اپلیکیشن شبکه سه
دریافت نسخه اندروید

مشاهده محتوا

97-10-08-حجت الاسلام والمسلمين عابديني– سيره تربيتي حضرت يوسف(ع) در قرآن کريم- شرح آيه 68 به بعد


برنامه سمت خدا
موضوع برنامه: سيره تربيتي حضرت يوسف(ع) در قرآن کريم- شرح آيه 68 به بعد
كارشناس: حجت الاسلام والمسلمين عابديني
تاريخ پخش: 08-10-97     

شريعتي: بسم الله الرحمن الرحيم و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
از باغ مي‌برند چراغاني‌ات کنند *** تا کاج جشن‌هاي زمستاني‌ات کنند
پوشانده‌اند صبح تو را ابرهاي تار *** تنها به اين بهانه که باراني‌ات کنند
اي گل گمان مکن به شب جشن مي‌روي *** شايد به خاک مرده‌اي ارزاني‌ات کنند
يوسف به اين رها شدن از چاه دل مبند *** اين بار مي‌برند که زنداني‌ات کنند
يک نقطه بيش فرق رحيم و رجيم نيست *** از نقطه‌اي بترس که شيطاني‌ات کنند
آب طلب نکرده هميشه مراد نيست *** گاهي بهانه‌اي است که قرباني‌ات کنند

سلام مي‌کنم به همه بيننده‌ها و شنونده‌هاي بسيار نازنين‌مان، انشاءالله دل و جانتان در اين روزهاي سرد زمستان بهاري و سبز باشد. حاج آقاي عابديني سلام عليکم و رحمة الله، خيلي خوش آمديد.    
حاج آقاي عابديني: سلام عليکم و رحمة الله، بنده هم خدمت حضرتعالي و همه بينندگان و شنوندگان عزيز هم عرض سلام دارم.
شريعتي: خيلي خوشحاليم که روزهاي شنبه ما منور به نور قرآن کريم مي‌شود و سوره حضرت يوسف(ع) را مي‌شنويم. امروز آيات 69 و 70 سوره مبارکه يوسف را خواهيم شنيد.    
حاج آقاي عابديني: (قرائت دعاي سلامت امام زمان) انشاءالله ارض وجود ما صحنه‌ي اطاعت ولي مطلق الهي باشد و با حضرت محشور باشيم و اطاعت حضرت در وجود ما کامل باشد. باز هم خدمت حضرت يوسف سلام مي‌کنيم و از ايشان کسب اجازه مي‌کنيم که باز به ساحت وجودي ايشان در قرآن کريم وارد شويم و از برکات وجودي ايشان بهره‌مند باشيم. ايامي است که متعلق به حضرت عيسي(ع) است و به همه موحدان عالم تولد اين روح الله را تبريک مي‌گوييم. انشاءالله که از جذبه‌هاي وجودي اين روح الهي همه بهره‌مند باشيم. در محضر آيات 69 و 70 سوره حضرت يوسف(ع) هستيم. من چند نکته از آيه 68 را عرض کنم. «وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِما عَلَّمْناهُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ» اينجا بحث يعقوب بود که همه کارهايي که انجام مي‌داد با علمي بود که ما به او عنايت کرده بوديم، علم الهي و لدُني که خداي سبحان به اوليائش مي‌دهد. البته اين اختصاصي به انبياء ندارد اما انبياء حتماً دارند و الا هر ولي الهي که به مرتبه‌اي از تهذيب و کمال برسد خداي سبحان او را با علوم وهبي خودش او را مورد عنايت قرار مي‌دهد، منتهي انبياي گرامي حتماً علومشان وهبي است اما بقيه امکانش برايشان هست و با تهذيب مي‌توانند به اين مراتب برسند. با کسب خودشان آماده کنند تا به آن وهب برسند و الا آن علوم وهبي است و مي‌توانند با مقدماتي که فراهم مي‌کنند آماده شوند براي اينکه از علوم وهبي استفاده کنند. اين براي بقيه محروميت نيست. مي‌فرمايد: «وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ» اينکه در قرآن کريم مکرر چنين اصطلاحي به کار برده مي‌شود، در هر جايي مطابق خودش بايد معنا کرد. «وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِما عَلَّمْناهُ» اين علم وهبي مخصوص يعقوب(س) بود ولي اکثر مردم از اين علم وهبي مطلع نيستند. «وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ» مردم به لحاظ اشتغالات حتي اگر موحد و ديندار هستند، در مراحل عالي دينداري نيستند. بلکه در مراتب متوسط يا پايين دينداري هستند. لذا بهره‌مند از علم وهبي نيستند. لذا تحليل جريانات انبياء را با آنچه که ما مي‌شناسيم، از اين ظرفيت‌هاي عمومي امکان پذير نيست.
اينجا قرآن کريم مي‌فرمايد: «وَ إِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِما عَلَّمْناهُ» از اين نگاه بايد کارهاي يعقوب را تحليل کرد. لذا بقيه مردم به آن جهت مطلع نيستند تا در حقيقت اين را بفهمند و بشناسند و بهره‌مند باشند. هرچند همه انبياء و اولياء با اينکه بهره‌مند از علوم وهبي مي‌شوند اما رفتارشان حتماً براساس نظام ظاهر است. با اينکه مي‌دانستند اما خودشان را موظف مي‌ديدند که با اسباب و نظام اسباب کارهايشان را پيش ببرند. اين يک تتمه‌اي بود که «وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ» را بايد مطابق خودش معنا کرد. نشان مي‌دهد اينگونه نيست که هر اکثريتي در نگاه الهي حتماً ممدوح باشد چنانچه موساي کليم وقتي مبعوث به رسالت شد يک نفر بود در مقابل همه و حتي خطاب شد که تنهايي به سراغ فرعون برو. «اذْهَبْ‏ إِلى‏ فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغى‏» (طه/24) ابراهيم خليل يک نفر بود. وقتي که مي‌آيند و بيان مي‌شود و خداي سبحان به آنها توفيق ابلاغ را مي‌دهد آن موقع عده‌اي به ايشان مي‌پيوندند ولي اينطور نيست که باز هم اگر عده‌اي پيوستند، حتماً آنها اکثريت باشند. لذا اينطور نيست که هميشه اکثريت در هرجايي ملاک حقانيت باشد. اکثر مؤمنين اگر در جايي باشند اکثر مؤمنين نزديک به حق مي‌شود. اکثريت در اينجا به لحاظ ايماني است که تصميماتشان براساس نگاه ايماني است. لذا ما در مردم سالاري ديني هم همين نگاه را داريم که مردم سالاري ديني، يعني مردم براساس نگاه ديني وقتي مي‌خواهند انتخاب کنند، حتماً رعايت معيارهاي ديني را مي‌کنند و به حق نزديک مي‌شوند. البته اين يک بحث زيبايي است که با پذيرش مردم و قبول اکثري مردم اين حقيقت امکان پياده شدن پيدا مي‌کند.
در آيه بعد «وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلى‏ يُوسُفَ آوى‏ إِلَيْهِ أَخاهُ قالَ إِنِّي أَنَا أَخُوكَ فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ» (يوسف/69) اينها بعد از اينکه به هر زحمتي بود پدر را راضي کردند و بنيامين را همراه خودشان بردند و حالا با يک افتخاري ببر يوسف وارد شدند، چون به يوسف قول داده بودند بار ديگر هر کاري بتوانيم براي آوردن بنيامين مي‌کنيم و شرط آمدنشان اين بود، هرچند پدر سخت مي‌گيرد و بعيد است راضي شود. حالا با يک گردن فرازي نزد يوسف وارد شدند که ما موفق شديم و پدر را راضي کرديم. «وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلى‏ يُوسُفَ آوى‏» اين انسي که ايجاد مي‌شود که اين انس تدريجي باشد و حالت محبت درونش خوابيده، «إِلَيْهِ» هم ضمير است که تضمين ميل در اين آمده است. «أَخاهُ» يوسف با تدبير ظريفي کم کم بنيامين را به خودش نزديک کرد.يوسف طوري صحنه را چيد که اين چينش صحنه به گونه‌اي شد که کم کم بدون ايجاد حساسيت برادر به او نزديک شد و حساسيت هم نسبت به بقيه ايجاد نکرد و بعد در همين هم نظام تربيتي بود که باز نشان مي‌داد اينها هنوز نسبت به مباحث اولي که نسبت به يوسف و بنيامين داشتند هنوز هست. اگرچه کمرنگ شده ولي هنوز هست. اينجا بحث اين است که يوسف(ع) از اينها به کمال اکرام پذيرايي کرد و براي اينها در تالار مخصوص سفره انداختند. بعد غذا را طوري ترتيب دادند که دو به دو کنار غذا بنشينند. اينها يازده نفر بودند و يکي تک مي‌ماند. محبت‌هاي اينها به همديگر باعث شد که بنيامين که معمولاً در صحنه همراه اينها نبود خود به خود جدا ماند. اينها نشستند و بنيامين تنها شد و حالت بنيامين براي يوسف شدت و تأثري ايجاد کرد. گفت: من هم برادري داشتم که از پدر و مادر با هم بوديم. برادرانم مي‌گويند: گرگ او را دريد. آنجا يوسف به برادرها گفت: اين برادر کنار من بنشيند. تدبير طوري شد که از ابتدا يوسف انتخاب نکرد و گذاشت اينها خودشان انتخاب کنند و اين تک بيافتد. کم کم نزديک برادر شد، هم از جهت عدم ايجاد حساسيت براي برادرها بود و هم از اين جهت که اين برادر بايد زمينه محبت يوسف را به عنوان عزيز مصر کم کم احساس مي‌کرد تا اگر در خلوت پيش آمد و خواست آن را بگويد، اين زمينه قبلاً ايجاد شده باشد. و الا يک جرياني که حدود سي سال گذشته است و در عين حال در فراق يوسف براي او مثل پدر تازه بوده است، چون بنيامين هم قائل نبوده که يوسف از دنيا رفته است. به لحاظ اعتقادي که به پدر داشت و رفتار پدر را در حسرت ديدار يوسف مي‌ديد، او هم منتظر بود. وقت خواب که شد بعضي نقل‌ها اين است که اينها دو به دو اتاق گرفتند. دوباره بنيامين تنها ماند که يوسف بنيامين را به سمت خودش دعوت کرد و اين خلوت براي اين دو وقتي بود که بايد رازي که بين يوسف و بنيامين بود، بيان شود. اينجا بود که بيان کرد «قالَ إِنِّي أَنَا أَخُوكَ» خودش را معرفي کرد. «وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلى‏ يُوسُفَ آوى‏ إِلَيْهِ أَخاهُ» به تدريج برادر را به سمت خودش نزديک کرد و بعد «قالَ إِنِّي أَنَا أَخُوكَ» قصه را براي بنيامين گفت و خيلي اشک ريخت و يوسف در آنجا اول گفت: مرا جاي برادرت حساب کن. بعد کم کم ديد اشتياق اين شديد است، به امر الهي خودش را معرفي کرد. چون هيچ فعل انبياء بدون امر الهي نيست.
حالا بايد تصور کنيم اگر بنياميني که سي و چند سال در اشتياق يوسف مي‌سوخت و سوختن پدر را هم مي‌ديد، يک لحظه احساس کند در محضر آن محبوبي است که به آن رسيده و مشتاقش بوده است. آنجا يوسف سؤال زيبايي مي‌کند. مي‌گويد: تو ازدواج کردي؟ مي‌گويد: بله، مي‌گويد: با اينکه اينقدر منتظر يوسف بودي چطور ميلت کشيد و دلت راضي شد که اين اشتياق سوزناک به تو اجازه بدهد که ازدواج کني؟ ظاهراً صاحب يازده فرزند هم بود. گفت: به امر پدر اين کار را کردم. پدرم به من امر کرد ازدواج کن که از نسل تو فرزنداني بيايند تا با تسبيحشان ثقل زمين باشند. اينها مثل کوه‌هايي که در زمين، زمين مادي را حفظ مي‌کنند، کساني که مسبح در زمين هستند، نظام معنوي عالم را حفظ مي‌کنند و باعث مي‌شوند عالم بقاء پيدا کند. اينها کوه‌هاي معنوي زمين هستند تا ثقل زمين باقي بماند و از بين نرود. بعد گفت: اسم يازده فرزندم را از اشتقائات اسم يوسف است که همه اينها مرا به ياد او بياندازند. کسي که با چنين شوق و حالي زندگي کرده به کسي که اين همه مشتاقش بوده برسد.
اولين چيزي که بعد از اين معرفي ايجاد مي‌شود، بنيامين مي‌گويد: ديگر نمي‌خواهم از پيشت بروم و اين را از دست بدهم. يوسف هم به او اين مژده را مي‌دهد که «فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ» يعملون فعل مضارع است، يعني معلوم مي‌شود در اين مدت بوده و هنوز هم هست. از جمله يکي همين که سر سفره اينها خودشان با خودشان مشغول شدند و او را تنها گذاشتند با اينکه وعده داده بودند مراقب باشند، اما او را رها کردند و تنها گذاشتند. البته بعضي هم خواستند بگويند: وقتي معرفي کرد و بنيامين گفت: من ديگر هرگز نمي‌خواهم جدا شوم، يوسف(ع) به او فرمود: اگر قصد داشته باشي جدا نشوي ابتلائاتي در پيش است و بايد خودت را آماده کني و ناراحت نشوي.
نکته ديگر اينکه اشتياق سبب وصال و وصول مي‌شود. يعني کسي که دائماً مشتاق باشد، يازده برادر هستند، آمدند. اما يکي به وصال يوسف مي‌رسد و مي‌شناسد. اين اشتياق دائماً بوده است. ما اگر حقيقتاً منتظر باشيم وصال قطعي است. اگر وصال نيست براي اين است که منتظر نيستيم. مي‌شود انسان هوس انتظار داشته باشد و گاهي هم حال انتظار داشته باشد اما کسي که منتظر باشد نمي‌شود کسي خودش را حبس کند براي ما و ما آن نتيجه را بر اين حبس او مترتب نکنيم. وعده قطعي الهي است که اگر اشتياق به سر حد کمالي برسد، قطعاً وصال محقق است.
شريعتي: لاف عشق و گله از يار زهي لاف دروغ *** عشق بازان چنين مستحق هجرانند
حاج آقاي عابديني: البته گاهي دوست داريم ، اما دوست داشتن ما با کثرت اشتغالات است. بنيامين زندگي کرده و بچه‌دار هم شده است اما اسم بچه‌هايش را هم به همان اسم گذاشته است که اگر اينها را صدا مي‌زند، در رابطه با يعقوب بعضي از تواريخ هست که وقتي يوسف را از دست داد با توطئه‌اي که بچه‌ها کردند، مدت‌ها يوسف يوسف مي‌کرد و اشک مي‌ريخت. از خدا خطاب شد: چقدر اسم مي بري. اسم نبر! دارد که يعقوب سر بازار مي‌نشست، جايي که کارگر دکاني نامش يوسف بود. گاهي صاحب مغازه کاري داشت شاگردش را صدا مي‌زد: يوسف و بشنود. بعد خطاب شد يعقوب اين هم نه! جايي دارد که کسي به يعقوب(س) گفت: چقدر پير شدي؟ گفت: بالاخره فراق فرزند است. خطاب الهي شد: يعقوب ما به تو دوازده فرزند امانت داديم. يکي را از تو گرفتيم، شکايت ما را نزد ديگران مي‌کني؟ شکايت نبود اما همين مقدار که فراق فرزندم است. خداوند فرمود: نام نبر. اينها همه آدم مشتاق و عاشق را نشان مي‌دهد که وقتي مشتاق است چطور مي‌سوزد. اسم يازده فرزندش را گذاشته که هرکدام را صدا مي‌زند حشر با يوسف داشته باشد. حتي دارد طوري لباس دوخته بود که دائماً نام يوسف روي لباس حک شده بود. زندگي‌اش را چنين کرده بود و نشان بدهد حواسش هست. حساب کنيد ما که مشتاق هستيم و اظهار اشتياق مي‌کنيم همين علائم ظاهري را چقدر داريم؟ در اسم گذاري‌هايمان، در زندگي و تزئينات زندگي! اينها نکته قابل انتقالي است که انساني که منتظر است خيلي علائم بايد در اين انتظار ديده شود. اقلش اين است که اين نگاه ظاهري را حفظ کند و دائماً ذکر است. هرجا اشتغال زيادتر مي‌شود حتماً بايد تذکر هم بيشتر باشد. اگر امروز اسباب غفلت خيلي بيشتر شده است، انواع زينت‌ها و غفلت‌ها هست. کسي گفت: مدتي از يک نوجواني گوشي را گرفتند و غذا هم نمي‌دادند. بعد از مدتي که گرسنگي شديد شده بود، به او گفتند: گوشي را بدهيم يا غذا؟ گفته بود: گوشي را بدهيد. يعني حتي اين مقدار اين گوشي برايش اهميت پيدا مي‌کند که غذا که جزء ضروريات اوليه است، احساس فقدان گوشي برايش شديدتر است. اينها مهم است و گم کردن من دارد شديد مي‌شود. يک موقع انسان بدنش را من مي‌ديد و خودش مي‌ديد و اين گم کردن خودش بود. چون بدن خودش نيست و همسايه‌اش است. اما يک موقع هست بدنش را خودش مي‌ديد و باز مي‌گفتي: اين با اين رشد کرده، بالاخره اين سايه‌اي از او است. اما يک موقع هست انسان گوشي را خودش مي‌بيند. اين ديگر خيلي گم کردن خودش است. اين گم کردن خود خيلي سنگين است. لذا جدا شدن از اين غفلت خيلي ابزار آلات مي‌خواهد و توجه و تذکر مي‌خواهد تا انسان بتواند خودش را پيدا کند. آنوقت خودش مرتبط با امام معنا پيدا مي‌کند. امامي که حقيقت مطلق اين وجود مقيد است. يعني هر مقيدي به اطلاق امام معنا مي‌شود و قوام پيدا مي‌کند. امام مطلق و مرسل هر وجودي است. کمال نهايي هر انساني است. لذا در قيامت هم داريم «يَوْمَ نَدْعُوا كُلَ‏ أُناسٍ‏ بِإِمامِهِمْ» (اسراء/71)
تذکر اين نکته که ما نشان بدهيم چقدر مشتاق هستيم، اگر نشان داده شود که چقدر مشتاق هستيم در ظواهر، خود ظواهر از غفلت به ذکر و توجه تبديل مي‌شود. اگر مؤمنين بنايشان را بر اين بگذارند که زندگي‌شان و ظواهر زندگي را طوري شکل بدهند که نشان بدهد اينها مشتاق هستند. تظاهر شود به اينکه مشتاق هستند. اين تظاهر در زندگي ايجاد ذکر براي بقيه مي‌کند. هرکسي اين را مي‌بيند احساس مي‌کند اين منتظر است. همين که احساس مي‌کند او منتظر است، خود اين ذکر در جامعه ايجاد مي‌کند. لذا من شما را مي‌بينم ياد معشوقم مي‌افتم. شما بنده را مي‌بيني چون همه روابط من براين اساس شکل گرفته ياد معشوقتان مي‌افتد و ما هرجا وارد شويم اين صحنه‌سازي و فضاسازي ظاهري خيلي در اينکه نشان بدهند انسان مشتاق است خيلي کار مي‌برد. از صدا و سيما گرفته تا زندگي‌هاي شخصي و اجتماعي و محيط‌سازي شهري و محله‌اي، همه اينها مي‌تواند نقش داشته باشد. لذا اگر اين صحنه اينطور شد وصال قطعي مي‌شود. اين يک مرتبه از ظهور است که هرکس به اين فرد و جامعه و اجتماع نگاه مي‌کند احساس مي‌کند اينها همه مشتاق هستند و گمشده دارند. با اين ذکر دارند و غافل نيستند. يعني در هر روزي آدم با هرچيزي انتقال پيدا مي‌کند. به جاي اينکه فقط در دعاي ندبه يا دعاي عهد اگر خوانده مي‌شود اين حال برايش ايجاد شود، تمام زندگي‌اش اين حال است و جاي توجه و انتقال پيدا مي‌شود. سر سفره هم که مي‌نشيند طوري صحنه سازي مي‌کند که گويي گمشده دارد. سر کار که مي‌رود، شب هنگام خواب، هرکاري که مي‌کند ياد او وجودش را پر کرده است. آن موقع اين باعث مي‌شود اين حرکت اختياري به وصال مي‌رسد. از فرد شروع مي‌شود و کم کم به خانواده و محيط‌ها و اين سرايت پيدا مي‌کند.
بنيامين اين حالت را براي خودش ايجاد کرده بود. فرزندانش نامشان يوسف بود. لباسش منقش به نام‌هاي يوسف بود، معلوم مي‌شود کسي که اينطور بود تمام زندگي‌اش را با يوسف نقش داده است. لذا وقتي به اينجا مي‌رسد چنين شخص منتظري به يوسف بار پيدا مي‌کند و مي‌شناسد که يوسف او کيست و به او آشناست. کسي که چنين است غريبه نيست. اما برادرها اينطور نبودند. برادرها کتمان مي‌کردند و پنهان مي‌کردند و غفلت داشتند و اين باعث شد يوسف مجبور شود براي اينکه اينها را متنبه کند با يک تنش و بلا و ابتلاء اينها را متنبه کند که دنباله آيه اين است که «فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ‏ بِجَهازِهِمْ» وقتي بارها را بستند و غلات و اينها را در بار اينها قرار دادند. «جَعَلَ السِّقايَةَ فِي رَحْلِ أَخِيهِ» (يوسف/70) سقايه ظرفي است که براي آب خوردن بوده است. اين ظرفي که براي آب خوردن ملک بوده است، از بس قيمت غلات بالا رفته بود و گرانبها بود در مقابلش طلا مي‌دادند. لذا براي اينکه ارزش اين کار معلوم شود، به خصوص برمي‌آيد که مخصوص کاروان‌هايي که از کشورهاي خارجي مي‌آمدند يک شعبه خاصي قرار دادند. چون همه مردم نمي‌توانستند مايحتاجشان را از يکجا بگيرند. مايحتاج تحت حاکميت دولت بوده در دوران قحطي جاهاي مختلفي را براي پخش قرار داده بودند. از قرائن استفاده مي‌شود که يک مکان ويژه‌اي را براي کساني که خارج از مصر مي‌آمدند، با اينها ويژه برخورد کنند که هم کنترل شده تر باشد و حساب شده تر باشد، آنجا سقايه ملک که جام ارزشمندي است و طلا بوده است، نقره مرصع بوده و نگين‌هاي جواهرنشان داشته، با اين کيل مي‌کردند که هم کيل محدود باشد و نشان بدهد اين ظرف چقدر ارزشمند است.
اين پيمانه ارزشمند که سقايه و ظرف آب ملک بوده و با همين غلات را وزن مي‌کردند، آنوقت يوسف(ع) اين را در باري که مربوط به بنيامين بود قرار داد. اين دومين بار است که در بار برادرها مخفيانه چيزي مي‌گذارند. بار اول بهاي کالايشان بود که ديدند همه آنچه داده بودند برگشت. وقتي به خانه رسيدند ديدند در بارهايشان است. اين يک زمينه چيني عظيمي بود. در عين اينکه کرامت يوسف(ع) بود، اين يک نقطه انتقالي هم بود که اينها حواسشان باشد که بعد از اين وقتي ديگر در بار بنيامين هم قرار مي‌گيرد، همچنان که آنها خودشان نگذاشته بودند، اگر تهمت مي‌خورند که «إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ» همه به بنيامين رو نکنند که تو چرا آبروي ما را بردي. وقتي مي‌گويند: تو آبروي کنعانيان را بردي و آبروي فرزندان يعقوب را بردي، چون اينها خيلي به دزدي حساسيت داشتند. فرزندان يعقوب که فرزند اسحاق است و فرزند ابراهيم است، از نوادگان ابراهيم است، بدترين چيزي که ممکن است نسبت پيدا کند دزدي است. لذا وقتي شترهاي اينها مي‌خواست از مزارع عبور کند، به آنها دهان بند مي‌زدند که اينها حتي از گياهان نخورند و اينقدر حساس بودند. از همين حساسيت اينها خداوند سبحان استفاده مي‌کند تا اينها را متنبه کند. حتي وقتي پول را در بارهايشان پيدا کردند، يعقوب به اينها گفت: ببريد پولها را بدهيد. شايد اشتباه شده باشد. اينقدر احتياط مي‌کردند. «ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ» چون وقتي کاروان عبور کرد، يکباره مأمور پيمانه ديد پيمانه نيست و خبر هم نداشت. بعضي جاها هست که اين را مخفيانه فرزند يوسف و بعضي جاها دارد يکي از مأموران يوسف در بار قرار داده بود و کسي خبر نداشت. نقشه کاملاً سري بود و فقط يوسف و بنيامين و شخص ثالثي که مأمور ويژه يوسف بود خبر داشتند.
شريعتي: يعني آنجا که بنامين گفت: ديگر نمي‌خواهم از تو جدا شوم، اين نقشه را کشيدند؟
حاج آقاي عابديني: بله، يوسف گفت: اگر نمي‌خواهي جدا شوي بايد ابتلايي را تحمل کني. بنيامين گفت: راهي ندارد چون اينها قسم اکيد خوردند نزد پدر که مرا برگردانند. لذا چون اين قسم را خوردند برايشان حيثيتي است. هرچيزي شود اينها مقاومت خواهند کرد. يوسف(ع) گفت: من راهي را مي‌شناسم که اينها نتوانند مقاومت کنند. اينکه اين تهمت چطور به اين قافله خورد، «أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ» چطور از جانب يوسفي که صديق است، چطور يوسف دلش آمد اين تهمتي که اينها متهم به آن نيستند، مبتلا کند و جلوي همه و نه در خفا آبروي کنعانيان برود و بپيچد فرزندان يعقوب سارق بودند؟ توضيحات مختلفي در روايات و تفاسير ذکر شده و در تاريخ آمده است. اولاً نکته مختصر اين است که «ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ» کسي که مأمور پيگيري بود، «أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ» او صدا زد و چون او خبر نداشت و از جانب يوسف هم نبود، نقشه بود و مقدمات نقشه را يوسف کشيده بود اما قرار نبود تهمت سرقت به اينها بخورد. قرار بود اين پيمانه گم شدنش اعلام شود و بعد وقتي پيدا شد، پيدا شدن يک نتيجه و جزايي داشت که در آيات بعد مي‌گوييم. طبق قانون کنعان کسي که در رحلش بود بايد در آنجا مي‌ماند. لذا اين کسي که ندا  داد از جانب يوسف نبود. هرچند سببيت اصل کار از طرف يوسف بود اما يوسف نمي‌خواست ديگران چيزي بدانند.
نگاه ديگر اين است که اين جريان مثل جريان خضر و موسي است. چنانچه در جريان خضر و موسي کارهايي که خضر (س) مي‌کرد که کشتي را سوراخ کرد، کشتي براي ديگري بود، اما به امر الهي اين کشتي را سوراخ کرد و نتيجه اين بود که کشتي از مصادره محفوظ شد. اگر کشتي سالم بود پادشاه آن روز هر کشتي سالم را براي جنگ تصرف مي‌کرد. سوراخ کردن کشتي که به امر باطني بود نه به امر ديني، خضر آشکار کرد که اين امر باطني است. در جاي ديگر نوجواني را کشت، در حالي که نمي‌شود کسي را قبل از اينکه گناهي مرتکب شود به جرم اينکه اين بعداً بزرگ مي‌شود و پدر و مادرش را از دين خارج خواهد کرد، خداي سبحان اين قتل را امروز به دست خضر، نه در قانون شريعت بلکه در قانون تکوين عالم، اسباب عالم مي‌خواستند تأثير را نشان بدهند، اين دست خضر اسباب عالم را نشان داد. گاهي يک تصادفي مي‌شود و يک حادثه‌اي پيش مي‌آيد، اينها اسباب عالم است و نظام تشريع نيست. آنجا خضر داشت اين را آشکار مي‌کرد. اينجا هم جريان اين سرقت به امر الهي بود که دارد ما اين را به يوسف ياد داديم. نقشه خدا بود تا يعقوب به يوسف و بنيامين برسد و برادرها هم با اين ابتلاء به تضرع بيافتند و اين تضرع باعث شود از آن حالت تکبر و قساوت خارج شوند و قولي که به پدر دادند مجبور شدند به درگاه يوسف آمدند، همين که برادرها از آن ظرفيت تکبري پياده شوند و بيايند اصرار کنند ما را به جاي او بگير. همين باعث مي‌شود لطف الهي بيشتر شامل حالشان شود و حال توبه براي اينها ايجاد شود و رسيدن يعقوب و برادرها به يوسف زمينه‌اش ايجاد شود. نزد يعقوب سرافکنده شوند و اينجا متواضع شوند، اينجا با قسم‌هايي که خوردند برايشان خيلي سخت است که بدون بنيامين برگردند. جرم هم بايد طوري باشد که به اينها امکان بدهد که يوسف اين را نگه دارد و الا اگر جرم غير از اين بود، نه قانون مصر به يوسف اين اجازه را مي‌داد و نه قانون کنعانيان.
اين حقيقت که تهمت سرقت زده شد، اولاً اگر به جمع خطاب شد مقصود يکي بود و چون سرقت حق الناس است خود بنيامين از قبل اين را پذيرفته بود. وقتي سراغ بنيامين آمدند و گفتند: چرا اين کار را کردي؟ آبروي ما را بردي. خيلي زيبا فرمود: من اين کار را نکردم. گفتند: پس که کرده است؟ گفت: همان کسي که آن پولها را در بار شما گذاشته بود. آنجايي که آدم به نفعش است اعتراض نمي‌کند. هم واقعيت و صدق را گفت، آنها باور نکردند و گفتند: مي‌خواهي از سر خودت باز کني. در حالي که خدا آن صحنه را قبلاً پيش آورد که اينها بدانند که نبايد اينجا بنيامين را متهم کنند. اين مي‌تواند براي ما هم عبرتي باشد و وقايعي که پيش مي‌آيد مي‌خواهد راه ميانبر براي رسيدن در ما ايجاد کند.
شريعتي: کلام عرفا و بزرگان را که نگاه مي‌کنيم مثل مرحوم آيت الله شاه آبادي يا امام راحل عظيم الشأن، در نامه‌هاي عرفاني و دستورالعمل‌هايشان توصيه ويژه کردند. امروز صفحه 548 قرآن کريم آيات پاياني سوره مبارکه حشر را تلاوت خواهيم کرد.
«فَكانَ عاقِبَتَهُما أَنَّهُما فِي النَّارِ خالِدَيْنِ فِيها وَ ذلِكَ جَزاءُ الظَّالِمِينَ «17» يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ «18» وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ «19» لا يَسْتَوِي أَصْحابُ النَّارِ وَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمُ الْفائِزُونَ «20» لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلى‏ جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ وَ تِلْكَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ «21» هُوَ اللَّهُ الَّذِي لا إِلهَ إِلَّا هُوَ عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحِيمُ «22» هُوَ اللَّهُ الَّذِي لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزِيزُ الْجَبَّارُ الْمُتَكَبِّرُ سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ «23» هُوَ اللَّهُ الْخالِقُ الْبارِئُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى‏ يُسَبِّحُ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ «24»
ترجمه: پس سرانجام آن دو، (شيطان و منافقان كافر) آن است كه آن دو جاودانه در آتشند و اين كيفر ستمگران است. اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد! از خداوند پروا كنيد و هر كس به آن چه براى فرداى (قيامت) خود فرستاده است، بنگرد. باز هم از خدا پروا كنيد كه خداوند به آنچه انجام مى‏دهيد، به خوبى آگاه است. همچون كسانى نباشيد كه خدا را فراموش كردند، پس خدا نيز آنان را به خود فراموشى گرفتار كرد. آنان همان فاسقانند. اهل آتش و اهل بهشت يكسان نيستند، اهل بهشت همان رستگارانند. اگر اين قرآن را بر كوهى نازل كرده بوديم، بى شك آن كوه را از خشيت خداوند، خاشع و فرو پاشيده مى‏ديدى. ما اين مثال‏ها را براى مردم مى‏زنيم، شايد بيانديشند. او خدايى است كه معبودى جز او نيست، به غيب و شهود آگاه است. او مهربان و بخشنده است. اوست خداى يكتا كه معبودى جز او نيست، فرمانروا، منزّه از هر عيب، سلامت‏بخش، ايمنى بخش، مسلّط بر همه چيز، قدرتمندِ شكست‏ناپذير، صاحب جبروت و كبريايى. منزّه است از هر چه براى او شريك قرار مى‏دهند. اوست خداوندِ آفريننده، پديدآورنده و صورت بخش، بهترين نام‏ها و صفات براى اوست. آنچه در آسمان‏ها و زمين است، تسبيح‏گوى اويند و اوست تواناى بى‏همتا و با حكمت.
شريعتي: دومين گروه از زائرين مشهد الرضا در همين روزها اعزام شدند و الآن حال و هواي مشهد مقدس را تجربه مي‌کنند. حتماً براي همه مردم ايران و مخاطبين خوب سمت خدا و تمام کساني که باني شدند تا اين زيارت رزق و روزي‌شان بشود دعا کنند. من و برنامه سمت خدا از ائمه محترم جماعات درخواست مي‌کنيم با توجه به اينکه کليه هزينه زائرين پرداخت خواهد شد، ولي مديريت کاروان را بر عهده بگيرند و دوستاني که در اطرافشان هستند به مساجد محله‌ها مراجعه کنند و ائمه جماعات هم به سايت ما مراجعه خواهند کرد و جزئيات اين اعزام را مطلع خواهند شد. حاج آقاي عابديني اشاره قرآني را بفرماييد و انشاءالله از آقا نجفي قوچاني(ره) براي ما بگوييد.
حاج آقاي عابديني: چندين آيه از غرر آيات قرآن کريم، که در کل قرآن مي‌درخشد در اين صفحه قرار دارد. سه آيه آخر در اوج غرر آيات است که توحيد ذات و توحيد صفات و افعال را در سه مرتبه نقل مي‌کند. از امام(ره) نقل شده که اين سه آيه سه مرتبه توحيد است و بعد فرمودند: اسم اعظم هم در اين سه آيه امکان بودنش است. لذا خيلي از خواص و آثار براي خواندن اين سه آيه آخر هست، خود سوره حشر جزء غرر سُور قرآن کريم است که مي‌درخشد و گفتند: اگر انسان مسبحات ست و شش گانه را نمي‌تواند هرشب بخواند لااقل سوره حشر را در شب‌هاي جمعه داشته باشد. مرحوم آيت الله شاه‌آبادي فرموده بودند: اين سه آيه را حفظ کنيد وقتي سؤال «من ربُّک» از شما مي‌شود، تعجب ملائکه الهي برانگيخته خواهد شد که خدا خودش را وصف کرده در اين آيه نه بنده وصف کنم. همچنين آيه «وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ» حواستان باشد اگر مي‌خواهيد ياد خودتان باشيد، اگر حبّ ذات هم داريد، ياد خدا ياد شماست و الا اگر خدا را از ياد برديد، خودتان را از ياد برديد. مرحوم علامه طباطبايي مي‌فرمايد: «وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ» عکس نقيض «من عرف نفسه فقد عرف ربّه» است. يعني «من عرف نفسه عرف ربّه» کسي که خودش را بشناسد، خدا را شناخته است. اين نقيض کردن و عکس کردن مي‌شود «وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ» اين دو يک بيان را دارند. خدا را فراموش کردي، خودت را فراموش کردي. انسان اگر خودش را هم مي‌خواهد يا خدا به خود رسيدن حقيقي است. اينجا هم اگر خدا را از ياد برد خودش را از ياد برده است.
مرحوم آقا نجفي قوچاني يک کتابي را نوشتند که از شاهکارهاي کتاب در زمان خودش است، هشتاد سال پيش از دنيا رفتند. شايد صد سال پيش اين کتاب را نوشته بود. رماني است براي آن عالم برزخ به بعد، از لحظه مرگ که با من مُردم آغاز مي‌شود و بعد عوالمي که بعد از آنجا هست. اين کتاب بيش از يک ميليون و دويست هزار نسخه تا به حال چاپ شده است. غير از اينکه فيلمش ساخته شد، فايل‌هاي صوتي‌اش قرار داده شد. در اين هشتاد سال اين کتاب را چاپ کردند و اين کتاب عوالم بعد از مرگ را با توجه به روايات آورده است. مرحوم شهيد مطهري که ايشان را ديده بود فرمود: من ايشان را اهل مکاشفه مي‌دانم و اينها مکاشفات و مشاهدات ايشان است. اينها را ديده نه اينکه ساخته باشد. آيات و روايات در وجودش بوده و اينهايي که ديده مطابق با آنها اين حقايق را ترسيم کرده است. لذا اين کتاب که به صورت قصه و داستان آمده خواندني است. تذکر خيلي جدي است در ياد مرگ و حقايقي که بعد از اين براي انسان در عالم برزخ پيش مي‌آيد و تکان دهنده است و باعث مي‌شود مراقبه ويژه براي انسان ايجاد شود و يک چيز تفصيلي مطابق با روايات هست که انشاءالله استفاده کنيم.
شريعتي: اللهم صل علي محمد و آل محمد و عجل فرجهم.