اپلیکیشن شبکه سه
دریافت نسخه اندروید

مشاهده محتوا

88-06-17-حجت الاسلام والمسلمين نقويان-ماه رمضان

برنامه سمت خدا

-حجت الاسلام والمسلمين نقويان

-ماه رمضان

88-06-17

درباره پايان ماه رمضان توضيحي بفرماييد.
ماه رمضان که تمام شد پيامبر اصحابشان را جمع کردند و گفتند: ببينيد سختي ها و تشنگي ها و گرسنگي هاي آن رفت. ولي اجر و مزدش ماند. مثل کارگري که از صبح بيل مي زند يا باري را جابجا ميکند و غروب که ميشود خيلي خوشحال است. مي گويد: حالا وقت مزد است. آنهايي که زحمت ها را نکشيدند، ماه رمضان شان گذشت و براي مومنين هم گذشت. فقط دو اثر مي ماند. فقط اولي چيزي طلبکار نيست. مزدي ندارد و جيبش خالي است. ولي آن کس که زحمت کشيده، مزدش را دارد. اين داستان دنيا و آخرت است. کسي عاقلانه نگاه بکند مي بيند که تابستانها و گردش ها با رفقا و فيلم ديدن و خنديدن همه اش مي گذرد. حالا يکي درس خوانده و مطالعه کرده و در کنکور قبول شده و ديگري قبول نشده است. در کنکور قيامت بعضي ها قبول ميشوند. در دنيا از تفريحاتشان زده اند و در آنجا به چندين برابرش مي رسند. عده اي هم انگشت به حسرت مي گزند که کاش ما هم زحمت کشيده بوديم و ديگر اثري ندارد. اجل فرارسد توبه اثر نمي کند، تا نرسيده مرگ تو توبه کن از گناه خود. توبه هنگام مرگ مثل نوشداري پس از سهراب است و به درد دور ريختن مي خورد.
روز عيد فطر از خدا چه خواسته ايد ؟
همان دعاي قنوت عيد فطر را اگر خدا براي ما مستجاب بکند، ديگر چيزي باقي نمي ماند. مثل پدر و فرزندي که به بانک مي روند. صاحب بانک مي گويد: پسرم چه مي خواهي ؟ پسر مي گويد: همان چيزي که پدرم مي خواهد. مي داند پدرش هم چيزهاي خوب مي خواهد و هم خيلي مي خواهد. ما هم در قنوت عيد فطر دو تا خواسته از خدا خواسته داريم. خدايا در هر خيري که آن نازنينان را وارد مي کني، ما را هم وارد کن. هرچيز بدي را هم که از آنها دور مي کني، از ما دور کن. اگر دعاي ما مستجاب بشود، داستان ما داستان همان کاسه ي ماست کنار دريا است. فردي قدم مي زد و ميگفت: نميشه نميشه، اگر بشود چي ميشود. کسي گفت: آقا چه مي گويي ؟ گفت: اگر يک کاسه ماست را به دريا بزنيم، يک دريا دوغ ميشود. فکر نمي کنم بشود ولي اگر بشود، چه ميشود. حالا اگر خدا آن عنايتي که به پيامبر و آل او دارد، به ما هم عين همان عنايت را داشته باشد، چي ميشود. منتهي ما لياقتش را نداريم.

مشي پيامبر در مدارا کردن چگونه بود ؟
هم خانواده هاي مدارا عبارتند از: درايت، اداره، مدير. وقتي ريشه ي کلمه اي باز بشود، مشکلات حل ميشود. وقتي پدري چند فرزند دارد و خانواده اش هميشه پر از تنش و اضطراب و آشوب و فرياد است. سعدي ميگويد: با دو خانه دوست نشويد. خانه هايي که هميشه در آن سر و صدا است. به گرفتار قاضي به که در خانه ديدن ابرو گره. ديگري در خانه اي که همه اخمو هستند و کسي با کسي حرف نمي زند. مثل خانه ارواح. با گره ي ابرو با هم حرف مي زنند. يک جايي هم که سر و صدا زياد است. در حريم بر سرايي ببند که بانک زن از وي برآيد بلند. اگر خانم خانه داد بکشد بر احوال آن خانه بايد گريست. پس معلوم است آن خانه خوب اداره نميشود. اگر خوب اداره ميشد، همه آرام و مهربان بودند. همه با هم حرفهاي قشنگ مي زنند. سعدي ميگويد: مي دانيد چرا يوسف به برادرانش اخم نکرد ؟ اگر اخم ميکرد، اولين اتفاق که مي افتاد چهره ي خودش خراب ميشد. شما هيچ وقت حاضر نيستيد در اخم، کسي از چهره ي شما عکس بگيرد. اگر شما بخواهيد ازدواج کنيد و اين عکس شما را نشان بدهند، باعث دافعه ميشود و طرف قبول نمي کند. صورت زيبا داشتن يک معني اش اين است که شما اخم نکنيد. زيرا در اخم اول خودت را خراب ميکني. مدارا يعني اينکه انسان بتواند مجموعه اي را خوب اداره بکند. اگر بهم ريخته شد، معلوم ميشود من نتوانسته ام آنرا خوب اداره بکنم. اگر ما توانستيم خوب اداره کنيم يعني مدارا کرده ايم. اگر ديديم همه چي بهم ريخته است، بدانيد مدارا نکرده ايد. ما فکر ميکنيم مدارا يعني کوتاه آمدن يا سکوت کردن است. در حالي که اينطوري نيست. يک جايي هم بايد تشر زد. اين هم در دايره ي مدارا تعريف ميشود. يک وقت روي لباس شما خاک مي نشيند و آنرا مي تکانيد. يک وقت دوده مي نشيند و جايش مي ماند. اين را بايد با مهرباني و فوت آرام از بين برد. با تکان از بين نمي رود و جايش مي ماند. ولي وقتي خاک نشسته باشد، بايد محکم آنرا تکان داد تا برود. ما اسم جفت اين کارها را مدارا مي گذاريم. اکثر ما انسانها سعي ميکنيم با خشونت، اخم، عصبانيت و قوه قهريه با مردم برخورد کنيم. تا کلمه ي مدارا را مي شنويم به ياد آرامش مي افتيم. ولي هميشه معنايش آرامش نيست. يعني کارهاي را خوب اداره کردن. گاهي مواقع بايد اخم کرد. مثل يک بيماري که کارش به آمپول ميرسد. مثل اينکه مادري بگويد: من دل نداشتم به بچه ام واکسن بزنند و او را نبردم واکسن بزنند. و با آن مدارا کردم. به او ميگويند: شما عقلت را از دست داده اي. چون بچه فلج ميشود. مدارا يعني با درايت اداره کردن. اگر توانستيم اين فضا و اين مفهوم را در زندگي خودمان پياده کنيم، مدارا کرده ايم. بعضي ها مي گويند: مردم ما را عصباني ميکنند و من پرخاش ميکنم و از کوره در مي روم. ضربان قلبمان بالا مي رود و رگ گردنمان بيرون مي زند، چهره مان سرخ ميشود، در اينجا ميگويند: مدارا مي کردي. کمي تحمل مي کردي. در اينجا کلمه ي مدارا خودش را بيشتر نشان مي دهد. مي گويند: مال مردم را نخوريد. چون مردم اين جوري بهتر متوجه ميشوند. وقتي کسي ماشين کسي را هم بدزد ميگويند: مال مردم خور است. مي گويند: ماشينش را که نخوردم. چون اکثر موارد مدارا کوتاه آمدن و راه آمدن است و محبت کردن است، ديگر اسم درشتي را مدارا نميگذارند. در حاليکه درشتي هم جزء مدارا است. اکثر آدمها قفل وجودي شان با مهرباني باز ميشود. هر شخصيتي کليدي دارد و کليد مانند سوزن نخ کردن است. اول اينکه يک چشمت را مي بند ي که تمرکز بگيري، بعد نخ را خيس ميکني و اگر نشد يک تکه از آنرا مي چيني. با محبت و مدارا سوزن نخ مي کنيم. با خشونت نميشود اين کار را کرد. چون جواب نميدهد. مثل کشيدن کمربندهاي ايمني است که بايد با مدارا کشيد. محکم بکشي، قفل ميکند. ولي بعضي از آدمها را بايد محکم کشيد. آدمها مثل ميوه ها هستند. هلو خودش به گلو مي رود. توت خودش مي ريزد ولي گردو اين جوري نيست. بايد توي سرش بزنيد تا بريزد. بعضي از آدمها گردو صفت هستند. بايد اينجوري با آنها مدارا کرد و اين جوري اداره ميشوند. اگر بخواهيد با فرمول توت با آن برخوردکنيد، هيچ وقت نمي ريزد و روي درخت مي پوسد. هر کس را به تناسب خودش بايد با آن رفتار کرد. چون اکثر آدمها با کليد مهرباني، محبت، ملايمت و ملاطفت قفل هاي دلشان باز ميشود، مدارا را در اين بخش بکار مي برند. يک رئيس جمهور بايد مدارايش بالا باشد. بايد کاسه ي صبرش از زير به سفره هاي زير زميني وصل باشد. که به اين سادگي پر نشود. اگر به او فحش دادند او بخندد. حافظ مي گويد: اگر دشنام فرمايي وگر نفرين، دعا گويم جواب تلخ مي زيبد لب لعل شکر خوار را. حافظ مي گويد: تو به من فحش بدهي من تورا دعا ميکنم. اگر فحش هم بدهي من تو را دعا مي کنم. مي دانيد که زنبور ملکه نيش ندارد. اگر کسي بخواهد ملک بشود، نبايد نيش داشته باشد. مادر در خانه نبايد نيش داشته باشد. نيش ها را بايد براي پدر بگذارد و اِلا بايد از مادري استعفا بدهد. اينکه ميگويند: خانم شما سعي کن مرد نشوي، معنايش اين است که شما نقش قشنگ تري و موثرتري داري واگر مرد شدي، هم نقش خودت را از دست مي دهي و هم مرد نمي شوي. مهرباني بايد بيشتر به چشم بيايد. اگر مادر به پدر چغولي بچه را کرد خوب است. ولي حالا اگر پدر عصباني شد و خواست تنبيه بکند، مادر واسطه بشود. که بچه ببيند تنها حامي او باز هم مادر است. اين بچه رابطه اش با مادر محکم ميشود. و همه ي اتفاقات را به مادر مي گويد. کتاب گلهاي بهاري نوشته آقاي سيدي، را مي خوانم.
کسي بنام اَنس بن مالک خدمتکار افتخاري پيامبر بود. برده هم نبود. " اَنس مي گويد: پيامبر گاهي شربتي مي خورد که هم افطارش محسوب ميشد و هم سحرش. چه بسا آن نوشيدني شير بود. يا شربتي که در آن نان خيسانده ميشد. شبي آنرا براي رسول خدا مهيا کردم. پيامبر دير کرد. گمان کردم منزل يکي از دوستانش دعوت است. آن را خوردم. پس از ساعتي پيامبر آمد. از بعضي از همراهانش پرسيدم جايي افطار کرده يا دعوت بوده است ؟ گفتند: نه افطار کرده و نه جايي دعوت بوده است. آن شب را بگونه اي گذراندم که فقط خدا ميداند. از اين اندوه که پيامبر آن شربت را بخواهد. اما او آنشب را گرسنه خوابيد و روز بعد گرسنه روزه گرفت. تا اين لحظه در اين مورد سخني نگفته است. " اگر پيامبر از انس مي پرسيد: غذاي ما را بياوريد و گرسنه مان است. ما اگر دير بشود مي گوييم: غذا را زود بياور که ديگر نا ندارم. عصبي تر ميشويم و توقعمان بيشتر ميشود. پيامبر در اوج گرسنگي و خستگي چيزي نمي پرسييد. اگر هم مي پرسيد و انس مي گفت: من آنرا خوردم. مطمئنا پيامبر ميگفت: نوش جانت، اشکالي ندارد. حتي بخاطر اينکه اين شرمندگي را در چهره ي خدمتکارش نبيند نمي پرسد. چون پيامبر مي دانست که اگر غذا باشد يا مي پرسد و يا آنرا مي آورد. پس معلوم است خبري نيست. اين ها زيرکي است که ما نداريم. اين ميشود مدارا و اين بود که شيفته ي او بودند. يکي از ياران پيامبر که قاري قرآن بود دستگير کردند و دشمنان مي خواستند او را اعدام کنند. به او گفتند: دلت مي خواست در اين لحظه محمد بجاي تو بود و تو را آزاد ميکرديم و او را اعدام ميکرديم. گفت: هرگز. اي کاش من چندين جان داشتم و آنرا فداي او مي کردم.
درباره ي بزرگواري و صبر و حلم صحبت کنيد.
يک حکايت شيرين درباره ي خُلق زيباي پيامبر به شما تقديم ميکنم. اميدوارم براي همه ي ما درس باشد. اولين مخاطبش خود ما هستيم. اين ها شکرهايي است که زندگي را شيرين مي کند. مدارا قفل ها را باز ميکند. هر قفلي دو جور باز ميشود. يکي با يک کليد که راحت باز ميشود. گاهي قفل هرز ميشود و يا کليد داخل قفل ميشکند، با ميخ و چکش آنرا باز مي کنيم. گاهي هم با تبر آنرا باز ميکنيم. بالاخره آن قفل باز ميشود. اما چه جوري باز ميشود؟ چند چيز خراب ميشود تا آن باز بشود. چقدر آدمها خُلقشان تنگ ميشود. ولي بالاخره باز ميشود. ما معمولا از نوع دوم استفاده مي کنيم. " عرب بيابان نشين نزد او آمد و خون بهايي را که بدهکار بود، از پيامبر طلب کرد. حضرت به او مقداري پول داد. سپس پرسيد به تو نيکي کردم ؟ مرد پاسخ داد: نه نيکي نکردي. برخي از مسلمانان خمشگين شدند. خواستند به او هجوم بياورند. پيامبر به آنها اشاره کرد که کاري نکنند. بعد برخاست و همراه مرد عرب به خانه ي خود رفت و افزون بر آنچه داده بود از مال شخصي اش به او بخشيد. بعد پرسيد: آيا به تو نيکي کردم ؟ مرد گفت: آري. خدا به خانواده و بستگانت خير بدهد. حضرت گفت: تو سخني در جمع يارانم گفتي که به دل گرفتند. اگر دوست داري همين حرفي را که الان زدي، نزد آنان باز گو تا در دلشان چيزي نماند. مرد پذيرفت. چون صبح و يا شبانگاه شد آمد و حضرت گفت: اين مرد عرب راضي شده است. آيا همين طور است ؟ گفت: آري خداوند به خانواده و خويشاوندانت خير دهد. پيامبر فرمود: مَثل من به اين مرد عرب همانند مردي است که شتر ماده اش گريخت. مردم در پي شتر مي دويدند و همين باعث ميشد شتر بيشتر بدود. صاحب شتر بانک بر مي آورد که من را با شترم تنها بگذاريد. من از شما به او مهربانتر و آگاه تر هستم. پس به سوي شتر رفت، مقداري روئيدني از زمين کند و شتر آمد و خورد. شتر مي آيد و زانو مي زند. مرد بر او زين نهاده و سوار ميشود. اگر من شما را رها کرده بودم بخاطر حرفي که اين مرد زده بود، او را مي کشتيد و او نيز بخاطر توهين به پيامبر به دوزخ مي رفت. " يک نويسنده ي خارجي ميگويد: هيچ کس به اندازه ي محمد بلد نبود با مردم مدارا کند و راه برود. آنها را بشناسد و قفل هاي دل آنها را باز کند.

شوهرم سر مسائل جزئي با من قهر مي کند و تا من پا پيش نگذارم آشتي نميکند. من تا کي بايد اين کار را بکنم ؟
اولا چکار مي کنند که او قهر مي کند ؟ سعي کنند آن کار را انجام ندهند. من مي فهمم همسر من به چه چيزهايي حساس است. وقتي به خانه مي آيد دلش مي خواهد يک چاي جلويش بگذارم. غذا را اين جوري بپزم. فلان لباس را بيشتر دوست دارد. فلان آرايش را بيشتر دوست دارد. اين ها را بشناسند، اگر ميخواهند زندگي بهتري داشته باشند. گاهي يادم مي رود. من توصيه مي کنم که شما يکسال با همسرت زندگي کرده اي، حساسيت هاي همسرت را ياد داشت کن. حالا يا حساسيت با خود يا بيخود. سر سفره انداختن حساس است. در گذاشتن لباس در کمد حساس است. هر روز آنرا مثل يک اساسنامه مرور کنيد. اين را تابلو کن و در اتاق خواب بگذاريد. من بايد اين ها را بيشتر مراعات کنم تا زندگي شيرين بشود. ما وقتي ميهمان داريم معمولا خانمها بيشتر پيش آنها مي نشينند و صحبت مي کنند ولي آقا مي خواهد استراحت کند. خانم بايد توجه داشته باشد که اين ها يک شب هستند ولي اصل ايشان است که همسر بنده است. اگر ديدم همسر به اين موضوع حساس است، اين را رعايت کنم واز ميهمانان عذر خواهي بکنيد. حالا اگر آقا گفت: خانم اين ها ميهمان هستند. آنوقت شما پيش ميهمان ها برو. فوقش آنها مي گويند: خانم ما را رها کرد و رفت پيش همسرش البته اگر عاقل باشند اين را نمي گويند. شما با اينکار همسرت را خوشحال کرده اي و زندگيت شيرين تر ميشود. براي يک شب زندگي خودتان را تلخ نکنيد. حالا اگر من يک کاري کردم و او عصباني شد، بايد با او مدارا کنم. هر کس در قهر پا پيش بگذارد، ثواب بيشتري مي برد. اگر کسي مي خواهد هفتاد و پنج سال زندگي بکند، بايد چهل سالش را مدارا بکند. چهل روز با هفتاد و پنج سال قابل مقايسه نيست و خيلي کم است. بالاخره يک روزي اين مرد مي شکند. يک روزي ميگويد: تو مرا شرمنده کردي. بايد اين يک روز بيايد. ما روايت داريم: زن و شوهرهايي که همديگر را دوست دارند در بهشت هم با هم هستند. خدا يک زيبايي و جلوه اي به هردو مي دهد و ميگويد: من فقط همسر خودم را مي خواهم. او از همه بهتر است. دو تا از همسران پيامبر با هم تباني کردند و يک کار زشتي کردند. پيامبر مدارا مي کرد و کوتاه مي آمد. خدا در سوره تحريم ميفرمايد: ديگر با همسرانت مدارا نکن. به همسران گفت: اگر شما پيامبر را ناراحت کنيد، خدا، جبرائيل، صالح المومنين و همه ي فرشتها هوادار پيامبر هستند. اگر شوهري زنش را ناراحت کند، خدا به اندازه اي کهAA  براي زن و کودک غضب ميکند، براي هيچ چيز غضب نمي کند.