سرپرستی خواهد کرد
این قهرمان توحید این برنامه است. دو نمونه آوردم تو این برنامه برای شما بیان کنم یک نمونه که نمونه های زیادیست من فرصت کردم این دو نمونه را پیدا کنم مصعب روزگار ما کیه یه نمونه از ایران آوردم یه نمونه از اروپا از ایران جوانیست به نام امیر خدا حفظ بکنه عالم بزرگ استاد انصاریان را بالا منبر این قصه رو تو همون ایام تعریف کرده در دهه ۶۰ که جنگ نابرابر ایران و بعث عراق و دنیای استکبار بود یه پسر ۱۷ ساله هستم. در ایام دفاع مقدس سال ۱۳۶۵ دانش آموزی ۱۷ ساله به مجله زن روز نامه مینویسد من پسری ۱۷ ساله هستم در خانواده ای مرفه و ثروتمند زندگی میکند مثل مصعب پدر و مادر من هر دو پزشک هستند از صبح زود تا پاسی از شب در خارج از منزل سپری میکنند وقتی هم که به خانه میان خسته و کوفته زود میخوابند. یک بار از خودشون نمیپرسند ما پسری داریم پسرمون کجاست من تک فرزند خانواده هستم پدر و مادرم برای اینکه تنها نباشم دختر خالهام را که هم سن من است به سرپرستی قبول کردند و آورده اند در خانه من. مشکل من از اینجا شروع میشود که این دختر که به مراتب از شیطان پست تر و حرفه ای تر است درخواست گناه کبیره از من دارد دائما در سرم فکر گناه میاندازد من از او اعراض میکنم تو را به خدا کمکم کنید این دختر بعضی از وقت ها مرا تهدید میکند من فکر میکنم این بدبختی ها به خاطر این است که من زیبا هستم فکر میکنم اگر این موهای طلایی و پوست روشن را نداشتم این بلا به سر من نمیآمد یعنی همون ویژگیهای مصرف فوق العاده زیبا و شیک پوش بوده دوست داشتم در خانواده فقیر زندگی میکردم ولی چنین دختر شیطان صفتی گیر من نمیافتاد. دوست داشتم تا قبل از ازدواج پاک بمانم کمکم کنید بگویید به او چه بگویم چطور او را مانند یک دختر مسلمان طرز فکرش را عوض کنم فکر نمیکنم مطرح کردن این موضوع با پدر و مادرم سودی داشته باشد چون اونها همیشه در مجالس عیاشی شرکت میکنند. این نامه اول این پسر ۱۷ ساله.
نامه دوم بسم رب الشهدا و صدیقین خدمت خواهران عزیز و گرامی در مجله زن روس مدتهاست منتظر جواب نامه شما هستم ولی تا حالا که عازم دانشگاه هستم جوابی از شما دریافت نکردم، البته مطمئن هستم که جواب مرا میدهید ولی وقتی جواب خواهید داد که من در این دنیای فانی نباشم. حدود یک هفته بعد از اینکه به شما نامه نوشتم شبی در خواب دیدم که مردی با کت شلوار سبز در خیابان مرا دیده به من میگوید امیر برو دانشگاه اصلی، وقت را تلف نکن. من این خواب را برای روحانی مسجددمان تعریف کردم معنایش را پرسیدم ایشان گفتند دانشگاه اصلی جبهه است من هم از اینکه خداوند دست مرا گرفته بود و راهی به رویم گشوده خوشحال شدم و عازم جبهه نورعلیه تاریکی هستم . البته این نامه را به کادر دبیرستان میدهم تا اگر خوشبختانه شهید شدم و بعد از شهادت من نامه شما آمد این نامه را برای شما پست کنند. من مدتها با شیطان مبارزه کردم و خودم را از آلودگی حفظ کردم حالا تصمیم گرفتم که خودم را در صف عاشقان حقیقی خدا پیوند دهم و از این دام خلاصی یابم من میروم ولی بگذار که پدر و مادرم که هر دو دکتر هستند و ادعای تمدن میکنند بمانند و به افکار غرب زده خود ادامه دهند امیدوارم از خواب غفلت بیدار شوند دی ماه ۱۳۶۵ این یکی از ده ها نمونه داخل ایران.
یک نمونه خارج از کشور ادواردو آنیلی تنها وارث میلیاردر مشهور در سال ۱۹۵۴ در آمریکا متولد شد ایتالیایی در آمریکا متولد شده، او یکی از دو فرزند جیانی آنیلی سرمایه دار ایتالیایی و مالک کارخانجات فیات است. او پس از تحصیلات مقدماتی در رشته ادبیات ادامه تحصیل داد و در سن ۲۲ سالگی با اخترشناس ایتالیایی آشنا شد و به دنبال اون به سراغ عرفان و ادیان شرقی رفت سفری به هند و پس از هند به ایران داشت در ایران با شخصیت امام خمینی آشنا شد و در ایتالیا با آقای قدیری ابیانه که رایزن فرهنگی سفارت ایران در ایتالیا بوده آشنا شد. مصاحبهای رو از آقای قدیری ابیانه از تلویزیون تماشا میکنه به سفارت ما در ایتالیا میره آقای قدیری رو پیدا میکنه، چندین بار به ایران سفر میکنه با حضرت امام خمینی دیدار میکنه حضرت امام پیشانی او را میبوسه با حضرت آیت الله العظمی خامنه ای دیدار میکند. عکسش در صف اول نماز جمعه تهران اون سالها الان تو سایت ها وجود داره برمیگرده به اروپا با رهبران کشورهای اروپایی تماس میگیره اوی مسلمان بی اعتنا نیست در مصعب فلسطین حساسه در مظلومیت مظلومان حساسه مقاله مینویسه مصاحبه میکنه یک مسلمان انقلابی در حالی که میلیاردها دلار در انتظار ارث بردن او هست. وقتی پدر و مادرش می شنوند اون مسلمان شده تهدیدش میکن به اسلامت ادامه بدهی عین قصه مصعب روزگار قدیم ما تو را از ارث محروم میکنیم و همین کار را میکنند و در یه روزی به صورت مشکوک کنار جاده کنار پلی جنازه او پیدا میشود.
امروز هم مصعب های وجود دارند که به خاطر گرایش به حق پشت پا میزنند به ارث های مادی خدا نگهدار شما