برنامه سمت خدا
موضوع برنامه: سيره تربيتي حضرت يوسف (ع) در قرآن کريم
كارشناس: حجت الاسلام والمسلمين عابديني
تاريخ پخش: 30-04-97
بسم الله الرحمن الرحيم
از باغ ميبرند چراغانيات کنند *** تا کاج جشنهاي زمستانيات کنند
پوشاندهاند صبح تو را ابرهاي تار *** تنها به اين بهانه که بارانيات کنند
يوسف به اين رها شدن از چاه دل مبند *** اين بار ميبرند که زندانيات کنند
اي گل گمان نکن به شب جشن ميروي *** شايد به خاک مردهاي ارزانيات کنند
يک نقطه بيش فرق رحيم و رجيم نيست *** از نقطهاي بترس که شيطانيات کنند
آب طلب نکرده هميشه مراد نيست *** گاهي بهانهاي است که قربانيات کنند
شريعتي: سلام ميکنم به همه دوستان عزيزم، بينندههاي خوب و شنوندههاي نازنينمان، به سمت خداي امروز خوش آمديد. انشاءالله هفته خوبي پيش رو باشد و انشاءالله خداوند متعال در لحظه لحظه زندگي همراه شما باشد و پشت و پناه شما باشد. در خدمت حاج آقاي عابديني عزيز هستيم. سلام عليکم و رحمة الله، خيلي خوش آمديد.
حاج آقاي عابديني: سلام عليکم و رحمة الله، خدمت حضرتعالي و همه بينندگان و شنوندگان عزيز عرض سلام دارم.
شريعتي: قصه ما قصه حضرت يوسف(ع) بود، نکات بسيار خوبي که در جلسات گذشته شنيديم. ادامه فرمايشات شما را خواهيم شنيد.
حاج آقاي عابديني: (قرائت دعاي سلامت امام زمان) انشاءالله توفيق پيدا کنيم چه در زمان غيبت و چه در زمان حضور حضرت از ياران، ياوران و بلکه سرداران حضرت باشيم.
در محضر سوره يوسف بوديم، عرض سلام داريم خدمت نبي گرامي اسلام(ص) و خدمت بقية الله الاعظم و همچنين حضرت يوسف(ع) و اجازه ميخواهيم به ما اذن بدهند در اين احسن القصص وارد شويم. آغاز بحث ما با زندان شدن يوسف است. در محضر آيه 35 سوره يوسف(ع) هستيم. «ثُمَ بَدا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الْآياتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتَّى حِينٍ» با اينکه تمام ادله بر پاکي يوسف دلالت کرد و روز به روز هم چه در جلسهاي که «غلقت الابواب» بود و پيراهن پاره شد و دلالت آن کودک بر پاکي يوسف به ميان آمد و خود عزيز مصر هم يوسف را پاک حکم کرد و تبرئه شد. چه بعد از جريان زنان که همه زنان اقرار کردند «ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلَّا مَلَكٌ كَرِيمٌ» (يوسف/31) دست بشر بر او هيچ ورودي پيدا نکرده است. همانجا زليخا اقرار کرد که من او را دعوت کردمن و او ابا کرد. با همه اينها بعد از جلسهاي که با زنها شد، مسأله بين مردم بيشتر پيچيد که طهارت يوسف و عصمت يوسف و جريان زنان سران مصر و اينکه اينها دلباخته شدند. به خصوص در رأس اينها زليخا بيشتر بين مردم پيچيد.
بعد از اينکه اين جريان پيش آمد، هرچه دلالت بر پاکي يوسف بيشتر آشکار ميشد، دلالت بر آلودگي آنها بيشتر ميشد که آنها مقصر و مجرم در اين مسأله هستند، اين دو با هم تلازم داشت. لذا به فکر افتادند چه کنند. از يک طرف اين بود، از طرف ديگر هم اين بود که زنان مصر به زليخا مشورت دادند که اين آهوي وحشي و گريز پا را که رام نميشود بايد به زندان بياندازي که زندان او را رام کند و بعد دست يافتني ميشود، شرايط زندان را نميتواند تحمل کند و برميگردد. لذا زليخا با کمال ناراحتي که ممکن بود از فراق يوسف پيدا کند به اين راضي شد که مدت کوتاهي «لَيَسْجُنُنَّهُ حَتَّى حِينٍ» براي مدتي تا اين رام شود. تا اينکه قدري رام شود و قدري سر و صداها خاموش شود. «ثُمَّ بَدا لَهُمْ» تا به حال کار خانمها بود، ضميرها مؤنث بود اما اينجا يکباره ضمير مذکر ميشود و جمع مذکر است. «ثُمَّ بَدا لَهُمْ» باي مردها! چرا؟ چون اين تصميم را هم زنها و مردها در مشورت با همديگر بدست آوردند. قسمتي را خانمها تأثير داشتند که گفتند: زليخا اصرار کرد که يوسف مدتي به زنان بيافتد تا برگردد. مردها ديدند رسوايي به بار آمده و دستگاه حاکميت نزد مردم متزلزل شده است، پس رأي با مردها بود اما مشورت و شور با خانمها بود. دو علت هم داشت به اين جهت«ثُمَّ بَدا لَهُمْ» يعني حکم اولي اين نبود. حکم اول بر طهارت و آزادي يوسف بود. اما براي اينها دوباره پيش آمد. «ثُمَّ بَدا لَهُمْ» جايي ميگويند که ورق برميگردد. با اينکه اينها آيات طهارت يوسف را ديده بودند، پيراهن پاره شده بود، بچه به زبان آمده بود. زنها دستشان را بريده بودند. همه اينها آيات بود. اين نشان ميدهد کار در نظامهاي حاکميتي خيلي سخت است. يکجايي که مسأله پيچيده ميشود پا روي همهي حق هم گذاشته ميشود. اين فقط مخصوص نگاه حاکميتي نيست. هرکسي در ارتباط خودش وقتي کار پيچيده ميشود با اينکه حق را فهميده «ثُمَّ بَدا لَهُمْ» ممکن است. تا قبل از اين حکمش اين بود غير از اين باشد اما يکباره ميبيند منافعش به خطر افتاد. ديگر حاضر نيست پاي آبرويش به حکم اولي تن بدهد. زير آن حکم ميزند و ما هم مبتلا هستيم. هرکسي پاي زن و بچه خودش وسط ميآيد، پاي منافع خودش وسط ميآيد بعد ميبيند حاضر نيست به حکم حق تن بدهد و زير حکم ميزند هرچند آيات را ديده باشدو خلافش برايش آشکار شده باشد. اين يک بيان عمومي است منتهي دستگاههاي حکومتي منافعشان بيشتر است و قدرتشان هم غالبتر است و زودتر زير نظر قبليشان ميزنند.
حتي در يک گفتگوي ساده گاهي حرف براي ما روشن است و قبول هم ميکنيم بعد ميگوييم: اگر اين را قبول کرديم تبعات ديگري دنبالش است. يکباره ميبينيم طرف مقابل فقط به اين قانع نيست و جلوتر ميرود، يکباره زير همه چيز ميزنيم و از اصل منکر ميشويم. اينها همه همان نگاه است. اقرار به گناه نزد خدا ممدوح است، انسان نزد خدا پيشاني ذلت بر خاک بمالد تا اين ادب شود اگر اشتباه کرده است. از قله تکبر پايين بيايد و اعتراف به گناه نزد خدا بکند. اين انسان را در ارتباط با مردم متواضعتر ميکند. انسان حق ندارد نزد خدا اعتراف به گناه بکند اما نزد خدا که پيشاني ذلت به زمين بگذارد نزد خدا عزت است. از لذت نزد خدا نترسيم، ذلت نزد حقيقت هستي و نامتناهي وجود و حق مطلق است و ائمه و پيغمبر افتخار ميکردند پيشاني ذلت بر خاک داشته باشند. هرچقدر انسان ذليل باشد نشانه يافت عظمت حق است. يعني حقيقت را فهميده است. هرچه انسان پيشاني ذلت و افتقار را نزد خدا داشته باشد، اعتراف به گناه خودش نزد خدا داشته باشد، انسان را در ارتباط با مردم متعالتر ميکند. پذيرش حق برايت راحتتر ميشود.
«لَيَسْجُنُنَّهُ حَتَّى حِينٍ» اين را زندان ميکنند تا «حَتّي حينٍ» هم کلام الهي نيست. بلکه کلام حکم جمع است که معلوم نباشد تا ببينند کي آثاري که اينها ميخواهند ظاهر ميشود. يعني آن شايعه برطرف شود. يوسف برگردد، چون جرمي مرتکب نشده بوده که آن جرم حکمي داشته باشد و معلوم باشد. مجرم نبوده و اينها ميدانستند. گاهيبعضي ميگويند: با اينکه عزيز مصر ميدانست اين حکم غلط است اما چون زليخا اهلش بود، اينجا به خاطر خانوادهاش و نسبتي که دارد، حاضر شد اين حکم را انجام بدهد و دفاع از خانوادهاش بکند. خداي سبحان با بنده چقدر ارتباط دارد و بنده چه ارتباطي با خدا دارد؟ خداي سبحان به مقدار اين ارتباط با بنده از بندهاش در وقت حساب دفاع ميکند. آنجا به غلط يک دفاعي صورت گرفت، اما اينجا به حق صورت ميگيرد. لذا در روايات دارد که آنجايي که بنده عمل را مرتکب شد و شيطان او را گول زد اما در دلش اين جا نيفتاد و نسبت به عمل نادم بود. خداي سبحان اين عمل را پس از محاسباتي به فاعل اصلي که شيطان است برميگرداند و ميگويد: بنده من منزه است. ما بي باک هستيم در مقابل خدا، اين خيلي خطرناک است که انسان در درگاه الهي بيباک است اما خدا خيلي شکور است. «إِنَّ اللَّهَ يُدافِعُ عَنِ الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ كُلَّ خَوَّانٍ كَفُورٍ» (حج/38) مدافع اهل ايمان است در مقابل خود اهل ايمان اگر خطايي صورت دادند. فاعليت آن خطا را به گردن شيطان مياندازد. اين يک نکته که خدا مدافع ما ميشود و انتقال از اينکه اينجا عزيز مصر به غلط، اما آنجا به صحيح که خدا آنجا در وقت دادرسي، شيطان در فاعليت وسوسه تأثير داشت. خدا ميگويد: اين بنده من با اين عمل نسبت ندارد. اين عمل براي او نبود. البته اينطور نيست که هرکس فکر کند هر گناهي کرد، ايمان برايش باقي ميماند. گاهي انسان با بعضي اعمال از دايره اهل ايمان خارج ميشود و نميداند اين کدام عمل است. لذا بايد از همه اعمال ترسيد.
قرار بود از صحنه خارج کردن يوسف يک مدت کوتاه باشد تا سر و صداها بخوابد اما حداقل دوازده سال طول کشيد. آن هم در اوج جواني يوسف، اوج نشاط يوسف و بي گناهي يوسف، اما تقدير الهي هم در اينجا براي يوسف بد نشد. يعني يوسف وقتي وارد زندان شد، اين وارد شدن به زندان را ميخواهيم از چند نگاه بررسي کنيم. يک زاويه، زاويهاي است که خدا به مسأله نگاه ميکند. اين بازترين زاويه است. نه مکاني از مکاني حاجب است، يعني نه اين صحنه از آن صحنه غائب است، اين صحنه جامع است که نقل همه چيزها در اين هست. در همه وقايع نه فقط ظاهرشان، نه فقط اين زمان، تا آيندگان. يعني تا آيندگان هم در اين صحنه ديده ميشود. صحنه دوم از نگاه يوسف است که به اين صحنه مينگرد. عقبهي خيلي از تصميمگيريها را به لحاظ ظاهري يوسف نميبيند که اينها پشت پرده با همديگر چه تصميماتي گرفتند و چه نقشههايي کشيدند. چه تدابيري دارند. به ظاهر يوسف اينها را نميبيند. بي خبر است و دوربين دارد صحنهاي را نشان ميدهد که يوسف(ع) هست و آمدند به او گفتند: بايد به زندان بروي. با وضعي که سوار بر مرکب کردند و غل و زنجير بر گردن و دست او زدند و در شهر گرداندند تا مردم ببينند يوسف به زندان ميرود. بعد که ميگويند: يوسف در زندان است، ديگر کم کم سر و صداها بخوابد.
بعضي دوستان ميگويند: اين صحنهها به چه درد امروز ما ميخورد؟ اينها همه قابل استفاده تربيتي است. تمام کارها زواياي مختلفي دارد. گاهي سختي کار براي اين است که از يک زاويه نگاه ميکنيم. از زاويه ديگر اين کاملاً راحت است. از يک زاويه يسر است و از زاويه ديگر عسر است. يوسف(ع) را در شهر چرخاندند و به زندان بردند. زندان جاي فراموش شدههاست. به خصوص در زمانهاي سابق کسيئ که زندان ميرفت ديگر کسي خبري از او نداشت، ملاقاتي و تشريفات نداشت. زندان رفتن يعني فراموش شدن و از صحنه اجتماع به کل حذف شدن، اينها را اگر توجه کنيم ميفهميم کسي که وارد زندان ميشود چه روحيهاي دارد. جريان يوسف هميشه جريان متضادات بوده است. صحنه تضادهاست. در تضاد صحنه خيلي جذابتر ميشود و معرفت در تضادها بيشتر صورت ميگيرد که «تعرف الاشياء باضدادها» اشياء با ضدش خوب شناخته ميشود. مثلاً در رنگها براي اينکه يک رنگ جلوه کند، رنگ ضدش را به کار ميبرند که بيشتر ديده شود. درجريان يوسف خداي سبحان ميخواهد يوسف بيشتر ديده شود لذا صحنههاي زندگي يوسف حتي آنجا که در چاه ميافتد، از آغوش مهربان پدر، يعني از رحمت آغوش پدر که اوج رحمت است يکباره به چاه و تنهايي ميرود. دو تا ضد کاملاً در مقابل هم! دوباره از چاه به عزيز مصر ميرسد و به قصر ميآيد. بعد هم ميگويد: شايد او را فرزند خود قرار دهيم. هيچکس در دست اندازهاي زندگياش اين هم پيچ و خم شديد را طي نميکند. دوباره بعد از مدتي عزت و ناز و نوازش و صحنههاي تحويل گرفتنها و عزتها، يکباره به زندان ميافتد. اگر کسي از اين عزت به زندان بيافتد، تحمل زندان خيلي براي او سختتر ميشود. تا کسي که صحنه زندگي سختي را داشته و از آن زندگي سخت به زندان بيافتد. اما براي کسي که در ناز و نعمت بوده و يکباره به زندان ميافتد، خيلي سخت است. اما وارد زندان که ميشود با «بسم الله و الحمدلله علي کل حال» ورود پيدا ميکند. خدا را در هر حالي سپاس ميگويم. اين خيلي زيباست!
يوسف وقتي به زندان ميآيد، زندانها مثل حالا نبود که سلول داشته باشد و مرتب باشد. ديوارهاي بلندي بوده که هم آفتاب بر آن ميتابيده و هم سرما بر آن بوده و هرکس در گوشهاي از اين براي خودش جايي پهن ميکرده و قسمت مربوط به او ميشده است. وقتي وارد زندان شد يک درخت خشکيده در گوشهاي از زندان بود که کسي به اين ميل نداشت. از بس متروکه بود، به زندان بان گفت: اگر ميشود جاي من اينجا باشد. گفت: مانعي ندارد. وقتي آنجا قرار گرفت، آن شب از سرور اينکه از دست مراودات زليخا و زنان راحت شده، آن شب را تا صبح عبادت کرد. صبح زندانيها بيدار شدند و اين درخت سبز شده است. با ورود يوسف و عبادات او درخت خشکيده سبز شد. همانطور که مريم(س) وقتي به نخل خشکيده تکيه داد، به برکت وجود مريم نخل خشکيده رطب تازه داد. يوسف وارد زندان شده و نه تنها نشکسته، روحيهاش ضعيف نشده بلکه احساس راحتي کرده است. يعني قصر با همه فراخي و ناز و نعمت براي او زندان بود و زندان با همه سختيها و فشارها براي او بهشت بود. اين نگاه نشان ميدهد اصل در وجود او چيست. راحت بدن اصل نيست، راحت روح اصل است. بدن در کاخ در فراخي بود، اما روحش اسير بود. بايد دائم مراقبت ميکرد اما در اينجا که آمده در صحنهاي آمده که همه مجرم هستند، روحيهها شکسته است. وقتي وارد زندان ميشود زندان يکباره ميشکفد، يعني وقتي يوسف ميآيد اميد ميآورد. اولين کاري که ميکند اين است که سراغ همه زندانيها ميرود. مريض بودند، تحت فشار بودند، مأيوس بودند. با تمام اينها آنچنان گرم و صميمي ميشود، آنها هم درخت خشکيده را ديده بودند که با وجود يوسف سبز شد. وجود يوسف در تمام اينها اثر گذاشته بود. يکباره اين جريان از حالت سردي و يأس به حالت ديگري تبديل ميشود.
چون دل زنده در زندان درآمد *** به جسم مرده گويي جان درآمد
دل زنده است که حيات ميدهد. ما در زندگيهايمان هرچقدر هم سخت باشد، ديگر از زنداني که يوسف رفت، در محروميت و غل و زنجير و فشار، در بين مجرمين بودن سختتر نيست. يک آدم ثروتمند و در لباسهاي فاخر به زندان آمد.
در آن محنت سرا افتاده جوشي *** برآمد زان گرفتاران خروشي
شدند از مَقدم آن شاه خوبان *** همه زنجيريان زنجير کوبان
به شادي شد بدل اندوه ايشان *** کم از کاهي غم چون کوه ايشان
همه فشارها در زندگي به نگاه برميگردد. اگر نگاه انسان با عظمتي متصل شود، کوه غم ميتواند تبديل به کاه شود. اما گاهي کم و کاه غم در کسي که توان ندارد تبديل به کوه غم ميشود. همين چيزي که باعث افتادن کسي شد، ديگري همان مشکل را دارد اما باکي ندارد و سر زنده است. سعدي ميگويد: يک کسي را شير مجروح کرده بود و ديدند او مشغول شکر است. تعجب کردند با اين وضعي که داري شکر ميکني؟ گفت: شکر ميکنم خدا را که من مبتلا به مصيبت شدم نه معصيت! ما وقتي به مصيبت دچار ميشويم جزع و فزع ما بالا ميرود. اما اهل الله اگر يک لحظه غفلت کردند ساليان سال اشکهايشان جاري است که چه مصيبتي بر آنها وارد شده است.
بلي هرجا رسد حورا سرشتي *** اگر دوزخ بود گردد بهشتي
به هرجا يار گل رخسار گردد *** اگر گلخن بود گلزار گردد
اين نگاه از چشم يوسف به زندان است که زندان را براي خودش يک جاي راحتي ميبيند که خداي سبحان به او فراغتي داده که به عبادت خدا بپردازد و به محرومين رسيدگي کند. وقتي اين حالت براي يوسف پيش ميآيد با تک تک زندانيها دوست ميشود به طوري که در روايات دارد که زندانبان نسبت به اين خيلي محبت پيدا کرد. وقتي کار زندانبان با يک عده هست که مجرم هستند، آن هم مجرمي که نا اميد هستند. وضع زندانبان در زندان چطور بود که با ورود يوسف اين زندانبان هم به او علاقهمند ميشود. يعني هنوز نور فطرت در او هم زنده بوده است. يک رفتار فطري و زيبا را که ميبيند، به يوسف ميگويد: اگر دست من بود همين الآن تو را آزاد ميکردم اما در زندان من تو آزاد هستي. يوسف گفت: من از اين محبت تو ميترسم. هرکس به من محبت کرد به دنبالش عواقبي بود! پدرم به من محبت کرد و برادرانم مرا در چاه انداختند. زليخا به من محبت کرد مرا به زندان انداخت. من از محبت تو ميترسم! يک دوربين هم زليخا را نشان ميدهد. از همه سوزناکتر منظري است که زليخا به او نگاه ميکند.
شريعتي: امروز صفحه 387 قرآن کريم، آيات 14 تا 21 سوره مبارکه قصص را تلاوت خواهيم کرد. اين هفته قرار گذاشتيم از خطيب شهير شيخ احمد کافي ياد کنيم. رحمت و رضوان خدا بر ايشان باد که با چه اخلاصي بياناتشان را عرضه ميکردند و تقديم مشتاقان معارف در شرايط بسيار سخت و دشوار، انشاءالله از شخصيت ايشان خواهيم شنيد.
«وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ اسْتَوى آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ «14» وَ دَخَلَ الْمَدِينَةَ عَلى حِينِ غَفْلَةٍ مِنْ أَهْلِها فَوَجَدَ فِيها رَجُلَيْنِ يَقْتَتِلانِ هذا مِنْ شِيعَتِهِ وَ هذا مِنْ عَدُوِّهِ فَاسْتَغاثَهُ الَّذِي مِنْ شِيعَتِهِ عَلَى الَّذِي مِنْ عَدُوِّهِ فَوَكَزَهُ مُوسى فَقَضى عَلَيْهِ قالَ هذا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِينٌ «15» قالَ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي فَغَفَرَ لَهُ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ «16» قالَ رَبِّ بِما أَنْعَمْتَ عَلَيَّ فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيراً لِلْمُجْرِمِينَ «17» فَأَصْبَحَ فِي الْمَدِينَةِ خائِفاً يَتَرَقَّبُ فَإِذَا الَّذِي اسْتَنْصَرَهُ بِالْأَمْسِ يَسْتَصْرِخُهُ قالَ لَهُ مُوسى إِنَّكَ لَغَوِيٌّ مُبِينٌ «18» فَلَمَّا أَنْ أَرادَ أَنْ يَبْطِشَ بِالَّذِي هُوَ عَدُوٌّ لَهُما قالَ يا مُوسى أَ تُرِيدُ أَنْ تَقْتُلَنِي كَما قَتَلْتَ نَفْساً بِالْأَمْسِ إِنْ تُرِيدُ إِلَّا أَنْ تَكُونَ جَبَّاراً فِي الْأَرْضِ وَ ما تُرِيدُ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْمُصْلِحِينَ «19» وَ جاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَى الْمَدِينَةِ يَسْعى قالَ يا مُوسى إِنَّ الْمَلَأَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ فَاخْرُجْ إِنِّي لَكَ مِنَ النَّاصِحِينَ «20» فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ «21»
ترجمه: چون موسى نيرومند شد و كامل گرديد، به او حكمت و دانش عطا كرديم و ما اينگونه نيكوكاران را پاداش مىدهيم. وموسى وارد شهر شد، در حالى كه مردم (از ورودش) بىخبر بودند، پس در آنجا به دو مرد برخورد كه با يكديگر نزاع مىكردند، اين يكى از طرفدارانش و آن (ديگرى) از دشمنانش بود. پس آن كه از پيروان موسى بود، از او در برابر دشمنش يارى خواست. پس موسى (به حمايت از دوست خود) مُشتى بر او زد كه كار او را ساخت (و با همان مشت كشته شد)، موسى (از اين پيشامد تكانى خورد و) گفت: اين از كار شيطان بود، همانا او دشمن گمراه كنندهى آشكارى است. (موسى) گفت: پروردگارا! همانا من به خويشتن ستم كردهام، پس مراببخش، پس (خداوند) او را آمرزيد به درستى كه او آمرزندهى مهربان است. (سپس موسى) گفت: پروردگارا! به خاطر (قدرت و) نعمتى كه بر من ارزانى داشتى، پس هرگز پشتيبان تبهكاران نخواهم بود. (ولى از آن پس، موسى به سبب اين قتل) در شهر نگران و ترسان گرديد (و هر لحظه انتظار حادثهاى را مىكشيد) پس ناگهان (مشاهده كرد) همان كسى كه ديروز از او يارى طلبيده بود، با فرياد از او كمك مىخواهد!، موسى به او گفت: بدرستى كه تو در گمراهى آشكارى هستى! پس چون (موسى) خواست به آن كسى كه دشمن هر دوى آنها بود حمله كند (و با او درگير شود، او) گفت: اى موسى! آيا تصميم گرفتهاى كه مرا (هم) به قتل برسانى، همانگونه كه ديروز (نيز) انسانى را كُشتى؟! تو جز زورگويى در روى زمين هدفى ندارى و نمىخواهى كه از مصلحان باشى. و (در اين هنگام) مردى از دورترين نقطه شهر (كه مركز استقرار فرعونيان بود) شتابان (به سوى او) آمد و گفت: اى موسى! همانا سران قوم در مورد تو مشورت مىكنند تا تو را بكشند، پس (فوراً از اينجا) خارج شو، همانا كه من از خيرخواهان و دلسوزان تو هستم. پس (موسى) از شهر خارج شد در حالى كه نگران و ترسان بود. گفت: پروردگارا! مرا از (دست) اين گروه ستمگر نجات ده.
شريعتي: از مرحوم حجت الاسلام و المسلمين حاج احمد کافي براي ما بگوييد.
حاج آقاي عابديني: افتخار ميکنيم که ياد علما را گرامي ميداريم، ياد کساني که در احياي دين زحمت کشيدند. به خصوص کساني که در ظلمت و جهالت دوران طاغوت در اوج خفقان و جريان غلبه شهوت در شهرها که سن ما اقتضاء ميکند که يادمان باشد. نگوييد که چهل سال از آن دوره گذشته و آن موقع با اينکه امکانات نبود اما حاج آقاي کافي(ره) در اوج اين خفقان و اوج حرکت جوانها به سمت کانونهاي فساد يک کانون عظيم و با اخلاص به اسم امام زمان بنا کردند و آنجا را پايگاه قرار دادند و جذب کردند. يک پايگاه قوي شد که جوانها جذب شدند و با بيان و زباني که ايشان داشت، خيليها که در اين وادي نبودند، جذب شدند. اقتضاي آن دوره خيلي به اين سبک نياز داشت. يکي از کارهاي مهم اين بود که توانست آن اهدافي که امام دارد در يک قالبي که بماند، لذا آيت الله انصاري شيرازي فرموده بودند: حاج آقاي کافي يکي از کساني بود که مرتب به تبعيديها سر ميزد. ايشان در نائين تبعيد بود، حاج آقاي کافي به ايشان سر ميزدند و به آقاي کافي گفتند: براي ما روضه بخوان. يک روضه براي ايشان خواند که در عمرشان چنين روضهاي نشنيده بودند. وقتي آن جريان در نيمه شعبان پيش آمد و امام فرمود: بخاطر مصيبتهاي پيش آمده امسال ما جشن نداريم، مرحوم کافي در مهديه تهران بودند. بخاطر اينکه فرمايش امام را عملي کند، آن سال اگر ميماند مجبور ميکردند تا يک جشني در تهران برگزار شود. مرحوم کافي ديدند چاره ندارند و از شهر بيرون رفتند و به سمت مشهد حرکت کردند. در راه تصادف مشکوکي با يک کاميون ارتشي داشتند. ايشان که اينقدر در آن زمان شهرت داشت، خيلي مظلومانه و به سرعت جنازه را دفن کردند. اخلاص ايشان تا امروز باقي است و نام ايشان باقي مانده و روز به روز هم برکاتشان بيشتر ميشود.
شريعتي: اگر يادتان باشد در سالهاي گذشته در اين ايام نزديک ولادت امام رضا(ع)، از باب خدمت معنوي به محبين امام رضا(ع) طرح خيلي خوبي را به پيشنهاد حاج آقاي حسيني قمي در مورد اينکه صاحبخانهها هواي مستأجرها را داشته باشند و بازتابهاي بسيار دلانگيز و مثبتي داشت و خيليها بخاطر امام رضا اين کار را کردند. نکات شما را هم در اين مورد بشنويم.
حاج آقاي عابديني: فرمودند: «ارحم ترحم» اگر ما به رحمت حق نياز داريم که قطعاً همه محتاج هستيم و هيچکس نيست که مستغني از رحمت حق باشد، فرمودند: رحم کنيد، به خصوص در شرايطي که جريان اجارهها خيلي زياد بالا رفته است. درست است براي صاحبخانه حق است چون قيمت ملکش بالا رفته است و حفظ او و قيمت او اين مقدار اجاره را اقتضاء ميکند، اما اين کسي هم که مستأجر بوده و تا اين مقدار آخرن توانش اجاره ميداده، حقوق او چقدر بالا رفته است؟ آيا او توان دارد که با اين مقدار تفاوت که ايجاد شده است، در شرايطي که نقدينگي به اين طرف و آن طرف سرازير ميشود و نبودن ساز و کار صحيح، اين بنده خدا مبتلا به اين مسأله ميشود، اگر اينجا يک گشايشي براي اين ايجاد شود که صاحبخانه با اينکه حق اوست، اما اگر اين کار را کرد بخاطر امام رضا(ع) باشد. يک کسي بدهکار بود، آمد بدهياش را بدهد. وقتي خواست بدهي را بدهد گفت: من بخاطر اينکه تو شيعه اميرالمؤمنين هستي، بدهيام را با کمال ميل ميدهم. آن شخص گفت: چون تو شيعه امير مؤمنان هستي، من از بدهيام گذشتم. در روايت دارد خداي سبحان در روز قيامت وقتي اعمال اينها را در ترازو ميگذارند، ميبيند سيئات او پر است اما حسنهاي ندارد. به او ميگويد: حسنهاي داري؟ ميگويد: يادم نيست. ميگويد: اما من يک چيزي از تو سراغ دارم. تو رفتي بدهيات را بدهي اما گره زدي اين را به ولايت اميرمؤمنان، چون بخاطر او با شوق رفتي بدهيات را بدهي، اين اعتقاد تو بر همه سيئات تو ترجيح پيدا ميکند و تو قدرت شفاعت پيدا ميکني. اگر ما اين را باور داريم بياييم بگوييم: خدايا به خاطر امام رضا(ع) و عشق من به حضرت اين کار را ميکنم. جبران اين براي ما غير قابل باور است. رئوف بدون زمينه ميدهد اگر کسي زمينه ايجاد کند چطور ميدهد؟ انشاءالله با اين عشق جبران ميشود و توجه ميشود و با اين عشق اعمال ما روح پيدا ميکند. انشاءالله خداي سبحان به همه ما قدرت بدهد که محبت و عشق اهلبيت(ع) به ما جرأت بدهد و قدرت بدهد از اين کارهايي بکنيم که اعمال ما ولايي شود. کساني که ميتوانند کمک کنند که زائر اوليها هم که آرزوي مشهد رفتن را دارند، بروند و دلشان را از نزديک گره بزنند.
شريعتي: دوستان ما در کانال نحوه مشارکت شما را قرار خواهند داد. در اين ايام گره زدن دلهاي زيادي به پنجره فولاد امام رضا(ع) خيلي لذت بخش است.
حاج آقاي عابديني: شعري از جامي از زبان زندانيان بخوانم.
چو زندان بر گرفتاران زندان *** شد از ديدار يوسف باغ خندان
همه از مقدم او شاد گشتند *** ز بند درد و رنج آزاد گشتند
به گردن غُلشان شد طوق اقبال *** به پا زنجيرشان فرخنده خلخال
اگر زنداني بيمار گشتي *** اسير محنت تيمار گشتي
کمر بستي پي بيمار داري *** خلاصي دادي از تيمار خوارياش
و اگر جا بر گرفتاري شدي تنگ *** سوي تدبير کارش کردي آهنگ
گشاده رو شدي او را رضا جوي *** ز تنگي در گشاد آوردياش روي
هرکسي مشکلي داشت نزد يوسف ميآمد و بلکه يوسف سراغ او ميرفت. حساب کنيد در شهري اينطور شود. يک محله اينطور شود. بزرگاني که آبرويي دارند، ميتوانند کاري کنند وسط بيايند، آن شهر و کوچه و محله از مردگي به زندگي تبديل شود.
شريعتي: دعا بفرماييد و آمين بگوييم.
حاج آقاي عابديني: انشاءالله خداي سبحان به کرم کريم اهلبيت، ب کرم رئوف اهلبيت، به کرم حضرت معصومه کريمه اهل بيت، به کرم احمد بن موسي، انشاءالله مشکلات کشور ما، مشکلات شيعيان را در همه کشورهاي اسلامي حل بفرمايد. به خصوص اميد را در زندگي جوانهاي ما با شغل مناسب فراهم آورد و گرفتاري آنها را برطرف کند.
شريعتي:
صحن تو و ضريح تو و بارگاه تو *** هر حاجت نگفته گمانم روا شود