اپلیکیشن شبکه سه
دریافت نسخه اندروید

مشاهده محتوا

حجت الاسلام بهشتی- قهرمانان توحید( زید بن حارثه)

بسم الله الرحمن الرحیم.

قهرمانان توحید چه حرف‌های قشنگ، شنیدنی، جذاب و درس‌آموزی دارند. از قضایای شگفت‌انگیز تاریخ بشر بچه‌هایی هستند که به یک دلیلی از خانواده جدا می‌شوند یا مشکلاتی در خانه هست. مادر پدر بچه را می‌گذارد یک جایی یا اختلافی بین زن و شوهر پیش می‌آید یا راهزنانی حمله می‌کردن به قبائل. بچه‌ها را می‌دزدیدند می‌بردند یه شهری دیگه یا جنگ پیش می‌آمد. در سایه شوم جنگ، جنگ‌زده‌ها پراکنده می‌شدند و بچه‌ها گم می‌شدند. اینها حوادثی است جذاب در تاریخ بشر که سرنوشت این بچه‌ها چی می شه یا زلزله پیش می‌آید. همه اعضای خانواده زیر آوارهای زلزله  از دنیا می‌رفتند. یک بچه می‌ماند، حالا این بچه به چه شهری برود؟ چه کسی او را سرپرستی کنه؟

یک نمونه از این جنس در قرآن هم آمده: قصه حضرت یوسف. یک قصه فوق‌العاده جذاب. برادران یوسف از روی حسادتی که به او ورزیدند، بهانه گردش و ورزش را آوردند و از پدر اجازه گرفتند این برادر را ببرند به گردش. برادر خودشان را ابتدا می‌خواستند بکشند، بعد تصمیم گرفتند. مشورت کردند که او را در چاه آب بگذارند که رهگذران کاروانیان بیایند بچه را ببرند و پیراهن یوسف را با خون بزغاله مثلاً رنگین کردند و گریه‌کنان، گریه دروغی به خانه برگشتند و کاروانیان آمدند آب بردارند. این بچه‌ی زیبارو را پیدا کردند و آوردند به شهر و به فروش گذاشتند و همسر عزیز مصر که پسردار نمی‌شد یا فرزنددار نمی‌شد، به عنوان غلامی خرید و به کاخ آورد و عجب داستانی برای پسری که اینگونه از خانواده‌اش به دور افتاده.

این پسر به جوانی رسید و زلیخا به او طمع کرد و او هم به خدا پناه برد و به ناچار به زندان افتاد و در زندان برای زندانیان یک چهره معنوی داشت. خواب‌هایشان را تعریف کردند و چند سالی در زندان بود و روزگاری گذشت. عزیز مصر خوابی دیده بود که خواب‌گزاران می‌گفتند این خواب پریشان است ولی این التهاب از او دور نمی‌شد. پیوسته در این فکر بود که معنای خواب من چیست؟ تا اینکه یکی از افرادی که در کاخ او مسئول پذیرایی بود گفت: من یک کسی را در زندان من می‌شناسم که او می‌تواند خواب شما را تعبیر کند.

این از شیرین‌ترین قصه‌های قرآن است. ماجرای پرفراز و نشیب یک پسر بچه که پیوسته با مدد الهی زندگی خود را می‌گذراند. یوسف از زندان تعبیر خواب را برای عزیز مصر ارسال کرد و عزیز مصر گفت: این درست است. یوسف را به وزارت اقتصاد گماشت و تدبیری کرد برای قحطی سالی که در پیش است. همه کشورها به مشکل برخورده بودند الا کشور مصر که این تدبیر را کرده بود. کشورهای همجوار افرادشان را می‌فرستادند برای طلب کمک و از جمله فرزندان یعقوب، یعنی برادران یوسف آمدند.

عجب داستانی! قدم به قدم در این داستان نشانه خدا را می‌بینیم. مدد خدا را می‌بینیم. عنایت خدا را نسبت به بندگانش می‌بینیم.

قهرمان این برنامه از این جنس است: زید بن حارثه. اصالتاً اهل یمن بوده از قبیله کلب. تقریباً بیست سال از نظر سنی با پیامبر و10 سال با حضرت علی علیه السلام فاصله سنی داره. خیلی زیبارو بوده. چهره‌ای سفید متمایل به سرخی داشت چون در اون منطقه به دلیل گرما چهره‌ها غالباً سبز و سیاه هستند. چهره‌ای سفید متمایل به سرخی داشت. مهربان و خونگرم. به سرعت با دیگران انس می‌گرفت. دارای ظرفیتی فوق‌العاده برای پذیرش دیگران با هر شخصیتی. بعضی‌ها این مهارت رو دارن در امر به معروف و نهی از منکر، در تربیت، در ارشاد. زود دلها رو جذب می‌کنن. هر چی که باشه با سلایق مختلف یه هنری داره که می‌تونه دلها رو به خود جذب کنه. به همین دلیل در آینده‌ها پیامبر مسئولیت مدیریتی و فرماندهی زیاد به زید بن حارث سپرده

حارثه پدر زید ازدواج کرد با بانویی به نام سعدی حاصل این ازدواج سه فرزند، دو پسر و یک دختر به نام اسماء بود. مادر بچه که بچه هشت ساله بوده، همان سعدی به همراه کودک خود آمده بود به دیدار بستگان که ناگهان گروهی از اسب‌سواران قبیله بنی قین به آنجا حمله کردند و پسربچه را ربودند و بردند در یک شهر دوردستی در بازار به فروش گذاشتند. حالا پدر و مادر بچه پریشان نمی‌دونن بچه‌شون کجای دنیاست، در چه شهری؟ در چه وضعیه.

از طرفی حکیم ابن حزام برادرزاده حضرت خدیجه سلام الله علیها در سفری که به شام داشت، آمد چند تا برده خریداری کرد. از جمله همین پسر هشت ساله بود. اینها را خریداری کرد و آمد به مکه و خدیجه کبری به دیدن حکیم آمد. حکیم گفت: عمه جان هر یکی از این پسرها را که می‌خواهی برای خودت انتخاب کن. خدیجه کبری هم زید را پسندید. به چشمش آمد، او را انتخاب کرد و به خانه خودش آورد. گفتند این در روزگاری بوده که حضرت خدیجه با پیامبر اسلام ازدواج کرده بوده. این پسر را پیغمبر بخشید. پیغمبر هم او را آزاد کرد. از حالت بردگی بیرون آورد، شد یک پسر آزاد و در خانه پیامبر شروع به زندگی کرد. تحت تربیت پیامبری که خداوند در قرآن فرموده: و ان لک خلق عظیم تو خلق بسیار بزرگی داری. ای رسول ما.

در آن خانه چند نفر دیگر هم زندگی می‌کنند: خدیجه کبری وعلی بن ابیطالب علیه السلام، یک بانویی که خدمت می‌کند به نام ام ایمن. زید در این خانه رشد کرده، تحت تربیت این شخصیت‌ها بوده تا روزگار گذشت. همشهریان حارثه آمده بودند برای مراسم حج به مکه در یک خیابان در یک کوچه‌ای با زید برخورد کردند که حالا چند سال هم گذشته شناختنش. زید هم آنها را شناخت. رفتند به پدر و مادر زید خبر دادند که بچه‌تون مکه است.  پدر و عمو و برادر زید به مکه آمده‌اند. یکسره آمدند نزد پیامبر اسلام که هنوز به پیامبری نرسیده.

پدر زید این را گفت: شما خاندانی هستید بزرگوار. اسیران را آزاد می‌کنید. بینوایان را خوراک می‌دهید. ما برای آزادی پسرمان آمده‌ایم. بر ما منت بگذار و یک پولی بگیر. فدیه بگیر و فرزند ما را آزاد کن. حضرت فرمودند: او را بخواهید. زید را صدا بزنید بیاید آزادش بگذارید. اگر خودش با شما بودن را برگزید، من پولی نمی‌خواهم. بدون دریافت پول تقدیم شما می‌کنم. ولی اگر با من بودن را انتخاب کرد، من او را مجبور نمی‌کنم همراه شما بیاید. گفتند: منصفانه است. خبر کردند. زید آمد و پیغمبر پرسید: این دو نفر را می‌شناسید؟ زید گفت: بله، این آقا بابای منه. این هم عموی منه.

پیغمبر فرمود: من را هم که می‌شناسی. اکنون هر گونه که مایل هستی عمل کن یا با ما بمان یا با آن‌ها برو. این داستان‌ها مایه‌ی بسیاری از فیلمنامه‌های جذاب در جهان است. بخشی از آن واقعی و بخشی تخیلی. اینها که ما می‌گوییم یا قصه‌ی یوسف سلام الله علیه واقعی است. دست خدا را می‌توانیم در این جریانات ببینیم که بندگان خدا اگر یتیم شدند، اگر ندار شدند، اگر ربوده شدند، اگر به خاطر اختلافات خانوادگی از خانواده دور ماندند، خدا دارند. یک کسانی چه بسا اونها رو به بهترین شکل تربیت بکنند.

زید گفت: نه من این آقا رو رها نمی‌کنم. یعنی دست از پیامبر برنداشت. به پیغمبر عرض کرد: من شما رو رها نمی‌کنم. من کسی را بر شما ترجیح نمی‌دهم. شما برای من پدری کردید. رسول خدا هم دستش رو گرفت آورد به حجر اسماعیل اعلام علنی کرد که او فرزند من است. بعضی از تواریخ هم گفتند: پدر او و عموی او و برادر او همه ایمان آوردند و با خوشحالی به سرزمین خودشون برگشتند.

خوب، آرام آرام زید بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود تا ظهور پیامبر اسلام رخ می‌دهد. حساس‌ترین فراز تاریخ بشر در صبحگاه دوشنبه. پیامبر عزیز ما در غار حرا اولین آیات قرآن را دریافت می‌کند و از کوه که سرازیر می‌شود، اولین کسی که به او ایمان می‌آورد علی بن ابی طالب علیه السلام و نفر دوم بانوی بزرگ اسلام خدیجه کبری و نفر سوم زید بن حارثه است.

خدا رحمت کند بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران درباره بچه‌هایی که از یک پرورشگاهی رفته بودند جبهه و به شهادت رسیده بودند. این جملات حضرت امام همین الان هم تو مسیری که من هر روز میام به دیوارها نوشته شده که اینها چه قابلیت‌هایی داشتند این بچه‌های گمنام و خداوند آغوش رحمتش رو برای پذیرش این جوان‌ها باز کرد.

زید بن حارثه شده سومین مسلمان. السابقون السابقون اولئک المقربون. چقدر خوش‌شانس. در دوران غربت و تنهایی اسلام کمک‌کار یار و یاور ناصراست. جایی که پیامبر را اذیت می‌کنند. مسلمان‌ها را شکنجه می‌کنند تو این روزگاران سیزده ساله مکه. زید بن حارثه قهرمان توحید است. به حقیقت مدافع حق و حقیقت است تا اینکه مهاجرت صورت گرفت و هجرت کردن مسلمان‌ها به مدینه. زید بن حارثه هم به تبع اونها به مدینه آمدند.

در مدینه فصل ازدواجش پیش آمد با همان بانویی که در خانه پیامبر خدمت می‌کرد و پیغمبر می‌فرمود: اگر کسی حوریه‌ای از حوریان بهشتی را می‌خواهد ببیند، با ام ایمن ازدواج کند. ام ایمن را پیامبر خیلی ستایش می‌کرد به پاکی، به دینداری و زید بن حارثه ازدواج کرد با همین بانو و خداوند پسری به آنها داد به نام اسامه که در آینده فرمانده سپاه اسلام به سوی رومیان شد. اسامه فرزند زید از این بانو است.

زید بن حارثه ازدواج کرد. ازدواج جوانها را هم پیامبر خیلی پیگیری می‌کرد. حالا یک پسری است که پدرش نیست. در این شهر مادرش نیست. خاله‌اش نیست، دایی نیست. خود پیامبر برایش همسر پیدا کرد. بعضی‌ها هستند میان در شهرهای بزرگ شاگردی می‌کنند. استاد برای آنها خانه تهیه می‌کند، همسر پیدا می‌کند. خودش وساطت می‌کند. ضمانت می‌کند. پیامبر درباره زید بن حارثه این کارها را کرده، ازدواج او را پیامبر سامان داد.

به جز شهر مکه که مقاومت می‌کردند در برابر اسلام و شکنجه می‌کردند، آزار می‌دادند مسلمان‌ها را  وتحریم می‌کردند، مسلمان‌ها را، یک شهر ثروتمند دیگری هم نزدیک مکه به نام طائف که خانه‌های بزرگ، خانه‌باغ‌های بزرگ ثروتمندان بزرگ در آنجا زندگی می‌کردند. زمانی که ابوطالب از دنیا رفت، آزار قریش نسبت به پیامبر افزایش یافت. پیامبر در یک سال دو پشتیبان را از دست داد: ابوطالب، خدیجه و تقدیرات الهی. این بود که به‌جای ابوطالب، پسرش علی ابن ابیطالب و به‌جای خدیجه دخترش فاطمه زهرا سلام الله علیها جایگزین پدرها و مادرها در یاوری پیامبر شدند.

رسول خدا در صدد توسعه میدان دعوت بود. تصمیم گرفت از مکه به طائف در مکه هم مورد فشار است ولی رسالتش اقتضا می‌کند باید برود به شهرهای دیگر به همراه دو نفر: علی بن ابی طالب علیه السلام و زید بن حارثه در ماه شوال سال دهم بعثت به طائف رفت. یک سفر پرمخاطره ده روز در طائف ماندند، مردم آنجا را به اسلام دعوت کردند اما آنها توجه نمی‌کردند، لجاجت می‌کردند، بیم داشتند سخنان پیامبر در دل جوان‌هایشان تأثیر بگذارد. شروع کردند به سنگ زدن به پیامبر. آنچنان پاهای پیامبر مجروح شد که تا مدت‌ها آثارش مانده بود و زید بن حارثه در دفاع از پیامبر سرش چند شکاف برداشت و اندوهگین پیامبر با این دو یار به مکه برگشتند.

در راه زید گفت: ای رسول خدا! قریش شما را از مکه بیرون کردند. چگونه دوباره به مکه برمی‌گردید؟ پیغمبر فرمود: خداوند برای این مشکل ما هم گشایشی قرار داده است. خداوند یاور دین خود و پشتیبان رسول خویش است. پیامبر ما همیشه به آینده خوشبینانه نگاه می‌کرده، حتی آینده‌های دور را. خداوند به او نشان داده صد سال بعد، 1000سال بعد، ۱۴۰۰ سال بعد. حوادث آینده‌ها را پیامبر می‌دانسته، واقعه کربلا را می‌دانسته ولی صبوری می‌کرده می‌دانسته این نقشه خداست و باید رخ بده و به نفع جامعه بشری بشریست.پیامبر عزیز ما نگاه خوشبینانه داشته، دلواپس امت اسلامی بوده، دغدغه داشته اما با امید نگاه می‌کرده.

در مدینه از اولین اقدامات پیامبر یکی عقد اخوت بوده. پیامبر همان جمعیت مسلمانان را دوست داشت منسجم، مستحکم، همه با هم، با صف‌های محکم ببیند. لذا مسلمان‌ها را جمع کرد و بین آن‌ها عقد اخوت بست. بین انصار و مهاجرین پیمان بست. چند بار پیامبر این کار را کرده؟ اون دفعه اولش ظاهراً صد نفر بوده‌اند که پیامبر این پیمان را برای ایجاد الفت و اتحاد و استحکام بین مسلمانها انجام داد. هر دو نفری را که از نظر روحیه و شخصیت بیشتر به هم شباهت داشتند با هم برادر می‌خواند. مثلاً سلمان با ابوذر، مقداد با عمار، طلحه و زبیر، حفصه با عایشه.

در پایان علی ابن ابیطالب علیه السلام پرسید: یا رسول الله! منبا کی؟پیغمبر فرمود: تو برادر منیانت اخی ووصی و وارثی. زید بن حارثه را پیامبر با چه کسی برادر خواند؟ با حمزه سردار بزرگ اسلام، سید شهیدان جنگ احد. که اینها نشان‌دهنده افراد است که ما می‌خواهیم الان نمره بدهیم. می‌توانیم از این شاخص‌ها استفاده بکنیم. اخوت زید بن حارثه به صلاحدید پیامبر با حمزه سیدالشهدا بوده.

آیه ۷۵ سوره انفال هم در همین ماجرا نازل شده: : وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ مِنۢ بَعۡدُ وَهَاجَرُواْ وَجَٰهَدُواْ مَعَكُمۡ فَأُوْلَـٰٓئِكَ مِنكُمۡۚ وَأُوْلُواْ ٱلۡأَرۡحَامِ ... آنانکه بعد‌ها ایمان آوردند، هجرت کردند، جهاد کردند با شما هستند، از شما هستند. و اولوا الارحام بعضهم اولی ببعض ابتدا گمان می‌کردند این برادری مکتبی در ارث بردن هم هست که این آیه نازل شد که نه! رابطه خویشاوندی نیست. رابطه مکتبی است. به همین جهت است که حضرت حمزه در جنگ احد وقتی به میدان می‌رفت به زید بن حارثه فرمود: اگر در این جنگ به شهادت رسیدم، تو باید به وصایای من عمل کنی. آنگاه وصایای خود را به زید بیان کرد.

زید بن حارث پسر گمشده یا پسر ربوده شده... یک قطعه تاریخی دیگر: اولین جنگ پیامبر و مسلمانان با مشرکین که با پیروزی لشکر اسلام به پایان رسید: جنگ بدر. خب درباره جنگ بعد شما زیاد شنیدید یک جنگ نابرابر مسلمانها حدوداً ۲۰۰ نفر، مشرکین ۱۵۰۰ نفر، مسلمانها پایین کوه، مشرکین بالای کوه، مسلمانها با تجهیزات اندک. حتی اون ۳۱۳ نفر شمشیر نداشتند، هفتاد هشتاد نفرشان شمشیر داشتند بقیه با سنگ با چوب و اونها همه مسلح بودند اما به قدرت الهی با ایمان و توکلی که انها داشتند پیروز شدند. هفتاد نفر از مشرکین را کشتند و هفتاد نفر به اسارت گرفتند.که اون داستان خیلی قشنگی داره.

تقریباً فاصله جنگ بدر تا مدینه شاید دویست کیلومتر باشه. پیامبر اطلاع‌رسانی پیروزی این جنگ را به دو نفر سپرد: زید بن حارث و عبدالله بن رواحه که در برنامه بعد زندگینامه او را خواهم دید. این دو نفر و پیامبر شتر خودش را هم که قضبا اسمش بود سپرد به زید و فرمود: بشارت پیروزی را شما به مدینه برسانید تا ما برسیم. در همین جا باید یاد کنیم خبرنگاران، نویسندگان، شاعران، کسانی که در دوران دفاع مقدس، پیروزی‌های جبهه حق علیه باطل در رادیو و تلویزیون و روزنامه‌ها گزارش می‌کردند. یادش بخیر دل‌های مظلومان را شاد می‌کردند. خانواده‌های رزمندگان را خوشحال می‌کردند.

حدیث داریم که بعد از نماز خداوند چند کار رو قرار داده که پاداشش بی‌حساب است. یکی شاد کردن دل مومن، شاد کردن اگر به وسیله بشارت پیروزی در جبهه باشد چه ثوابی دارد؟ زید بن حارثه و عبدالله بن رواحه سریعتر از دیگران خودشان را به مدینه رساندند. همین طور که وارد شهر شدند خبر را بیان می‌کردند تا رسیدن به مسجد با صدای بلند. بخشی از شهر را زید بن حارثه، بخشی از شهر را عبدالله بن رواحه اطلاع‌رسانی می‌کردند. سپاه اسلام پیروز شد، لشکر اسلام پیروز شد. دشمنان و ابوجهل کشته شدند. عتبه شیبه اینها کشته شدند. بسیاری از آنها به اسارت گرفته شدند.

منافقین که همیشه تطیر می‌زنند، فال بد می‌زنند و نگاه بدبینانه دارند مسخره می‌کردند. می‌گفتند: پیغمبر کشته شده، این هم شترش است. ولی قسم می‌خورد زید. به خدا حتی پسر زید اسامه آمد نزد پدر. گفت: پدر جان! واقعاً مسلمانها پیروز شدند؟ گمان نمی‌کردند. گمان نمی‌کردند این لشکر کم‌جمعیت با تجهیزات اندک بر آن لشکر پرجمعیت مجهز پیروز شوند. اما زید سوگند می‌خورد که خبر من درسته. پیامبر عزیز هم با لشکر اسلام وارد شدند. اون بشارت تقویت شد.

یک قطعه افتخارآمیز دیگر زید محرم پیامبر:  در همین جنگ بدر یکی از اسیران جنگ، اسمش ابوالعاص، داماد پیامبر، شوهر زینب، دختر پیامبر بود. پیامبر به ابوالعاص فرمود که ما تو را آزاد می‌کنیم، دختر ما بفرست مدینه چون اذیت می‌کرد دختر پیامبر رو کتک می‌زد، اذیت می‌کرد. ابوالعاص هم قبول کرد. به ظاهر اما آمده مکه طفره می‌ره. پیامبر زید بن حارثه و یکی از انصار را مأموریت داد که برود مکه و دختر پیامبر را بیارند. با زیرکی پیامبر انگشتر خودش را داد به زید فرمود: این را به دخترم بده می‌شناسه به تو اعتماد می‌کنه با او بیاید.

وقتی این دو نفر زید بن حارثه و اون مرد انصاری به نزدیکی مکه رسیدند، چوپانی را دیدند که مشغول چرانیدن گوسفندان بود. زید پرسید: این گوسفندان مال کیه؟ گفتند: از ابوالعاص من هم چوپان او هستم. زید گفت: اگر چیزی به تو بدهم می‌تونی بدون اینکه به کسی بدهی به زینب همسر ابوالعاص بدهی؟ گفت: آره این کار را می‌کنم. زید همون انگشتر رو داد به اون چوپان. چوپان هم شبانه رسید به مکه و گوسفندان رو سامان داد و رفت زینب همسر ابوالعاص رو پیدا کرد و اون انگشتر رو داد. گفت: این انگشتر بابامه، از کجا آوردی؟ قصه رو تعریف کرد که در فلان جا منتظرت هستن که تو رو به مدینه ببرن و زینب دختر پیامبر به همراه زید بن حارثه به مدینه آمده‌اند. این هم نشان می‌ده که چقدر پیامبر به این جوان اعتماد داشته.

از افتخارات زید بن حارثه حضور در جبهه‌هاست. پیامبر عزیز ما از آغاز سال دوم هجرت با جنگ‌ها روبرو شد. متفاوت گفته‌اند در این نه سال شصت و چند تا هشتاد و چند جنگ رو گفته‌اند. جنگ‌های زمان پیامبر هم دو جوره. شما می‌دانید غزوه‌ها، سریه‌ها، غزوه یعنی جنگی که پیامبر در آن حضور داشته. سریه جنگی که پیامبر حضور نداشته و کسانی را اعزام کرده. زید بن حارثه هم در غزوات هم در سرایا حضور داشته.

چرا جنگ؟ دشمن نمی‌خواست شیرینی اسلام بر کام‌ها اثر کند. جنگ یعنی کشتن، کشته شدن، فراق، کسادی. دشمن می‌خواست مردم سرگرم این چیزا بشوند، از معارف اسلام به دور بمانند. غافل از این‌که در همین جنگ‌ها بود که زیبایی‌های اسلام مثل ایثارگری، مثل فداکاری، مثل باور به جهان غیب، مثل برادری، مثل صمیمیت تحقق پیدا کرد و این اخبار وقتی به دوردست‌ها می‌رسید همه به اسلام علاقمند می‌شدند. بعضی‌ها اصلاً تاریخ اسلام را بر اساس تاریخ جنگها نوشتند. می‌تونیم به این یه نگاه خوشبینانه داشته باشیم. یه نگاه بدبینانه.

نگاه خوشبینانه‌اش اینه اون اخلاق‌هایی که پیامبر فرمود: من برای آن مبعوث شدم توی این میدان‌های جنگ شکوفا شد. در سوره محمد صلی الله علیه و آله و سلم می‌خوانیم لو يشاء الله لانتصر بکم اگر خدا می‌خواست با قدرت خودش انتقام می‌گرفت ولی خدا اراده کرده شما را به وسیله هم بیازماید. در آیه بعد می‌خوانیم: و والذین قتلوا فی سبیل الله فلن یضل اعمالهم شهدا زنده اند یه جهان بزرگتر شیرینتر پیش روی اونهاست و کسانی که کشته شدن در راه خدا، خدماتشان فعالیتهایشان بی‌ثمر نمی‌ماند. سید مهدی هم خداوند در آن جهان آنها را راهنمایی می‌کند و یصلح لهم اعمالهم آنها را سامان می‌دهد. فعالیت‌هایشان تباه نمی‌شود.

رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرماندهی و رهبری جنگ را بر عهده زید بن حارث گذاشت. حقیقتاً می‌توانیم این لقب رو به زید بدهیم: سردار بزرگ اسلام. فرماندهی جنگ چیز کمی نیست. هفت جنگ را فرماندهی‌اش را به زید بن حارث سپرده که در اکثر آنها با پیروزی برگشته. بعضی از نمونه‌هایش را اشاره می‌کنیم.

بعد از جنگ بدر، قریش مسیر کاروان تجاری خودش را تغییر داد. چون اون مسیر از نزدیک مدینه می‌گذشت و مسلمانها اونجا بودند. چه بسا احتمال می‌دادند مسلمانها برای تقاص کردن دارایی‌های مسلمانها در مکه مسدود شده بود. اینها می‌گفتند: ما می‌تونیم تقاص بکنیم. مسیر جاده را تغییر داده بودند به سمت شام. پیامبر با خبر شد که ابوسفیان و ابوالعاص با کاروانی تجاری از مسیر جاده جدید رهسپار شام شده‌اند. حضرت زید بن حارثه را فرستاد که به این کاروان حمله کنند و در این برخورد ابوسفیان و همراهانش گریختند و اموال انها به دست زید و همراهانش افتاد.

دوم یک کسی است به نام امغرفه دختر ربیعه همسر مالک، چهل نفر مرد نیرومند را اجیر کرد. مثل الان که آمریکاییها اجیر می‌کنند یک کسانی را بروند تو کشورهای اسلامی کشت و کشتار بکنند برن تو نیجریه برن تو یمن به عشق پول اجیر می‌کنه اینقدر دلار می‌دم این نفر را ترور بکند.

 این نفر چهل مرد نیرومند رو اجیر کرد که به مدینه برن و پیامبر رو به قتل برسانند. رسول خدا سردار بزرگ خودش زید بن حارثه را با سوارانی به سمت او فرستاد. زید بن حارثه هم در وادی القری با اونها روبرو شد. درگیری سختی رخ داد. زید شکست خورد اما جان سالم به در برد و قسم خورد تا اونها رو شکست نداده دست و روی خود را نشوید. مجدداً به مدینه آمد. جمعی دیگر رو همراه خودش برد، اونها رو پیدا کرد، بهشون حمله کرد، پیروزمندانه برگشت و فرماندهی اونها رو به اسارت گرفته و به مدینه آورد.

یک قطعه تاریخی سوم: دهیه کلبی، سفیر پیامبر به سوی روم. ما در قهرمانان توحید هنوز به زندگینامه او نپرداختیم. خیلی شنیدنی است. خیلی شنیدنی. یک شخصیتی که پیامبر فرمود: گاهی جبرئیل به شکل آدمیان بر من ظاهر می‌شد، به شکل دهیه کلبی بود. جوانی خوش‌قلب، خوش‌سیما، خوش‌خط که می‌تواند با قیصر روم گفت‌وگو بکند. دهیه کلبی آمده بود با قیصر روم دیداری داشت. قیصر روم هم هدایایی برای پیامبر به او داده بود. در بین راه یک قبایلی بودند که این هدایا را گرفتند و دهیه کلبی را با دست خالی فرستادند.

ببینید فعل و انفعالات تو هر انقلابی پیش می‌آید. حالا تدبیرش مهمه. اون کسانی که این کار رو کردن با یک قبیله هم پیمان بودن که اون قبیله با مسلمانان تفاهمنامه امضا کرده بودند. دهیه کلبی به مدینه رسید و قصه را تعریف کرد، در اینجا بود که رسول خدا زید بن حارث را صدا زد و او را مأمور جنگ با قبیله جزام کرد که پیمان بسته بودند. اونها هم رفتند و چند نفر رو کشتند و چند نفر رو به اسارت گرفتند و اون قبیله هم‌پیمان هم هدایا رو گرفتند و آمدند مدینه و عذرخواهی کردند. در نهایت با پیروزی زید بن حارثه در این مأموریت به پایان رسید. کارهای دشوار رو پیامبر بر عهده این سردار قابل می‌گذاشت.

یک قصه دیگر در جنگ خندق که سومین جنگ بزرگ مسلمانان بود، تعداد نیروهای لشکر اسلام، سه هزار نفر مشرکین ده هزار نفر به خاطر خندقی که به پیشنهاد سلمان فارسی حفر کرده بودن مشرکین موندن اون طرف ۱۰ روز یا بیشتر ماندن نتونستن نفوذ کنن. یک پهلوان تونستن از خندق عبور بدن اونم به دست علی بن ابیطالب علیه السلام کشته شد و آرام آرام لشکر مشرکین تصمیم به برگشت به سمت مکه را گرفتند. نتیجه جنگ به نفع مسلمانان پایان یافت. در این جنگ، جنگ خندق پرچمدار مهاجران، زید بن حارثه پرچمدار انصار سعد بن عباده، سعد بن عباده را هم در آینده باید بگیم.

از قابلیت‌های زید بن حارثه یکی اداره جامعه مدیریت و فرماندهی است. بارها در تاریخ نقل شده که پیامبر برای جنگ یا برای سفر از مدینه تشریف می‌بردند. یک جانشین برای خودشان می‌گذاشتند که شهر را اداره کنند. در چندین مورد جانشین خودشان را زید بن حارثه گذاشتند. این نشانه قدرت مدیریت این سردار است. مثلاً در روز دوم ماه شعبان سال پنجم، زید را در مدینه جانشین خود کرد و خودش به همراه عده‌ای از اصحاب عازم جنگ با یهود بن مستلق شد.

خب جنگ‌های پیامبر و یهودیان را شما شنیده‌اید به خاطر پیمان‌شکنی یهودیان، یهودیان از روزهای اول قول داده‌اند به پیامبر اسلام که ما اگر جنگی پیش بیاید بین شما و دیگران بی‌طرف خواهیم بود. پیامبر فرمود: بنویسید. بنویسید این سند بماند. ولی تمام آنها بنی قریظه، بنی نضیر، بنو مستلق، خیبری‌ها همه بدعهدی کردند. چهل یهودی رفتند در مسجدالحرام با چهل مشرک مجموعاً هشتاد نفر نقشه قتل پیامبر را کشیدند. این جنگ بنی مستلق هم پیامبر تشریف بردند پیروزمندانه بر می‌گشتند.

در راه بازگشت هم قصه تلخی پیش آمد که قرآن کریم در سوره منافقون این سوره‌ای که تقریباً یک صفحه و نیم قرآن را به خود اختصاص داده. یک اشاره‌ای بکنم به این قصه تلخ. چه بسا امروز هم تکرار بشه اون قصه‌ها. قصه از این قرار بود که لشکر اسلام در راه بازگشت با پیروزی بر می‌گشتند. بر سر چاه آبی برای استراحت توقف کردند. سر برداشتن آب که نوبت من یا نوبت شماست بین یک انصاری و یک مهاجر دعوا شد و مهاجر یه سیلی زد به صورت اون انصارو  دسته ‌کشی شد. مهاجرین یه طرف، انصار یه طرف. جمعی از منافقین هم اونجا بودند از جمله رهبرشون عبدالله بن ابی. یک سخنرانی پرحرارت کرد برای انصار که خاک بر سرتون. شما این همه کمک کردید خونه‌هاتون را در اختیار مهاجرین قرار دادید. اینم مزدش. این سیلی که خوردید. داشت یه تنشی پیش می‌اومد.

یه جوانی که ما در قهرمانان توحید هنوز زندگی او را نگفتیم. زید بن ارغم نوزده ساله با سرعت خودش را به خیمه فرماندهی رسوند و به پیغمبر گفت: ماجرا از این قراره. پیامبر هم این تدبیر را کرد. با اینکه بنا بود استراحت بکنند، در آنجا زود کاروان را به حرکت انداخت. آنها هم گفتند که خیلی خوب تو ایستگاه بعدی خدمت می‌رسیم و پیامبر مدت زیادی در حرکت توقف نمی‌کرد. شب را تا به صبح رفتند ولی با چهره اندوهگین.

در بین راه یک کسانی گفتند: یا رسول الله ما که پیروز شدیم شما چرا ناراحت هستید؟ پیغمبر فرمود: می‌دونید عبدالله بن ابی سرچاه چی گفته؟ گفتند: چی گفته؟ عبدالله گفته بود که ای انصار! امروز وظیفه شما اینه که پیغمبر رو به مدینه راه ندهید. این توسوره منافقون آمده: لیخرجن الاعز منه الاذل یعنی عزیزها ذلیل‌ها. یعنی صفت ذلت رو به پیغمبر نسبت داد.

بزرگان اصحاب گفتند: یا رسول الله! امکان نداره عبدالله بن ابی این رو گفته باشه. عبدالله رو صدا زدن. اونم قسم خورد. نه به خدا من نگفتم این رو زید بن ارقم اینجا دروغگو از آب دراومد. جبرئیل نازل شد. بسم الله الرحمن الرحیم ذا جاءَكَ الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللهِ وَ اللهُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَ اللهُ يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنافِقينَ لَكاذِبُونَ..منافقین میان پیش تو می‌گن ما رهبری تو رو قبول داریم اما خدا می‌گه دروغ می‌گن.

این قصه تلخ هم پیش آمد و پیامبر وارد مدینه می‌خواست بشه پسر همون عبدالله بن ابی باباش رو راه نداد. یه آبروریزی پیش آمد. آخرش با التماس این پدر چون پسر حزب‌اللهی درجه یک پدر منافق خودش راه نداد. در این ایامی که پیامبر به جنگ بنی مستلق رفته، اداره شهر مدینه به دست زید بن حارثه بود.

یه قصه دیگه: زید سردار بزرگ اسلام یه اسب قیمتی داشت. خیلی این اسب رو دوست داشت. خیلی دوس داشت. اسب هم انصافاً یه حیوانی ست دوست‌داشتنی. این آیه قرآن نازل شد. سوره آل عمران، آیه ۱۴۷. لن تنال البر حتی تنفقوا مما تحبون به نیکی نمی‌رسید مگر اینکه اون چیزی که دوست دارید در راه خدا بدید. و ما تنفقوا من شیئ فان الله به علیم هر چیزی رو که شما انفاق کنید خدا می‌داند.

این آیه که نازل شد زید نگاه کرد  که این اسب رو خیلی دوست داره آورد تقدیم پیغمبر کرد گفت: یا رسول الله من می‌خوام هدیه کنم به شما. پیامبر هم این هدیه را پذیرفت. و اون اسب رو به پسر زید یعنی اسامه هدیه داد. یعنی هم تقدیر و تشکر کرد هم یه جوری دوباره به همون خاندان برگشت.

این آیه در صدر اسلام خیلی مصداق داره. یکی از مصادیقش فاطمه زهرا سلام الله علیها از شب عروسیش پیغمبر فرمود: فاطمه جان اون لباس عروسی که خودم برات خریده بودم به تنت نیست کو؟ گفت: پدر جون به فقیر دادم. پیغمبر فرمود: چرا از شما یاد گرفتم؟ بعد این آیه قرآن رو خوند لن تنال البر حتی تنفقوا قوم ما تلخ بود.

چرا ما می‌گیم شهیدان اینقدر عزیزند؟ چون شهیدان شیرین‌ترین چیز و گرانبهاترین چیزی که داشته‌اند جانشان بوده. در راه خدا دادند به این آیه عمل کردند. می‌رسیم به جنگ موته که زید بن حارثه در این جنگ به شهادت می‌رسه.

سال هشتم هجرت فرا رسیده بود. سال هشتم روزها و سال‌های فعالیت دیپلماسی پیامبراست. پیامبر سفرا را اعزام می‌کند برای دانشمندان و برای سیاستمداران، فرمانروایان نامه می‌نویسد اینها مال سال هشتم و نهم است. از جمله. حضرت حارث بن عمیر را به همراه نامه‌ای نزد پادشاه رومی شهر بسرا می فرستد. بسرا هم از ایالت‌های روم بزرگ آن روز بوده مثل آمریکا که الان ایالات متحده دارد.

 سفیر پیامبر. با نامه پیامبر به سرزمین موته حوالی دمشق رسید. با کسی به نام شرحبیل مواجه شد. او پرسید: کجا می‌روی؟ آیا تو از فرستادگان محمد هستی صلی الله علیه و آله وسلم؟ گفت: آری! من سفیر پیامبرم. شرحبیل هم دستور داد او را بگیرند و پس از شکنجه زیاد او را به شهادت برسانند.

این اولین سفیر پیامبر که در راه پیام‌رسانی به شهادت رسید. وقتی این خبر به رسول خدا رسید. خیلی برای پیغمبر سخت بود. مردم را جمع کرد و قصه را تعریف کرد. خب تا حالا پیامبر جنگهایی داشته با مشرکین بوده، جنگهایی داشته، با یهود مدینه بوده اما با ابرقدرت روم تا حالا جنگ نداشته. پیامبر الان جاش هست که بزرگی خودش رو، اقتدار خودش رو به دنیا نشان بده. ما از ابرقدرت‌ها نمی‌ترسیم. روم اون روز مثل آمریکای امروزبود. که خیلی از کشورها می‌ترسند. خیلی از کشورها ملاحظه می‌کنند حتی کشورهای اسلامی.

پیامبر یک لشکری را که جمعشان شدن سه هزار نفر مهیا کرد و سه فرمانده: جعفر بن ابی طالب، زید بن حارثه، عبدالله بن رواحه و فرمودند: این فرماندهان. هر کدام به شهادت رسیدند. نفر بعد جای او را بگیرد. هر سه نفر هم به شهادت رسیدند. خود لشگر یک فرماندهی را معین کند. فصل تابستان و هوا خیلی گرم بود. لشکر اسلام می‌خواست به راه بیفتد. پیامبر و مسلمانها بدرقه کردند. اینها شیرینی‌های تاریخ اسلام است.

پیامبر تا دروازه وداع سنیت الوداع یه جایی بوده بلندی که اونجا خداحافظی می‌کردن یا استقبال می‌آمدن. رزمندگان دور پیامبر حلقه زده‌اند. پیامبر نصایح و پندهایی به آنها داد. فرمودند: به نام خدا با دشمن جهاد کنید، اگر در آنجا مردی را در صومعه محل عبادت دیدید به او کار نداشته باشید. هرگز زن و کودک شیرخوار و پیر فرتوت را نکشید. درختان را ریشه‌کن نسازید، خانه‌ها را تخریب نکنید.

الان از شهر غزه هیچی نمانده. این دولت‌هایی که ادعای تمدن می‌کنند انگلیس، آلمان، فرانسه، خود آمریکا به دنیا می‌گن: ما متمدن هستیم. ما مدافع حقوق بشر هستیم. مدافع کودکان و زنان هستیم. طبل رسوایی‌شون الان به صدا درآمده. همین دیروز جمعیت صد و پنجاه هزار نفره راه افتاد. در بعضی از کشورهای اروپایی یا در بعضی از کشورهای آمریکای جنوبی تنها راه تقاص همین صدای ملت‌هاست. دولت‌ها که مسیر ظلم رو ادامه می‌دن.

پیغمبر سفارشش اینه به پیرها تعرض نکنید. به کودکان تعرض نکنید، خانه‌ها را خراب نکنید، آبها را مسموم نکنید. لشکر اسلام رسید به وادی القری. چند روزی اونجا بودند تا شرحبیل همون کسی که کشته بود سفیر پیامبر رو توسط مسلمانها کشته شد. بعد برادرش به میدان آمد و او هم کشته شد. اینها خبر دادند به حرقل امپراطوری بیزانس. او از جاهای مختلف یک لشکر صد هزار نفری را مهیا کرد به سمت مسلمان‌ها هجوم بیاورند.

خب جنگ خیلی سختی بین سه هزار نفر با صدهزار نفر سرداران اسلام یکی پس از دیگری به شهادت رسیدند. جعفر بن ابی طالب، زید بن حارث، عبدالله بن ارواحه و شب شد. خالد بن ولید که انتخاب شده خود لشکر بود گفت: ما عقب‌نشینی کنیم و عقب‌نشینی کردند به مدینه آمدند. در مدینه هم خیلی‌ها سرزنش می‌کردند آنها را منافقین هم تحلیل می‌کردند، همه سرداران را کشتند، هیچ نقطه مثبتی همنبود.  پیامبر فرمود:  نقطه مثبت این جنگی که دشمن فهمید نمی‌تونه از عرف سیاسی بین‌الملل پاش رو فراتر بگذاره می‌دونه اگر چه ما کم هستیم اما از خودمون دفاع می‌کنیم. ما مقتدر هستیم. ما سرداران‌مون رو از دست دادیم اما اقتدار‌مون رو به دنیا نشان دادیم. اقتدار‌مون رو به ابرقدرتها نشان دادیم.

پیامبر در مسجد النبی تصاویر جنگ موته را که از طریق عالم غیب به او نشان می‌دادند، برای مردم توصیف کرد. فرمود: الان می‌بینم زید دارد می‌جنگد، الان می‌بینم جعفر دارد می‌جنگد و به خانه این سرداران شهید رفت. به همسرانشان تسلیت گفت. وقتی به خانه زید بن حارث رفت، دختر بچه زید به آغوش پیغمبر آمد، گریه کرد. پیغمبر با صدای بلند می‌گریست. بعد به خانه جعفر بن ابیطالب آمد که داستانش را در یک بخش دیگری درمجموعه قهرمانان توحید خواهیم گفت.

زید بن حارثه الان مزار او در کشور اردن هست. صحن و سرای دارند. جعفر بن ابیطالب. زید بن حارثه، عبدالله بن رواحه... اینها قهرمانان توحید هستند که با مدیریتی که داشتند، با ایثاری که داشتند و با فداکاری‌هایی که داشتند امروز اسلام را به دست ما رساندند، نشان دادند کمی جمعیت نشانه عقب‌نشینی نیست. زید بن حارثه. خواهش می‌کنم. فراموش نکنید قصه‌اش را برای بچه‌هاتون تعریف کنید. خدا نگهدار.