برنامه سمت خدا
موضوع برنامه: درسهايي از زندگي پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم)
كارشناس: حجت الاسلام والمسلمين قرائتي
تاريخ پخش: 19- 09-96
بسم الله الرحمن الرحيم. اللهم صل علي محمد و آل محمد.
آغوش سحر تشنهي ديدار شماست *** مهتاب خجل ز نور رخسار شماست
خورشيد که در اوج فلک خانهي اوست *** همسايهي ديوار به ديوار شماست
شريعتي: سلام ميکنم به همه سمت خداييهاي عزيز. بينندهها و شنوندههاي نازنينمان، ايام بر شما مبارک باشد و بهترينها در اين روزها و شبها براي شما رقم بخورد. حاج آقاي قرائتي سلام عليکم و رحمة الله. خيلي خوش آمديد.
حاج آقاي قرائتي: سلام عليکم و رحمة الله و برکاته.
شريعتي: خوشحاليم که در يک روز يکشنبه ديگر در محضر شما هستيم و قرار است کلي مطالب خوب ياد بگيريم. بحث امروز شما را ميشنويم.
حاج آقاي قرائتي: بسم الله الرحمن الرحيم، ميخواهم چند دقيقه در مورد پيغمبر صحبت کنم. يک سلامي به پيغمبر بکنيم. در نماز ميگوييم: «السلام عليک ايها النبي». «السلام عليک يا رسول الله يا محمد بن عبدالله و رحمة الله و برکاته»
در مورد پيغمبر اسلام خاطراتي از نوجواني و بچگي حضرت نوشتم که بگويم. يکي اينکه ما ميگوييم: محمد امين، عربها ميگفتند: محمد نظيف! نظافت، خيلي مقيد به نظافت بود. بعد از پيغمبري هم پول عطرش بيش از پول خوراکش بود. يعني اينقدر آراسته بود. حتي يکوقت اگر آينه نداشت خودش را در مقابل آينه ببيند، در ظرف آب خودش را ميديد و از ظرف آب استفاده ميکرد که بدون آينه نباشد. يکبار هم عطر نداشت به خانمش گفت: روسري شما بوي عطر ندارد؟ گفت: چرا. گفت: روسري را به من بده. مقداري آب روي روسري ريخت نمدار شد، عطر روسري به آب منتقل شد و روسري تر را به صورتش ماليد. آدم در خيابان يک قيافههايي ميبيند بعد از هزار و چهارصد سال به خواب آدم بيايد ميترسد. يکبار حضرت کسي را ديد گفت: چرا زلفهايت را اينطور کردي؟ يا حال داري قشنگ شانه کن. حال نداري همه را بزن. اينکه موهايت را پريشان کردي درست نيست. نظافت مسألهي مهمي است.
گفتند: امام سجاد کجا نماز ميخواند؟ وقتي وارد مسجد النبي ميشود، کجا نماز ميخواند؟ فرمود: برويد بگرديد جايي که بوي گلاب و عطر ميدهد، امام سجاد آنجا نماز ميخواند. يعني عطر بدن و لباس به زمين سرايت ميشد. در خانههاي ما سجاده هست ولي گلاب پاش نيست. سه چيز کنار سجاده باشد. مسواک، گلاب پاش، شانه، چون اينها رکعتها را بالا ميبرد. کسي اگر يک مقدار عطر گلاب بزند، يک رکعتش سي برابر ميشود. اگر وقت وضو مسواک بزند يک رکعتش هفتاد برابر ميشود. اگر سرش را شانه کند، يک رکعتش سي تا ميشود. يعني سي تا براي شانه، سي تا براي گلاب و هفتاد تا براي مسواک اضافه ميشود. اين نظافت مسأله مهمي است. به ما گفتند: وقت نماز با رنگ سفيد نماز بخوانيد. يکي از خوبيهايي که زنها دارند و ما نداريم اين است که چادر نماز زنها سفيد است. رنگ لباس اگر سفيد باشد تا لک شود آدم ميفهمد. ما برعکس ميگوييم: رنگ سياه و سرمهاي و قهوهاي خوب است که چرک و کثيفي را نشان ندهد! گاهي وقتها ما با اسلام خيلي فاصله داريم. شنيدم کسي کتابي نوشته اسم کتابش «الاسلام شيء و المسلمون شيء آخر» است. يک حديث ديدم خدا لعنت کند کسي که سفره پهن ميشود ميآيد ميخورد و وقت کار فرار ميکند. «مَلْعُونٌ مَنْ أَلْقَى كَلَّهُ عَلَى النَّاسِ» (كافى، ج 5، ص 72) خدا لعنت کند کسي که بارش را روي ديگران مياندازد.
يکوقت حضرت يک سفر جمعي داشتند قرار شد غذا تهيه کنند. هرکسي يک مسئوليتي پذيرفت. ذبح گوسفند با من، پوست کندن با من، پختش با من، ظرف شستن با من، هرکسي يک بخشي از کار را قبول کرد. يکوقت من مشهد ميرفتم، ديدم تابلو زده جلسهاي بود. افرادي نشسته بودند. او ميگويد: يخچالش با من، اجاق گازش با من، ديدم فاميلي جمع شدند. گفتم: حالا که جمع شديد، اين طناب را پاره کنيد و نخ نخ کنيد و هرکسي يک نخ را پاره کند وگرنه جهازيه سنگين است. پيغمبر فرمود: اگر قرار است آبگوشت بخوريم و هرکس يک کاري کند، پس من هم هيزم جمع ميکنم. گفتند: نه! شما پيغمبر هستيد. فرمود: پس من نميخورم. اگر ميخواهيد بخورم بايد يک کاري بکنم.
جمعي هم يکبار به مکه رفتند، خدمت امام آمدند و گفتند: فلاني در سفر خيلي آدم خوبي بود. هرجا مينشستيم براي استراحت مشغول نماز ميشد. حضرت فرمود: کارهايش را چه کسي ميکرد؟ چه کسي غذا درست ميکرد و نان تهيه ميکرد؟ گفتند: ما! فرمود: ثواب کار کردن شما از آشپزي او بيشتر است. اينکه انسان به اسم اينکه فلاني عابد و عارف و متقي است از کار در برود درست نيست. پيغمبر فرمود: من به شرطي خانه ابوطالب ميآيم که کاري انجام دهم. کارها هم که انجام ميداد سخت بود. حديث داريم هروقت پيغمبر بين چند کار بود، ميگفت: کدام يک سختتر است؟ ما الآن که ميخواهيم سهم امام بدهيم دنبال اين هستيم که کدام مراجع ميبخشند؟ کدام آسانتر است؟ کدام مراجع ميگويند: دختر تا سيزده سالگي به تکليف نرسيده است. دنبال آسانترها ميگرديم. قرآن ميفرمايد: «لَوْ كانَ عَرَضاً قَرِيباً وَ سَفَراً قاصِداً» (توبه/42) اگر سفر نزديک بود، جبهه ميآيند، «لَاتَّبَعُوكَ وَ لكِنْ بَعُدَتْ عَلَيْهِمُ الشُّقَّةُ» راه دور بود ميگفتند: نميآييم. کسي ميگفت: به کسي گفتيم برويم هشتصد متر راه برويم. گفت: هشتصد متر راه؟ من حال ندارم. پير هستم. گفتم: يک کيلومتر! گفت: طوري نيست.
مسألهي فرار از کار، چه کنيم که در مملکت ما کار افتخار باشد؟ چرا بايد بيشترين آمار بيکاري در ليسانسها باشد؟ مشکلش هم مشکل فکري است. ميگويد: من که ليسانس شدم زشت است کار کنم. به چه دليل؟ چه کسي گفت: حيف است شما کار کني؟ يک ويروس اخلاقي و فکري در سر جوانهاي ما ميآيد، زشت است کار کنم پس چه کنم؟ در خانه بنشينيم. ميخواهي چه کني؟ دولت براي من کار ايجاد کند. اين کار در شأن من نيست. من ليسانس و فوق ليسانس هستم. ما مشکلمان اين است که خودمان، خودمان را قفل کرديم. کسي ما را قفل نکرده است. يک مقداري بايد يک حريت و آزادي و خط شکني، جرأت و جسارت داشته باشيم. همينطور که جوانهاي ما در خيلي از کارها خطشکن بودند، اصلاً بايد به مملکتمان مملکت خط شکن بگوييم. هيچ جاي دنيا ولايت فقيه ندارد. ما گفتيم: نه، دينمان را ميخواهيم از يک مجتهد عادل بگيريم. هيچ جا تقليد واجب نيست. ما اگر خواستيم تقليد کنيم بايد از باسوادترين تقليد کنيم. در جنگ ما خيلي از کارها، فرمولهاي جنگ ما فرمولهاي کلاسيک نبود. طرحش را خود بچههاي سپاه و بسيج ميدادند. اين مسألهي زنده باد کار و مرگ بر بيکاري!
مسألهي سوم امانت است. از هشت سالگي محمد امين ميگفتند. حتي مشرکين جنسهايشان را نزد پيامبر ميگذاشتند. اين خيلي مسأله مهمي است. يک وقتي کيف پولي از يک طواف کننده افتاد، مشرکين هم همه امانتشان را نزد پيغمبر ميگذاشتند و بالاخره دور هم جمع شدند که چطور تقسيم کنيم؟ فرمود: نه تقسيم نکنيد! فرياد بزنيد، صاحبش کيه، به او بدهيم. اين آب امانت است، اگر آب آشاميدني است چرا در آب آشاميدني غسل ميکنيد؟ حضرت ديد کسي در آب آشاميدني غسل ميکند. نهر آبي بود تميز بود، ميخوردند. فرمود: «لا تَفسِدُ عَلَى النَّاس مَائَهُم» چرا آب آشاميدني مردم را با غسل کردن خراب ميکنيد؟ اين آب براي نوشيدن است. اين درخت امانت است، چرا شاخهاش را ميشکنيد؟ اين کشاورزي امانت است. چرا بزغالهها را از زمين کشاورزي عبور ميدهيد که کشاورزي اين بنده خدا از بين برود؟ چشم ما امانت است. گوش ما امانت است. زبان ما امانت است. مغز ما امانت است. اگر به شما نوار بدهند حاضر هستي هر صدايي را روي آن ضبط کني. آقا مجوز دارد. چه کسي؟ ارشاد مجوز داده است. حالا اگر ارشاد اجازه داد اين آهنگ را گوش بدهي، خود شما تحريک نميشوي. اگر ارشاد اجازه داد اما آهنگ و محتوا حال شما را عوض کند، بايد حساب کنيد.
عبادت، عصرها پيغمبر به مسجدالحرام ميآمد و با خدا خلوت ميکرد. بالاي نود درصد از نوجوانهايي که جبهه رفتند بچه مسجدي بودند. از فرهنگسرا و تئاتر و جشنواره و فيلم کم به جبهه ميروند. ولي مسئول بنياد شهيد ميگفت: بالاي 95 درصد از بچههاي جبهه بچههاي مسجد بودند. ما بايد بچههايمان را با مسجد رفيق کنيم. با پدر و مادرشان مسجد بروند. چيزي ميخواهند بخرند در راه رفتن به مسجد بخرند. در مسجد بچهها را پيدا کنند، بچههاي کوچک را به نماز آشنا کنند. پيشنماز عنايت به بچهها داشته باشد. بچهها را تحويل بگيرد. از مسجد براي بچهها خاطره خوش بماند. اطعام در مسجد باشد. کسي بچهدار ميشود ميخواهد عقيقه بدهد، غذا بپزد و در مسجد بياورد و بدهد. فقط فاتحه و اربعين و سالگرد در مسجد نباشد. شادي هم در مسجد باشد. صندوق قرض الحسنه در مسجد باشد. گره گشايي در مسجد باشد. فرهيختگان هر منطقهاي شناسايي شوند. به مسجد دعوت شوند. مثلاً معلوم شود در اين محله چند نفر پزشک هستند و اينها در هفته يک شب در مسجد ميآيند. افرادي را همانجا ويزيت ميکنند. اگر در بچگي باشد در بزرگي هم هست. اگر نباشد نيست. کسي که در جواني بي حال است، پير هم شود بي حال است.
چند ماه پيش يک جايي بودم، چند تا جوان بودند. به آنها گفتم: ناهار خورديد. گفتند: نه! گفتم: چرا؟ گفتند: دکان نانوايي رفتيم شلوغ بود. حال ندارند نان بگيرند بخورند. پيغمبر ما يک مربي داشت، يک خانمي بود، مربي پيغمبر بود. يک روز اين خانم يک چيزي اينجا آويزان کرد. پيغمبر گفت: اين چيست؟ گفت: اين براي اين است که تو را حفظ کند. گفت: اين مرا حفظ کند؟ کند و انداخت. گفت: حافظ من خداست! کسي که در چهل سالگي بتها را بشکند بايد در سه سالگي آثار بت شکني در او هويدا باشد.
يکوقت خواستند شهردار تعيين کنند. شهردار چه خصوصياتي بايد داشته باشد. دکتراي معماري، دکتراي شهرسازي، فوق ليسانس طراحي، هرکس يک چيزي گفت. من هم مسئول مملکتي نبودم، نشسته بودم و حرفها را گوش ميدادم. حرفها تمام شد گفتم: من هم يک چيزي بگويم! اصلاً نه فوق ليسانس ميخواهد، نه شهردار، اينها واسطه است. رگ شهرداري بايد داشت. شما يک پوست موز دم دانشگاه بياندازيد. برويد آن طرف خيابان بنشينيد، از درون شيشه نگاه کنيد. هرکدام از اين دانشجوها با نوک انگشتش پوست موز را برداشت. بگو: شما بيا شهردار باش. آن کسي که ميخواهد شهر را تميز کند بايد آثارش در او باشد. مدرک ارزشي ندارد. مدرک مثل شناسنامه است. شناسنامه واجب است مثل کش شلوار ولي ارزش ندارد. در لباسهاي انسان هيچ چيز مثل کش شلوار واجب نيست. بايد طرف خودش هم اهل اين کار باشد.
ظلم ستيزي، از بچگي ضد ظالم بود. يک قصهاي هست مردم ميدانند. يک کسي در مکه آمد به او ظلم شد. اين ناله زد که هيچ مسلماني نيست. هيچ اميني نيست! انصافي نيست؟ پيغمبر آتش گرفت که چرا مکه بايد اينقدر ناامن باشد؟ چند جوان پيدا کرد اينها مشرک بودند. پيغمبر قبل از اينکه پيغمبر شود. گفت: بياييد شريک شويم تصميم بگيريم در مکه به کسي ظلم نشود. اگر به کسي ظلم شد، به او حمله کنيد. قرآن يک آيه دارد ميگويد: اگر ديديد به کسي ظلم ميشود همه به او حمله کنيد.
يکوقت زمان جنگ چند رئيس جمهور ايران آمدند خدمت امام که شما با صدام صلح کنيد. اين رئيس جمهورها، رئيس جمهور کشورهاي اسلامي بودند، امام فرمود: شما رئيس جمهور کشور اسلامي هستيد. به قرآن عمل کنيد. قرآن ميگويد: «فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى الْأُخْرى» (حجرات/9) اگر يک ياغي پيدا شد زور گفت، «فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي» همه بر آن ياغي بشوريد. همه شما رئيس جمهورها عليه صدام بسيج شويد. چون ما به صدام حمله نکرديم و صدام به ما حمله کرد. «حَتَّى تَفِيءَ إِلى أَمْرِ اللَّهِ» بزنيد تا دست از قلدري بردارد. قرار بستند، حلف الفضول، جمع شدند و قسم خوردند ديکر از اين به بعد در مکه به کسي ظلم نشود. آثار کرامت و بزرگي!
مسأله ديگر مسأله سخاوت است، اولين وقتي که پيغمبر ما پول گيرش آمد در سن سيزده سالگي بود که با عمويش حضرت ابوطالب تجارتي رفتند و پول درآوردند. حضرت رسول همه پولش را به عمويش داد. گفت: من در خانه شما بزرگ شدم. قدرداني کرد! همين بچههايي که در کميته امداد دانشجو هستند، دهها هزار دانشجو داريم. کميته امداد براي امام خميني است و کمک به طبقه ضعيف است. تو در طبقه ضعيف بزرگ شدي و دکتر شدي. آنوقت بايد با دکترهاي ديگر فرق کني. تو بچه مستضعفي بودي که به درجه علمي رسيدي. هفته يک بار مسجد برو و ويزيت کن.
چند سالي منزل ما در نيروي هوايي تهران بود. قسمتي بود حفاظت شده بود زمان ترور بود. يک روز داشتم در خيابان پادگان ميرفتم، يک سرباز ادب کرد. من رفتم و برگشتم و گفتم: پسر بيا! تو در چه فکري بودي. اين ترسيد. امروز به دلم افتاد که تو در چه فکري هستي؟ اگر وحشت داري نگو. گفت: چطور شد اين سؤال را کردي؟ گفتم: دلم برايت شد. گفت: من داماد شدم بچهاي دارم، خانم من شير ندارد و پول شير خشک ندارم. الآن غصهي گرسنگي نوزاد را ميکشم. اين گرسنگي نوزاد پاي مرا سست کرد و نگه داشت. بيسيم الهي است. يک کسي ديگر يک کاري کرده است، من اينجا پايم شل شد. اگر اين الآن با گلوله بر سر من بزند حق دارد. الآن فکر شير خشک بچهاش است. پول خوبي به او دادم و گفتم: برو چند قوطي شير خشک بخر و در خانه بگذار و بعد هم اگر وضعت خوب شد، پس بده و اگر وضعت خوب نشد براي خودت. قصه گذشت و سربازياش تمام شد و آزاد شد. ديگر خبري از او نداشتيم. سالها گذشت. يک روز ديديم يک کسي نهضت سوادآموزي آمده، گفت: حاج آقا مرا ميشناسي؟ گفتم: نه! گفت: من همان سربازي هستم که پول شير خشک دادي. گفتم: يادم هست. گفت: آمدم پول را بدهم. بعد از سربازي دنبال کار آزاد رفتم. الحمدلله کارم خوب بوده و وضعم هم خوب است. مبلغ را به من داد. گفتم: آن زماني که پول را دادم بخاطر اين بود که فقير بودي. الآن ميخواهم به خاطر صداقت تو، تو را تشويق کنم. تو با پاي خودت آمدي و معلوم است صداقت داري. گفتم: وضعم خوب است. گفتم: اصلاً براي صداقت توست نه چيز ديگر. پول را به او دادم. گفت: بگو کاري براي شما بکنم! گفتم: من شما را نميشناختم. مشکل شير خشک بچه شما حل شد. حالا که وضعت خوب است برو يک بچه را داماد کن. خيلي از جوانها نياز به مبلغي دارند تا زندگيشان راه بيافتد. گفت: باشد و رفت. ما پيغمبر نميشويم. پيغمبر ذاتاً در همه کار خوب بود، ما تصادفاً يک خوبي از دستمان در ميرود. چقدر هم تأثيرگذار است.
يکبار در خيابان ميرفتم، يک رفتگر جارو ميکرد. گفتم: قرائتي مردي برو سلام کن! در اين سلامهايي که ميکني يا مدير کل هستند، يا آيت الله هستند، يا حجت الاسلام هستند، يک سلام کن به رفتگر شهرداري. تصميم گرفتم و راهم را کج کردم و يک خرده کج شدم و رفتم تنگ گوش رفتگر سلام کردم. ايشان نگاهي کرد و سلام کرد. رفتم و ديدم کسي عقب من ميدود. دويد دويد گفت: شما که هستيد؟ گفتم: يک طلبه هستم. مرا نشناخت. گفت: ببخشيد چطور شد به من سلام کرديد؟ اين رفتگر در عمرش کسي به او سلام نکرده بود.
الآن ما پنجاه هزار دانشجوي درجه يک داريم. همه خوب هستند ولي ما ميخواهيم طوري حرف بزنيم کسي نق نزند. اگر يک درصد از دانشجوهاي ما مثل شهيد حججي بودند، شهيد صياد شيرازي بودند. خيلي بيش از اينهاست. خدا رحمت کند آقاي فلسفي را ميگفت: طوري روضه بخوانيد که دشمن هم بگويد: حق با امام حسين است. لذا امام سجاد وقتي شهيد شد، اسير شد، در کوفه و شام گفت: پدرم حسين را کشتند. گفت: «أنا بن من قُتلَ صَبرا» (مناقب/ج4/ص115) صَبرا يعني يک کبوتر را در قفس کني، از بيرون قفس و پنجره با نوک چاقو بزني تا بميرد. اين قتل صبر است. امام سجاد گفت: پدر مرا اين رقمي در کربلا کشتند. نگفت: پدر مرا کشتند. اين رقمي کشتن با کدام وجدان و عقل جور بود؟ بدنش را سوراخ سوراخ کردند. علي اصغر در کربلا چند قاشق چايخوري آب ميخواست؟ ما هم در بحثها بايد طوري حرف بزنيم که اثر گذار باشد. ما خيلي دانشجوي حزب اللهي و درجه يک داريم. من ميخواهم با نگاه بد نگاه کنم. يک درصد از اين پنج ميليون، پنجاه هزار تا ميشود. ما پنجاه هزار تا صياد شيرازي و شهيد رجايي داريم. اينها شاخه اول هستند. اين شاخه اوليها بايد کمک شود براي شاخه دوم، شما پاي درخت توت که ميرويد ميبيني شاخه نزديک دو تا توت دارد. ميخوري، توتها را ميچيني و بعد پايت را روي اين ميگذاري و شاخه دوم ميروي. ما از طريق پنجاه هزار دانشجوي درجه يک ميتوانيم بعضي بچهها را جذب کنيم. مثل هر امام جمعهاي، ده تا بيست تا از اين جوانها در اختيار امام جمعه باشند. هفتهاي يک ساعت، از طرف امام جمعه عيادت بيماران بروند. از طرف امام جمعه بروند تسليت بگويند. از طرف امام جمعه بروند از شاگرد اولها تشکر کنند. چون اگر خواسته باشي استخدام کني امام جمعه پول ندارد، ستاد سياست گذاري امام جمعه پول ندارد، بعد هم با پول نميشود آورد. بايد با انگيزه باشد. در هر شهري ده جوان حزب اللهي داريم، ده جوان بچه مسلمان داريم که تابستانها در روستاها ميروند. اينها زمستان در شهر باشند. بگويند: فلان شهر چند تا بيمار دارد؟ هر هفته يک روزي را يک تيم از اين جوانها براي عيادت بروند. بگويند: امام جمعه سلام رساند و ما را به عيادت فرستاد. يک حمدي هم بخوانند. اينها اثردارد. ما خيلي کارها را ميتوانستيم بکنيم و نکرديم. چه کتابهايي را ميتوانستيم چاپ کنيم، نکرديم. بعد خمير کرديم کسي نخريد.
شريعتي: انشاءالله اين نکات را به کار بگيريم و برسيم به جايي که بايد برسيم. امروز صفحه 164 قرآن کريم، آيات نوراني سوره مبارکه اعراف در سمت خدا تلاوت خواهد شد.
«حَقِيقٌ عَلى أَنْ لا أَقُولَ عَلَى اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ قَدْ جِئْتُكُمْ بِبَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ فَأَرْسِلْ مَعِيَ بَنِي إِسْرائِيلَ «105» قالَ إِنْ كُنْتَ جِئْتَ بِآيَةٍ فَأْتِ بِها إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ «106» فَأَلْقى عَصاهُ فَإِذا هِيَ ثُعْبانٌ مُبِينٌ «107» وَ نَزَعَ يَدَهُ فَإِذا هِيَ بَيْضاءُ لِلنَّاظِرِينَ «108» قالَ الْمَلَأُ مِنْ قَوْمِ فِرْعَوْنَ إِنَّ هذا لَساحِرٌ عَلِيمٌ «109» يُرِيدُ أَنْ يُخْرِجَكُمْ مِنْ أَرْضِكُمْ فَما ذا تَأْمُرُونَ «110» قالُوا أَرْجِهْ وَ أَخاهُ وَ أَرْسِلْ فِي الْمَدائِنِ حاشِرِينَ «111» يَأْتُوكَ بِكُلِّ ساحِرٍ عَلِيمٍ «112» وَ جاءَ السَّحَرَةُ فِرْعَوْنَ قالُوا إِنَّ لَنا لَأَجْراً إِنْ كُنَّا نَحْنُ الْغالِبِينَ «113» قالَ نَعَمْ وَ إِنَّكُمْ لَمِنَ الْمُقَرَّبِينَ «114» قالُوا يا مُوسى إِمَّا أَنْ تُلْقِيَ وَ إِمَّا أَنْ نَكُونَ نَحْنُ الْمُلْقِينَ «115» قالَ أَلْقُوا فَلَمَّا أَلْقَوْا سَحَرُوا أَعْيُنَ النَّاسِ وَ اسْتَرْهَبُوهُمْ وَ جاؤُ بِسِحْرٍ عَظِيمٍ «116» وَ أَوْحَيْنا إِلى مُوسى أَنْ أَلْقِ عَصاكَ فَإِذا هِيَ تَلْقَفُ ما يَأْفِكُونَ «117» فَوَقَعَ الْحَقُّ وَ بَطَلَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ «118» فَغُلِبُوا هُنالِكَ وَ انْقَلَبُوا صاغِرِينَ «119» وَ أُلْقِيَ السَّحَرَةُ ساجِدِينَ «120»
ترجمه: سزاوار است كه دربارهى خداوند جز سخن حقّ نگويم (و نسبت ندهم)، همانا من از سوى پروردگارتان براى شما دليلى روشن (معجزهاى) آوردهام، پس بنىاسرائيل را همراه من بفرست. (فرعون) گفت: اگر از راستگويانى و (مىتوانى معجزهاى بياورى يا) معجزهاى آوردهاى، آن را به ميان بياور. پس (موسى) عصاى خود را افكند ناگهان به صورت اژدهايى نمايان شد. و (موسى) دست خود را (از گريبانش) بيرون آورد، پس ناگهان آن (دست) براى بينندگان سفيد و درخشان مىنمود. اشراف واطرافيان قوم فرعون گفتند: همانا موسى ساحرى بسيار ماهر وداناست. (آنان گفتند: موسى) مىخواهد شما را از سرزمينتان آواره وبيرون كند (و سرزمين شما را اشغال نمايد)، پس (در اين مورد) چه دستور مىدهيد؟ (اطرافيان فرعون) گفتند: (مجازات) او و برادرش را به تأخير انداز و مأموران را در شهرها براى جمعكردن (ساحران) بفرست. تا هر ساحر دانا و كارآزمودهاى را نزد تو بياورند. و (پس از فراخوانى،) ساحران نزد فرعون آمدند، (و) گفتند: اگر ما پيروز شويم، آيا براى ما پاداشى هست؟ (فرعون) گفت: آرى! و (علاوه بر آن،) شما از مقرّبان (درگاه من) خواهيد بود. (جادوگران) گفتند: اى موسى! آيا (نخست تو وسيله سحرت را) مىافكنى و يا ما افكننده (به وسيله جادوى خود) باشيم؟ (موسى با تكيه بر نصرت الهى) گفت: (نخست شما) بيافكنيد. پس همين كه (ابزار جادوى خود را) افكندند، چشمهاى مردم را افسون كردند (با اين چشمبندى) ترس و وحشتى در مردم پديد آوردند و سحرى بزرگ را به صحنه آوردند. و به موسى وحى كرديم كه عصايت را بيافكن. (همين كه افكند اژدها شد و) ناگهان (وسائل و) جادوهاى دروغين ساحران را بلعيد. پس (بدين سان) حقّ، آشكار شد (و نبوّت موسى تأييد گرديد) و آنچه (كه ساحران) مىكردند، باطل و بيهوده گرديد. پس (ساحران وفرعونيان) همانجا مغلوب شدند وخوار و زبون برگشتند. و جادوگران به سجده درافتادند.
شريعتي: انشاءالله دل و جان معطر به عطر نبي مکرم اسلام باشد. از اين فرصت باقيمانده ماه ربيع براي پرداخت رد مظالم استفاده کنيد. بنا به درخواست برنامه سمت خدا و با اجازه مراجع معظم تقليد دوستان ميتوانند حقوقي که بر گردن دارند و صاحبان حق را نميشناسند، تا سقف پانصد هزار تومان تا پايان ماه ربيع الاول به فقرايي که ميشناسند پرداخت کنند. زوجهاي عزيز هم براي دريافت هداياي معنوي برنامه سمت خدا به 20000303 پيامک بزنند. اشاره قرآني را بفرماييد.
حاج آقاي قرائتي: آياتي که خوانده شد ماجراي ساحرها بود. قرآن ميفرمايد: وقتي موسي ادعاي پيغمبري کردي و معجزهاش را نشان داد، اطرافيان فرعون گفتند: «إِنَّ هذا لَساحِرٌ عَلِيمٌ» اين موسي ساحر است. ساحر فوق تخصص است. «يُرِيدُ أَنْ يُخْرِجَكُمْ مِنْ أَرْضِكُمْ» ميخواهد حکومت شما را بگيرد. از زمين بيرون کند. دستور چيست؟ فرعون گفت: «أَرْجِهْ وَ أَخاهُ وَ أَرْسِلْ فِي الْمَدائِنِ حاشِرِينَ» در شهرها بفرستيد «يَأْتُوكَ بِكُلِّ ساحِرٍ عَلِيمٍ» هر ساحري در منطقه هست بياوريد، هم ساحر باشد و هم عليم باشد. فوق تخصص سحر و جادو باشد. ساحران آمدند با سحر و جادو آبروي موسي را بريزند. «وَ جاءَ السَّحَرَةُ فِرْعَوْنَ» ساحران نزد فرعون آمدند و گفتند: «قالُوا إِنَّ لَنا لَأَجْراً» اگر ما با سحر و جادو آبروي موسي را بريزيم پولي به ما ميدهيد؟ «إِنْ كُنَّا نَحْنُ الْغالِبِينَ» اگر غالب شديم سکه هست؟ «قالَ نَعَمْ» بله! «وَ إِنَّكُمْ لَمِنَ الْمُقَرَّبِينَ» کارت سبز به شما ميدهم در کاخ بياييد. شما جزء دربار ميشويد. آبروي موسي را بريزيد، هرچه بخواهيد هست. گفتند: يا موسي اول تو يا اول ما؟ گفت: اول شما. اينها با سحر و جادو حرکاتشان را انجام دادند. سحر و جادو که انجام شد به موسي گفتيم: «أَلْقِ عَصاكَ» اين عصاي حضرت موسي اژدها شد و تمام ابزار سحر و جادو و ابزاري که داشتند همه را قورت داد. اينها يکباره طرحشان خنثي شد. «وَ أُلْقِيَ السَّحَرَةُ ساجِدِينَ» همه به سجده افتادند و ايمان آوردند. «قالُوا آمَنَّا بِرَبِّ الْعالَمِينَ رَبِّ مُوسى وَ هارُونَ» فرعون ديد عجب! اينها را با پول به پايتخت جمع کرد. خيلي هم کارشناسي کرد. اول گفت: وقت سحر باشد. چاشت باشد، «ضحي» يعني چاشت باشد. وسط شهر هم باشد که همه بيايند ببينند. پس تشويق هست؟ بله. اصلاً شما جزء دربار ميشويد. زمانش چاشت است و مکانش وسط شهر است. فرعون ديد همه ساحران به موسي ايمان آوردند. «قالَ فِرْعَوْنُ آمَنْتُمْ بِهِ قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَكُمْ» (اعراف/123) بدون اجازه من ايمان آورديد؟ «إِنَّ هذا لَمَكْرٌ» خود شما توطئه گر هستيد. «لَأُقَطِّعَنَّ أَيْدِيَكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ مِنْ خِلافٍ ثُمَّ لَأُصَلِّبَنَّكُمْ أَجْمَعِينَ» دست راست شما را با پاي چپ قطع ميکنم، يا دست چپ با پاي راست. دو دست را قطع نميکنم که با پا برويد. دو تا پا را قطع نميکنم سينه خيز برويد. ضربدري قطع ميکنم. به درخت آويزان ميکنم تا بگوييد چه ميخواهيد بکنيد. اين ماجرا ميخواهد بگويد: هيچکس به خودش ايمان نداشته باشد. ساحراني که يک عمر منحرف بودند در يک برخورد مسلمان شدند. عاقبت بخير شدند. يعني کسي مطمئن نباشد فلاني آدم بدي است. يکوقت لحظه آخر به قول فوتباليستها دقيقه نود عوض ميشود. اين در مورد حسن عاقبت ساحران بود.
شريعتي: اين هفته قرار است ياد کنيم از عالم مجاهد عارف، عالم جليل القدر مرحوم آ ميرزا جواد آقاي تهراني که اگر خاطر شما باشد حاج آقاي قرائتي در ذيل قصه مرحوم آ سيد رضا صدر اشارهاي به شخصيت اين عالم وارسته داشتند و تعامل و مراودهاي که با ايشان در مشهد مقدس داشتند. امروز از اين عالم مجاهد ميشنويم.
حاج آقاي قرائتي: آيت الله آ ميرزا جواد آقاي تهراني را ما يک ارادتي به ايشان داشتيم. مشهد رفتيم و ايشان ما را خواست و گفت: شنيدم شما براي طلبههاي جوان کلاسداري ميکنيد. ميشويد شما از قم به مشهد بياييد و براي طلبههاي مشهد شيوه کلاسداريتان را بگوييد. گفتم: دستور ميدهيد من مريد شما هستم. گفت: اين کار را بکنيد خوب است. ما به قم آمديم، خانه را اجاره داديم. رفتيم مشهد خانه اجاره کرديم. رفتم حرم به امام رضا گفتم: ما به دعوت آقاي ميرزا جواد آقاي تهراني از قم به مشهد آمدم. من يک سال از کسي پول نميگيرم. هرکسي پول بدهد نميگيرم. تو امام رضا هستي بخواه من صد در صد مخلص باشم. يک چنين قراردادي که امام رضا از من اخلاص بخواهد، من هم يک سال مجاني کار کنم. براي دانشجو و دبيرستان و طلبه کلاس داشتيم. کلاس طلبهها مدرسهي ملا هاشم بود، يک مسجد کنار مسجد نواب مشهد است در خيابان شيرازي. مسجد يک مسجد کوچکي بود. بعد از انقلاب ساختند و عوض کردند. آن زمان يک حياطي داشت و يک حوض داشت. خيلي از طلبهها به کلاس من ميآمدند و بعضي طلبهها سوادشان از من بيشتر بود. منتهي ميآمدند سبک کلاسداري مرا ببينند. وگرنه باسواد تر از من بودند. در مسجد تنگ بود و طلبهها همه بودند. ماجرا براي چهل و چند سال پيش بود. من با طلبهها مثل قيف از در مسجدي که تنگ بود داخل ميشديم. همانطور که ميرفتيم يکي از طلبهها رويش را برگرداند و مرا ديد و محل نگذاشت. من گفتم: يا نگاه نکن يا اگر ديدي من پشت سر شما هستم يک احترامي کن. گفتم: همين دليل بر اين است که اخلاص نداري! قرآن ميگويد: اخلاص اين است که «لا نُرِيدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَ لا شُكُورا» (انسان/9) مخلص کسي است که نه پول بخواهد و نه بفرما جلو. من از اين طلبهها پول نخواستم اما بفرما جلو خواستم. توقع احترام داشتم. پس معلوم ميشود عمرت رفت، پولت رفت و قيامتت هم رفت. کنار رفتم و نشستم و ديدم اخلاص نيست. گفتم نزد آقاي تهراني بروم. در زدم، پيرمرد در را باز کرد. گفتم: ميشود چند دقيقه در اتاق شما بيايم؟ گفت: بفرما. گفتم: شما يادتان هست به من فرموديد از قم به مشهد هجرت کن و روش کلاسداري را براي طلبههاي جوان بگو. گفت: بله! گفتم: من دعوت شما را پذيرفتم. خانه در مشهد اجاره کردم. در حرم با امام رضا گفتگو کردم که براي من بخواهد صد در صد مخلص باشم. ولي امروز يک چنين دسته گلي آب دادم. لب در به من بي اعتنايي کردند و به من برخورد و فهميدم اخلاص ندارم. هم عمرم رفت و هم پولم رفت و هم قيامتم رفت. حرفهاي مرا گوش داد گريه کرد. در گريه صدايش بلند شد. طوري گريه کرد اشکها روي ريش سفيدش ميآمد و از روي ريش به لباسهايش ميچکيد، گفتم: ببخشيد. گناه من دو تا شد. مرا ببخشيد. کاش اين حرف را نزده بودم! وحشت کردم. گريهاش که تمام شد گفت: به حرم برو به امام رضا بگو متشکرم که وسط عمر فهميدم مشرک هستم و اخلاص ندارم. اگر نود سالگي لب در به تو اعتنا نکنند، بفهمي که در عمرت کاري کردي که بگويند: بفرما جلو. تو خوب وقتي فهميدي. تو در سي سالگي فهميدي اخلاص نداري. نکند لب در کسي به من هم اعتنا نکند در ذوق من بخورد. از امام رضا تشکر کن که وسط عمر فهميدي اخلاص نداري.
خدايا به آبروي هرکسي که اخلاص دارد، افراد گمنامي هستند مخلص هستند و افراد مشهوري هستند ممکن است اخلاص نداشته باشند. به آبروي هرکسي که اخلاص دارد اين باقي عمرمان ما را مخلص قرار بده.
شريعتي: خيلي ممنون از شما. شما در اين سالها با اخلاص تلاش ميکنيد و در عرصه تبليغ دين مجاهدت ميکنيد و به شما خسته نباشيد ميگويم و قدردان زحمات شما هستيم. انشاءالله خداوند به ما توفيق و درک اين معرفت را بدهد که بتوانيم از بندگان مخلص او باشيم.
خدايا چنان کن سرانجام کار *** تو خشنود باشي و ما رستگار
السلام عليک يا رسول الله!