حجت الاسلام والمسلمين عابديني– سيره تربيتي حضرت يوسف عليهالسلام در قرآن کريم
برنامه سمت خدا
موضوع برنامه: سيره تربيتي حضرت يوسف عليهالسلام در قرآن کريم
كارشناس: حجت الاسلام والمسلمين عابديني
تاريخ پخش: 14-02- 98
شريعتي: بسم الله الرحمن الرحيم، اللهم صل علي محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
بين صد گرگي که از اين چاه پيدا ميشود *** يوسفي بيني و بين الله پيدا ميشود؟
خواب گرگ و چاه ديدم، خواب برق دشنه نيست *** اي شب تبدار قرص ماه پيدا ميشود
ابن سيرين يک ستاره نيست در خواب عزيز *** آفتابي کي بر اين درگاه پيدا ميشود
تا ترنج و کارد آمد در ميان معلوم شد *** چون زليخا چند خاطرخواه پيدا ميشود
دست من خالي است اي يوسف فروشان نگذريد *** در بساطم عاقبت يک آه پيدا ميشود
آي مردم! دارد اين ابيات بوي پيرهن *** عشق بعد از مصرعي کوتاه پيدا ميشود
چشمهايم خيره بر گلدان حسن يوسف است *** سورهاي در برگها ناگاه پيدا ميشود
سلام ميکنم به همه دوستانم، بينندهها و شنوندههاي بسيار نازنينمان، به سمت خداي امروز خوش آمديد. بوي ماه مبارک رمضان به مشام ميرسد. پيشاپيش حلول ماه رمضان بر شما مبارک باشد. «اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ تَكُنْ غَفَرْتَ لَنَا فِيمَا مَضَى مِنْ شَعْبَانَ فَاغْفِرْ لَنَا فِيمَا بَقِيَ مِنْهُ» اگر تا الآن ما را نبخشيدي و نيامرزيدي، بعد از اين ما را ببخش که پاک پاک وارد ضيافت خودت شويم. حاج آقاي عابديني سلام عليکم و رحمة الله، خيلي خوش آمديد.
حاج آقاي عابديني: سلام عليکم و رحمة الله، بنده هم خدمت حضرتعالي و همه بينندگان و شنوندگان عزيز هم عرض سلام دارم. از خداي متعال تقاضا ميکنيم انشاءالله اين باقيمانده ماه شعبان لطف خودش را بيشتر از پيش شامل حال ما کند و ما را آماده ورود به شهر الله و ضيافت خودش قرار بدهد.
شريعتي: قصه حضرت يوسف(ع) براي همه ما آشناست، با جزئيات و سير قصه آشنا هستيم، ولي يک اتفاق خوبي که روزهاي شنبه ميافتد اين است که با نکتههاي ناب قرآني آشنا ميشويم که ميتواند منطبق بر نيازهاي امروز زندگي و جامعه ما باشد. بحث امروز شما را خواهيم شنيد.
حاج آقاي عابديني: (قرائت دعاي سلامت امام زمان) انشاءالله خداي سبحان عبادت همه را در اين دو ماه ولايت و رسالت، ماه رجب و شعبان قبول کرده باشد و از اين باب ولايت به باب رسالت و از باب رسالت به باب خداي سبحان ما را راه بدهند و انشاءالله در اين ماه فرج امام زمان را نزديکتر قرار بدهند و دشمنان شيعه و اهلبيت را به برکت اين اعمالي که در اين چند ماه انجام شده و انجام ميشود نابود بگرداند.
از يوسف زهرا(س) در رأي تمام حاجات و و اعمالمان اذن ميگيريم و از حضرت يوسف(ع) اذن ميگيريم تا آن تتمهي زندگي حضرت را يک بازخواني و استفاده داشته باشيم. آيات آخر سوره يوسف هستيم با اين نگاه که محور ما قرآن کريم بوده و سعي کرديم آنگونه که قرآن مطرح کرده به دنبال قرآن و آيه به آيه به دنبال زندگي يوسف باشيم و پله پله مصيبتها بالا و بالاتر رفت و پس از اينکه به اوج خود رسيد پله به پله شروع به حل شدن کرد تا اينکه آخرين مشکلاتي که براي يوسف در حال حل شدن بود، اولين مصيبتهايي بود که بر او وارد شده بود و يکي جرياني بود که برادران يوسف ايجاد کرده بودند در چاه انداختن، يکي هم فراق پدر بود که اين دو که اولين مصيبتهاي وارده به يوسف بودند جزء آخرين گشايشهاي يوسف هستند. برادران برگشتند، يوسف را شناختند و خوشحال شدند، پيراهن يوسف را بردند. پدر از آن فراق با بوي پيراهن يوسف به وجد آمد و با پيراهن يوسف که بر صورتش افتاد بينايياش برگشت و حالا حرکت کردند به سمت يوسف ميآيند براي وصال يوسف. اين آخرين مرتبه عظمت يوسف است که گشايش ايجاد ميشود و اولين مصيبتي بود که فراق پدر را که اين همه ناليد و يعقوب در فراق يوسف و يوسف در فراق يعقوب، شايد به نظر ما ساده بيايد اما شايد مشکلترين اين بود که يوسف و يعقوب دو ولي الهي از هم جدا شدند. لذا در آخرين مرتبه اين حل ميشود. از وقتي که پيراهن يوسف به سمت کنعان حرکت کرد، يعقوب ديگر در پوست خود نميگنجيد. حال و شعف و وجد يعقوب غير قابل وصف بود، به طوري که وقتي که رسيد همانروز قصد حرکت کردند و با اينکه بايد تمام بارها را جمع ميکردند ولي همان روز حرکت کردند. مسافت هجده روزه را نه روز طي کردند. انشاءالله به حق اين فراقي که تبديل به وصال شد، فراقي که ما هم از يوسفمان داريم، خداي سبحان به برکت رحمتهايي که در ماه مبارک رمضان بر ما نازل ميکند اين فراق را تبديل به وصال کند و شوق اين وصال را در دل و جان ما قرار بدهد که خود ايجاد شوق وصال را به دنبال ميآورد، تا شدت شوق ايجاد نشود وصال محقق نميشود. بايد براي تحقق فرج و وصال اين شدت شوق در جانها ايجاد شود.
در محضر آيات قرآن کريم بوديم، بعد از اينکه پدر بينا شد، «فَارْتَدَّ بَصِيراً قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ» (يوسف/96) «قالُوا يا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا إِنَّا كُنَّا خاطِئِينَ» (يوسف/97) هنوز در کنعان هستند، اقرار به گناه، اعتراف به گناه نزد پدر که در درگاه الهي براي ما استغفار کن. اولاً توسل به اولياي الهي براي پيشگاه الهي جايز است که برادران آمدند و از پدر تقاضا کردند، ميتوانستند خودشان هم استغفار کنند اما ولي الهي را در استغفار پيش خدا واسطه قرار دادند که اين نشان ميدهد بعضي حرف هايي که بعضي جهله و نادانان ميزنند، فکر ميکنند توسل به اولياي الهي و از خداي سبحان شفاعت خواستن، با وساطت اولياي الهي فکر ميکنند اين يک راه غلطي است. نه! قرآن کريم اين را بيان کرده و هيچ قيدي برايش نياورده که نشان بدهد اين راه، راه غلطي باشد. بلکه يعقوب نبي هم وعده ميدهد به اينها که اين کار را خواهم کرد. سيرهاش در قرآن کريم آمده و اين را تأييد ميکند و اين نشان ميدهد يک حقيقتي است. اين يک نگاه که خودش بابي است در جواب به کساني که اين حرفهاي جاهلانه گاهي ممکن است در ذهنشان خطور کند يا شبهاتي که بعضي مياندازند به ذهنشان بيايد که با توحيد سازگار نيست، در حالي که اولياي الهي کليد باب رفتن به سوي خدا هستند. حتي اگر کسي از غير اين راه برود مورد پذيرش نيست. چون وقتي نزد اين راه آمدي، همه معارف و کمالات را پيدا ميکني و الا جاي ديگر انحراف و خطاست. چه کسي ميتواند راه نرفته را بفهمد که چطور بايد برود. کساني ميتوانند راه نرفته را به ما نشان بدهند که رفته باشند. لذا اولياي الهي راه رفته را دارند به بقيه نشان ميدهند. اين نکات دقيقي است و دارد معارفي را که بعدها ممکن است شبهه شود، دفع دخل ميکند. از ابتدا اين شبههها را دفع ميکند.
نکته ديگر اين است که آنها از پدرشان خواستند قبلاً نزد يوسف که بودند که ما خطاکار هستيم. آنجا يوسف(ع) اجازه نداد اينها ادامه بدهند نسبت به اين مسأله و بلافاصله فرمود: امروز بر شما سرزنشي نيست. «يغفرالله لکم» قبل از اينکه از خداي سبحان بخواهند براي اينها طلب بخشش کرد. چون حقي بود که از يوسف زائل کرده بودند و يوسف نگذاشت بيش از اينکه اينها فهميدند ادامه پيدا نکند. اما اينجا يعقوب(س) ميفرمايد: «قالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّي إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ» (يوسف/98) به زودي براي شما تقاضاي مغفرت از جانب خدا خواهم کرد که اين وعده يک بياني مرحوم علامه طباطبايي دارند، به اينها وعده داد که بگذاريد من يوسف را ببينم وقتي يوسف را ديدم با تمام وجود براي شما استغفار کنم. رحمت در وجود من بيشتر جاري ميشود و طلب رحمت از خداي متعال راحتتر است. اينکه انسان گاهي در محضر ولي الهي باشد که باب رحمت الهي نازل ميشود، از مواقع استجابت دعا ميتواند باشد. اينها خود يک بيانهاي خوبي است، چنانچه وقت نزول باران وقت اجابت دعاست. در محضر ولي الهي بودن، با مراتب اولياي الهي، ولي معصوم الهي که خود رحمت حق است و بقيه اولياي الهي هم به تناسبي که دارند باب رحمت حق هستند. لذا اينها را از دست ندهيد گاهي خدمت آدم خوبي که هستيد، ولي از اولياي الهي هستيد، آنجا را جاي اجابت دعا بدانيم و جاي نزول رحمت الهي ببينيم، اينها نکاتي است که ريز است اما بهترين استفادههاست. گاهي يک زماني را آدم حواسش نيست و از دست ميدهد. در محضر نايب عام امام زمان هستيم، جلسهاي تشکيل شد و آنجا خداي سبحان به ما اذن داده در آن جلسه شرکت کنيم، آنجا از مواقعي است که جاي دعاست.
بعد ميفرمايد: «سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ» بعضي روايات وارد شده به اينها وارد شد در سحر جمعه، شب جمعه وقت سحر که وقت سحر وقت اجابت دعاي ويژه است. سحرها وقت اجابت ويژه است و سحر شب جمعه ويژهتر است. سحري که روزش به جمعه منجر ميشود ويژهتر است. لذا آن فرصت را بيش از پيش غنيمت بدانيد. اينجا يعقوب دارد بيان ميکند وقتي را که بهترين وقت است تا کار اينها که يک کار بد و زشتي بود در آن فرصت جبران شود. اين يک نکته براي کساني است که دنبال بهترين وقتها هستند. سحري است که منجر به روز جمعه ميشود. «فَلَمَّا دَخَلُوا عَلى يُوسُفَ آوى إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ» (يوسف/99) وقتي اينها بر يوسف وارد شدند، قبل از اينکه وارد مصر شوند، يوسف با جمع زيادي خارج از شهر به استقبال آمدند. «وَ قالَ ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِينَ» (يوسف/99) معلوم ميشود هنوز وارد مصر نشده بودند، از اين استفاده کردند که يوسف فاصله زيادي را به استقبال آمده بود و منتظر اينها بودند تا کاروان يعقوب برسد. کاروان که رسيد تعبير اين است که پدر و مادرش را، در روايت آمده مادر يوسف زنده نبود و سر زايمان بنيامين از دنيا رفته بود اما خاله بود و اين مثل همان پدر ابراهيم که أب ذکر شد اما مقصود عمو يا جد بود. در اينجا هم خاله همان نقش مادر را ايفا ميکند و مانعي ندارد. هرچند بعضي روايات هم آمده که مادر زنده بوده اما قول مشهور اين است که مادر از دنيا رفته بود. بعد ميفرمايد: «آوي اليه أبويه» پدر و مادر را در آغوش گرفت و آنها را رفيع قرار داد «وَ قالَ ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِينَ» يوسف حاکم است، اذن داد اينها وارد مصر شوند. اينکه «ان شاءالله» آمده، در کلام اولياي الهي هرچيزي را موکول به اذن الهي ميدانند، «آمنين» که اينجا آمده با امنيت، شايد بعضي ناظر گرفتند به همان بحثي که در جلسه گذشته داشتيم که بين سبطيها و قبطيها، کنعانيان و مصريان يک مشکلي بود، اينجا با جرياني که يوسف توانست مقدمه چيني بکند، طوري آماده سازي کرد که اين دعواها به صلح و امنيت کشيده شود. «ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِينَ» ديگر مشکلات و شبههها و دعواها را کار ندارد و در امنيت است.
چون قحطي شديد بود، بعضي جاها نقل شده سال پنجم قحطي وارد شدند. اوج قحطي است، پنج سال قحطي شدت پيدا ميکند، قطعاً زمينه اينکه يک عدهي جديدي وارد شوند و بر بقيه که در سختي هستند زياد شوند، خيلي زمينه چيني و آمادگي نياز دارد. لذا يوسف(ع) وعده ميدهد من همه را مهيا کردم. «ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شاءَ اللَّهُ آمِنِينَ» وقتي فشارها زياد ميشود معمولاً دزدي و تعدي از حدها شديد ميشود، پنج سال متوالي شديدتر ميشود. لذا وعده ميشود که با همه مشکلات شهر در امان است. «وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ» (يوسف/100) وقتي وارد مصر شدند، اينها را بر تخت سلطنت بالا برد. در بعضي نقلها وارد شده که وقتي وارد مصر شدند، اينها را به قصر عزيز مصر هدايت کرد و رفت و لباسهايش را عوض کرد و اينها را جاي دادند و پدر و مادر را بر تخت سلطنت نشاندند، حالا يوسف لباس حاکم بودن و عزيز مصر را بر تن کرد. تا به حال با لباس سادهاي بود که استقبال از اينها بود تا صميميت و صفا بيشتر ديده شود. حالا رفت تجلي حاکم مصر که با شوکت و شکوه و جلالش است. وقتي وارد ميشود اينها در کاخ سلطنتي بودند، «وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً» همه بر سجده افتادند. در روايت وارد شده «وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً» يعني خضوعي که طاعتشان رو به کمال است و تمام است به يوسف نشان دادند. خشوع و تعظيمي که در نهايت خشوع باشد. اين در حقيقت همان ظاهر سجده است اما نه سجده به معناي عبادت، سجده به معناي در خدمت قرار گرفتن، بعضي نقل ميکنند چنانچه ما در مقابل کعبه سجده ميکنيم، آيا سجده در مقابل کعبه يعني ما در مقابل کعبه سجده ميکنيم يا در مقابل خدا؟ سجده براي خداست، قبله کعبه است. اينها قبلهشان را يوسف قرار دادند براي خدا سجده کردند. چنانچه ميشود يک گل و خشتي قبله قرار بگيرد و جان ولي الهي که اينگونه باشد، چرا نشود. نه اينکه سجده کنند، سجده عبادت بر خدا، سجدهاي که همچنان که کعبه قبله ميشود و بر او براي خدا و به امر خدا سجده ميکنند، همچنان که ملائکه براي آدم سجده کردند، «فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ» (حجر/29) براي او سجده کنيد. سجده به امر الهي مانع ندارد. سجده بر کسي که ولي الهي است و قبله ميشود براي امر الهي و نمود ميشود اين سجده تعظيم است، نه سجده عبادت، قطعاً سجده عبادت نيست، چرا؟ چون يعقوب(س) در بين اينها بوده است. امکان ندارد سجده مشرکانه صورت بگيرد و اگر «وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً»، «له» آمده است. براي او به سجده افتادند. بعضي هم فرمودند: اينها سجده براي خدا کردند و شکر اين نعمت را کردند. هرکدام از اينها باشد درست است. که وقتي نعمتي به اينها رسيد، براي يوسف سجده کردند اما اين سجده، سجده شکر بود بخاطر اين نعمتي که خداي سبحان انجام داد.
در ادامه آيات دارد که يوسف اينجا بيان کرد «وَ قالَ يا أَبَتِ هذا تَأْوِيلُ رُءْيايَ مِنْ قَبْلُ» قصه يوسف با يک رؤيا شروع شد. تعبير اين بود که «نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَيْنا إِلَيْكَ هذَا الْقُرْآنَ» (يوسف/3) اين بهترين قصه است براي شما بيان ميکنيم. «إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي ساجِدِينَ» (يوسف/4) آغاز قصه يوسف و پايان قصه يوسف با تأويل رؤيا است که «هذا تَأْوِيلُ رُءْيايَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبِّي حَقًّا» چقدر زيباست. اگر داستان سرايان و قصه نويسان بخواهند قصه بنويسند بايد روي اين قصه تفکر کنند. چه سير و چه روش و چه بياني دارد! ميفرمايد: خدا اين را تحقق داد و حق قرار داد. يک قصه گفتاري نيست. پردازش خيالي نيست، اگر اين قصه همان است که در کودکي براي من در خواب و رؤيا محقق شد، امروز براي من به عنوان يک واقعيت ديده ميشود، اين را خدا قرار داد. هرچيزي را ولي الهي حقيقتاً از جانب خدا ميداند. ما ميگوييم اين را خدا قرار داد، اما در گفتار ما با ديدن همه اسباب است، ولي باور اينکه واقعاً مييابد که خدا اين را قرار داد، هرچه مانع امکان پذير بود از هر کسي و هر قدرتي که امکان پذير بود چنانچه در آيه 102 ميفرمايد: «ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ» به پيغمبر ما خطاب ميکند که پيغمبر! اين خبري که در مورد قصه يوسف براي تو داديم، اين از نباءها و خبرهاي غيبي بود، «نُوحِيهِ إِلَيْكَ وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ» تو که آن روز نبودي که ببيني، ما اينها را براي تو نقل کرديم. «إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ هُمْ يَمْكُرُونَ» همه قوايي که امکان پذير بود در مقابل يوسف قد علم کردند تا مکر کنند تا او به نتيجه نرسد از برادران تا کاروان و مصر و زليخا و زنان، همه مکر کردند تا يوسف کم بياورد. اما خداي سبحان اين را به نتيجه رساند. اين نگاه آدم را الهي ميکند. اگر همه ابواب به روي انسان بسته شده باشد، ديگر از اين سختتر نيست. کداميک از ما را در چاه انداختند و کسي خبر ندارد؟ کداميک از ما را برده و اسير کردند و در بازار بردهها فروختند؟ کداميک از ما را در زندان انداختند؟ آنجا خدا بود، اگر همه درها بسته شده باشد ولي خداي سبحان همه را باز ميکند. اگر اين در وجود انسان باور شود، ديگر مشکلي براي انسان حل نشدني نيست. مشکل لا ينحل براي کسي است که خدا ندارد. قدرت خودش را در مقابل قدرتهاي عظيم ديگر ميبيند و ميگويد: قدرت من به قدرت آنها نميرسد. اما اگر قدرت نامتناهي را ميبيند، بلکه ميبيند قدرت آنها به اراده الهي است، آن هم در حقيقت بايد با غمزه الهي محقق شود، آن هم با اراده او تحقق پيدا ميکند. وقتي ميبيند ميفهمد آنها کاره نيستند. همينجاست که وقتي يوسف ميرسد، از اينجا يکباره حال يوسف عوض ميشود، يکباره يوسف در اوج محبتي که به وصال پدر و برادران رسيده و آن کدورتها برداشته شده، يکباره انتقال عظيمي به جانب الهي پيدا ميکند، از خود بي خود ميشود و همه صحنهاي که عمري منتظر آن بود تا به خدمت پدر برسد، تا اين شيريني محقق ميشود، يکباره از اين حالت منتقل ميشود به ارتباط با خداي سبحان.
«وَ قَدْ أَحْسَنَ بِي» خدا چقدر به من نيکي و خوبي کرده است، اگر اين همه سختي و اين همه مشکل، اگر حتي حاکم شده چهارده سال حاکميت دوران سخت، هفت سال ذخيره سازي، اگر شما يکي را بگذارند با مردم، بگويند: مردم کم مصرف کنيد، ميخواهيم ذخيره سازي کنيم. تحريم هستيم، کم مصرف کنيد تا بتوانيم براي ساليان بعد دوام بياوريم. همه گوش نميکنند. مردم وقتي آنها پول را اينطور تحت فشار قرار ميدهند ما با صرفه جويي ميتوانيم به راحتي جبران کنيم. يوسف يک غريبه بود از زندان آمد، نه کسي او را ميشناخت، بايد چقدر جاذبه داشته باشد و چقدر اين کلام مديريت، علم قوي باشد، تا بتواند بر مردم بقبولاند آن هم در هفت سالي که گشايش است، اما به مردم بگويد: الآن بايد صرفهجويي کنيد، در هفت سالي که قحطي است هيچکس باور نميکند، چطور بايد تدبير کند و قوت و قدرت داشته باشد و جاذبه داشته باشد تا مردم بپذيرند. در آن دوره سختترين دوران بود و آسان نبود، شهر به شهر و روستا به روستا، يوسف به دنبال اين بود که به مردم اطمينان بدهد و توجيه کند که ذخيره سازي کنند، بايد به مردم اطمينان ميداد که مردم باور کنند اين کسي است که ميخواهد براي آنها کار کند. لذا در اين چهارده سال يوسف هيچ روزي سير نبود. با اينکه همه انبار غله در اختيار او بود، خودش گرسنه بود و پايينتر از مردم بود. هيچ روزي سير غذا نخورد و هميشه گرسنه بود تا حواسش پرت نشود. ميگفت: من ميترسم اگر سير غذا بخورم بعد فراموش کنم گرسنگي مردم را. اين مسئول ميتواند حرفش تأثير بگذارد، اين وقتي به مردم بگويد: مردم نخريد، مردم هم نميخرند! اگر خودش نخريد و خودش رعايت کرد و کم مصرف کرد، تأثيرگذار است. نميشود من در راحت باشم و به مردم بگويم: نکنيد، سخت است، توّرم است. هرکس هرطور بخواهد مصرف ميکند!! اين براي اين است که مسئول ما نيامد در بين مردم که مردم ببينند زندگي و پوشش و خوراکش مثل او شده است، اگر مردم ديدند او هم سير نميخورد اطمينان ميکنند. نه سفرهاي آنچناني مسئولين و خوراک آنچناني را ببيند، باور نميکنند و کلام اثر ندارد.
چطور يوسف که غريبه بود، از زندان آمد و مردم حرفش را باور کردند؟ مردم حاضر شدند تا هفت سالي که راحت بود ولي سخت زندگي کنند، تا وعده هفت سالي که هنوز باور نميکردند که خبري از قحطي نيست، بپذيرند و در اين هفت سال سخت زندگي کنند تا بتوانند دوام بياورند. اينها نکات دقيقي است. مسئول بايد پوشش و خوراک و زندگياش کمتر از دوران عادي باشد. اگر اين صداقت در رفتار ايجاد شد، مردم ميپذيرند. ما روش مديريتمان روش ليبراليستي است. در قصرها و کاخها و در راحتمان باشيم و بعد هم بگوييم... اين نميشود. از رهبر معظم انقلاب ياد بگيريم در دوراني که کوپن بود، غير از کوپن چيزي نميگرفتند با اينکه رفت و آمد زيادتري داشتند، ميگذراندند. در سختترين دورانها با سختي ميگذراندند. بعضي وقتها آدم چيزهايي را با چشم خودش ديده است. بايد از حضرت يوسف اينها را ياد بگيريم. ما مورد ظلمهايي از کشورهاي بيگانه قرار گرفتيم و ميخواهند سختيهايي را بر ما تحميل کنند، اين سختيها اگر رجل الهي در رأس کار باشد و مردم رابطه برقرار کنند، همه تبديل به فرصت ميشود. خدا هم عنايت ميکند و درهايي که آنها ميبندند خداوند در بزرگتري را باز ميکند. اگر مردم و مسئولين همدل باشند و دلسوزي باشد. مسئول شب خوابش نرود بخاطر اينکه ميفهمد کسي که به عنوان افراد کشور هستند، گرسنگي و فشار و سختي و تورم و بيکاري هست، اگر احساس کند و اينها را فرزند خود و خانواده خود ببيند، مسئول يعني کسي که اين شرح صدر را پيدا کرده است. و الا کسي که اين شرح صدر را ندارد حق ندارد در اين منصب قرار بگيرد. يعني هرکسي نبايد جرأت کند و انسان بايد چقدر شرح صدر داشته باشد که يوسف(س) بگويد: من حفيظ و امين هستم. وقتي خودش را در اين مسند قرار ميدهد يعني شرح صدر پيدا کردم. چاه، اسارتها و زندان مرا ساخت و يک آدم درد کشيده هستم! حواسمان باشد که اگر شرايط سختتر شده همه ما اين سختي را به خودمان منتقل کنيم که در مردم تأثير گذارد.
«إِذْ أَخْرَجَنِي» نگاه مثبت بين، اين همه مشکلات بود، مبدأ مشکلات يوسف با افتادن در چاه شروع شد. اما از آنجا شروع نميکند، چرا؟ چون اينجا برادرها و پدر هستند و برادرها او را در چاه انداختند، براي همين نميگويد: خدا مرا از چاه نجات داد. ميگويد: از زندان، زندان ديگر مستقيم کار برادرها نبود. درست است به واسطه کاري که برادرها کردند به زندان افتاد اما يک چيزي را بيان ميکند که به برادرها بر نخورد و دوباره احساس شرمندگي نکنند. ميگويد: «أخرجني مِنَ السِّجْنِ» خدا مرا از زندان آزاد کرد. مثبت بيني، اگر کسي مثبت بين شد، مسئولين ما بايد در عين دين آسيبها نگاه مثبتبين را به مردم القاء کنند تا اميد ايجاد شود و نشاط براي جبران سختيها ايجاد شود. اگر خود مسئول وا داده شد و ترسيد، مأيوس بود، اين نميتواند با مردم اميد بدهد و مملکت را اداره کند و نميتواند اداره و وزارتخانهاش را اداره کند. مسئول بايد باور کند که حل شدني است و دنبال اين باشد. «وَ جاءَ بِكُمْ مِنَ الْبَدْوِ» شما را از آن جاي دور به من رساند! فقط نگاه مثبت دارد. بدو يعني عشايرنشيني و بيابان نشيني و روستايي، «مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّيْطانُ» بعد از اينکه شيطان بين ما فتنه کرد، منتهي نميگويد: برادرها، ميگويد: شيطان فتنه کرد. «بَيْنِي وَ بَيْنَ إِخْوَتِي» شيطان بين من و شما نزغ و فتنه کرد. هر خانوادهاي ميبينند بينشان صلح و صفا است، بترسند از اينکه شيطان نميتواند ببيند. شروع به جولان ميکند که از جايي وارد شود. زمزمهها، حرف و حديثها، شيطان نميخواهد بگذارد مهرباني بين خانواده باشد، رابطهها، با يک وهميات کوچکي که قابل حل است، اما نميگذارد. يک معصوم است و هيچ گناهي نداشت اما براي اينکه بتواند اين مسأله را بگويد و تسهيل کند، ميگويد: بين من و شما، نگفت: بين شما و من، اول خودش را ذکر ميکند. «إِنَّ رَبِّي لَطِيفٌ لِما يَشاءُ إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ».
«رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْكِ» (يوسف/101) خدايا تو به من دادي، «وَ عَلَّمْتَنِي مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ» آنچنان مشعوف ميشود که «فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» تو آسمان و زمين را از کتم عدم به ظهور و هستي آوردي، تو از نبود، اينها را بود کردي، «أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ» خدايا من در دنيا و آخرت فقط تحت سرپرستي تو هستم. ولي دو اصطلاح است، يک ولي عنوان فاعلي پيدا ميکند، که ولي والي و ولايت دارد. يک ولي حالت مفعولي پيدا ميکند يعني من تحت اختيار تو هستم. گاهي يکبار از آن طرف است که سرپرستي است و گاهي از اين طرف است که ولايت پذيري است. تو ولي من در دنيا و آخرت هستي. «تَوَفَّنِي مُسْلِماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ» اين اوج دعايي است که ذکر يوسفي است، آيت الله حسن زاده در ديوان اشعارشان يک شعر بلندي در وصف همين حال يوسف سرودند که اين فاطر ذکر يوسفي است که در سختيها ذکر يا فاطر چه کارهايي ميکند. خدايا مرا مسلم قرار بده. مسلم اينجا يعني تسليم محض، همان که ابراهيم و اسماعيل وقتي بنا و بيت را ميساختند، گفت: ما را مسلم قرار بده. همانجايي که خواست اسماعيل را ذبح کند گفت: من تسليم امر الهي هستم. اين تسليم، تسليم مطلق است. اين را در اوج قدرتش ميگويد: «تَوَفَّنِي مُسْلِماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ» اين صالحين يعني کساني که براي يوسف به عنوان آرزوي رسيدن به آنها بودند. وقتي به زليخا رسيد، گفت: چه کسي تو را بر اين حالت انداخته است. گفت: جمال تو، گفت: اگر به تو بگويم: کسي ميآيد که جمال ظاهري و معنوياش بالاتر از اين است، گفت: پذيرفتم و در دلم افتاد و علاقهاي به او در دلم قرار گرفت، همين باعث شد که يوسف اين خانم را بگيرد، چون علاقهمند به پيغمبر شد. اين خانم جوان شد و همسر يوسف شد.
شريعتي: دوستان ما امروز صفحه سي و يکم قرآن کريم را تلاوت خواهند کرد.
حاج آقاي عابديني: در بحثي که در رابطه با برادران هست يک نکته خيلي ذهن مرا مشغول کرده است. چه شد که برادرها موفق به توبه شدند؟ با اينکه دو نبي الهي را آزردند، قصد قتل يوسف را کرده بودند. او را در چاه انداختند. يک نکته زيبا اين است که اگر اينها با يوسف اين کار را کردند که کار بسيار زشتي بود. اما اينها دنبال اين بودند که محبت پدر را به خودشان جلب کنند، چون يعقوب ولي الهي بود و اينها اين را ميدانستند، اما اگر اين را نميدانستند، اگر کسي به دنبال محبت ولي الهي باشد، هرچند نادانسته، اين دنبالش نجات را ميآورد، هرچند اين نجات بعد از مصيبتها و مشکلات زياد که اگر ايجاد مشکلي کردند بايد تقاص پس بدهند. بيست سال به کوري چشم پدر مبتلا شدند و چه رحمتهايي از اينها دور شد که پدر نگاهشان نکرد. در جريان حضرت يوسف تمام کساني که به يوسف علاقهمند بودند و با اين قصه مرتبط بودند نجات پيدا کردند. علتش اين بود که اگر زليخا، يوسف را به زندان انداخت، از باب محبت به يوسف بود. هرچند مشکلاتي که براي يوسف ايجاد کرد لازم شد چندين سال به صورت فقر در کوچهها زندگي کند، اما نجات پيدا کرد چون به يک ولي الهي علاقهمند شده بود. اين محبت هرچند اگر روش غلط باشد بايد تقاص پس بدهد. برادرها بخاطر محبت يعقوب نجات پيدا کردند، چون ولي الهي بود. زليخا بخاطر محبت يوسف نجات پيدا کرد چون ولي الهي بود. اگر محبت ما به اولياء الهي و حضرات اهلبيت باشد، اگر غلطي مرتکب ميشويم بايد جزايش را ببينيم، اينطور نيست که انسان هرکاري کرد بگويند: نجات پيدا ميکني. اين نگاه که اگر انسان غلطي کرد حتماً بايد جزايش را ببيند. اما اگر محبت ولي الهي در دلش بود، بالاخره نجات پيدا ميکند. حواسمان باشد هرچقدر اين شدت محبت بيشتر باشد، نجات سريعتر ميشود و ابتلائات و سختيها و غلطها کمتر ميشود.
«أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ» نميگويد به من عمل صالح را روزي کن. عمل صالح حسن فعلي دارد يعني انسان در نظام فعلش اهل صلاح شود. اما تا ميگويد: «أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ» صالح يعني ذاتش صالح است. نه به کساني که عمل صالح ميکنند. انشاءالله خداي سبحان همه ما را به صالحين ملحق کند. يعقوب(س) بعد از دو سال يا هفده سال يا بيست سال از دنيا رفت. يوسف(س) که بعد از مدتي از دنيا رفت، چون يوسف خيلي متبرک بود هر محلهاي دعوا داشتند که يوسف را در محله خود دفن کنند، تا اينکه خطاب آمد جنازه يوسف را در سنگ مرمري قرار بدهند و در رودخانه نيل دفن کنند که وقتي نيل از روي او عبور ميکند به همه جا ميرسد و اين برکت شامل حال همه باشد. بعد در زمان حضرت موسي اين قبر به بيت المقدس منتقل شد.
شريعتي: ميدانم اين بحث مطالعات گستردهاي ميطلبد که به صورت خيلي منسجم و دسته بندي شده و روان براي ما ارائه ميکنيد. همه بهرهمند شديم.
حاج آقاي عابديني: قصه حضرت يوسف براي نوجوانان، جوانان، زنان و مردان، مديران، براي کساني که ظلم کردند، کساني که حاکميت دارند، براي دهها قشر ميتواند الگو و سرمشق باشد.
شريعتي: انشاءالله نکات شما در مورد اين قصه به صورت مکتوب در خدمت دوستان ما قرار بگيرد. اين هفته قرار شد از حضرت ابوطالب، اين شخصيت بزرگ و عظيم ياد کنيم که در طول هفته اين کار را خواهيم کرد. دعا بفرماييد و آمين بگوييم.
حاج آقاي عابديني: جريان حضرت ابوطالب(ع) از جريانات عظيمي است که دوست و دشمن در اين مورد خيلي گفتگو کردند. حضرت آيت الله احمدي ميانجي ميفرمود: حضرت ابوطالب آقا بود در بين قومش و سرور بود اما آقاي فقير، چون همه به او رجوع ميکنند و توقع دارند اما وقتي فقير است، خيلي سخت است. پيغمبر اکرم نشستند با بعضي عموها گفتند: چه کنيم زندگي ابوطالب خيلس سخت است؟ دو تا از بچههاي ابوطالب را گرفتند و سرپرستي کردند. پيغمبر، اميرالمؤمنين را گرفت و بعضي جعفر را گرفتند و عقيل نزد ابوطالب ماند. ابوطالب 35 ساله بود که پيغمبر به دنيا آمد و بعد هشت سالگي سرپرستي پيغمبر را از عبدالمطلب به عهده گرفت. جوري فدايي بود براي پيغمبر که بچههاي خودش را اطراف و حضرت را وسط ميخواباند که دشمن به او آسيب نزند. قبل از اينکه پيامبر غذايي بخورد، اجازه نميداد فرزندانش غذا بخورند و با عظمتي پيغمبر را بزرگ کرد. پيغمبر هم اميرمؤمنان که فرزند او بود را از کودکي تحت تکفل گرفت.
شريعتي: «والحمدلله رب العالمين و صلي الله علي سيدنا محمد و آله الطاهرين»