برنامه سمت خدا
موضوع برنامه: سيرهي امام حسين (عليه السلام) و دوران امامت و زمينههاي قيام حضرت
كارشناس: حجت الاسلام والمسلمين کاشاني
تاريخ پخش: 18-06-99
شريعتي: بسم الله الرحمن الرحيم، اللهم صل علي محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
سلام ميکنم به دوستان عزيزم، به سمت خداي امروز خيلي خوش آمديد. انشاءالله هرجا هستيد خداي متعال پشت و پناه شما باشد. حاج آقاي کاشاني سلام عليکم و رحمة الله خيلي خوش آمديد.
حاج آقاي کاشاني: سلام عليکم و رحمة الله، بنده هم خدمت حضرتعالي و همه بينندگان سلام ميکنم. اميدوارم در اين سختي معيشت و مسائل ايام، خداوند به آنها برکت و صبر بدهد.
شريعتي: انشاءالله، در اين هفتهها مراحل قيام سيدالشهداء را بررسي ميکنيم، قدم به قدم پيش رفتيم. چه عنواني ميتوانيم براي اين حرکت و حماسه حسيني بگذاريم؟
حاج آقاي کاشاني: فهم همه کاري که سيدالشهداء کرده از حيطه فهم بشري امثال بنده خارج است و مقام و عمق رفتار او را بايد معصومين تحليل کنند. اينکه از اين رفتار حضرت چقدر ميتوانيم بفهميم، از منابع ما معلوم است بخشي از اين را ميتوانيم بفهميم. اينکه ايشان اتمام حجت کردند و عذري براي کسي باقي نگذاشتند يعني ميفهميدند حضرت چه ميگويد و حجت بر آنها تمام شد. هرکدام از الفاظي که ما بخواهيم استفاده کنيم ممکن است هرکدام باري داشته باشد که منظور ما نباشد لذا تعبير اين استفاده کردن سخت است، با توضيحاتي که عرض ميکنم ميشود اسم حرکت حضرت را قيام گذاشت. ما در سير تاريخي بحث بوديم و بعضي نظرات را مطرح کرديم و گفتيم: حضرت از مدينه شبانه خارج شده، اين را شايد بشود گفت براي حفظ جان خارج شده اما نظريهي حفظ جان و صرفاً بيعت نکردن يا فرار، مبين و توصيف کننده کل حرکت يا قيام حضرت نيست. نظرات ديگري هم مطرح است و بزرگان مطرح کردند و اسم نميبريم. اينکه سيدالشهداء حرکتش براي شهيد شدن بود با نگاه شفاعت و عرفاني و شهادت سياسي، يک نوع تظاهرات يا حضرت ميخواست صرفاً حکومتي بدست بياورد که اسلامي باشد. دوگانه حکومت و شهادت مد نظر حضرت بود يا نظرات ديگري که در اين زمينه مطرح است، براي احياء بعضي امور ديني بود و عنوان رفتار حضرت صرفاً امر به معروف و نهي از منکر است. منتهي با مشورتي که کرديم و نظرات عزيزان را خوانديم، چرا فلان کس در کربلا نيست؟ سعي ميکنيم سير تاريخي بحث آسيب نخورد. امروز يک مقدمه مختصر توضيح بدهم و تا اينجاي حرکت سيدالشهداء را تطبيق کنم تا بحث جا بيافتد.
ما وقتي ميخواهيم حرکت حضرت چيست کاري که بايد بکنيم اين است که از ابتدا تا انتهاي حرکت حضرت روايات و نصوص و اخبار تاريخي را با دقت ببينيم و چيزي بيان کنيم که شامل همه باشد. نه اينکه يک جا را ببينيم و اينقدر توصيه بدهيم و مجبور شويم بقيه را تطبيق بدهيم. فهم بنده اين است که رفتار يا قيام حضرت دو بخش کلي دارد که اين دو بخش به گونهاي است که بخش دوم مترتب بر بخش اول است و تا بخش اول اتفاق نيافتد، بخش دوم امکان تحقق ندارد. بخش دوم با اينکه امکان تحقق ندارد و از جهت زماني عقبتر است ولي اهميت بيشتري دارد. يک کشاورز ميخواهد ميوه بفروشد، بايد زمين تهيه کند، شخم بزند، بذر و آب و درخت و کود تا درخت بار بدهد. بار آن درخت، اهميت دارد نسبت به درخت و زمين ولي تا درخت و زمين نباشد نوبت به او نميرسد.
بخش اول دو قسمتاش که ميشود ذيل نهي از منکر بيان کرد، اماته يا کشنده يا کشتن يا از بين بردن باطل و بدعتهاست. ردّ بر سبک زندگي، سيره دستگاه خلافت و بني اميه است. يعني حضرت رفتار تبليغي دارند و بخش اول کلاً تبليغي است. در بخش اول که قيام حضرت تبليغي است يا حرکت تبليغي، جهت تبليغي و مدني دارد يعني يک رفتار قانونمند است براي آن جامعه بني اميه يک رفتار ساختار شکن که حضرت اقدام عملي بکند، نيست. يک کار تبليغي و توصيفي براي روشن شدن حق است. 1- کشتن باطل و مقابله با بدعتها و سبک زندگي و سيره و فهم، دستورات ديني از منظر دستگاه خلافت و به تبع آن بني اميه است. 2- در جلسات اوليه زياد از تخريب اهلبيت گفتيم، پيغمبر اکرم به اهلالبيت اهميت ميداد و تا اهل بيت باشند گمراه نميشويد. اين اهل بيت از جامعه رخت بر بسته بود و جايگاه اهل بيت شکسته شده بود. دومين رفتار حضرت ميخواهد جايگاه اهل بيت را برگرداند. بازگرداندن جايگاه اهلبيت به آنجايي که مرجع دين و امور هستند، علم را بايد از آنها گرفت. اين دو کلاً تبليغي و ابزارش بيان و توصيف است به گوشهاي شنوا. اين دو وقتي رخ بدهد حضرت نظر به بخش دوم هم دارند. بخش دوم يعني اماته عملي، کشتن عملي و براندازي عملي بني اميه و بخشي از بني اميه، حکومت عراق را شکست بدهند و تصاحب کنند.
سيدالشهدا(ع) در بخش اول شهيد ميشوند و به بخش دوم نميرسند ولي از رفتار حضرت معلوم است که نظر به بخش دوم هم دارند. شکست دادن بني اميه يا بخشي از حکومت بني اميه مثل عراق، قسمت دوم حکومت اسلامي تشکيل بدهند. اينها در واقع وقتي حاصل ميشد که مردم دو مورد اول را ميفهميدند. بني اميه دستگاه خلافت آن سيرهي اسلامي که ما ميخواهيم نيست و بايد سراغ اهلبيت و امام برويم. بايد جامعه اسلامي اول اين را درک ميکرد و بعد سراغ اقدام عملي ميرفت. لذا سيدالشهداء در اين قسمت اول وقت زيادي صرف کردند و به قسمت دوم نرسيدند. مثلاً رفتن حضرت به سمت کوفه و بيعت گرفتن جناب مسلم از مردم کوفه براي اقدام دوم بود که حضرت موفق نشدند. زندگي ائمه بعدي هم بررسي کنيم همين مسير است و در اين قسمت تبليغي است که مهم است. ما صرفاً يک مسابقه بر سر قدرت نداريم. بايد جا بيافتد که ما باطلها را نميخواهيم. جايگزين کردن اهل البيت به مقامشان تا مردم زندگي انساني داشته باشند. در بخش اول سيدالشهداء شهيد شد و آنچه گفتيم که چرا حضرت با بني اميه و يزيد بيعت نکرد به شماره يک برميگردد. به هيچ وجه حضرت در قيام تبليغي بخش اول از اين دو مورد کوتاه نميآيند و بيعت نميکنند ولو اينکه از مدينه خارج شوند. چون قيام تبليغي است، کجا برويم از همه بهتر است؟ شهري که اولاً نزديکتر است و ثانياً موسم حج عمره است، نخبگان جامعه اسلامي آنجا ميآيند و با حضرت ديدار دارند لذا حضرت مکه تشريف ميبرند.
چرا در مکه تشکيل حکومت نميدهند؟ تاريخ نشان داده حضرت ميتوانست در مکه تشکيل حکومت بدهد. مکه موطن و محل ولادت رسول الله است و قريش حضور دارد و بني هاشم هستند. حضرت سيدالشهداء در مکه جايگاه مقدسي دارد، گرچه خيلي حاضر نيستند خودشان را خرج امام حسين کنند ولي تقدس حضرت قابل انکار نيست. هدف اول به دو دليل محقق نميشود، يکي اينکه حضرت هنوز جايگاه آنها را مشخص نکرده و مخفيانه از مدينه بيرون ميآيند که ميخواهند مرا بکشند، فکر نکنيد حکومت يزيد حکومت سالمي است. ثانياً اهلالبيت بايد مصدر امور قرار بگيرند. اگر حضرت در مکه ميماند، مکه براي همه مقدس بود، حتي وقتي قرار شد بين مکه و مدينه درگيري شود بخاطر کودتايي که عبدالله بن زبير کرده بود، مروان به حاکم مکه و مدينه گفت: مکه حرمت دارد و به سمت مکه لشگر نفرست. لذا خيليها به امام حسين گفتند همينجا حکومت تشکيل بده، حضرت راحت ميتوانست مکه را مدت محدودي حکومت تشکيل بدهد و قاعدتاً سپاه يزيد به سمت حضرت ميآمد ولي چند ماه. حضرت فرمود: من نميخواهم خون پسر پيغمبر شکننده حرمت کعبه باشد و اين براي حضرت خط قرمز بود. يعني نشان ميدهد چيزهاي ديگر براي حضرت مهمتر است تا اينکه هرطور بخواهد به قدرت برسد. حضرت هرطور نميخواهد به قدرت برسد. اينکه حضرت هيچ جا شروع به جنگ نميکند. چون حضرت در فضاي تبليغ و بيان حق، باطلهايي که رو آمده را بايد کنار بزند تا حق تلألؤ کند. لذا حضرت با اينکه ميتواند در مکه تشکيل حکومت بدهد ولي اين کار را نميکند. فرمود: يک وجب دورتر کشته شوم بهتر از يک وجب نزديکتر است.
حکومت موقت ميتوانست محقق شود، يعني حضرت حکومت تشکيل ميداد و بعد جنگ ميشد، بگوييم: خب حضرت چند ماه تشکيل حکومت ميداد. حضرت اين حکومت را تشکيل ميداد، قرار بود جايگاه اهلبيت مرجع امور شوند. حضرت اين را قبول ندارد و نميخواهد تصوير اهل بيت در نگاه افراد عمومي اين شود که براي چند سال و چند ماه حکومت حرمت خانه خدا شکسته شود. حضرت ميداند آنها حرمت را ميشکنند و در برابر عبدالله بن زبير که حاکم مکه شد و کودتا کرد، امويان گفتند: ولو داخل کعبه رفته باشد با سنگ ميزنيم کعبه را خراب ميکنيم يعني براي ما حرمتي نيست. روش حضرت با روش عبدالله بن زبير متفاوت است. حضرت با بزرگان ديدار ميکنند و هرکس به حضرت پيشنهاد ميدهد اين کار را نکن، برادر حضرت محمد حنفيه ميگويد: شما اگر از مکه به جاي ديگري بروي، شما را ميکشند و ما بيچاره ميشويم. حضرت ميفرمايد: چه کنم؟ ميگويد: در مکه بمان، اينجا مقدس است. ديگران براي حفظ امام ميگفتند در مکه بمان ولي امام اينطور فکر نميکند چون دنبال اصلاح است و با فساد نميخواهد اصلاح کند. ميفرمايد: شکسته شدن حرمت بيت الله الحرام فساد است و من اگر دنبال اصلاح هستم اين معني ندارد لذا از مکه خارج ميشوم ولو جان من به خطر بيافتد. حضرت ميگويد: من ميدانم امويان خط قرمز ندارند، لذا من از مکه ميآيم.
عبدالله بن مطيع، شخصيت ثروتمند بود، شايد بيست سال از حضرت بزرگتر است. پولدار بود و چاهي داشت، در مسير حضرت را ديد، گفت: جانم به فدايت! کدام طرف تشريف ميبريد؟ حضرت فرمود: از مدينه به مکه ميروم. اما بعدش از خدا طلب خير ميکنيم ببينيم کجا برويم؟ گفت: خدا برايت خير بخواهد. اگر مکه رفتي همانجا بمان، مبادا به سمت کوفه بروي. چون کوفه محل تجمع طرفداران اهلبيت بود. سمت کوفه نروي، شوم است. برادرت را کشتند، خنجري به ران مبارکش زدند. در حرم بمان تو سيد عرب هستي! اهل حجاز تو را ميپسندند. رئيس آنها ميشوي. حضرت فرمود: حرم را رها نکن. قربانت بروم، پدر و مادرم فدايت شود. حضرت فرمود: من بايد بروم. چرا؟ جاهاي ديگر مفصل حضرت تکرار کردند که حرمت دارد. اگر من اسمم مصلح است و دنبال تبليغ هستم نميتوانم خلاف مرتکب شوم. اينها عادت کرده بودند به رفتار دستگاه خلافت بني اميه که براي رسيدن به هدفشان هر وسيلهاي را استفاده کنند. من براي اينکه به حکومت اسلامي برسم حرمت کعبه را نميشکنم ولو جان من به خطر بيافتد. تنها کسي که خوشحال شد از اينکه حضرت ميخواست از مکه خارج شود عبدالله بن زبير بود، او قريشي بود و ريشه پدر مکي بود، پدرش پسر عمه پيغمبر بود و بعد از امام حسين ميتوانست حاکميت مکه را بدست بگيرد. لذا نوشتند تا ديد امام حسين در مکه آمده، صبح تا شب نماز ميخواند. نماز و طواف، شب که ميشد محضر حضرت ميآمد تا ببيند چه خبر است. تنها کسي که گفت: برو ايشان بود ولي نه براي حفظ حرمت کعبه، براي اينکه رقيب را از ميدان به در کند.
عبدالله بن مطيع گفت: اين چاه براي من است، تبرک کنيد. حضرت قدري آب خوردند و باقياش را در چاه ريختند، گفتند: آب گواراتر شده و از حضرت استفاده ميکردند اما اينکه با حضرت همراه شوند، همراهي هزينه دارد. يعني تبرک بودن دست سيدالشهدا، دهان مبارکش، پسر پيغمبر را ميشناختند. ميدانستند و استفاده ميکردند. اهلالبيت کريم هستند. اينجا حضرت شروع کردند به اقداماتي در مکه، نوشتند تمام بزرگان با حضرت در ارتباط بودند، هرکس از هرجا با خبر مي شد، سيدالشهداء در مکه هست، معتمرين، حاجيان، عمره کنندگان از شهرهاي مختلف ميآمدند به مکه و با حضرت ديدار ميکردند که يزيد اينگونه است و بني اميه اينطور هستند. «مثلي لا يبايع مثله» ما اهلبيت هستيم. ما با يزيد آبمان در يک جوي نميرود. هم اهلالبيت جايگاه دارند و هم ما با آنها بيعت نميکنيم! هم رد آنها و هم تثبيت جايگاه اهلبيت.
مردم کوفه نامه نوشتند، کوفيان در ماه مبارک رمضان، حدود ده رمضان خبر به کوفيان رسيد که آقا سيدالشهداء بيعت نکرده و از مدينه به مکه آمده است. همزمان اخباري رسيد. چون بعدها يزيد را تبرئه کردند، حاکم مدينه وليد بن عتبه، پسرعموي معاويه بود. وليد بن عتبه گفت: من نميخواهم امام حسين را بکشم. اينقدر بيچاره نيستم براي دو روز دنيا، با اينکه آدم خوبي نبود. مروان نامه نوشت به يزيد که يزيد شل رفتار کرد و حسين از دستش رفت، يک کاري کن. حاکم مکه که عمر بن سعيد بود، همزمان او را حاکم مدينه کردند که اوضاع مکه و مدينه و حجاز را بدست بگيرد. هم اينجا وقتي احساس کرد يزيد حاکم مدينه، آنطور که او ميخواهد خشونت نميکند و سخت برخورد نميکند. بي رحمي نميکند، عزلش کرد. چون بعداً گفت: من نميخواستم. به کوفيان خبر رسيد امام حسين بيعت نکرد. آمده مکه، مکه براي حاکم مکه سخت بود که جلوي مردم بخواهد امام را دستگير کند. در مدينه يک نامه کوچکي بود. اوضاع را مديريت ميکنند که شايد ترورش کنند در يک شلوغي، وقتي ديدند اينطور است کوفيها گفتند: امام حسين بيعت نکرده پس ميخواهد يک اقدامي عليه حکومت بکند. بياييد به او نامه بنويسيم. بني اميه با از دنيا رفتن معاويه، حکومت و بيت المال را غصب کرده است، مردم راضي نيستند. استبدادي است، مال و بيت المال را بين چند نفر نگه داشتند، خلاصه ما امام ميخواهيم. شما بيا! از آن طرف گفتند: نعمان بن بشير که حاکم کوفه است به ما سخت نميگيرد و ما در جلسات و سخنرانيهاي او شرکت نميکنيم، بيايي عزلش ميکنيم.
به يزيد خبر رسيد، عمر سعد و پسر اشعث نامه نوشتند که چه نشستهاي، کوفيان به حسين بن علي نامه نوشتند که سمت ما بيا، نعمان بشير يا ضعيف است و يا خودش را به ضعف زده است. ميگويد: من اينقدر ديوانه نيستم بخواهم پسر پيغمبر را بکشم. با اينکه نعمان ناصبي بود، به اميرالمؤمنين جسارت ميکرد ولي ديگر قتل کنم، پسر پيغمبر را بکشم، ارزش ندارد! پير شدم و ارزش ندارد. خبر دادند يزيد او را عزل کرد. بعدها که يزيد نتوانست از خودش دفاع کند، گفت: من نميدانم، من نميخواستم امام حسين را بکشم و اين عبيدالله بود، دو شخصي که يک مقدار تندروي و خشونت را کم کرده بودند برکنار کرد و دو آدم سخت دل گذاشت. در حالي که بعد از قتل سيدالشهداء عبيدالله را عزل نکرد. همه خشونتها دستور يزيد است و اينها همه بازيچهي يزيد هستند. کوفيان به سيدالشهداء نامه نوشتند که به اين دلايل امام نداريم، با نعمان هم مشکلي نيست. شما بيا، حضرت جناب مسلم بن عقيل را فرستاد و کوفيان از طريق سعيد بن عبدالله حنفي، شخصيت برجسته و فداکار و پايهکار، باز نامه ديگري براي حضرت نوشتند که ما منتظر هستيم، زودتر بيا! ولي حضرت سيدالشهداء عجله نکرد. بعضي که فکر کردند امام ميخواهد به حکومت برسد، اما در مراحلي که مقدمات انجام شده باشد، حضرت اين کار را نکرد، چرا؟ چون هنوز موقعيت گفتگو با مردمي که از جاهاي مختلف مکه ميآيند به پايان نرسيده، لذا حضرت مسلم را فرستاد از آنها اعتبار سنجي کند و خودش به کار اصلي که تبيين باطل و جايگاه اهل البيت است.
حضرت وقتي ديد کوفيان آمادند و مسلم را فرستاد، يک نامه به بزرگان بصره فرستاد که همراهشان کند. حضرت نامه نوشت به پنج نفر از بزرگان بصره و هيچکدام از پنج نفر جز يک نفر پاسخ حضرت را ندادند. يکي از آنها منذر بن جارود که قبلاً از او اسم برديم و به اميرالمؤمنين خيانت کرده بود متأسفانه به سيدالشهداء هم خيانت کرد و نامه را به عبيد الله زياد داد و باعث شد قاصد امام به قتل برسد. حضرت پنج نامه عين هم به بزرگان بصره ارسال کرد. نامه دوگانهي تبليغي را دارد. يکي اينکه حضرت فرمود: خدا پيامبر را برگزيد و او را به نبوت گرامي داشت، «أمّا بعد: فانّ اللّه اصطفى محمدا صلّى اللّه عليه [و آله] و سلّم على خلقه، و أكرمه بنبوّته، و اختاره لرسالته» او را براي رسالت خود برگزيد. «ثم قبضه اللّه إليه» او را از دنيا برد. «و قد نصح لعباده و بلّغ ما ارسل به صلّى اللّه عليه [و آله] و سلّم و كنّا أهله و أولياءه و أوصياءه» ما اهل او بوديم، اوصياء او بوديم. «و ورثته» ورثه او بوديم. اهلالبيت ما هستيم. «و أحق الناس بمقامه في الناس» شايستهترين مردم در جايگاه او براي خلافت ما بوديم. «فاستأثر علينا قومنا بذلك» قوم او حق را کشتند. حق ما غصب شد. سيستم خلافت را حضرت نفي باطل کردند. «فرضينا و كرهنا الفرقة» ما بعد از مدتي سکوت کرديم و صبر کرديم. پدرم بعد از شهادت حضرت زهرا اقدامي نکرد با اينکه ميدانستيم «و أحببنا العافية، و نحن نعلم أنّا أحقّ بذلك الحق المستحق علينا ممن تولّاه» حق با ماست نه کساني که حق به عهده گرفتند، حضرت رد ميکند جريان حاکمان بعد از پيغمبر را و ما اهليت داشتيم. اين را بيان کردند و فرمودند: اين نامه را نوشتم، شما را دعوت ميکند. اين ديگر فقط تبليغي نيست، شما را به کتاب و سنت دعوت ميکنم که سنت مرده و بدعتها زنده شده است.
جاي ديگر هست که حضرت فرمود: شما را براي زنده کردن «فإنّي أدعوكُم إلى إحياءِ مَعالِمِ الحَقِ» شما را براي زنده کردن شاخصهاي حق، شاخص حق و معالم دين اهلبيت هستند. «وإماتَةِ البِدَعِ» کشتن بدعتها و چيزهايي که جايگزين اينها شده دعوت ميکنم. اگر مرا اجابت کنيد شما را به راه راست هدايت ميکنم، «فإن تُجيبوا تَهتَدُوا سُبُلَ الرَّشادِ، والسَّلام» شما هم بياييد با کوفيان، اگر شد سراغ مبارزه علني برويم. متأسفانه اين نامه در بصره لو رفت، چون منذر بن جارود که سابقه مالي بدي زمان اميرالمؤمنين داشت و عزل شد، ولي هميشه خودش را جزء ياران حضرت جا ميزد، اين نامه را نزد عبيدالله زياد بود، پدر خانم عبيدالله زياد بود. گفت: ديگر پدر زنت را هم امتحان ميکني؟ اين نامه را فرستادي ببيني من به تو خيانت ميکنم يا نه؟ گفت: کدام نامه؟ ديد نامه سيدالشهداء است. گفت: قاصد کيست؟ قاصد را آوردند. هر سه قاصد امام حسين، قيس بن مسهر، عبدالله بن يقطر و سليمان بود. قاصد را گردن زد. از طرفي وقتي يزيد در شام با خبر شد نعمان بشير در کوفه شل است و خشونت ندارد، آدم کشي ندارد و مسلم آمده در خانه مختار و مختار داماد نعمان بشير است و نعمان بشير به روي خود نياورده، يزيد نعمان بشير را عزل کرد و يک مشاور غير مسلمان را به اسم سِرجون داشت. او گفت: دوست داري ببيني پدرت معاويه چه نظري دارد؟ گفت: پدرم مرده است. نامهاي نشان داد و گفت: پدرت معاويه ميخواست نعمان را عزل کند و عبيدالله را همزمان در بصره و کوفه حاکم قرار بدهد.
بعضي بحث کردند اين آدم يهودي بود، مسيحي بود، اين مشورت دروغ بود، بحثهايي است که جزئياتش در تاريخ معلوم نيست ولي مشخص است او کمک کرده است. نامه نوشتند به عبيدالله که همزمان کوفه برو. وقتي ماجراي نامه سيدالشهداء به عبيدالله لو رفت، سرعت عمل عبيدالله بيشتر شد، لذا يک سخنراني با مردم بصره کرد و گفت: حواستان را جمع کنيد. من بايد کوفه بروم و برادرم را جاي خود ميگذارم. شش ماه آنجا ميروم و شش ماه اينجا ميآيم. اگر بشنوم اقدامي کرديد و به حسين دست داديد و نامه ياري به او فرستاديد، هرکس را بگيرم، ولي او را هم ميگيرم. اگر کوچکي کاري کرده باشد، بزرگ قوم را به جايش ميگيرم و هرکس هر کاري کرده باشد نزديکانش را ميکشم. تهديدهاي سخت کرد و فردا شروع به حرکت به کوفه کرد. اينقدر با سرعت آمد که در مسير تمام همراهانش جا زدند و اسبها از دنيا رفتند. چون مسير حرکت اينطور است که آرام ميآمدند و هر منطقه اسب را عوض ميکردند و بعضي از بزرگان بصره را هم که ممکن بود خيانت بکنند، با خودش همراه کرد. وقتي يزيد گفته بود کوفه برو، آنجا خبرهاي مسلم هست، ميخواست برود. وقتي با خبر شد که نامه سيدالشهداء به بصره رسيده و ممکن است بصره آشوب شود و ياران حضرت در بصره اقداماتي کنند، فهميد وضع کوفه خطرناک است، خيلي با سرعت رفت اوضاع کوفه را سر و سامان بدهد. در مسيري که ميآمد نوشتند اينقدر با سرعت آمد، که در مسير همه از دنيا رفتند و مريض احوال شدند. خودش را به کوفه رساند. همه شهر منتظر امام حسين بودند. از اين هيبت و عمامه و دستار سبزي که بسته بود، خيليها فکر کردند امام حسين است. خيليها مرحباً بک يا أباعبدالله گفتند. آمد و وارد دار الحکومه شد و به نعمان گفت: عزل هستي و يک سخنراني کرد که من عبيدالله بن زياد هستم آمدم کوفه را بگيرم. خشونت وحشتناک پدر زياد و عبيدالله را مردم شنيده بودند. شنيدن خبر اينکه عبيدالله در کوفه آمد بس بود براي اينکه عده زيادي بترسند، چون وحشتناک و خشن و بي رحم و فريبکار و در عين حال بسيار خشن بود، اينها جا زدند. اوضاع شهر به هم ريخت.
اين فضاي رعبي که ايجاد شد با اينکه قبل از آن مسلم به خانه مختار رفته بود، مردم ميآمدند و بيعت ميکردند و شوق داشتند، ورق برگشت، شهر کوفه که کاملاً دست ياران سيدالشهدا بود ناگهان ورق برگشت. اين باعث شد جناب مسلم از خانه مختار به خانه هاني بيايد براي اينکه لو نرود. از آن طرف سيدالشهداء با اينکه مسلم نامه نوشته بيا، هنوز راه نيافتاده براي اينکه حضرت کار تبليغي انجام ميداد. مسلم به حضرت گفت: بيا من با همه بيعت کردم و اينها منتظر آمدن شما هستند. حضرت در مکه بود، اوضاع کوفه به هم ريخت، عبيدالله زياد سران شهر را خبر کرد و گفت: اگر بشنوم يک نفر خيانت کرده اهل و عيال شما را ميکشم و حقوق شما را قطع ميکنم. اينها را ترساند! يک غلامي دارد به اسم مَعقل، به غلامش گفت: کسي تو را نميشناسد. تو لباس مسافران را بپوش و ببين ميتواني از مسلم نشاني پيدا کني. لباس يک فرد غريب را پوشيد و در مسجد کوفه آمد تا ببيند ميتواني با کسي ارتباط بگيرد. همينطور که در مسجد ميگشت، ديد پيرمردي نماز ميخواند. گفت: اين حتماً شيعه هست اينقدر نماز ميخواند. يکوقتي شيعيان به کثرت نماز لو ميرفتند. رفت ديد مسلم بن عوسجه است. سلام کرد و گفت: من غريب هستم. شنيدم مسلم سفير امام حسين آمده، ميخواهم به او پول بدهم و خدمت کنم. ظاهر امر اين است که مسلم را فريب داد. به خانه هاني آمد که پولها را براي حرکت مسلم بن عقيل هديه بدهد. عين عاشق شيفته صبح ميآمد و شب ميرفت. آنجا بود تا اينکه کاملاً روابط را شناخت و به عبيدالله گفت. عبيدالله گفت چه کار کنيم بشود اعتراف گرفت؟ چه کار کنيم بشود با هاني برخورد کرد؟ هاني رئيس قبيله مذحج است، مذحجيان طرفدار او هستند و با يک رئيس قبيله بجنگيم، ده هزار نفر نيروي نظامي جلويت ميايستند. آمد جلسهاي تشکيل داد و بزرگان شهر را دعوت کرد و هاني نرفت. گفت: هاني نيست؟ هاني با من رفيق بوده است. چرا نيامده است؟ گفتند: مريض احوال است. به عيادت او رفت. در ظاهر عيادت چند جور نقل هست، حال و احوال کرد و گفت: دشمن مرا در خانهات ميآوري؟ گفت: من اين کار را نکردم. گفت: دشمن مرا آوردي و مار در آستين پرورش دادي، گفت: نه. رو بند معقل را برداشتند، اينها جا خوردند. ديدند اين نفوذي بوده در خانه ايشان! از خانه بيرون آمدند.
اينجا يک قصهاي است بيشتر منابع تاريخي نقل کردند که مسلم رفت خانه هاني و خواستند ترورش کنند، جناب مسلم گفت: نه، من ياد روايتي افتادم که در اسلام ترور نداريم ولي عبيدالله فهميد. اينها ميخواستند با مسلم برخورد کنند، نميشد. يک نفر شهادت ميداد، من در خانه هاني بودم و هاني خيانت کرد، چطور با او برخورد کنند؟ يک قصهاي منتشر کرد که من رفتم عيادت، عرب به بي احترامي به مهمان حساس است. من عيادت او رفتم و خواستند مرا در خانه بکشند. به من خيانت شده پس نيروهاي حکومتي ميتوانند هاني را براي توبيخ بياورند. وگرنه شأن جناب مسلم اين نيست که اول سعي کند او را بکشد و او از طرف سيدالشهدا ميداند که نبايد شروع کننده باشد. اين بازي را درست کردند تا بتوانند به خانه هاني حمله کنند. در حالي که وقتي فهميده بود آنجا مرکز فتنه است بايد يک طور به آنجا حمله کنيم و سند هم نداريم. سند چيست؟ خواستند مرا ترور کنند. در خانه هاني ريختند تا هاني را گرفتند و بردند دارالحکومه که بماند تا هفته بعد.
شريعتي: امروز صفحه 524 قرآن کريم، آيات 15 تا 31 سوره مبارکه طور را تلاوت خواهيم کرد.
«أَ فَسِحْرٌ هذا أَمْ أَنْتُمْ لا تُبْصِرُونَ «15» اصْلَوْها فَاصْبِرُوا أَوْ لا تَصْبِرُوا سَواءٌ عَلَيْكُمْ إِنَّما تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ «16» إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَ نَعِيمٍ «17» فاكِهِينَ بِما آتاهُمْ رَبُّهُمْ وَ وَقاهُمْ رَبُّهُمْ عَذابَ الْجَحِيمِ «18» كُلُوا وَ اشْرَبُوا هَنِيئاً بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ «19» مُتَّكِئِينَ عَلى سُرُرٍ مَصْفُوفَةٍ وَ زَوَّجْناهُمْ بِحُورٍ عِينٍ «20» وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمانٍ أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ ما أَلَتْناهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْءٍ كُلُّ امْرِئٍ بِما كَسَبَ رَهِينٌ «21» وَ أَمْدَدْناهُمْ بِفاكِهَةٍ وَ لَحْمٍ مِمَّا يَشْتَهُونَ «22» يَتَنازَعُونَ فِيها كَأْساً لا لَغْوٌ فِيها وَ لا تَأْثِيمٌ «23» وَ يَطُوفُ عَلَيْهِمْ غِلْمانٌ لَهُمْ كَأَنَّهُمْ لُؤْلُؤٌ مَكْنُونٌ «24» وَ أَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلى بَعْضٍ يَتَساءَلُونَ «25» قالُوا إِنَّا كُنَّا قَبْلُ فِي أَهْلِنا مُشْفِقِينَ «26» فَمَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا وَ وَقانا عَذابَ السَّمُومِ «27» إِنَّا كُنَّا مِنْ قَبْلُ نَدْعُوهُ إِنَّهُ هُوَ الْبَرُّ الرَّحِيمُ «28» فَذَكِّرْ فَما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِكاهِنٍ وَ لا مَجْنُونٍ «29» أَمْ يَقُولُونَ شاعِرٌ نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ الْمَنُونِ «30» قُلْ تَرَبَّصُوا فَإِنِّي مَعَكُمْ مِنَ الْمُتَرَبِّصِينَ»
ترجمه آيات: پس آيا اين (عذاب هم) جادو است؟ آيا شما آن را نمىبينيد؟ در آن وارد شويد و بسوزيد، پس صبر كنيد يا صبر نكنيد براى شما يكسان است، جز اين نيست كه در برابر آنچه عمل مىكرديد، جزا داده مىشويد. همانا پرهيزگاران در باغها (ى بهشت) و نعمت فراوان هستند. به آنچه پروردگارشان به آنان داده، شاد و مسرورند و پروردگارشان آنان را از عذاب دوزخ حفظ كرده است. (به آنان خطاب مىشود:) به خاطر اعمالى كه انجام مىداديد، گوارا بخوريد و بياشاميد. تكيه كنان بر تختهاى رديف شده و آنان را با حورالعين (زيبا رويان سياه چشم) به ازدواج در آوريم. و كسانى كه ايمان آوردند و فرزندانشان، در ايمان از آنان پيروى كردند ما ذريّه آنان را به ايشان ملحق نموده و از پاداش عملشان هيچ نكاهيم. (آرى) هر كس در گرو كارى است كه كسب كرده است. و پىدرپى آنان را ميوه و گوشت از هر نوع كه بخواهند مىدهيم. آنان در بهشت، جامى پرشراب را (دوستانه از هم مىگيرند و) دست به دست دهند كه در (نوشيدن) آن نه بيهودهگويى است و نه گنهكارى. و پيوسته (براى خدمت آنان)، نوجوانانى همچون مرواريد در صدف، بر گرد آنان مىچرخند. و بعضى بهشتيان رو به ديگرى نموده و از يكديگر سؤال مىكنند (كه رمز اين همه كاميابى در اينجا چيست)؟ گويند: ما پيش از اين (در دنيا) نسبت به خانواده خويش خيرخواه بوديم (و آنان را از عذاب الهى هشدار مىداديم). پس خداوند بر ما منّت نهاد و ما را از عذاب سوزان حفظ كرد. زيرا ما پيش از اين همواره او را مىخوانديم، همانا اوست نيكوكار مهربان. پس (به مردم) تذكّر بده كه به لطف پروردگارت تو نه كاهن و پيشگويى و نه ديوانه و جنّزده. بلكه مىگويند: او شاعرى است كه ما انتظار فرا رسيدن مرگ ناخوش او را داريم.(به آنان) بگو: در انتظار باشيد كه من نيز با شما از منتظرانم. (شما در انتظار مرگ من و من در انتظار پيروزى بر شما).
شريعتي: نکات پاياني فرمايشات شما را خواهيم شنيد.
حاج آقاي کاشاني: جناب سعيد بن عبدالله حنفي از سفراي امام، شخصيت برجستهاي است که وقتي جناب مسلم در کوفه آمد، همه اظهار بيعت و همراهي کردند چند نفر آنجا يک حرف خاص زدند، اول عابس آمد و گفت: من نميدانم در دل اينها چه ميگذرد، من از اينها خبر ندارم. نميدانم ميخواهند شما را فريب بدهند، ولي من از خودم خبر دارم، که من اين جانم را نگه داشتم که خرج شما بکنم. بدانيد من در هر صورت هرچه شما بگوييد اجابت خواهم کرد. با دشمن شما ميجنگم، با اين شمشير اينقدر ميزنم تا در راه شما کشته شوم. حبيب بن مظاهر گفت: من حرف اين را قبول دارم، سعيد گفت: من هم همينطور. وقتي حضرت تنها شد سعيد گفت: من در راه شما کشته شوم، زنده شوم و مرا زنده زنده بسوزانند و خاکستر مرا به باد بدهند، يک لحظه از شما فاصله نميگيرم. وقتي ديد موقع نماز است خودش را مقابل حضرت قرار داد و جلوي امام قرار گرفت. تيرها به سمت سر و صورتش ميآمد و آماج تير شد. گفت: خدايا تو شاهد باش و سلام مرا به پيغمبر برسان. به او بگو: براي دفاع از پسرت تيرها را تحمل کردم. زمين که افتاد گفت: سلام بر تو يا أباعبدالله! آيا وفا کردم به عهدي که آن روز با مسلم بستم؟ حضرت فرمود: بله، تو در بهشت هم مقابل من حرکت ميکني.
شريعتي: السلام عليک يا أباعبدالله...
«والحمدلله رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين»