حجت الاسلام کاشانی: علیکم السلام و رحمه الله. محضر حضرتعالی و ببنندگان عزیز عرض سلام و ادب و احترام دارم و انشاءالله که دلهای آنها شاد باشد و خوش روزی مادی و معنوی و شهادت این استاد برجسته ی دانش هسته ای و امور دفاعی کشور به خانواده ی ایشان و به خانواده ی عزیزان دانشمند انرژی هسته ای تسلیت عرض میکنم.
شریعتی: انشاءالله راه ایشان پر رهرو باشد. امروز وارد جنگ صفین میشویم.
حجت الاسلام کاشانی: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم» ما هم به تبع مولا امیرالمؤمنان جنگ طلب نیستیم و خیلی سعی کردیم که جنگ را عقب بیندازیم که رخ ندهد ولی امروز متأسفانه وارد جنگی میشویم که هر جنگی بد است ولی جنگی که یک طرف آن مولا امیرالمؤمنان (س) باشد خیلی بد است چون طرف مقابل بدون حساب و کتاب، وضع او روشن است و دیگر اطاله ی دادرسی هم در قیامت ندارد و انسان ناراحت میشود که عده ی زیادی به جای اینکه به سعادت برسند و در معیّت با امیرالمؤمنین (ص) باشند، نَستَجِیبُ بِالله تیغ به چهره ی او بخواهند بکشند. لذا جنگ از هیچ جهتی خوب نیست حتی جنگ حق علیه باطل چون آن باطلها نابود میشوند. خب آدم دوست دارد که حتی الامکان همه سعادتمند شوند. خیلی امیرالمؤمنین (س) به این موضوع پرداختند. امیرالمؤمنین خیلی تلاش کردند که این جنگ رخ ندهد، خیلی تلاش کردند که شروع کننده نباشد و خیلی تلاش کردند که میانجی بفرستند که گفتگو کنند، نامه نگاری کردند. از یک طرف یک حقی پایمال شده است که حضرت امیرالمؤمنین مقتدر است. مظلوم هست ولی مقتدر است از حق کوتاه نمیآید ولی سعی میکند تا میتواند خونریزی رخ ندهد و جنگ رخ ندهد و تلاش میکند. بسیاری از منابع این را نوشتند که هر کسی را حضرت آن ابتدا یا حتی در وسط کار، میبینیم که حضرت با عبارات مشابه میفرمود که شما نمیخواهم که شروع کننده باشید. من نمیخواهم که از طرف من، شما شروع کننده باشید. مثلاً حضرت به مالک اشتر که میخواست به عنوان پیش قراول سپاه قرار بگیرد. فرمود که یا مالک عده ای به من خبر از آن بازدید کنندگان و دیده بانها خبر دادند که ابو الاعور السّلمی آمده است و آمادگی پیدا کرده است و خطر جنگ و حمله ی او جدی است. سراغ آنها برو. بعد فرمود که «فَأَنْتَ عَلَيْهِمْ وَ إِيَّاكَ أَنْ تَبْدَأَ الْقَوْمَ بِقِتَالٍ» (وقعة صفين/ النص/ ص: 153) به هیچ وقت تو شروع کننده نباش. کما اینکه در بحث محرم هم گفتیم که چند بار عبیدالله در تیررس در کوفه قرار گرفت. شمر در تیررس در کربلا قرار گرفت. فرمود که ما شروع کننده نخواهیم بود. یعنی سیاست امیرالمؤمنین، سیاست تقوا است. من به چیزی قرار نیست که برسم مهمتر از اینکه تقوا حفظ شود. قرار باشد که تقوا را زیر پای خود بگذارم و به چیزی برسم، آن چیز که دیگر حق نیست. یعنی قرار نیست که من کار خاصی کنم. اول باید حق حفظ شود چون این مبانی فکری است که مهم است و بعد سراغ باقی آن برویم. فرمود که به هیچ وقت تو شروع کننده نباش. «إِلَّا أَنْ يَبْدَءُوكَ حَتَّى تَلْقَاهُمْ وَ تَسْمَعَ مِنْهُمْ» برو با آنها گفتگو کن. حرفهای آنها را بشنو. «وَ لَا يَجْرِمَنَّكَ شَنَآنُهُمْ عَلَى قِتَالِهِمْ» امیرالمؤمنین میخواهد بجنگد و آنها محدور الدم هستند و کشته میشوند. پانصد و چند نفر را در جنگ صفین نقل کردند که امیرالمؤمنین، آنها را کشته است. این را منابع مختلف نقل کرده است. وسط جنگ امیرالمؤمنین پهلوانی است که تاریخ به خود ندیده است. قصه هایی گفته اند که من نمیخواهم همه ی آنها را نقل کنم. کمتر فردی جرأت میکرد که به وسط میدان بیاید و امیرالمؤمنان را به جنگ بطلبد. وقتی که ضربه میزند، هر نیمه ی طرف به یک جایی میافتاد اما نه از کشتن لذت میبرد و نه تلاش برای کشتن میکند. بله جنگ باشد و برای هر ضربه ای که به هر کسی میزند، الله اکبر میفرمود، ترس هم در دل آنها میافتاد. عمروعاص یک عده را گذاشته بود که میگفت بشمارید. پانصد و بیست و چند تا الله اکبر گفته است. یعنی میترسیدند و خود این ترس هم یک دلیلی برای اینها بود که فرار کنند و بروند و کمتر وارد جنگ شوند و جنگ در واقع کمرنگتر شود. این برای این نیست که بگویند زور من زیاد است. کسی در مقایسه با امیرالمؤمنین قابل قیاس نیست که خود را بخواهد نشان بدهد. دنبال این بود که هر جور شده، عده ای که فرار میکنند. اینجا هم فرمود که «وَ لَا يَجْرِمَنَّكَ شَنَآنُهُمْ عَلَى قِتَالِهِمْ» اینها ظلم زیاد کردند ولی باعث نمیشود که مالک تو ظلم کنی. به یاران معاویه در شام هم ظلم نکن.
شریعتی: حاج آقا جنگ حضرت هم در واقع هدایتگری حضرت بوده است.
حجت الاسلام کاشانی: همین طور است که هم هدایتگری بوده است و هم حفظ جبهه ی حق و زمینی که اشغال شده است و بیت المالی که اشغال شده است. عده ای زیادی از مردم که در آنجا که حق و باطل با هم قاطی شده است و نمیدانند چه هست و اختلال نظام پیش میآید. قرار باشد یک سرزمین بزرگ مثل شام را از جامعه ی اسلامی بکند و ببرد که از فردا هر کسی میخواهد یک جایی را بخواهد ناامن کند اما با این حال به اینها هم که ظالم هستند، تو اگر میکشی باید به حق بکشی و ظلم نمیتوانی بکنی. اگر قرار است که به یک نفر یک ضربه بزنی، دو ضربه نباید بزنی. اگر قرار است که یک نفر را بزنی، دیگر نمیتوانی پول او را برداری. اسم اینها مسلمان است و ظاهراً به زبان آنها شهادتین میآید. بگویی که آنها خیلی ظلم کردند، خب خیلی ظلم کردند، تو حق نداری مالک که ظلم کنی. مالک فرمانده ی پیش قراول سپاه حضرت است. «وَ لَا يَجْرِمَنَّكَ شَنَآنُهُمْ عَلَى قِتَالِهِمْ قَبْلَ دُعَائِهِمْ» اول اینها را دعوت به حق کن. نمیگویی چون آنها ظلم کردند، ما هم برویم و شبیخون بزنیم. یک جایی پیدا کنی و بگویی که لشکر آنها را به هم میریزم، نه صبر کن. تا بر آنها حجت تمام نشده، اگر هم پیروز شوی، آن پیروزی به درد نمیخورد. اینجا لشکر امیرالمؤمنین است. «قَبْلَ دُعَائِهِمْ وَ الْإِعْذَارِ إِلَيْهِمْ مَرَّةً بَعْدَ مَرَّةٍ» یک بار هم نگویی که من یک نفر را فرستادم و تیرباران کردند. باید یک کاری کنی که قیامت به خدا بگویی که خدایا ببین چه قدر با اینها صحبت کردیم. من حجت دارم. یک بار بگویی فایده ندارد. مثلاً یک بار پشت بیسیم یک چیزی گفتیم و حمله، نه ما نمیخواهیم بجنگیم. بله مجبور شویم میجنگیم و با اقتدار میجنگیم و شمشیر میزنیم و طرف نصف میشود ولی نمیخواهم. نه لذا از کشتن میبرم و نه اینکه اینها جهنمی شوند، خوش من میآید.
شریعتی: و شاید هم کسی نمیداند برای چه اینها در برابر ما ایستادند و دارند میجنگند.
حجت الاسلام کاشانی: بله در آن فضاسازیها یک عده ممکن است که گول خوردند و عده ای فکر کردند که به حق آمدند و عده ای فکر کردند که امیرالمؤمنین نسبت به خون خلیفه ی قبلی کاری کرده است. اینها را روشن کن و ما بیخودی نمیجنگیم. بعد فرمود که سمت راست را زیاد را بگذار و سمت چپ، شریح و وسط خود تو قرار بگیر و فرمانده ی سپاه میخواهم خود تو باشی. بعد یک نامه ای به سپاهیان نوشت. نامه نوشت که فرمانده ی شما مالک است «أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّي قَدْ أَمَّرْتُ عَلَيْكُمَا مَالِكاً» (وقعة صفين/ النص/ ص: 154) به این دو تا فرمانده ی میمنه و مسیره و اعضای میمنه و میسره گفت که مالک را فرمانده ی شما قرار دادم «فَاسْمَعَا لَهُ وَ أَطِيعَا أَمْرَهُ» گوش به فرمان او باشید و هر چه میگوید گوش کنید. «فَإِنَّهُ مِمَّنْ لَا يُخَافُ رَهَقُهُ وَ لَا سِقَاط» مالک از آن کسانی هست که از او ترسیده نمیشود که ظلم بخواهد انجام دهد. حرف میزند، درست حرف میزند. امر میکند، دور اندیشانه است. خیال شما راحت باشد. یک کسی فرمانده است که خیلی شخصیت مالک عجیب بود. امیرالمؤمنین به مردم مصر بعداً که نامه نوشت. بعد از جنگ صفین که مالک را به مصر فرستاد و در راه او را شهید کردند. فرمود که ای مردم مصر من خیلی به مالک نیاز داشتم. ایثار کردم بین خود و شما که مالک را برای شما دادم.
«وَ لَا بُطْؤُهُ عَنْ مَا الْإِسْرَاعُ إِلَيْهِ» اگر یک جایی کند است، آنجا نباید سرعت عمل به خرج بدهید. اگر یک جایی تند است، آنجا نباید کندی کرد. چه مقامی نزد امیرالمؤمنین دارد. مالک چه قدر بزرگ است؟ آی فرماندهان میسره و میمنه در یک چیز از مالک حرف شنوی نداشته باشید. «قَدْ أَمَرْتُهُ بِمِثْلِ الَّذِي أَمَرْتُكَ أَلَّا يَبْدَأَ الْقَوْمَ بِقِتَالٍ حَتَّى يَلْقَاهُمْ فَيَدْعُوَهُمْ وَ يُعْذِرَ إِلَيْهِم» به او دستور دادم که او شروع کننده ی جنگ نباشد، تا دعوت کند و عذری باقی نگذارد. یعنی اگر دیدید که شما ... هم به شما امر میکنم که زودتر نجنگید و هم میگویم که اگر دیدید که این کار را میکند. البته این کار را مالک انجام نمیدهد. حضرت میگوید من حقک اگر از مالک دفاع میکنم چون مرّ حق عمل میکند و الا اینجوری نیست که من مالک را دوست دارم. بدانید که به مالک گفتم که نباید شروع کننده باشد. باید حجت را تمام کند. هم شما در این زمینه گوش به فرمان باشید و هم اگر دیدید که مالک این کار را نمیکند، به او تذکر بدهید. یعنی حضرت محکم کاری میکند. آن حق است که مهم است و مالک تا وقتی که حق است، این جایگاه را دارد. نه به خاطر ژن او و نه به خاطر رفاقت قبلی او، مالک اگر این جایگاه را دارد، به خاطر این است که حق مدار است. خلاصه اینها پیش قراول رفتند با ابو الاعور السّلمی که آنجا بود، اینها گاهی دو تا سپاه با هم شاخ و شانه میکشیدند و خلاصه چنگ و دندان نشان میداد و گاهی تحرکات مختصری بود. یکی، دو بار مالک با قدرت عمل کرد و تحرکا آنها و حمله های کوچکی که میکردند با قدرت برمیگرداند تا به این رسید که سپاه معاویه زودتر از سپاه امیرالمؤمنین به صفین رسید. وقتی که زودتر به منطقه ی صفین رسید، اینها مسیر دسترسی به منطقه ی آب را بستند. حالا بعضیها هم دیدید که در ماجرای کربلا هستند که از دور میگویند که آنها باید چاه میکندند. انگار که آنها متوجه نبودند. ماجرای بستن آب در صفین مثل آفتاب وسط روز است. انگار آن در مسائل تاریخی تقریباً ناممکن است. همه ی منابعی که به بحث صفین پرداختند، از گروه های مختلف و فِرَق مختلف و دوست و دشمن گفتند. اولاً دسترسی به آب از هر نقطه ی آن امکان نداشت. یک جایی مثل اسکله های کوچکی بود که از آنجا میشد بروی آب برداری. هم رودخانه خروشان بود و هم ارتفاع داشت. هم دسترسی از لب رودخانه به آب نبود چون آنجاهایی که درست کرده بودند. ثانیاً که یک جوری لشکر را میبستند که امکان اینکه بخواهند به آب دسترسی پیدا کنند، وجود نداشته باشد. آب را بستند، تقریباً یک شبانه روز سپاه امیرالمؤمنین بیآب ماند. امیرالمؤمنین هم که فرمود که من شروع نمیکنم و از طرفی میخواست که سپاه خود او هم حجت برای آنها تمام شود. ذخیره های آب کم کم ته کشید. لشکر است بین نود تا صد و پنجاه هزار نفری را که با یک مشت و دو مشت سیراب نمیکنند. اینکه دیگر با دو شتر آبکش هم کار این لشکر را نمیتواند حل کند. به آب فراوان نیاز است یعنی باید دائم دسترسی داشته باشند. اصلاً جایی به محل جنگ رفتند که دو سپاه به آب دسترسی داشته باشند. این همه آب میخواهند. خلاصه حضرت در خیمه نشست چون میدانست که بعدها بعضیها دو دوزه دوست داشتند بازی کنند و منافقانه عمل کنند، غیر صادقانه عمل کنند. به اشعث خیلی برخورد که مثلاً قبیله ی کنده به اینجا آمده است و آب به ما ندادند. به معاویه اول گفتند که آب را نبند. عمروعاص یک حرفی زده است که خیلی جگرسوز است. گفت ببین علی بن ابیطالب (س) کسی نیست که آب را ببندی و این همه لشکر داشته باشد و اجازه بدهد که یاران او از تشنگی بمیرند و به تو کار نداشته باشد. قوم اگر تشنه شوند، مسئله ی دین و دنیا نیست. مسئله الان بین حق و باطل است. این کار را نکن و بیخودی ضایع میشویم و شکست میخوریم و روحیه ی یاران تو هم ضعیف میشود.
شریعتی: آنها چند نفر هستند؟
حجت الاسلام کاشانی: لشکر معاویه هم یک چنین عددی هستند بلکه بیشتر. بزرگترین رویارویی چه بسا قرن اول است. داریم که یک جایی در جنگ هشتاد هزار نفر باشد ولی آن طرف جنگ کم هستند. یعنی اینکه دو تا سپاه با این حجم عظیم باشند، نداریم. معاویه فکر کرده بود که چون زود رسیدیم و چون خرافه پرستی بود، تفأل زدند که ما برنده هستیم. این یک خورده کارشناسی نظامی میخواهد. حالا ما زودتر رسیدیم و آب دست ما رسید پس ما جنگ را میبریم. کانّ این علامت نصرت است. عمروعاص زبلتر از این حرفها بود که گفت این حرفها را نزنید. اینها بیایند شما را له میکنند. دین هم که وسط نباشد، تشنگی را نمیتوانند تحمل کنند. بنی امیه ایها مثل ولید بن عقبه آمد گفت که نه اینها را تشنه میکشیم یا فرار میکنند یا اینکه مثل خلیفه که تشنه کشته شده است، اینها را تشنه میکشیم و مثلاً انتقام میگیریم. عمروعاص هر چه قدر گفت که این کار را نکنید، اینها گوش نکردند. یک عده از یاران معاویه بودند که اینها را حضرت میخواهد بر اینها حجت تمام شود. همه گفتند که حیوان را از آب منع نمیکنند، این کارها چه هست که شما میکنید. یعنی ما تا حالا فکر میکردیم که شما آمدید از خون خلیفه ی مظلوم دفاع کنید. حالا آب نمیخواهید به اینها بدهید، این چه وضعی است. عمروعاص میفهمید که ریزش در سپاه معاویه رخ میدهد. شکست بخوری اعتماد نیروها خراب میشود و روحیه ی آنها خراب میشود. گوش نکردند و گفتند که نمیگذاریم آب بخورند. امیرالمؤمنین چی کار کرد؟ باز صعصعه را فرستاد. فرمود صعصعه برو بگو که ما بنای شروع جنگ را نداریم اما اگر آب را ببندید، مجبور هستیم که آب را آزاد کنیم. یعنی فعلاً هم باز نمیخواهم بجنگم ولی نمیتوانند نیروها اینجا بمانند. یاران معاویه به صعصعه فحاشی کردند و صعصعه هم جواب میداد. صعصعه بسیار در بیان قوی بود. صعصعه بن صوحان با برادر خود زید هم ادیبهای برجسته و هم شعرای بزرگ بودند و در مناظره استاد بودند. یاد من است که گوشه ای از مناظرات زید را قبلاً عرض کردیم. خلاصه این از پس آنها در کلام برمیآمد و گفت که ما نمیخواهیم با شما بجنگیم ولی آب را شما نمیتوانید از ما دریغ کنید. این را بدانید. برگشتند و حضرت نشسته بود و اشعث هم مثل اینکه اذیت شده بود، گفت آقا نمیشود که اجازه بدهید برویم بجنگیم. امیرالمؤمنین هم میخواست ... بعدها عرض میکنم که همین اشعث حرفهایی میزند که دل سپاه را خالی میکند. فرمود که باشد پس خود تو برو. برای اینکه شکست نخوری، مالک را هم با یک گروهی پشت سر شما برای حمایت میفرستم. اشعث و یاران او رفتند. مالک اشتر هم به عنوان پشتیبانی رفت. حمله به سپاه ابو الاعور السّلمی کردن که آب را بسته بودند. یک سردار مشهوری بود که چند بار مالک او را به مبارزه دعوت کرد. میگفت که نه من از دست تو ناراحت هستم، نمیآیم. خب جنگ است و اگر ناراحتی بیا بجنگ. با مالک نمیجنگیدند چون میترسیدند. خب روحیه ی اینها هم خراب میشد که اگر میخواهی بجنگی، خب برو بجنگ. فرمانده هی تو را صدا میکند و آبروی تو میرود و بد است. خلاصه حمله کردند. درگیری جدی رخ داد و چند تا از پرچم داران آمدند که یکی یکی مالک آنها را زمین میزد. اصلی هم این است که در جنگ، فرمانده و صاحب لواح را میزنند، او که بیفتد، بقیه میروند. یعنی در جنگ تا جایی که ممکن است، میکوشند که خونریزی رخ ندهد یعنی این نیست که بگویند که خوش ما میآید که آدم بکشیم. خلاصه اشعث هم مرد شجاعی بود و به فنون نظامی هم کاملاً آشنا بود. خلاصه یک کم که فشار آوردند، عقب نشینی کردند. عقب نشینی که کردند، آب دست یاران امیرالمؤمنین افتاد. آمدند که گفتند که نوبت ما است که مقابله به مثل کنیم. حضرت گفت که نه به اندازه ای که امروز آب نیاز دارید، بردارید و از کنار آب عقب بیایید. آب برای همه است. یعنی ما آب را نمیبندیم که بخواهیم مالیاتی از آن بگیریم. ما به عقب برمیگردیم و دوباره اگر اینها خواستند که آب را ببندند، دوباره حمله میکنیم. این کار را نخواهند کرد، یک بار شکست خوردند و دیگر این کار را نخواهند کرد. این باعث شد که آن معترضان به معاویه برگشتند. گفتند که پس معلوم است که بین شما فرق است. تو آب میبندی، وقتی که لشکر امیرالمؤمنین نبوده است. آنها هنوز نرسیده اند و شما به آن منطقه رسیدید. هیچ کسی نبود، هنر کردید که آب را بستید. با کی جنگیدی که آب را توانستی بگیری. اینها آب را از شما گرفتند ولی عقب نشستند. در قدرت عفو کردند و شما در ضعف خود هم عفو نکردید لذا شبانه به امیرالمؤمنین پیوستند و حضرت هم دنبال همین است و میخواهد حق روشن شود. اگر کسی میگفت که من شک دارم و میخواهم بررسی کنم، حضرت میگفت که خیلی کار خوبی میکنی، فکر کن به حق برسی. چون به درد ما آدم جو زده نمیخورد. میخواهی در راه خدا بجنگی. مگر میشود که انسان با تردید شمشیر بر کسی بزند. باید بدانی که او دشمن خدا است و به این راحتی که نمیتوانی با او بجنگی. امیرالمؤمنین (ص) آب که آزاد شد، یک قدری اوضاع عوض شد. یک جمله ای عمروعاص داشت که به معاویه گفت که دیدی من گفتم که اگر علی بن ابیطالب یار داشته باشد، کوتاه نمیآید. این خیلی حرف عجیبی است که اگر آن روزی که به خانه ی او حمله کردند و در خانه ی او را گشودند، چهل تا یار داشت، جلوی آن لشکر میایستاد. اشتباه کردی و تو را انگار نشناختی. چند تا از پسر عمو و پسر دایی و جد و برادر تو، یاد تو نیست که او در جنگهای پیغمبر با قریش چه کرده است. یاد تو رفته بود. بیست و پنج سال او یک گوشه نشسته بود و کار اقتصادی میکرد و به مردم کمک میکرد، خیال کردی که دیگر شمشیرزنی یاد او رفته است. پهلوانیها او که یک تنه لشکر پیغمبر را به کاری رساند که قریش با آن همه ثروتی که داشت، مجبور به صلح حدیبیه شد و دیگر جنگیدن را رسماً کنار گذاشت. یاد تو رفته است، این همان فرد است. حیدر کرّار است و اگر آن روز جوان بود، از نظر تو ... حالا امیرالمؤمنین که عندالله جای او معلوم است. امروز سالخورده هم هست.
در روزگار آن زمان که جسم و بدن آنها چه طور بود که فرمانده ی سپاه، پنجاه، شصت، هفتاد ساله میشد. مالک در نود و چند سالگی حمله میکرد. یعنی مدل بدنهای آنها با ما فرق میکرد لذا اگر یک جوان سی ساله که الان اوج قدرت بدنی او است، در میدان میآمد. مالک او را صدا کرد و مالک او را نگاه کرد و گفت که این جوان است. پسر خود ابراهیم را فرستاد که با او بجنگد. گفت که انصاف نیست با من شصت ساله بخواهد بجنگد. اینجا نه اینکه من ضعیف هستم، یعنی من قدرتمند هستم و این انصاف نیست. خب این هم بزرگواری ایشان است که میگفت که با پسر من بجنگد. من اگر بیایم که یک ثانیه ای او را میزنم.
شریعتی: عین ما با بچه ها مثلاً.
حجت الاسلام کاشانی: دقیقاً. یعنی آن روز امیرالمؤمنین جوان بود، اگر چهل تا یار داشت، نمیگذاشت به خانه ی او حمله کنند، حالا که این لشکر را دارد و اگر تو قائل به آن مباحث ملکوتی او هم نباشی، این همه تجربه دارد که تو خیلی اشتباه کردی. خلاصه بین آنها دعوا شد و همدیگر را توبیخ میکردند و به همدیگر گله میکردند و میخواستند اشکالات را گردن همدیگر بیندازند. تا اینکه این وسط این اشعثی که بعدها این همه داستان درست کرد. بعدها عرض خواهیم کرد که حکومت امیرالمؤمنین اگر آسیب دید، کنار معاویه یا بیشتر اشعث را مقصر میدانم. این بعدها که ببینید که امیرالمؤمنین چه قدر زیرکی داشته است که خود او را فرستاد و گفت که من میخواهم بجنگم. چون بعدها از اشعث نقل شده است که «لَكَارِهاً قِتَالَ أَهْلِ الصَّلَاة» (وقعة صفين/ النص/ ص: 171) من از اول هم دوست نداشتم با نمازخوانها بجنگم. «وَ لَكِنْ مَعِي مَنْ هُوَ أَقْدَمُ مِنِّي فِي الْإِسْلَامِ» ولی نه اینکه من سال آخر بعثت پیغمبر اسلام آوردم و یک عده بودند که سابق من، بیست سال قبل اسلام آورده بودند. اصحاب قدیمی بودند. آنها بودند که اعلم به کتاب بودند و کتاب خدا را بهتر میشناختند و سنت خدا را بهتر بلد بودند. آنها میخواستند بجنگند و من هم همراه شدم. یعنی بعدها که میخواهند بگویند که چرا تو پشیمان هستی. فراموش کرده است روزی را که خود تو شروع کننده در ماجرای آب بودی. برای اینکه مثلاً بگویند که امیرالمؤمنین میخواسته جنگ کند و ما نمیخواستیم. این نبردها ادامه پیدا کرد تا نوشتند که در حوالی هشتاد و پنج روز یا نود روز، درگیری رخ داد. به چه شکل؟ به این شکل که سه ماه بودند تا بعد به محرم رسید و بعد آتش بس به خاطر ماه حرام اعلام کردند. قبل از آن هم چون تعدّی صورت میگرفت، نمیشد آتش بس را اعلام کنند. هر روز یا یک روز در میان یا روزی دو بار، یک لشکر مختصر از این طرف با یک لشکر مختصر از آن طرف، سه هزار نفر، پنج هزار نفر یک روز به فرماندهی عمار، یک روز به فرماندهی هاشم منقار و یک روز به فرماندهی عبدالله بن عباس، یک روز به فرماندهی مالک اشتر و از آن طرف یک روز به فرماندهی عبیدالله ابن عمر، یک روز به فرماندهای عمروعاص به هم حمله میکردند. سه هزار و پنج هزار از دو لشکر کم نیستند ولی به نسبت میزان لشکریان دو طرف، مختصر است. اینها با هم درگیر میشدند. یک روزهایی از سپاه امیرالمؤمنین شکست میخوردند و یک روزهایی از سپاه معاویه شکست میخوردند. این دو، سه ماه طول کشید. هشتاد و پنج روز تا نود روز این درگیری طول کشید. گفتند که محرم را آتش بس اعلام کنید. محرم آتش بس اعلام شد و بعد از اینکه محرم تمام شد، امیرالمؤمنین (س) اعلامیه ی جنگ صادر کرد. فرمود که اینطور نمیشود که فکر نکنید که ما شک کردیم که بیاییم با شما بجنگیم. مثلاً در کشتن شما تردید کردید و در ناحق بودن شما تردید کردیم، ماه حرام بود که آتش بس اعلام کردیم. همین حین آتش بس هی حضرت گروه میفرستاد با آنها صحبت کند. علی بن حاتم برود و شبث رقعی هم برود. یعنی آدمهای مختلف برود. بلکه بتواند با زبان و با بیان خود، معاویه را منصرف از جنگ کنند. کما اینکه قبلاً جَری را که هیچ نسبتی با امیرالمؤمنین نداشت، معزول حضرت بود را فرستاد، بلکه میانجیگری کند. پس حضرت همه ی تلاش خود را میکند که جنگ رخ ندهد اما در این گفتگوها هی معاویه میگفت که من اینجوری هستم و علی (س) آنطوری است. هی اینها میگفتند که تو قابل قیاس نیستی. نه سابقه ی تو، نه علم تو، نه تقوای تو، نه توان تو، نه جهاد تو، نه مقبولیت تو مثل علی نیست. میگفت نه هیچ کسی علی را قبول ندارد. میگفت که هر چه بدری یعنی اهل جنگ بدر باقی مانده است، در سپاه او هستند. هر که از متقدمین اسلام و اهل بیعت رضوان، اهل بیعت عقبه هر کسی از آنها باقی مانده است، در سپاه او است.
شریعتی: وضع آنور با اینور قابل مقایسه نیست.
حجت الاسلام کاشانی: این طرف همه اهل تقوا، قراء، عالمان، سابقه داران، اصلاً تو چه کسی هستی؟ آنها هیچ کدام نبودند یک تنه امیرالمؤمنین بس بود. خلاصه دیدند گفتگوها فایده ندارد. شبث گفت آقا رشوه به او بدهیم. امروز خیلی شعار دادن در مسائل سیاسی زیاد است. ادعا، حرف، بازی گری، ساخت و پاخت، زد و بند اصلاً اسم را سیاسیت گذاشتند. در حالی که سیاست یعنی اداره حکومت، اداره اجتماع. لزومی ندارد حتماً در آن با بازی گری همراه باشد. این شام را تحویل بدهد چه چیزی به او بدهیم؟ معاویه از نظر امیرالمؤمنین شایستگی یک دهداری هم ندارد. نه توان ندارد. گاهی بعضی از آدم ها توانمند هستند ولی توان این که برحق عمل کند ندارد. سابقه هم که خراب. از نظر امیرالمؤمنین لیاقت ندارد. حضرت قبول نکرد. رشوه ندهید بروید به او بگویید که کشته نشود و دیگران هم به کشتن ندهد. عقب بنشینید. اینها هر چه صحبت کردند طبعاً او صحبت نکرد. ماه صفر که آغاز شد جنگ جدی شد. جنگ که جدی شد دو تا اتفاق افتاد. 1 ـ این جنگ که جدی شد آن جنگ های قبلی که عرض کردم 85 ـ 90 بار حمله هایی به هم کردند این طوری بود که صبحانه که می خوردند جنگ آغاز می شد اذان ظهر توقف جنگ. سپاه معاویه سمت خودشان، سپاه امیرالمؤمنین سمت خودشان، نماز و ناهار. اگر قرار بود دوباره بجنگند بعد از آن می جنگیدند. قبل از غروب هم طبل خاتمه. حتی گاهی از این طرف آن طرف می رفتند. دیگر با هم کاری نداشتند. گاهی دو طرف فامیل بودند، بردار بودند. تا این که به ماه صفر رسید. ماه صفر که شد یک جنگی رخ داد که این جنگ در تاریخ اسلام کم سابقه است. و تقریباً سه شبانه روز جنگ متوقف نشد. یعنی نماز صبح در حرکت، نماز خوف. وقتی سه شبانه روز بخواهند بجگند، وقتی دیگر خستگی در کردن در آن نباشد به شدت حرارت جنگ وقتی بالا رفت، کشته ها زیاد شد دو تا اتفاق افتاد. یکی این که یک ابرهه نامی بود که آخرین فرمانروای همیریان بود. این پیش معاویه آمد، گفت یعنی چه همه دارند کشته می-شوند، آقا همه جا رسم این است چند بار به هم حمله می کنند، زورآزمایی می کنند بعد دو تا فرمانده میدان می آیند با هم می جنگند هر کس شکست خورد لشکر او تسلیم می شود دیگر این قدر آدم کشته نمی شود. ولید هم به او گفت آره خوب است. گفت این قدر علی بن ابیطالب من را به جنگ دعوت کرده است که از عرب خجالت می کشم ولی من نمی روم. می گفت مروان تو برو. گفت قرار شده است به عمروعاص مصر را بدهی، من بروم کشته شوم، عمروعاص را بفرست. به ولید بن عقبه گفت تو برو. گفت من چه کاره حکومت هستم. آن طرف عمار و مالک و هاشم مرقال وسط می آیند هل من مبارز می طلبند. می گویند ما می خواهیم کشته شویم. این طرف هاشم مرقال اصلاً مرقال مثل تیزتک، مثل این که بگویند گردباد، طوفان. اصلاً اسم او می-آمد لرزه به اندام آنها می افتاد. با این حال عمار خودش را به او رساند و گفت هاشم جان خود را برای چه روزی ذخیره کرده ای؟ به خط بزن. راوی می گوید هاشم مرقال به شاگرد خود گفته است که با خودم گفتم شاید عمار مثلاً او را جو گرفته است می گوید برو جلو، من که دارم می-روم ولی او انگار دارد می گوید یک جور دیگری حمله کن. گفتم شاید این جا دارد تندروی می-کند محضر امیرالمؤمنین رفتم تا حضرت را دیدم، حضرت فرمود هاشم این عمرت را برای کی ذخیره کردی؟ دیدم که عمار با ما فرق می کند. عمار زبان امیرالمؤمنین است. گفتم آقا دیگر من را نمی بینید مگر جنازه ام را. یعنی می روم می جنگم. از آن طرف روز عروج هاشم است. هاشم مرقال به خط زد و حمله می کرد. تا در این سه شبانه روز شهید شد. جنگ به قدری در این سه شبانه روز سنگین شد که دیگر بعضی از جاهای جنگ گزارش ها شبیه طنز شده است. یعنی اول که دور از هم بودند تیر و فلان. وقتی نزدیکتر شدند نیزه پرت می کردند. نزدیکتر شدند سنگ می زدند، نزدیکتر شدند با شمشیر با هم می جنگیدند. آقا شمشیر زدن چه قدر؟ این مسابقات ورزشی و المپیک را ببینید 3 دقیقه، 5 دقیقه، 10 دقیقه. دو تا کشتی گپر نمی توانند چهار ساعت و نیم کشتی بگیرند. شما ببینید 3 شبانه روز این همه جمعیت، برای همین تعداد کشته ها خیلی بالا رفت. حضرت می فرمود سرانتان بیایند هل من مبارز بطلبند جنگ تمام شود. می ترسیدند. عمروعاص آبروی او رفت. بصربن ارطاۀ آبروی او رفت. آن اتفاقی که برای عمر و عاص و در سریال امام علی هست برای چند نفر افتاد. چون می دانستند امام علی علیه السلام معیار او دین است. اگر او برهنه باشد بر می گردد و او می تواند فرار کند. این آقایی و کرم حضرت است. دیگر یک نفر این جور خود را ذلیل کرده است عملاً خود را کشته است. آدم کشته شود خیلی بهتر از این است که این طور بی آبرو شود. لذا حضرت رو بر می گرداند. تلاش می شد جنگ خاتمه پیدا کند. دیگر این قدر شمشیر زدند که شمشیرها شکست، نیزه ها شکست، تیرها تمام شد. دیگر حال این که سنگ بلند کنند پرت کنند نداشتند. زمین پر از کشته و زخمی بود. عدی بن حاتم محضر امیرالمؤمنین آمد گفت هر جا پا زمین گذاشتم تا به شما برسم پا روی شکم و بدن کسی گذاشتم. فرش کشته ها و مجروحین شده است. چه کار باید بکنیم؟ از آن طرف نوشتند این قدر آنها وقتی شمشیر می زنند دیگر شمشیرها شکست، بعضی دیگر با دندان به هم حمله می کردند. گاهی هر دو زمین افتاده بودند حال نداشتند همدیگر را خفه بخواهند بکنند. یعنی جنگ بود ولی دیگر توان نبود. شرایط مساوی نبود، اکثریت این طوری شدند، همه که نشدند. امیرالمؤمنین، مالک اشتر که زمین نیفتاده است. می-گوید وقتی روزگار سخت بیاید فرق فارس پهلوان با مدعی تفاوت آن آشکار می شود. مالک با عده ای که اینها ویژگان یاران امیرالمؤمنین بودند اینها داشتند حمله می کردند، یکی یکی مقاومت ها داشت می شکست اندکی تا خیمه معاویه مانده بود. این است که به ضرب المثل می-گویند ده ضربه بزنم تا به خیمه برسم و کار تمام بود. این را نگه داریم شاید امروز نتوانیم تمام کنیم. یک چیزی می خواهم بخوانم که برای من خیلی جذاب و جانسوز بود. اوج جنگ که شد خرج عمار بن یاسر الی امیرالمؤمنین، محضر امیرالمؤمنین آمد عرض کرد «يَا أَخَا رَسُولِ اللَّه» ای برادر پیغمبر، «أَ تَأْذَنُ لِي فِي الْقِتَالِ» اجازه بده من هم به میدان بروم. «قَالَ مَهْلًا رَحِمَكَ اللَّهُ» حضرت فرمود صبر کن. ساعاتی گذشت آمد گفت آقا بگذار من بروم. بار دوم همین را حضرت فرمود. بار سوم که گفت دیگر عمار کان آقا دیگر وقت آن شده است صدای پیامبر را دارم می شنوم، بگذار بروم. وقتی این را شنید « فَبَكَى أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ [عَلِيّا ع]» حضرت شروع کرد به گریه کردن. به عمار نگاه کرد، عمار عرض کرد « إِنَّهُ الْيَوْمُ الَّذِي وَصَفَهُ لِي رَسُولُ اللَّهِ ص» آن روز که پیامبر به من آن روز تو باید به علی خدمت کنی امروز است، من دارم می بینیم. تا این را گفت امیرالمؤمنین از اسب پیاده شد و فرمود که «يَا أَبَا الْيَقْظَانِ جَزَاكَ اللَّهُ عَنِ اللَّهِ وَ عَنْ نَبِيِّكَ خَيْراً» خدا از طرف خدا و رسول به تو جزای خیر بدهد «فَنِعْمَ الْأَخُ كُنْتَ» عجب برادر خوبی بودی. «نِعْمَ الصَّاحِبُ كُنْتَ» عجب یاور خوبی بودی. «ثُمَّ بَكَى ع وَ بَكَى عَمَّارٌ» امیرالمؤمنین شروع کرد گریه کردن، عمار هم گریه کرد. بعد گفت به به «ثُمَّ قَالَ وَ اللَّهِ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِين مَا تَبِعْتُكَ إِلَّا بِبَصِيرَةٍ» من همین که فقط رفیق باشم این جا نیامدم من با بصیرت آمدم. پیغمبر به من فرمود روز خیبر ای عمار فتنه ای بعد از من رخ خواهد داد آن روز فقط از علی و حزب علی پیروی کن. «فَإِنَّهُ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقَّ مَعَهُ» حق با او است، او با حق است. «وَ سَتُقَاتِلُ النَّاكِثِينَ وَ الْقَاسِطِينَ» تو با اهل جمل و شامیان می جنگیدی «فَجَزَاكَ اللَّهُ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ عَنِ الْإِسْلَامِ أَفْضَلَ الْجَزَاءِ» یا امیرالمؤمنین خدا به تو جزای خیر بدهد ما را هدایت کردی. همدیگر را در آغوش کشیدند، عمار در میدان رفت. همه چیز را که می دانست یک مقدار که وسط جنگ تشنه اش شد گفت به من یک نوشیدنی بدهید. نوشیدنی که آوردند به او بدهند دید شیر رقیق شده است. یک دفعه گفت الله اکبر. «آخِرُ شَرَابِكَ مِنَ الدُّنْيَا ضَيَاحٌ مِنْ لَبَن» آخرین نوشیدنی تو در این دنیا شیر رقیق شده است. عمار شهید شد متأسفانه سر او را از بدن جدا کردند. جلسه آینده خواهم گفت امیرالمؤمنین در آن سختی و درگیری نبرد وقتی دید عمار نیامده است بین کشته ها شروع کرد به پیدا کردن عمار. بالای سر عمار رسید، عمار را دید. سر او را به آغوش کشید شروع به گریه کردن کرد. بالای سر او امیرالمؤمنین شعر سرود. یک بیت و معنای آن این است که ای روزگار غدار هر کسی را که علی دوست دارد از او گرفتی. یک روز فاطمه ام را گرفتی و یک روز یک روز را و امروز عمار را. سلام الله علی اصحاب امیرالمؤمنین و در رأس آنها عمار بن یاسر سلام الله علیه.
شریعتی: خیلی از شما ممنون و متشکرم نکته های خوبی را شنیدیم. فرصت داریم مشرف شویم به ساحت نورانی قرآن کریم. قرار تلاوت روزانه قرآن کریم حسن ختام برنامه امروز ما خواهد بود دوستان عزیزم صفحه 6 قرآن را تلاوت خواهند کرد. اشاره قرآنی را حاج آقای کاشانی خواهند فرمود.
حجت الاسلام کاشانی: در سوره مبارکه بقره صفحه ششم که امروز ان شاءالله تلاوت خواهد شد نکات فراوانی است که من 2 ـ 3 تای آن را مختصر اشاره خواهم کرد. 1 ـ اینکه حضرت حق جل و علی به ملائکه می فرماید که «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً» یعنی من روی زمین خلیفه قرار خواهم داد. خداوند بخواهد خلیفه تعیین کند. حضرت آدم، حضرت نوح، حضرت ابراهیم تا گل سر سبد هستی خاتم انبیاء اینها خلفاء هستند. اگر خلیفه را ما بخواهیم تعیین کنیم کتابی خدمت شما می آورم که 2019 یعنی سال پیش در شبه قاره هند کتاب در خلافت یزید چاپ کردند. یعنی اگر بشر با پیروی ابلیس بخواهد جانشین تعیین کند این قدر سطح آن پایین می-آید، این قدر شأن آن پایین می آید که برای یزید می گوید خلیفه، خدا بخواهد خلیفه تعیین کند سلسله جبال، بزرگان، اعلام هدایت در تاریخ بشری انبیاء و اوصیاء را تعیین می کند. این آیه اول است. آیه دیگری هم داریم که بسیار مهم است و آن هم این است که « فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِمات» خداوند به حضرت آدم کلماتی را القاء کرد. در روایت هست هم مسلمین، شیعیان و غیرشیعیان نقل کردند که این کلمات چه بود. حضرت آدم وقتی می خواست توبه کند چون می-دانید در آیه 35 اینجا هست، در سوره طه است خداوند خطاب می کند که هر چه می خواهی این جا بخوری بخور، همه نعمت ها فراهم است به این شجره کاری نداشته باش. چه شد که او فراموش کرد؟ یعنی این قدر اثر ابلیس در آن شرایط زیاد است حالا خدا می خواهد توبه او را بپذیرد او واسطه لازم دارد. در روایت مسلمین، شیعیان و غیرشیعیان است که خداوند نام مبارک 5 تن را از پیغمبر اکرم و صدیقه طاهره و امیرالمؤمنین، حسنین علیهم السلام را به او آموزش داد. خود خدا هم آموزش داد. یعنی می خواهم بیاورم تو را ولی برای این که توبه کنی این اسامی را باید به زبان بیاورید و آن با جملاتی که دعاهای مختلفی است آن مثل یا فاطر بحق فاطمه، یا قدیم الاحسان بحق حسین، آن کلمات خداوند توبه او را پذیرفت. خداوند توبه ما را هم ان شاءالله به برکت بیان این آیه شریفه ما را از تائبین قرار بدهد.
شریعتی: خیلی از شما ممنون و متشکرم صفحه 6 قرآن کریم را امروز دوستانم تلاوت خواهند کرد تا فردا که ان شاءالله با حضور حاج آقای عباسی مهمان لحظات ناب و نورانی شما خواهیم شد.
صفحه 6 قرآن کریم