اپلیکیشن شبکه سه
دریافت نسخه اندروید

مشاهده محتوا

97-06-17-حجت الاسلام والمسلمين عابديني - سيره ي تربيتي حضرت يوسف عليه السلام در قرآن کريم - آيات 37 و 38 سوره يوسف


برنامه سمت خدا
موضوع برنامه: سيره تربيتي حضرت يوسف(ع) در قرآن کريم، شرح آيات 37 و 38
كارشناس: حجت الاسلام والمسلمين عابديني
تاريخ پخش: 17-06-97     

شريعتي: بسم الله الرحمن الرحيم و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
يوسف اي گمشده در بي سر و ساماني‌ها *** اين غزل خواني‌ها، معرکه گرداني‌ها
سر بازار شلوغ است تو تنها ماندي *** همه جمعند چه شهري، چه بياباني‌ها
چيزي از سوره يوسف به عزيزي نرسيد *** بس که در حق تو کردند مسلماني‌ها
همه در دست ترنجي و از اين مي‌رنجي *** که به نام تو گرفتند چه مهماني‌ها
خواب ديدم که زليخايم و عاشق شده‌ام *** اي که تعبير تو پايان پريشاني‌ها
عشق را عاقبت کار پشيماني نيست *** اين چه عشقي است که آورده پشيماني‌ها
اين چه شمعي است که عالم همه پروانه‌ي اوست *** اين چه پروانه که کردَست پر افشاني‌ها
يوسف گمشده دنباله‌ي اين قصه کجاست؟ *** بشنو از ني که غريبند نيستاني‌ها
بوي پيراهن خونين کسي مي‌آيد *** اين خبر را برسانيد به کنعاني‌ها

«صلي الله عليک ياأبا عبدالله» سلام مي‌کنم به روي ماهتون، به دلهاي صاف و زلالتان، به سمت خداي امروز خيلي خوش آمديد. حال و هواي محرم از راه مي‌رسد. ماه عزاي سيدالشهداء، خيلي‌ها از مدت‌ها قبل خودشان را آماده کردند که سوار سفينة الحسين شوند. انشاءالله خداوند به همه ما کمک کند که بتوانيم از فرصتي که در پيش روي ما هست نهايت بهره و استفاده را ببريم. حاج آقاي عابديني سلام عليکم و رحمة الله، خيلي خوش آمديد.
حاج آقاي عابديني: سلام عليکم و رحمة الله، السلام عليک يا أباعبدالله. خدمت حضرتعالي و همه بينندگان و شنوندگان عزيز عرض سلام دارم. آخرين روزهاي سال قمري هستيم که در اين ماه همراه شده با آخرين روزهاي ماه ذي الحجه که ماه ولايت بود و در محضر ولايت بوديم. انشاءالله اولين روزهاي سال قمري با سفينة النجاة و کاروان امام حسين(ع) همراه و همسفر شويم.
شريعتي: امروز هم سرا پا گوش هستيم و بحث شما را خواهيم شنيد.
حاج آقاي عابديني: (قرائت دعاي سلامت امام زمان) با تمام وجودمان منتظر روزي هستيم که پرچم توحيد در سراسر عالم به رهبري و ولايت امام زمان(عج) به پا شود و همه ما با تمام وجود به سمت خداي سبحان و اخلاق حميده الهي و جامعه توحيدي حرکت کنيم و در رکاب حضرت باشيم و به بهترين افتخارات از جهت وجودي نائل شويم. انشاءالله انقلاب ما زمينه‌ساز اين حرکت باشد. در محضر سوره يوسف(س) هستيم و در محضر قرآن کريم هستيم. اين نکات عظيمي که خداي سبحان با تمام لطافت در اين آيات براي ما قرار داده تا بتوانيم بفهميم و عامل به آنها باشيم. به آيه 37 و 38 سوره يوسف رسيديم. گفتيم وقتي اينها از يوسف(س) تعبير خواب خواستند، حضرت فرمودند: قبل از اينکه طعام شما بيايد من براي شما خواهم گفت طعام شما چيست و براي شما تعبير خواب خواهم کرد تا اين جريان طعام علامت اين باشد که دانستن اين و بيان اينکه معلوم نبوده علامت بر صدق تعبير خواب هم باشد که بدانند يک امر يقيني است. اين گذشت و بعد حضرت فرمودند: اين تعبير خوابي که براي شما بيان مي‌کنم «مِمَّا عَلَّمَنِي رَبِّي» است.
يک بياني در روايات داريم که مي‌فرمايند: معرفت و علم و نتايجي که براي انسان در کارهايش ايجاد مي‌شود، صنع خداست، فعل خداست. من که معرفت نداشتم چگونه مي‌توانم ايجاد کنم. من مي‌توانم مقدماتش را که دارم بچينم اما ترتّب نتيجه و معرفت فعل من نيست چون من نداشتم. آن را خدا ايجاد مي‌کند. اگر کسي اين را باور کند که هر علمي که برايش ايجاد مي‌شود، هر نتيجه‌اي که در زندگي برايش پيش مي‌آيد از جانب خدا و اعطاي اوست و مقدماتش را خدا توفيق داده که ايجاد کند. اما ترتّب نتيجه حتماً فعل خداست. ثمره و نتيجه کار از جانب خداست. اگر انسان اين را ببيند هر جا که ثمره و نتيجه‌اي بر مقدماتي که چيده ايجاد شود، آنجا اين را پيک خدا مي‌بيند و با آن يک جذبه برايش ايجاد مي‌شود که خدا او را تحويل گرفته است و به او اين را اعطا کرده است. در هر علمي که روز به روز براي ما ايجاد مي‌شود، هرچه را نمي‌دانستيم عالم شديم. هرکاري را که نداشتيم ايجاد کرديم. اگر بدانيم اين نتيجه و ثمره که محقق شده فعل خداست. يعني دائماً دارد به ما مي‌دهد. با ما ارتباط دارد و نزديک هست. حشر داريم. «ذلِكُما مِمَّا عَلَّمَنِي رَبِّي» اينها را خدا به من داده است. تا وقتي انسان احساس کند که اينها را خودش دارد. مثل قارون که «إِنَّما أُوتِيتُهُ‏ عَلى‏ عِلْمٍ عِنْدِي‏» (قصص/78) اينجا يعني سقوط، يعني اين علم را در حد خودش ديد نه در حد خدا. دو نکته اينجا هست، يکي اينکه کسي که علم را در حد خودش مي‌بيند حد خودش حاکم بر علم مي‌شود ولي کسي که علم را از جانب خدا مي‌بيند، علمش هم حد ندارد. غير از آنکه جذبه الهي و توجه و عنايت رباني مي‌بيند و با خدا انسش بيشتر مي‌شود، علمش هم حد نخورده است. ما اگر علم را از خودمان نديديم و از جانب خدا ديديم «مِمَّا عَلَّمَنِي رَبِّي» من چه کاره هستم. وقتي او دارد مي‌دهد تابع وجود خدا مي‌شود. درست است که ممکن است من محدودش را بفهمم اما اين علمي است که يقين دارم حد ندارد. يعني اين ظرفيت را دارد که اگر من از آن مقدمات درست استفاده کنم اين وسيع و وسيع‌تر شود. اين يک نگاه توحيدي است که چطور توحيد را در سر تا سر زندگي‌مان توسعه بدهيم و در هر عملمان گسترش بدهيم.
معمولاً ما در نگاهمان خيلي موحد نيستيم. کارها را به خودمان مي‌بينيم. فاعل و نتيجه را از خودمان مي‌بينيم. چقدر نگاه زيباست، يک موحد دارد زندگي توحيدي را براي ما بيان مي‌کند.    «ذلِكُما مِمَّا عَلَّمَنِي رَبِّي» اين را خدا به من تعليم داده است. به ما مي‌گويند: اينطور ياد بگيريد. اينکه خودش اينقدر خداي سبحان به او داده خودش را ذليل و خاضع در مقابل خدا مي‌بيند، هرچقدر خضوع و ذلت در مقابل خدا بيشتر شد عزت در مقابل ديگران دارد. ذلت عبوديت به عزت ربوبيت وصل مي‌شود. يعني خداي سبحان انسان را عزيز مي‌کند. بر خلاف آنجايي که انسان اين را محور در خودش بکند. کسي که مال را محصور در خودش کرد و علم را براي خودش ديد. اين چقدر نزد مردم پست مي‌شود. کسي که نگاه اينچنين دارد خسيس مي‌شود. لقمان يک وصيتي دارد خيلي زيباست، اگر کسي چيزي را مالک شد خودخواه مي‌شود! اما اگر مالکيت را از خودش نديد و از خدا ديد خودخواهي ندارد. هرچه بدهد بيشتر مي‌شود، اين را مي‌داند و وعده الهي است. اگر کسي خودش را نسبت به چيزي مالک ديد، خودخواه مي‌شود. مال و زندگي هم همينطور است. همه اعمال انسان همينطور است.
يک نکته که در آيه شريفه اشاره کرديم اين است که «إِنِّي تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ» بعد دارد «وَ اتَّبَعْتُ» گفتيم که ترک با تبعيت لازم و ملزوم هستند. ترک بايد صورت بگيرد تا تبعيت معنا بدهد. اين همان تولي و تبري است. تبري آن ترک است. تولي آن دوست داشتن و تبعيت است. يعني انسان در هرجايي که مي‌خواهد رشد بکند تولي و تبري منشأ رشد هستند. اين دو بايد با هم باشند. انسان نمي‌تواند بي محبت باشد، اگر محبتش را رها کرد، کنترل و مديريت نکرد مي‌رود آنجايي که بايد برود. انسان يک موجود محبتي و نفرت و بغضي است. اين هردو در وجود انسان کامل و شديد است. اگر اينها را مديريت نکرد که محبتش کجا برود، اگر مديريت نکرد بغضش کجا برود، اگر بغض به نقص تعلق نگرفت، ناخود آگاه بغض به طرف کمال مي‌رود. اگر محبت به سمت کمال صورت نگرفت، محبت به سمت نقص ميل پيدا مي‌کند. کم کم به بدي علاقه‌مند مي‌شود. پس بايد تولي و تبري در وجود ما باشد. ما نمي‌توانيم بي تفاوت رهايش کنيم. چون او خود به خود در وجود ما زبانه مي‌کشد. هر علمي که کسب مي‌کنيم، هر ارتباطي که مي‌گيريم، دائر مدار يک محبت و يک بغض است. هر حرکتي دائر مدار کندن بغض، يک رسيدن است که محبت اس. محبت‌هاي عملي و بغض‌هاي عملي و محبت‌هاي اخلاقي و بغض‌هاي اخلاقي، محبت‌هاي اعتقادي و بغض‌هاي اعتقادي، همه اينها را دارد.
خدا حضرت آيت الله بهجت را رحمت کند. ايشان فرمود: اعمال ما خيلي شرايط براي قبول دارد. لذا خيلي به اعمالمان دل نبنديم. اما چيزي که مي‌تواند به نجات انسان سرعت بدهد، محبت‌ها و بغض‌هاي دروني انسان است. هرچه اينها را درست به کار بگيريم شرايط قبولي‌اش ساده‌تر است. چون خيلي شديد و سريع است. خدا انسان را اينطور خلق کرده که مثل يک پر است، زود به اين طرف و آن طرف پر مي‌کشد.
در حديث آمد که دل همچون پري است *** در بياباني اسير صَرصَري است
صرصر آن محبت است و اين پر هم، دل است. صَرصر باد محبتي است که کشيده مي‌شود، اسير آن است و مي‌برد. اگر نتوانست محبتش را مديريت کند اسير محبت مي‌شود و به جايي که نمي‌خواهد گاهي کشيده مي‌شود. لذا يوسف(ع) اينجا «تَرَكْتُ ... وَ اتَّبَعْتُ» پس در عمل هم بايد حبّ و بغض‌هاي ما مديريت شود تا بتوانيم اين تولي و تبري را درست ايجاد کنيم. کسي نمي‌تواند بگويد: من رهايش کردم، تا رها بکني نمي‌شود بگويي اين بي تفاوت است. اصلاً امکان پذير نيست. هرکسي که دارد بي تفاوتي نشان مي‌دهد خودش يعني حبّ و بغض را نشان مي‌دهد. هيچکس نيست که خالي از حبّ و بغض باشد. حتي کسي که اصرار دارد من فقط محبت به همه چيز دارم. حتي کسي که دارد اصرار مي‌کند من محبت دارم، اگر به شيء محبت مي‌کند به ضد آن حتماً بغض دارد. و الا نمي‌شود دو تا را با هم جمع کرد، نمي‌شود هم سلامتي را خواست و هم بيماري را، هم راستي و هم دروغ را، اگر علاقه‌اش به صادق بودن واقعي باشد حتماً بغض دروغ را در وجودش دارد. نمي‌شود کسي بگويد من بغض ندارم و فقط محبت دارم. اصلاً راه ندارد چون آن شي‌ء که به آن محبت داري حتماً بايد ضد آن را داشته باشي. لذا هرچقدر محبت شديدتر شود، بغض هم شديدتر مي‌شود. چون بغض يعني ضد، محبت شديد به اين شيء يعني من ضد اين را به همين شدت نمي‌خواهم. با نزيک شدن به محرم که مظهر حبّ و بغض کامل است، سلام و لعن، حق و باطل، ولايت و دوري، عدل و ظلم، اينها همه مظهريت تام دارد که در محرم ايجاد مي‌شود و انسان تمرين محبت شديد به اهل‌بيت مي‌کند. محبتت را به حقيقت مطلق که امام معصوم است براي رساندن به خدا متصل کني و بغض در مقابل کساني که در مقابل امام بودند. هرچقدر لعن و سلام شديدتر شود، سرعت حرکت انسان بيشتر مي‌شود. لذا ماه محرم ماه سير و حرکت است، ماه سرعت حرکت است. چون محبت و بغض‌ها به اوج خودش مي‌رسد. لذا دلها با جريان کربلا به سرعت به کمال مي‌رسد. چون اوج محبت و بغض در او تجلي پيدا مي‌کند. اينها نظام تربيتي است و نبايد دست کم بگيريم. اينها نظام تربيتي اسلام است که خدا ما را اينطور قرار داده است. دشمن فکر کرد با جريان امام حسين(ع) او را سرکوب کرده است. ندانست بنياني را با کشتن امام حسين بنا کرد که اين بنيان که شدت محبت و بغض است الي يوم القيامة کارسازي دارد. اين مأموريت امام حسين(ع) بود که شدت محبت و بغض را آشکار کند تا اين کارسازي از او بيايد. اين هم يک نکته که براي ما بايد در زندگي تأثير گذار باشد.
نکته ديگر اين است که «وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِي‏ إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ» اينجا حضرت يوسف خودش را براي اولين بار معرفي مي‌کند. نکته ديگر اينکه در قرآن دائماً تبعيت از آباء را تخطئه کرده است. چون وقتي انبياء به رسالت مبعث مي‌شدند اولين جمله     که قومشان به اينها مي‌گفتند اين بود که مي‌گفتند: ما از آباءمان تبعيت مي‌کنيم و اگر حرف شما را نمي‌پذيريم، براي اين است که آباء ما به غير از اين حرکت مي‌کردند. لذا تعبير قرآن اين است که آيا از پدرانتان تبعيت مي‌کنيد، هرچند که پدران شما جاهل باشند. هرچند که پدران شما غير عاقل باشند. پس اگر اينجا مي‌فرمايد: «وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِي‏ إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ» با توجه به تحليل‌ها و تخطئه‌هايي که قرآن در رابطه با تبعيت آبائي دارد، به چه معناست؟ اين جريان آباء منحصر به پدر خاص نيست. آباء يعني فرهنگ، آباء يعني نظامي که بر يک جايي حاکم است. فرهنگي که بر جايي حاکم است. آيا قرآن مطلقاً تخطئه مي‌کند يا مطلقاً مي‌پذيرد؟ نه، مي‌فرمايد: معيار داريم. معيار حق است. اگر حقانيت و حق بودن معيار است، اگر سنت و فرهنگ و مليتي بر غير حق باشد، بر غير حقيقت باشد، بر غير الهيت باشد، مطرود است. جهل است، اين ملعون است هرچه مي‌خواهد باشد حتي اگر پدران من هستند ولي اگر حق بود، ترويجش مي‌کند. نمي‌گويد: بي تفاوت هستيم نسبت به سنت آبائي اگر حق بود. مي‌گويد: اين انگيزه سازي مي‌کند که ببينيد آباء شما هم بود و اين را قبول داشتند. تسهيل مي‌کند در انجام که ببينيد قبلاً هم محقق بوده پس ببينيد استفاده صحيح از سنت آبائي، ملة يعني دين، يعني فرهنگ، دين، آئين، آنجا مي‌فرمايد: «تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ» فرهنگ قوم و دين قومم را ترک کردم. آن قومي که «لا يؤمنون بالله» پس ملاک توحيد است نه آباء. ما به آباء و اجدادمان نمي‌نازيم حتي اگر کافر باشند ولي اگر حق بودند به اين مي‌نازيم. لذا پيغمبر اکرم، يا امام حسين(ع)، امام سجاد(ع) در مجلس يزيد آبائش را مي‌شمارد که مي‌گويد: آباء ما اينها هستند. اگر شما آبائي عظيم‌تر از اينها داريد، بياوريد مطرح کنيد. اينجا «وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِي إِبْراهِيمَ» يک نکته دقيق است که مطلقاً فرهنگ و قوميت ملاک در اسلام نيست بلکه فرهنگ و قوميتي که بر حق باشد يا علائمي از حق درونش باشد، همان علائم را ترويج مي‌کند. همان‌ها را مي‌گيرد و بزرگ مي‌کند. ملاک توحيد است.
تعبير ديگري دارد که «ما كانَ لَنا أَنْ نُشْرِكَ‏ بِاللَّهِ مِنْ شَيْ‏ءٍ» (يوسف/38) ما هيچ مرتبه‌ي شرکي در وجود ما نيست و شأنيت آن هم وجود ندارد. اين خيلي بيان عالي است که آباء انبياء حتماً موحد بودند و قبلاً در جريان ابراهيم خليل اين بحث را مفصل داشتيم. نکته ديگر اين است که يک موقع من هم موحد هستم اما «ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ‏» (يوسف/106) مي‌شود ايمان و موحد بودن با شرک جمع شود؟ مگر مي‌شود؟ ما موحد هستيم و اهل ايمان هستيم اما شرک خفي داريم. ادعا داريم موحد هستيم و لا اله الا الله مي‌گوييم اما عملاً زندگي ما موحدانه نيست و خدا حاکم در وجود ما نيست. اينجا هست که آباء آنها نه تنها موحد بودند، «ما كانَ لَنا أَنْ نُشْرِكَ‏ بِاللَّهِ مِنْ شَيْ‏ءٍ» در مرتبه موحد بودنشان هيچ مرتبه شرکي راه ندارد. خود اينکه مرتبه شرک نباشد، آيا همه در يک رتبه مي‌شوند؟ نه، خود مراتب توحيد بعد از اينکه شک منتفي مي‌شود، الي ماشاءالله مراتب دارد. لذا نبي ختمي يک مرتبه از توحيد را دارد، انبياء ديگري مراتب ديگري دارند که پايين‌تر از آن است. يعني در مراتب توحيد هم مراتب بسياري هست تازه آنجايي که شرک منتفي مي‌شود و هيچ مرتبه شرکي نيست. آنجا هم مراتب است. غير از آنهايي که شرک دارند مثل ما مي‌توانيم اهل توحيد باشيم اما با شرک هم همراه باشد.
يک نکته ديگري که«ما كانَ لَنا أَنْ نُشْرِكَ‏ بِاللَّهِ مِنْ شَيْ‏ءٍ» دارد اين هست که خداي سبحان شرک را از وجود اينها رفع نکرد. «ما كانَ لَنا أَنْ نُشْرِكَ‏ بِاللَّهِ مِنْ شَيْ‏ءٍ» يعني شرک اصلاً نمي‌تواند به سمت اينها توجه پيدا کند. لذا شيطان مي‌گويد: «قالَ فَبِعِزَّتِكَ‏ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِين» (ص/82)    خدايا من همه بندگان تو را اغوا مي‌کنم، اغوا حتماً اين نيست که از دين خارج شوند، اغوا گاهي مراتب پايين‌تر هست، اما مي‌گويد: يک عده هستند که من هيچ دسترسي به آنها ندارم و نفوذ ناپذير هستند. اين هم يک نکته که انبياء نفوذ ناپذير هستند.
«ذلِكَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ عَلَيْنا» اين فضل خداست «عَلَينا وَ عَلَى النَّاسِ» مي‌گويند: اراده الهي باشد ما هم اين را فضل خدا مي‌دانيم، لذا اختيار از اينها سلب نشده است. اينها با اختيار به اين کمال رسيدند. کار خدا تأييد و تصديق اينهاست. مي‌فرمايد: «مِنْ فَضْلِ اللَّهِ عَلَيْنا و علي الناس» چرا وجود انبياء هم فضل بر خودشان و هم فضل بر ناس، حبّ بر فضل خودشان آشکار است، حبّ فضل بر ناس هم هست. يک مرتبه اين است که اينها انبياء هستند و دعوت خدا را براي مردم مي‌آورند و اين روشن است. اما مرحوم علامه يک بياني دارند. اين بيان هم خيلي عالي است. ايشان مي‌فرمايد: انسان‌ها امکان خلاف و جور و ستم در وجودشان هست. اگر امکان هست همه‌ي نوع ممکن است که در دوره‌هايي همه اهل جور شوند. اينکه خداي سبحان وعده داده هميشه عده‌اي موحد باشند، يعني در جايي که همه اجتماع بر بدي کردند حتماً خدا در آن دوره يک عده‌اي را دارد که اينها موحد محض باشند تا خط حق گم نشود. تا حجت بر تمام آنها که بد هستند با ديدن او تمام باشد و راه هدايت باز بماند. لذا اين فضل خداست بر مردم که با وجود اينها هميشه راه هدايت باز است و مسدود نمي‌شود. لذا سنت الهي است که انبياء حتماً در هر دوره‌اي باشند. «وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَشْكُرُونَ» وليکن اکثر مردم اين نعمت را شاکر نيستند و اين نگاه را پيدا نمي‌کنند تا جذب شوند. «أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَشْكُرُونَ» مراتب دارد. بعضي کفرشان مطلق است. «لا يشکرون» در مراتب است. بعضي يک قدري را مي‌بينند و بقيه را نمي‌بينند. يک نکته را مي‌بينند و ده نکته را نمي‌بينند. مراتبي از عدم شکر را دارد. لذا آيا نجات اکثري است يا اقلي است؟ نجات اکثري است چون سبقت رحمت در غضب است. اين «أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَشْكُرُونَ» دليل بر اين نيست که همه عقاب مي‌شوند به جهنم مي‌روند. يعني اکثريت مراتب نهايت شکر را ندارند. بعضي کفر مطلق مي‌شوند و بعضي مراتب شکر را ندارند. تعبير روايت اين است که اگر کسي ذره‌اي از ايمان در وجودش باشد، نجات مي‌يابد با اينکه ذره‌اي از ايمان بوده و مراتبي از بدي در وجودش بوده، مي‌گويد: عقاب‌هاي دنيا در لحظات احتضار، در برزخ، در مواقف قيامت، سختي‌هايي که مي‌کشد کم کم اينها را مي‌ريزد و آنها تسويه مي‌شوند اما ذره‌اي از ايمان باقي مي‌ماند. همين باعث مي‌شود اين وارد بهشت شود. اين براي انسان خيلي سخت است که نکند ما جزء آن اکثر باشيم. شکر نمي‌کنند يعني نعمت را نمي‌بينند. به خصوص نعمت انبياء را، «يَعْلَمُونَ‏ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا» (روم/7) همه ما گرفتار ظاهر حيات دنيا هستيم و از عمق نگاه غافل هستيم. اين گرفتار به دنيا بودن عدم شکر است.
آيه بعد مي‌فرمايد: «يا صاحِبَيِ السِّجْنِ‏ أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ» (يوسف/39) از آيات بسيار عالي است که برهان‌هايي که ما مي‌آوريم، دلايلي که مي‌آوريم اينقدر ذهني است و با زندگي مردم ملموس نيست که با اينکه مي‌فهميم ولي تغييري در وجود ما ايجاد نمي‌کند. مي‌شود برهان را فهميد اما تغييري در وجود ايجاد نشود اما براهيني که انبياء مي‌آورند با زندگي عيني مردم ملموس و همراه است و با محبت در بيان عجين شده است. ما يک فقه داريم، يک فلسفه و کلام داريم، انواع علوم را داريم، هرکدام مرزهايي دارند.     در فقه بيان احکام و در کلام بيان اعتقادات را مي‌کنيم. در اخلاق بيان ملکات و فضايل و رذايل را مي‌کنيم اما دين بيانش معجون اينها با همديگر است. همه با هم نتيجه مي‌دهد، لذا برهان اعتقادي را با يک بيان اخلاقي و با يک نگاه عيني همراه و بيان مي‌کند. مي‌گويد: در سر تا سر زندگي نگاه کن و برهان را ببين. برهان را بچش! اين روش تربيتي دين است که برهان و استدلال را هم عيني و اخلاقي براي ما در صحنه زندگي بيان مي‌کند.
اينها نزد يوسف آمدند، دو نفري هستند که در دستگاه حاکميت بودند و چند سال در زندان افتادند، حالا خوابي ديدند و شرايط آزاد شدن و ياد دوران رفاهشان را در خواب مي‌بينند. اين مي‌بيند «أَعْصِرُ خَمْراً» و ديگري مي‌بيند بر سرش طبقي از نان هست و پرندگان از اين مي‌خورند، او سفره دار پادشاه بود و در خواب مي‌بينند. اينجا يوسف بعد از اينکه اينها خوابشان را گفتند، بيان حال اينها و جور و ستمي که در وجودشان بوده، اباب متفرقي که در وجود اينها حاکم هستند، تن دادن به ربوبيت‌هاي افراد مختلف، ميل‌هاي دلشان به افراد مختلف کشيده شده است. حاکميت‌هاي محبت‌ها و بغض‌هايشان در دست ديگران است نه خودشان، يکجا متمرکز نيست. دلش کشيده به اين طرف و آن طرف مي‌شود. قدرت و مقام و پول مي خواهد، دلش را به اين طرف و آن طرف مي‌برد تا بتواند چه کار کند، اين الهه‌ها و ارباب متفرق همان جايي است که دل اينها مؤثر مي‌بيند. دل اينها از آن تأثير مي‌بيند.
يک کسي که مي‌گويد: اول خدا و دوم تو، اين رب متفرق است. يک کسي که سير شدن را از غذا مي‌بيند. هر تأثيري را از غير ديد يک مرتبه از توحيد پايين آمده است. با اينکه اسباب در عالم است، مي‌گويد: به اسباب رجوع کنيد اما مؤثر را فقط او ببينيد. چون اين ربط به خداست در همين حالتي که دارد تأثير مي‌گذارد، لحظه‌اي نخواهد آتش نمي‌سوزاند. همانطور که در قصه ابراهيم ديديم. لحظه به لحظه خداوند در آب سيراب شدن را افاضه کرده که وقتي مي‌خوري سير مي‌شوي. نه اينکه خودش ذاتاً داشته باشد. اينها رب متفرق مي‌شود حالا رب‌هاي متفرق گاهي خورشيد و ماه و ستارگان و ملائکه و انسان‌هايي مثل نمرود و فرعون بودند، گاهي رب‌هاي متفرق علل و اسباب ظاهري‌تر براي ما هستند. ما هم دلمان ارباب متفرق درونش است. سببيت‌هاي مختلف درونش تأثير دارد و تأثير را از آنها مي‌بينيم. لذا اين برهان فقط خطاببه مشرکين محض نيست، به مشرکين رفتاري هم هست. کسي که در رفتار مشرک است. فقط در رفتارش با خدا محشور نيست،«يا صاحِبَيِ السِّجْنِ‏ أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ» مي‌گويد: اين خوابي که شما ديديد و حالي که داريد، اين است. نمي‌خواهد مستقيم خطاب کند شما مشرک هستيد. با سؤال بيان مي‌کند که دو هم زنداني من، ما با هم مشترک هستيم. اي هم سلولي و هم زنداني من، «أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ» مي‌گويد: اين حکم فطرت است که هيچ فطرتي کثرت و نزاع را نمي‌پذيرد. «يا صاحِبَيِ السِّجْنِ‏ أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ» اگر وجود انسان پخش باشد و متکثر باشد، نزاع در تکثر بيايد بهتر است يا يک وحدت بر آن حاکم باشد و صفا حاکم باشد؟ هر تکثري منشأ نزاع است طبق فطرت. امکان ندارد تکثر باشد و نزاع نباشد. نزاع مراتب دارد، به خصوص در رب که مي‌خواهد تأثير بگذارد. اينکه تأثير از اين است، با اينکه تأثير از آن است دو تا تأثير است و دو نظام و قانون و سنت دارد. مي‌گويد: «أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ» الله يعني حقيقت و ذاتي که همه کمالات درونش است. الواحد يعني تکثر بردار نيست، القهار يعني وحدتش مطلق است.
آيه ديگر که اين مسأله را ساده‌تر مي‌کند، «کيف ضرب الله مثلاً» (زمر/29) مي‌‌گويد: نگاه کن به مردي که مردان مختلفي در وجود اين تأثير دارند و امر مي‌کنند، تا کسي که «ضَرَبَ‏ اللَّهُ‏ مَثَلًا رَجُلًا فِيهِ شُرَكاءُ مُتَشاكِسُونَ وَ رَجُلًا سَلَماً لِرَجُلٍ» آن کسي که فقط يک نفر در وجودش حکم مي‌کند. يک موقع کسي در يک اداره ده رئيس دارد، اين بيچاره نمي‌داند چه کند. کسي که در سرپرستي در دنيا رجال متعدد باشند، اين در زندگي آرامش دارد يا کسي که فقط يک نفر به او امر مي‌کند؟ مي‌گويد مثال«يا صاحِبَيِ السِّجْنِ‏ أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ» مثل اين است که کسي در دنيا چند رئيس داشته باشد و هر جزء اين را کسي به طرف خودش مي‌کشد با کسي که يک رئيس دارد. در زندگي ما ارباب متفرق عملاً وجود دارد. لذا اينجا دعوت يوسف نبي بر همين است. مي‌گويد: اصلاً نمي‌خواهد تو مؤمن باشي، تو اهل فطرت هم باشي تصور اين مسأله را بکني، بلافاصله تصديق مي‌کند که يک نفر حاکم باشد از اينکه افراد مختلف در وجود انسان حاکم باشند کاملاً متفاوت است.
شريعتي: خيلي نکات خوبي را شنيديم. وقتي اين آيات را مرور مي‌کنيم گلايه اميرالمؤمنين به ذهنم مي‌رسد که مراقب باشيد و حواستان باشيد نکند ديگران در عمل به آيه‌هاي قرآن کريم از شما سبقت بگيرند. انشاءالله بتوانيم عامل به آيه‌هاي قرآن کريم باشيم. امروز صفحه 436 قرآن کريم، آيات 12 تا 18 سوره مبارکه فاطر را تلاوت خواهيم کرد. اين هفته قرار است از شهيد محراب آيت الله مدني ياد کنيم و با شخصيت اين عالم مجاهد آشنا شويم.
«وَ ما يَسْتَوِي‏ الْبَحْرانِ هذا عَذْبٌ فُراتٌ سائِغٌ شَرابُهُ وَ هذا مِلْحٌ أُجاجٌ وَ مِنْ كُلٍّ تَأْكُلُونَ لَحْماً طَرِيًّا وَ تَسْتَخْرِجُونَ حِلْيَةً تَلْبَسُونَها وَ تَرَى الْفُلْكَ فِيهِ مَواخِرَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ «12» يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِي لِأَجَلٍ مُسَمًّى ذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ لَهُ الْمُلْكُ وَ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ ما يَمْلِكُونَ مِنْ قِطْمِيرٍ «13» إِنْ تَدْعُوهُمْ لا يَسْمَعُوا دُعاءَكُمْ وَ لَوْ سَمِعُوا مَا اسْتَجابُوا لَكُمْ وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكْفُرُونَ بِشِرْكِكُمْ وَ لا يُنَبِّئُكَ مِثْلُ خَبِيرٍ «14» يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ «15» إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَ يَأْتِ بِخَلْقٍ جَدِيدٍ «16» وَ ما ذلِكَ عَلَى اللَّهِ بِعَزِيزٍ «17» وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى‏ وَ إِنْ تَدْعُ مُثْقَلَةٌ إِلى‏ حِمْلِها لا يُحْمَلْ مِنْهُ شَيْ‏ءٌ وَ لَوْ كانَ ذا قُرْبى‏ إِنَّما تُنْذِرُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ مَنْ تَزَكَّى فَإِنَّما يَتَزَكَّى لِنَفْسِهِ وَ إِلَى اللَّهِ الْمَصِيرُ «18»
ترجمه: دو دريا يكسان نيستند: اين يكى شيرين، لطيف (و) نوشيدنش گواراست، و آن يكى، شور و تلخ است، ولى شما از هر دو گوشت تازه مى‏خوريد و زيور (و مرواريد) بيرون مى‏آوريد و مى‏پوشيد. كشتى‏ها را در آن مى‏بينى كه امواج را مى‏شكافند تا از فضل او (روزى) طلبيد و شايد شكرگزار باشيد. شب را در روز فرو مى‏برد و روز را در شب داخل مى‏كند. (از يكى مى‏كاهد و به ديگرى مى‏افزايد.) و خورشيد و ماه را رام و مسخّر نمود، هر يك از آنها براى مدّتى معين در حركتند. اين است خداوند پروردگار شما، فرمانروايى مخصوص اوست. و كسانى كه به جاى او مى‏خوانيد مالكِ پوست هسته‏ى خرمائى نيستند. اگر آن (بت) ها را بخوانيد، دعاى شما را نمى‏شنوند و اگر بشنوند پاسخى به شما ندهند، و روز قيامت شرك شما را انكار خواهند كرد، و هيچ كس مانند (خداوند) خبير، تو را (به حقيقت كارها) آگاه نكند. اى مردم! اين شماييد كه به خداوند نياز داريد و (تنها) خداوند، بى‏نياز و ستوده است. اگر بخواهد شما را مى‏برد و آفريده‏ى جديدى مى‏آورد. و اين كار بر خداوند سخت نيست. و هيچ فردى بار (گناه) ديگرى را بر دوش نكشد، و اگر سنگين بارى براى حمل بارش، حتّى از نزديكان خود دعوتى كند، چيزى از بارش حمل نشود (و كسى به او رحم نكند.) تو تنها كسانى را كه در نهان از پروردگارشان مى‏ترسند و نماز به پا مى‏دارند هشدار مى‏دهى، و هر كس (از گناه) پاك شود، پس اين پاكى به نفع خود اوست و بازگشت (همه) تنها به سوى خداوند است.
شريعتي: قرار هست يک کانالي را راه اندازي کنيم، قرار هست فايل‌هاي متني برنامه را در آن کانال قرار بدهيم، خيلي‌ها دوست دارند در فضاي مجازي از محتويات و مطالب برنامه سمت خدا استفاده کنند. انشاءالله اين کانال را به دوستانتان هم معرفي کنيد. خيلي از افراد ناشنوا دوست داشتند از محتواي برنامه سمت خدا با خبر شوند و خيلي مشتاق بودند. فايل‌هاي متني به همراه يکسري از کليپ‌ها و بخش‌هايي از برنامه را زحمت کشيدند با زيرنويس در کانال قرار خواهند داد. انشاءالله از محتوا و معارف ناب قرآن و اهل‌بيت در برنامه سمت خدا بهره‌مند شوند. اشاره قرآني را بفرماييد و بعد هم از شهيد مدني براي ما بگوييد.    
حاج آقاي عابديني: آيه 15 اين سوره که تلاوت شد، مي‌فرمايد: «يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ» اين آيه جزء غُرر آيات قرآن است. غُرر يعني مي‌درخشد در بين اين آيات، جزء غرر آيات قرآني است که در کل قرآن مي‌درخشد. بيان اين است که رابطه ما براساس نياز است، يعني خدا همه موجودات را نيازمند خلق کرد تا با مقدار نيازشان به خدا مرتبط شوند. اگر موجودي مي‌خواهد خليفه خدا باشد بايد نيازش چقدر باشد که مي‌خواهد خليفه خدا در بين همه موجودات باشد. بايد اشد نياز باشد. بيشترين نياز باشد تا خليفه خدا، بايد همه نيازهاي همه عالم در وجود اين باشد تا خليفه خدا بر زمين باشد. بايد همه وجودت حاجت و فقر شود، چرا؟ هر حاجت و فقري ارتباط با خداست.    «يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ» از يک طرف تو اوج فقر هستي، از طرف ديگر خدا اوج غنا است. اين فقر با غناء رابطه برقرار مي‌کند، اگر ما در حاجتمان در خانه ديگري را زديم و سراغ غني حميد نرفتيم، اشتباه رفتيم. دنبال سراب رفتيم، خدا انسان را نيازمندترين خلق کرد چون مي‌خواهد خليفه‌اش باشد و مي‌خواهد بيشترين ارتبط را با انسان ايجاد کند. پس هرگاه ديديم حاجت‌ها زيادتر است، بدانيم پيش خدا و با خدا ارتباطمان بيشتر است و بايد آنجا برويم نه جاي ديگري. چون گاهي انسان محتاج به يک غني مي شود که هرکسي مالک مي‌شود خودخواه مي‌شود. دادن برايش سخت است اما خدا اينگونه نيست. غني حميد است. ثروتمندي است که حميد است و هرکس آنجا مي‌رود خوشحال برمي‌گردد و دست خالي برنمي‌گردد چون غني حميد است. فقط او غني حميد است. لذا به ثروتمندها توصيه مي‌کند اگر شما ثروتي داريد مظهر غني حميد شويد. در دادن‌ها حميد باشيد. مورد حمد مردم قرار بگيريد و فقرا خودشان را محتاج خدا ببينند نه غير و اين عزت است و ذلت نيست.
خدا شهيد مدني را رحمت کند. امام براي شهيد مدني پيام داد و همچنين يک سميناري براي ايشان برقرار شد که مقام معظم رهبري پيام دادند و من ديدن اين دو پيام را به دوستان توصيه مي‌کنم. شهيد مدني طول دوره زندگي‌اش هميشه انقلابي بود و در هر دوره‌اي مناسبت آن دوره انقلابي بود. در زمان شهيد نواب صفوي با نواب بود. در دوران آيت الله کاشاني با ايشان بود، در دوراني که امام نجف رفت، امام را به نجف تبعيد کردند، تا آنجا امام تحت تأثير درسهاي آنجا محو شود. در حالي که در نجف اگر کسي درس و کفايه‌اش پنجاه نفر پاي درسش مي‌رفتند جزء اعاظم محسوب مي‌شود. شهيد مدني چون قبل از امام نجف بود، بيش از 150 شاگرد در کفايه داشت. نجاه نفر جزء اعاظم محسوب مي‌شدند. وقتي امام وارد نجف شدند، درسش را تعطيل مي‌کند و با تمام شاگردانش درس امام مي‌آيند. يعني يک درس 150 نفري را تعطيل مي‌کند و مي‌آيد. ايشان وقتي مريضي سختي مي‌گيرد به رسول خدا متوسل مي‌شود که من دو حاجت دارم و مي‌خواهم دو چيز را بدانم. يکي اينکه آيا من فرزند شما محسوب مي‌شوم. يکي اينکه عاقبت من با اين مريضي از دنيا مي‌روم يا نه؟ در خواب پيغمبر را مي‌بيند که «يا بنيَّ أنت مقتول» مي‌فهمد هم فرزند است، «يا بنيَّ» ايشان با بيماري از دنيا نمي‌رود و با شهادت از دنيا مي‌رود.            
شريعتي: ما را که يا مُجير و أَجرنا عوض نکرد *** دلتنگ روضه‌هاي محرم شده دلم
«السلام عليک يا أبا عبدالله»