برنامه سمت خدا
موضوع برنامه: سيره تربيتي انبياء الهي در قرآن کريم - حضرت يوسف (عليه السلام)
كارشناس: حجت الاسلام والمسلمين عابديني
تاريخ پخش: 01-02- 97
بسم الله الرحمن الرحيم، اللهم صل علي محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
شريعتي: سلام ميکنم به شما و اعياد پيش رو و بهترينها را از خداي متعال براي همه شما مسئلت ميکنم. عيد ميلاد با سعادت حضرت ابالفضل العباس(ع) و روز جانباز را به همه شما تبريک و شادباش ميگويم.
در هاي و هوي و آتش شيرازهي قنوتت هرگز ز هم نپاشيد
تنها دو دست آبي از دست آسمان رفت
اي با سحر سرشته، آينه دار ذکرت اينک دو بال روشن از پيکر فرشته
انشاءالله همه ما مشمول نگاه کريمانه حضرت باب الحوائج ابالفضل العباس(ع) باشيم. انشاءالله دل و جانتان بهاري باشد. حاج آقا عابديني سلام عليکم خيلي خوش آمديد. عيد را خدمت شما تبريک ميگويم.
حاج آقاي عابديني: سلام ميکنم به همه بينندگان و شنوندگان عزيز. بنده هم اعيادي که در آن قرار گرفتيم را تبريک ميگويم. الحمدلله جذبههاي ربوبي در اين اعياد به واسطه اين شخصيتهاي عظيمي که متعلق به اين ايام هستند، همه ما را فرا بگيرد و ما را به باطن عالم و حقايق هستي رهنمون بگرداند. به خصوص امروز که متعلق به باب الحوائج حضرت ابالفضل العباس(ع) هست و باب وفاي به عهد الهي و ميثاق الهي، ميثاق ربوبيت، ميثاق نبوت و ميثاق ولايت را انشاءالله خداي سبحان به واسطه اين اهل وفا و اين اسطوره وفا، انشاءالله در همه ما اين وفا را محقق بگرداند.
شريعتي: انشاءالله زيارت حرم با صفاي ابالفضل العباس(ع) نصيب همه ما شود، عيد ميلاد امام حسين، ميلاد حضرت ابالفضل و ميلاد امام سجاد(ع) بر همه شما مبارک باشد. انشاءالله ماه شعبان ماهي باشد که خودمان را مهيا کنيم به برکت اين انوار نوراني براي آن ضيافت بزرگ و با شکوه. خدمت شما هستيم و مباحث امروز شما را ميشنويم.
حاج آقاي عابديني: (قرائت دعاي سلامت امام زمان) انشاءالله خداي سبحان به همه ما توفيق بدهد به برکت اين اعياد و به واسطه اين بزرگان و اولياي الهي که از ياران و ياوران و بلکه سرداران امام زمان(عج) باشيم.
انشاءالله ماه رجب را به سلامتي عبور کرده باشيم و توفيق بهرهمندي کامل از آن را پيدا کنيم و وارد ماه شعبان شده باشيم با سلامت و از بهرههاي ماه شعبان بهرهمند شويم و آماده ورود به ماه مبارک رمضان باشيم. به تعبيري که مرحوم آ ميرزا جواد آقاي ملکي تبريزي دارند، ايام منازل سفر الي الله هستند. به خصوص ايام ويژه و ماه شعبان منزلهاي ويژهاي از سلوک الي الله هستند. انشاءالله اگر کوتاهيهايي داشتيم، کوتاهيهاي ما را ببخشند و به برکت اسم جبارشان جبران کنند و توفيقاتي که براي اوليائش در اين ماه قرار دادند، براي ما هم قرار بدهند و ما را موفق بکنند به آن توفيقات تا بفهميم که حقايق عالم و سير به سوي خدا چه لذتي و چه نتايجي دارد.
در خدمت قصه يوسف(ع) بوديم و به آيه 23 اين قصه رسيديم که بحث مراودهاي بود که زليخا با يوسف داشت و در اين مراوده که چندين سال طول کشيده بود، از هر غنج و دلال و کرشمه و نازي زليخا استفاده ميکرد تا اينکه دل يوسف را به سمت خودش جذب کند. در جلسه گذشته عرض شد که حال يوسف روز به روز در عشق و هيمانش نسبت به خدا شدت پيدا ميکرد و توجهي به آنچه در اطراف خودش و اين جان سوختهاي که وابسته به او شده بود، نداشت. چون خودش سوخته ديگري بود. خودش در يک سوختگي و هيمان ديگري بود. آنچنان او اين را جذب کرده بود که هرچه از حيله و مکر زنانه بلد بود و ميتوانست با مشورت به دست بياورد، به کار برده بود اما راهي در دل يوسف براي خودش پيدا نکرده بود چون غيري در دل يوسف راه نداشت و دل يوسف را خدا پر کرده بود. چون دل را پر کرده بود بي اعتنايي از روي سنگدلي نبود. يک موقع هست بي اعتنا ميشود چون سنگدل است. يک موقع بي اعتنا ميشود چون دلش را يک چيز ديگري پر کرد، ديگر خودش عاشق است. اين خودش عاشق ديگري است. اين عاشق براي غير جا نگذاشته است که اين غير بخواهد در او راه پيدا کند. خود اين سوخته بود. اين نگاه نسبت به يوسف که اين دوران سکوتش، هيمان و عشقي که پيدا کرد را در جلسه گذشته براي دوستان ذکر کرديم.
در اين جلسه مرحوم علامه همسر عزيز را ترسيم ميکند که مأمور پذيرايي از يوسف شده است. در خانهاي آمده غريب است، عبد است. اينجا از پنجره زليخا نگاه ميکند. آمده در اين خانه، يوسف روز به روز جوانتر ميشود. زليخا يک زن جوان زيبا که طالب بسياري دارد به طوري که وقتي خواست بيرون بيايد خيليها بشارت ميدادند که همان از دور نگاه کردن به او را براي خودشان غنيمت ميشمردند. اينقدر زيبا و مطلوب بود، کسي که خودش مطلوب است وقتي که طالب ميشود آن بي اعتنايي برايش خيلي سختتر ميشود. کسي که خودش مطلوب است، همه نگاهها پشت سرش است و هرجا که ميرود همه نگاهها به طرف او دوخته ميشود، حالا اين بخواهد خودش طالب ديگري شود، و او هم بي اعتنايي کند خيلي برايش سختتر ميشود. لذا ميخواهيم خوب ترسيم کنيم که حالت سوختگي زليخا و عشق زليخا خوب ترسيم شده باشد. مرحوم علامه با زيبايي اين بحث را مطرح کرده و خواسته صحنه را ترسيم کند. همه اين عوامل در عزيزه مصر جمع بود و محبت او به يوسف بايد خيلي شديد باشد. بلکه آتشها در دل او شعله ور شده باشد و در عشق يوسف مستغرق و واله گشته و از خواب و خوراک و هر چيز ديگري افتاده باشد. آري يوسف دل او را از هر طرف احاطه کرده بود. ما ميگوييم از هر طرف اما نميدانيم يعني چه. حتي آنهايي که احساس عشق ميکنند گاهي احساسش از يک طرف است، اما از هر طرف، هيچ باب ديگري، خورد و خوراک، تمام روابط ديگر را تحت تأثير قرار داده به طوري که هرچه ميشنود فقط اسم يوسف باشد. ذکرش فقط يوسف باشد. هرچه ميبيند يوسف باشد. اين خيلي سخت است. خيلي از هوسها عشق نيست. اين عشق است!
شريعتي: يوسف چه شخصيتي بود. از يک طرف يعقوب در فراق و عشق او ميسوزد. از يک طرف زليخا.
حاج آقاي عابديني: از يک طرف هم خودش ميسوزد. خيلي اين قصه عظيم است. آري يوسف دل او را از هر طرف احاطه کرده بود. هروقت حرف ميزد اول سخنش يوسف بود. اگر سکوت ميکرد، سراسر وجودش يوسف بود. نازله اين عشق هم نسبت به امام زمان در دل ما ايجاد نميشود که اين حالت، ميگوييم: عاشق هستيم ولي اين يک تنظيري براي اينکه اگر ميخواهد عشق ايجاد شود، عشق خصوصيت دارد. عشق لوازم دارد. سکوت ميکرد دلش را يوسف پر کرده بود. حرف ميزد گفتارش را با اسم يوسف آغاز ميکرد. اين يک عشق زميني است و اينقدر کشش دارد. ما که ادعاي عشق آسماني ميکنيم به خدا و امام زمان، کجا ذرهاي از اين در دل ما راه پيدا کرده است. کجا اين حالت هيمان و ولع و حيرت در ما هست؟ جزء يوسف آرزويي ديگر نداشت. همه آرزوهايش در يوسف جمع شده بود. دلش را پر کرده بود و او را بيچاره کرده بود. به راستي جمال يوسفي که دل هر بينندهها را مسخر ميساخت، چه بر سر او آورد که صبح و شام تماشاگر و عاشق و شيدايش بود و هرچه بيشتر نظارهاش ميکرد تشنهتر ميشد. يعني روز به روز و لحظه به لحظه اين استعداد عشق شديدتر ميشد، چون لحظه به لحظه اين ميديد و اين در حقيقت او را بيچارهتر ميکرد. از اينجا بود که زليخا ديد نه، با اين نوع مراوده که او بخواهد جلوهگري کند و يوسف بخواهد بي اعتنايي کند کارش پيش نميرود. با دايه خودش يک مشورتي کرد، يک دايهاي داشت که اين در حقيقت کارهاي او را انجام ميداد و خيلي به او نزديک بود، مشورت کرد که چه بکند، بگذاريد اين قسمت را از جامي کمک بگيريم. يکي از هفت اورنگ جامي قصه يوسف و زليخا بود. دوستاني که دنبال بحث لطايف و ظرافتها هستند، ارجاع ميدهيم که به آنجا هم رجوع کنند و آن ظرافتها را ببينند و اين نقطه انتقالها را در آن شعر ببينند.
چو بندد بي دلي دل در نگاري *** نگيرد کار او هرگز قراري
اميد کامراني نيست در عشق *** صفاي زندگاني نيست در عشق
چون عشق همه بيچارگي و بي قراري است. ما عشقهايمان را فقط وصل ميبينيم.
بود آغاز آن خون خوردن و بس *** بود انجامش از خود مردن و بس
به راحت کي بود آنکس سزاوار *** که خون خوردن بود يا مردنش کار
زليخا وصل را ميجست چاره *** وليکن داشت يوسف زان کناره
زليخا رخ بر آن فرخ لقا داشت *** ولي يوسف نظر بر پشت پا داشت
يعني اينقدر يوسف سرش پايين بود کانه پشت پايش را نگاه ميکند، نه جلوي پايش را، اينقدر سر پايين بوده است.
زليخا بهر يک ديدن همي سوخت *** ولي يوسف ز ديدن ديده ميدوخت
چو يار از حال عاشق ديده پوشد *** سزد کش خون دل از ديده جوشد
وقتي دايه حال اين را ديد، دايه از او سؤال کرد که پس اينکه تو عاشق شدي چه کسي است؟ گفت: يوسف است. بعد دايه به او ميگويد:
تو را آرام جان پيوسته در پيش *** چو ميسوزي ز بي آرامي خويش
در آن وقتي که از وي دور بودي *** اگر ميسوختي معذور بودي
اگر در فراق داشتي ميسوختي، تو که اينجا دائماً کنار او هستي!
کنون در عين وصل اين سوختن چيست؟ *** به داغ شمع جان افروختن چيست؟
که را از عاشقان اين دست دادست؟ *** که معشوقش به خدمت سر نهادست
يوسف عبد توست. خادم توست. معشوقه تو خدمتگزار تو است؟ اين ديگر بالاترين وصل است. منتظر امر توست. بگو چه کند تا انجام بدهد.
همين بس طالع فرخنده تو *** که سلطان تو آمد بنده تو
سلطان معشوق ميشود. ميگويد: سلطان تو بنده تو است. عبد تو است. ميگويد: حالا که اينطور شد، جواب ميدهد.
پروانه و شمع را همين باشد حال *** در هجر نسوزد و بسوزد ز وصال
يعني پروانه وقتي وصال دارد ميسوزد. وقتي در فراق است نميسوزد.
ز من دوري نباشد هيچگاهش *** ولي نَبوَد به من هرگز نگاهش
چو رويم شمع خوبي بر فروزد *** دو چشم خود به پشت پاي دوزد
اصلاً توجهي به من نميکند.
بر آن تشنه ببايد زار بگريست *** که بر لب آب بايد تشنهاش زيست
لب آب است اما بايد تشنه باشد. ميگويد: اگر اين به پشت پايش نگاه ميکند، وقتي من اين همه خودم را جلوه ميدهم. ميگويد:
بدين انديشه آزارش نجويم *** که پشت پاش باشد به ز رويم
من اين همه خوبي را در رويم جلوهگر کردم. اما وقتي من بر او تجلي ميکنم، او به پشت پايش نگاه ميکند. ميگويد: من او را ملامت نميکنم که پشت پاي او بهتر از روي من است.
چو بگشايم به او چشم جهان بين *** به پيشاني نمايد صورت چين
وقتي نگاهم را به او ميدوزم، در صورتش چين مياندازد و خودش را جمع ميکند.
بر آن چين سرزنش از من روا نيست *** که از وي هرچه ميآيد خطا نيست
دهانش کاز سخن با من به تنگ است *** به جز خون خوردنم از دل چه رنگ است
ز لعلش در دهانم آب گردد *** به چشمم آب خون ناب گردد
اين خون ناب، يعني خون آب، خيلي سوزناک است.
فراقي کافتد از دوران ضروري *** به از وصلي به اين تلخي و شوري
ميگويد: تو نميفهمي وصل هجران چيست. فکر ميکني اگر يک موقع وصل است، تمام است. در وصل همه بيم به فراق است. اما در فراق هميشه اميد وصال است. ولي در وصال بيم فراق است. لذا کساني که جاذبههاي الهي جذبشان ميکند، ميترسند ديگر اين برايشان از دست برود و حواسشان خيلي جمعتر ميشود. ديگر نميتوانند تحمل اين از دست دادن را داشته باشند. لذا ترسان تر از ما هستند که چيزي نداريم.
وقتي همسر عزيز مصر را مرحوم علامه توصيف ميکند، به بحث مراوده ميرسد. اين دايه براي اين پيشنهاد ميدهد که اگر ميخواهي يوسف تأثير بگذارد بايد در جايي باشد که در را ببندي و تحکم بکني. از زور استفاده کني. تا به حال تو عاشقانه ميخواستي به سمت اين مراوده کني، زن دوست دارد مرد از او تقاضا کند. اگر هم يک جاذبه جلوهگري ميکند اين جلوهگري براي اين است که تقاضاي او را تشديد کند. معمولاً گاهي از جانب زن شروع ميشود، وليکن ميخواهد مرد ابراز داشته باشد که اين ميخواهد در يک لطافتي جلوهگري بکند که آغازش به اسم اين تمام نشود ولي او آغاز کننده باشد. او هرچه کرد اين مراوده فايده نداشت. تا مجبور شد دنبال راه ديگري برود و دست به کار شود و ابراز بکند. اينجا آن خانمي که دايه او بود به او راهنمايي کرد که يک جايي را فراهم کن که درهاي متعددي داشته باشد. طوري شد که تمام تصوير يوسف و زليخا را در سقف، در ديوار و حتي در کف اين ترسيم کرده بودند. چون يوسف سرش را پايين ميانداخت، ميخواستند هر طرف رو ميکند ببيند يوسف و زليخا را با هم، بعضي ميگويند: آينه کاري کردند که به هر طرف رو کند زليخا را ببيند. اما بعضي ميگويند: تصوير گري کرد. الآن ببينيد تصويرگري در اينکه انسان را به سمت اميال طبيعي سوق بدهد، خيلي اثر دارد. لذا امروز از اين خيلي استفاده ميشود. کساني که به اين تصويرگريهايي که در فضاي مجازي محقق ميشود، رجوع ميکنند ديگر نميتواند خودش را کنترل کند. يعني اينها انسان را سوق ميدهد و آتش طبيعت او را شعله ور ميکند. نميشود بگويد: من اينها را ميروم و بعد ميخواهم خود نگهدار هم باشم. غير از اينکه نفس او اشکال دارد، خود اين آتشي را شعله ور ميکند که اين را نميشود کنترل کرد. اين آمده از اين صحنه استفاده ميکند، همين را جلوه گري کند به طوري که صحنهها به گونهاي باشد که دل يوسف به زليخا مايل شود.
اينجا مرحوم علامه اين صحنه را نه با اين جزئيات، با اين صحنه که مراوده از جانب اين بوده و جريان زليخا را با يک نگاه الهي ترسيم ميکند. عشق و محبت يوسف را نسبت به خدا نشان ميدهد. از اين طرف ميفرمايد: روز به روز مراودههاي زليخا با يوسف بيشتر ميشد و آرزويش تيزتر ميگشت و به منظور ظفر يافتن به آنچه ميخواست دست پيدا کند، بيشتر با وي تلطف ميکرد و بيشتر کرشمههايي را که اسلحه هر زيبارويي است به کار ميبست و بيشتر به غنج و آرايش خود ميپرداخت. باشد که بتواند دل او را صيد کند، همچنان که دل او با حسن خود دل وي را به دام خود افکنده بود. يعني دل زليخا را زيباييهاي خلقي و رفتاري او صيد کرده بود، اين هم خودش را که زيبا بود زيباروتر نشان ميداد، تا بلکه دل او هم اسير اين شود و شکار شود. شايد صبر و سکوتي را که از يوسف مشاهده ميکرد، بالاخره زيبارو بودن هم دردسر دارد. يوسف وقتي که اين ابراز علاقه به او کرد، گفت: وقتي پدرم به من ابراز علاقه کرد حسادت برادرانم گل کرد و اين بلاها بر سر من آمد. تو که ابراز علاقه ميکني، پناه ميبرم به خدا از فتنههايي که از اين ممکن است براي من پيش بيايد.
تا سرانجام طاقتش سرآمد و جانش به لب آمد و از تمامي وسايلي که داشت نا اميد گشت، زيرا کمترين اشارهاي از او نديد. ناگزير با او توطئه اين را چيدند که با مشورت با دايه، در اتاق امني که در پس درهاي متعدد و مخفيگاهي باشد که هيچ امکان حضور ديگري نباشد که احساس امنيت به يوسف دست بدهد تا زودتر امکان تسليم باشد، تا با او در اتاق شخصياش خلوت کرد اما خلوتي که با نقشه قبلي انجام شده بود. آري او را به خلوتي برد که او و فضاي آزاد درهاي متعددي فاصله داشت که همه را بسته بود. در آنجا غير از او و يوسف کسي نبود. عزيزه (زليخا) خيلي اطمنيان داشت که يوسف به خواستهاش گردن مينهد. چون تا کنون از او تمردّي در دستوراتي که براي کارهايش ميداد نديده بود. اوضاع و احوالي هم که طراحي کرده همه به موفقيت او گواهي ميدادند. اينک نوجواني واله و شيدا در محبت خدا و زن جواني سوخته و بي طاقت شده از عشق به وي در يکجا جمع هستند. در جايي که غير از آن دو کسي نيست. يک طرف زليخاست که عشق به يوسف رگ قلبش را به پاره شدن تهديد ميکند و هم اکنون ميخواهد او را از خود او منصرف کند و به سوي خودش متوجه سازد. به همين منظور درها را بسته و به عزت و سلطنتي که دارد اعتماد نموده با لحني آمرانه، «هيت لک» به سوي خود ميخواند تا قاهريت و بزرگي او را نسبت به او حفظ نموده و انجام فرمانش مجبور سازد.
من آمادهام بيا! بيا يک موقع عاشقانه است، قبلاً اينها را به کار برد و ديد فايده ندارد. حالا آمرانه است. چون او عبد اين است. ولي نسبت به خودش تا به حال از امر استفاده نکرده بود. يک طرف ديگر اين خلوتگاه يوسف ايستاده که محبت به پروردگارش او را مستغرق در خود ساخته و دلش را صاف و خالص نموده به طوري که در آن جايي براي هيچ چيز جز محبوبش باقي نگذارده، آري او هم اکنون با تمام اين شرايط با خداي خود در خلوت است، يعني اين صحنه که هر دري بسته ميشد براي يوسف باب تضرع و خوف به سوي خدا بيشتر باز ميشد. باز شدن اين در ميتوانست قفل آن در را باز کند. وقتي فرار کرد همه درها باز شد. آن کليدي که اين درها را باز کرد، همين کليدهايي بود که هر دري بسته ميشد، نگذاشت تا آخرين مرتبه، هر دري که بسته ميشد به سمت اين نزديک ميشد، در مقابل اين در بسته شده و قفل زده شده يک باب رابطه ديگري را با خدا باز ميکرد. يک کليد ديگري را با خدا ميگشود که يک ترس و خوف و تضرع بالاتري را با خدا در وجودش ايجاد ميکرد که اين کليد باز شدن اين در بود. زليخا از بستن در به صورت ظاهر استفاده ميکرد، يوسف (ع) از باب باطن عالم با خداي سبحان کليد ظاهر اينها را پيدا ميکرد. يعني با آن رابطه باطني کليد ظاهري را پيدا ميکرد. لذا هيچ بن بستي ندارد. بعد از اينکه هفت در به رويش با قفلهاي متعدد بسته ميشود و زليخا يقين ميکند که ديگر جاي سرپيچي ندارد، همان جا که همه اسباب عليه يوسف بود و هيچ راهي براي خروج نداشت، همه گشايشها در همانجا محقق ميشود. اينجا که خدا ميگويد: «غَلَّقَتِ الْأَبْواب» (يوسف/23) درها با اين شدت و کثرت بسته شده، هر دري انگار چند قفل داشت.
بعد ميفرمايد: آري، او هم اکنون با همه اين شرايط با خداي خود در خلوت است و غرق در مشاهده جمال و جلال خداست. تمامي اسباب ظاهري که به ظاهر سبب هستند، از نظر او افتاده است. درهاي بسته، فضاي متراکم، پنجرههايي که پردهها آويزان هستند و ديدي به بيرون ندارد. بر خلاف آنچه عزيزه مصر فکر ميکند، کمترين توجه و خضوع و اعتمادي به آن اسباب ندارد. چون اين اسباب را به کار گرفت تا ديگر مجبور شود اين خضوع کند. اما کسي که با خدا رابطه دارد تمام سببيتها هم که عليه اوست، باعث نميشود اين ديگر بگويد: پس ناچار هستم. کسي که با خدا رابطه دارد ناچاري براي او نيست. اما زليخا با همه اطميناني که به خود داشت و با اينکه هيچ انتظاري نداشت، در پاسخ خود جملهاي را از يوسف دريافت کرد که يکباره او را در عشقش شکست داد. يوسف در جوابش تهديد نکرد و نگفت: من از عزيز ميترسم و يا به عزيز خيانت روا نميدارم. نه اينکه اينها غلط باشد. اما يک اوجي دارد که يوسف در آن اوج، آن کلمه را گفت، ديگر اينها پيش آن چيزي نيست. نه که اينها بد باشد، اينها براي خيليها ممکن است، نجات دهنده باشد، بگويد: من ميترسم. من از عذاب او ميترسم. اينقدر خطر جدي است و جريان شديد است که اينها پاسخگوي فرد در آن حالت نيست. بايد رابطه اينقدر شديد شده باشد که او بتواند نجات بدهد.
نگفت: من از عزيز ميترسم يا به عزيز خيانت روا نميدارم. نگفت: من از خاندان نبوت و طهارت هستم و يا عفت و عصمت من، مرا از فحشا جلوگير است. نگفت: من از عذاب خدا ميترسم و يا ثواب خدا را اميد ميدارم و اگر قلب او به سببي از اسباب ظاهري بستگي و اعتماد داشت، هر سببي، چه سبب بهشت باشد. چه سبب اسباب ظاهري باشد که مثلاً عزيز مصر باشد و عقاب او باشد. ميگويد: اگر به هرکدام از اينها قلبش اطميناني داشت، ذکر ميکرد. ميگفت: من از اين ميترسم. اين براي من ممکن است. طبعاً در چنين موقعيت خطرناکي از آن اسم ميبرد. ولي ميبينيم که به غير از معاذ الله، تا او يوسف را دعوت ميکند و ميگويد: «وَ راوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِها عَنْ نَفْسِهِ وَ غَلَّقَتِ الْأَبْوابَ وَ قالَتْ هَيْتَ لَكَ قالَ مَعاذَ اللَّهِ» (يوسف/23) به غير از معاذ الله چيز ديگري نگفت. به غير از عروة الوثقاي توحيد به چيز ديگري تمسک نجست. پس معلوم ميشود در دل او جز پروردگارش احدي نبود و ديدگانش جز به سوي او نمينگريست. اين همان توحيد خالصي است که محبت الهي، وي را به آن راهنمايي نموده است.
يعني انسان وقتي در سختيها قرار ميگيرد يک موقع ميگوييم: معاذ الله، اسم پناه را ميبريم. يک موقع واقعاً معاذ الله را ميبيند. خودش را در پناه خدا ميبيند. خودش را در پناه الهي ميبرد. پناهگاه و حصن حصيني که هيچ چيزي به آن راه ندارد، آن پناهگاه عزيز است. غير قابل نفوذ است. يعني وقتي کسي خودش را در آن پناهگاه برد، آن پناهگاه عزيز و غير قابل نفوذ است. اعوذ بالله لفظي و زباني نيست که انسان را نجات بدهد. تمام وجودش را در اين پناهگاه برد. حتي بيان ميکند نگفت: اعوذ بالله! اعوذ بالله يعني من به خدا پناه ميبرم. حتي خودش را نديد. بگويد: من پناه ميبرم. «معاذ الله» پناه بر خدا! اين پناه بر خدا و خدا پناهگاه است، اين يعني حتي خودش را نديد. اينها دل آدم را بيچاره ميکند که ما کجا هستيم و چه راهي جلوي راه ما قرار دارد. چه باب وسيعي را خدا براي ما ترسيم کرده است. چه ظرفيتي در وجود هر انساني قرار داده است و ما کجا داريم خاکبازي ميکنيم.
اين همان توحيد خالصي است که محبت الهي وي را به آن راهنمايي نموده و ياد تمامي اسباب و حتي ياد خودش را هم از دلش بيرون افکنده، زيرا اگر خود را فراموش نکرده بود، ميگفت: من از تو به خدا پناه ميبرم. «اعوذ بالله منک» ميگويد: اينها را ذکر نکرد. بلکه گفت: معاذ الله! و چقدر فرق است بين اين گفتار و گفتار مريم(س) که وقتي روح در برابرش به صورت بشري ايستاده مجسم شد، گفت: «إِنِّي أَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْكَ إِنْ كُنْتَ تَقِيًّا» (مريم/18) ميگويد: من پناه ميبرم به رحمان از تو، اگر تو اهل تقوا هستي پناه ميبرم به خدا. ممکن است کسي اشکال کند که چرا گفت: معاذ الله؟ دنبال معاذ الله آيه ميفرمايد: «إِنَّهُ رَبِّي» چرا گفت رب من؟ چرا خودش را آورد؟ ميگويد: اگر کسي اين اشکال را کرد، خواهي گفت: اگر ياد خود را هم فراموش کرده بود، چرا بعد از معاذ الله گفت: «إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ» چرا گفت: رب من و از خودش سخن گفت؟ در جواب ميگوييم: پاسخ يوسف همان کلمه معاذ الله بود. اما اين کلام که بعد آورد به اين منظور بود که توحيدي را که معاذ الله افاده کرد توضيح دهد و روشنش سازد. او خواست بگويد: اينکه مبينيم تو در پذيرائى من نهايت درجه سعى را دارى، يعني تو زليخا و همسرت که نهايت پذيرايي را از من کرديد، فکر نکنيد من اين پذيرايي را از شما ميبينم. خدا پذيرايي ميکند. ولايت الهيه است. او از طريق شما اين کار را ميکند. ربوبيت خدا را در وجودش و مربوبيت خودش را نسبت به خدا نشان ميدهد. اينجا تعريف از خودش نيست. تأکيد بر اين است که خدا همه کاره است. نفي نگاه زليخا است که فکر نکن تو در تربيت و اکرام من تأثير داشتي. چقدر نگاه عظيم است و زيباست. تمام اميدهاي زليخا نا اميد شد و اين نا اميد شدن از جانب ولي الهي براي او خيلي سازندگي داشت.
در ادامه ميفرمايد: با اينکه به ظاهر سفارش عزيز بود که گفت: «اکرمى مثواه» و ليکن من آن را کار خداى خود و يکى از احسانهاى او ميدانم. اينجا ميگويد: «احسن مثواي» خدا «احسنَ» چون «اکرمَ» يعني يک چيزي در اين هست، گرامي بدار. «اَکرمَ» گراميداشت و اکرام با يک قابليت طرف مقابل همراه است. اما «أَحسنَ» احسان است. يعني حتي براي خودش اين قابليت را نديد که بگويد: خدا مرا اکرام کرد. «أحسن مثواي» چقدر اينها زيباست! تويحد اين است. ما کجا هستيم و اعوذ باللههاي ما چه بياني است؟! اين معاذ الله يوسف(ع) ميرود در پناهگاه و حصن عظيمي که عزيز است و غير قابل نفوذ و ديگر در جايي است که در راحت همه مسائل است. اينها اختياراً براي يوسف محقق شده است. نه اجباراً و جبري، با اختيارش اين محبت الهيه در وجودش جا گرفته است. ليکن من اين را کار خداي خود و يکي از احسانهاي او ميدانم. پس پروردگار من است که از من به احترام پذيرايي ميکند نه شما که طلبکار باشيد و دنبال چيزي باشيد. سببيت را او ميبيند. نه وسايط را نميبيند، اما وسايط را مقهور و مسخر او ميبيند. لذا اعتنا فقط به اوست. وقتي به او اعتنا کرد به همه اينها اعتنا کرده است. مثل اين ميماند که شما با دستت به کسي چيزي بدهي، آن شخص قربان صدقه دست شما برود. اين چقدر نازل است. درست است که دست وساطت پيدا کرده در قطاع، اما اين جان شما بوده که کريم است. اينکه آدم دست را فقط ببيند و فکر کند اين دست همه کاره است.
بعد ميفرمايد: و چون چنين است اگر پروردگار من به اکرام کرده «أحسن مثواي» پس رعايت او بر من لازم است نه رعايت ديگري. اگر تو از من طلبي داشتي و اکرامي از تو صورت گرفته بود من مقابل او اکرامي بايد در مقابل تو ميکردم، اما نه اينکه به هر چيزي تن بدهم. و چون چنين است واجب است که من به او پناهنده شوم، چون اجابت خواسته تو مرا در بين ظالمين ميبرد. يعني اگر آنچه تو ميخواهي به عنوان کسي که وساطت داشتي در اکرام من، اين مراوده را از من ميخواهي، «إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ». بعضي خواستند بگويند: «لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ» يعني نسبت به ظلمي که به عزيز مصر ميشود. يوسف اَعَز از اين است. در جاي ديگر دارد «أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ» (يوسف/52) وقتي خواستند او را از زندان آزاد کنند، گفت: زنها بيايند شهادت دهند چه واقعهاي پيش آمد. عزيز مصر بداند که من پنهاني او را خيانت نکردم. اما اينجا «لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ» در مقابل خداست. ظلم در مقابل خداست.
پس هيچ راهى براى ارتکاب چنين گناهى نيست. ميگويد: يوسف در اينجا درس توحيد هم داد. يعني وقتي جان زليخا عاشق يوسف است، درست است ميخواهد به اين دست پيدا کند، اما هر کلامي از او، هر رفتاري از او براي زليخا جاذبه دارد. وقتي خودش را در محضر آن رب ميبيند، تمام جاذبهها در يوسف جمع است. ولي يوسف با تمام جاذبهها جذب جاي ديگري است. اين چقدر در وجود عاشق اثر ميگذارد که بتواند قدرت بدهد که اگر اين با همه جاذبهها و کمالاتش مجدوب جاي ديگر است. آن چيست که اين مجذوب اوست؟
وقتي زليخا آواره شد و يوسف عزيز مصر شد، عبور ميکرد و به صورت گدايي بر سر راه شده بود، آنجا يوسف گفت: چه باعث شد تو به اينجا کشيده شوي؟ گفت: جمال تو و زيباييهاي تو. دارد اگر بداني و ببيني کسي را که در آخر الزمان ميآيد و نبي خاتم است و جاذبهها و زيباييهاي او را چگونه ميتواني دوام بياوري؟ گفت: محبتم نسبت به او همين الآن ايجاد شد. گفت: چگونه؟ گفت: چون تو گفتي. تو را باور دارم. تا گفتي آن محبت در دلم نشست. گاهي عشق نسبت به محبوب، اگر محبوب سليم باشد، ميتواند عاشق را يکباره مرتبط کند با جريان آخرالزمان و پيامبر ختمي و گفتند: اين سبب، همين عشق يکباره پيدا شد سبب نجات زليخا و وارونه شدن مطلب شد. ديگر اين عاشق پيغمبري شد که در آخرالزمان ميآيد و از آنجا به بعد جريان به طوري ميشود که يوسف به دنبال زليخا ميرود. انشاءالله در بحثهاي بعد خواهيم گفت.
شريعتي: سير قصه حضرت يوسف و جرياناتش را همه ميدانيم. ولي اين لطافتها که حاج آقاي عابديني با بيانشان و با استناد به کلام علامه بزرگوار طباطبايي با مباحث عرفاني و الهي مطرح ميکنند براي همه ما جاذبه دارد. چقدر خوب است در سالروز ولادت با سعادت حضرت ابالفضل العباس باب الحسين، ثواب تلاوت آيات امروز را هديه کنيم به روح بلند آن حضرت و همينجا يک خدا قوت و دست مريزاد و خسته نباشيد ميگوييم به همه همسران معزز و مکرمه جانبازان عزيزمان بگوييم. جانبازاني که هميشه براي ما عزيز بودند ولي از زحمات همسرانشان هرگز غافل نيستيم و قدردانش هستيم. انشاءالله همه آنها مأجور باشند و مورد عنايت و لطف خداوند متعال و حضرات معصومين قرار بگيرند. امروز صفحه 296 قرآن کريم، آيات 21 تا 27 سوره مبارکه کهف در سمت خدا تلاوت خواهد شد.
«وَ كَذلِكَ أَعْثَرْنا عَلَيْهِمْ لِيَعْلَمُوا أَنَ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ أَنَّ السَّاعَةَ لا رَيْبَ فِيها إِذْ يَتَنازَعُونَ بَيْنَهُمْ أَمْرَهُمْ فَقالُوا ابْنُوا عَلَيْهِمْ بُنْياناً رَبُّهُمْ أَعْلَمُ بِهِمْ قالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلى أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيْهِمْ مَسْجِداً «21» سَيَقُولُونَ ثَلاثَةٌ رابِعُهُمْ كَلْبُهُمْ وَ يَقُولُونَ خَمْسَةٌ سادِسُهُمْ كَلْبُهُمْ رَجْماً بِالْغَيْبِ وَ يَقُولُونَ سَبْعَةٌ وَ ثامِنُهُمْ كَلْبُهُمْ قُلْ رَبِّي أَعْلَمُ بِعِدَّتِهِمْ ما يَعْلَمُهُمْ إِلَّا قَلِيلٌ فَلا تُمارِ فِيهِمْ إِلَّا مِراءً ظاهِراً وَ لا تَسْتَفْتِ فِيهِمْ مِنْهُمْ أَحَداً «22» وَ لا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فاعِلٌ ذلِكَ غَداً «23» إِلَّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ وَ اذْكُرْ رَبَّكَ إِذا نَسِيتَ وَ قُلْ عَسى أَنْ يَهْدِيَنِ رَبِّي لِأَقْرَبَ مِنْ هذا رَشَداً «24» وَ لَبِثُوا فِي كَهْفِهِمْ ثَلاثَ مِائَةٍ سِنِينَ وَ ازْدَادُوا تِسْعاً «25» قُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما لَبِثُوا لَهُ غَيْبُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَبْصِرْ بِهِ وَ أَسْمِعْ ما لَهُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا يُشْرِكُ فِي حُكْمِهِ أَحَداً «26» وَ اتْلُ ما أُوحِيَ إِلَيْكَ مِنْ كِتابِ رَبِّكَ لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِهِ وَ لَنْ تَجِدَ مِنْ دُونِهِ مُلْتَحَداً «27»
ترجمه: و بدين گونه (مردم را) بر حالشان آگاه كرديم تا زمانى كه ميانشان درباره كارشان (معاد وقيامت) گفتگو بود، بدانند كه وعدهى خدا (دربارهى رستاخيز) حقّ است و اينكه در فرارسيدن قيامت ترديدى نيست، پس (از آشكار شدن اين حقيقت) عدّهاى گفتند: بر روى آنان بناى يادبودى بنا كنيد، پروردگارشان به حال آنان داناتر است، آنان كه بر كارشان آگاهى و دسترسى يافته بودند گفتند: ما بر آنان معبد ومسجدى مىسازيم (تا نشان حركتِ توحيدى آنان باشد). بزودى خواهند گفت: (اصحاب كهف) سه نفر بودند، چهارمينشان سگشان بود و (عدّهاى) گويند: پنج نفر بودند، ششمين آنان سگشان بود. (اين سخنى بىدليل و) پرتاب تيرِ گمان به گذشتهاى ناپيداست. و (عدّهاى ديگر) گويند: هفت تن بودند و هشتمين آنان سگشان بود. بگو: پروردگارم به تعدادشان داناتر است (و شمار) آنان را جز اندكى، كسى نمىداند. پس دربارهى آنان جز به ظاهر (و آنچه آشكار كردهايم)، مجادله مكن و دربارهى ايشان از هيچ كس از (اهل كتاب) نظر مخواه. دربارهى هيچ چيز و هيچ كار، مگو كه من آن را فردا انجام مىدهم، مگر آنكه (بگويى:) اگر خدا بخواهد. و اگر فراموش كردى (گفتن: ان شاءاللّه، همين كه يادت آمد) پروردگارت را ياد كن و بگو: اميد است كه پروردگارم مرا به راهى كه نزديكتر است، راهنمايى كند. و آنان در غارشان سيصد سال ماندند و نُه سال (نيز بر آن) افزودند. بگو: خداوند به مدّتى كه در غار ماندند، داناتر است. غيب آسمانها و زمين از آنِ اوست. چه بينا و شنواست! جز او براى مردم هيچ يار و ياورى نيست و هيچ كس را در حكم و فرمانروايى خود شريك نمىگيرد. وآنچه را كه از كتاب پروردگارت به تو وحى شده است (بر مردم) بخوان، (سنّتها و) كلمات الهى را تغيير دهندهاى نيست و هرگز جز او پناهگاهى نخواهى يافت (كه به آن پناهنده شوى).
شريعتي: اعياد شعبانيه بر شما مبارک باشد. اين هفته قرار گذاشتيم از عالم جليل القدر مرحوم شيخ بهايي صحبت کنيم. نکاتي را بفرمايند و بايد خداحافظي کنيم.
حاج آقاي عابديني: باز هم اين ايام را به همه به خصوص به جانبازان و خانواده آنها تبريک ميگوييم که سختيهاي زيادي را در کنار اينها دارند و انشاءالله حضرت ابالفضل(ع) جزاي اينها را به يد قدرتمندشان و مقام قربشان بدهند و بهترين جزاء را به واسطه وجود حضرت از خداي سبحان دريافت کنند و همه ما لياقت پيدا کنيم که به واسطه تقرب به حضرت ابالفضل به قرب الهي برسيم و اينها را واسطه در نجات خودمان بدانيم. انشاءالله به سفينة النجاه امام حسين(ع) از باب حضرت ابالفضل برسيم و قدر بدانيم که اين ايام نفحات الهيه است براي جذب ما به باطن عالم.
شيخ بهايي از علماي عظيمي بودند که نقش شيخ بهايي در تمدن سازي اسلامي بي نظير است. در بين عالماني که بودند از جمله کساني که نقش بي بديلي در تمدن سازي داشتند و توانستند اين نگاه تمدن مادي را الهي کنند و تمدن مادي را به سمت الهيت سوق بدهند، اين کاري است که ما امروز در جمهوري اسلامي هنوز نتوانستيم ظرافتهايش را به فعليت برسانيم. کارهايي شروع شده است اما شيخ بهايي قدرت قاهرهاي داشت و سلطهاي پيدا کرده بود که توانسته بود از تمام مظاهر مادي چه در قالب هنرهاي مختلف، چه در قالب معماريها، چه در قالب رياضيات، علوم مختلف را در خدمت نگاه الهي دربياورد و تمدن مادي را با تمدن الهي عجين بکند. لذا آن کاري که شيخ بهايي کرد در طول تاريخ بين علماي ديگر، اين ذو فنون بودن شيخ بهايي اين اثر را داشت که توانست اين نقش را داشته باشد. از حرکت مادي تا حرکت الهي، از يک طرف شيخ بهايي آنچنان مجذوب اهلبيت(ع) بود، قبرش هم در پايين پاي امام رضا(ع) هست تا آنجا ورودي زائران باشد که اين خودش خضوعي است و حتي اشعاري که دارد، سرودههاي شيخ بهايي به خصوص شعر معروفي که «به نبيٍ عربيٍ و رسولٍ مدنيٍ و أخيه اسد الله مسمي به علي» اين سروده شيخ بهايي است. ساليان طولاني در کشورهاي عربي جزء سرودي بوده که هميشه ميخواندند. تا نگاه تمدن سازي ايشان!
مثلاً ميدان نقش جهان را به صورتي ساخته که هنوز مبهوت هستند. بعد از چهارصد سال هنوز ميدان نقش جهان کاملاً جوابگوي همه آن احتياجاتي است که يک شهر بزرگ دارد. ما الآن يک کاري که ميکنيم، پنج سال بعد ميبينيم جوابگو نيست. چه نگاه بلندي در کار دارد. بعد از چهارصد سال هنوز ميدان نقش جهان کارآيي دارد و محدوديت ندارد. يعني بزرگترين جايي که ما ميتوانيم تجمعات داشته باشيم و هيج محدوديتي هم ندارد. يا کارهايي که در نظام حاکميتي مي کرد که بتواند حاکميتي که در دست کساني بود که آنها وارد نبودند، با يک تدبيري به سمت حاکميت الهي سوق بدهد و نهايت استفاده را بکند. اين شعر معروف «تا کي به تمناي وصال تو يگانه» واقعاً زيباست. اينها در افق خودشان هرکدام قهرمان رشتههاي خودشان بودند و نتايج زيادي را ميتوانند در تاريخ داشته باشند تا بتوانيم بهتر اينها را امروز هم استفاده کنيم.
انشاءالله به برکت حضرت ابالفضل(ع) رابطه ما با امام حسين(ع) محکمتر و قوي تر از گذشته باشد. انشاءالله از باب ابالفضل(ع)، خداي سبحان براي همه ما حقايق عالم وجود و نفحات خودش را قرار بدهد. انشاءالله حضرت ابالفضل شفيع ما باشند و به يد قدرتمند حضرت ابالفضل مشکلات کشور ما، مشکلات مسلمانها و مشکلات شيعه بشود. دفع دشمنان همانطور که از امام حسين(ع) دفاع کرد و از حريم اهلبيت دفاع کرد، انشاءالله دست قدرتمند حضرت ابالفضل در دفاع از اين کشور شيعه و شيعيان در جاهاي ديگر و مسلمانها، انشاءالله دشمن ما را سرکوب و نابود بگرداند.
شريعتي: نام حضرت ابالفضل که ميآيد همه نگاهها به سمت دستان بلند ابالفضل حضرت عباس است. دستاني که گره گشا هستند. خيليها دلشان ميخواهد صحن و سراي حضرت را ببينند، خيليها متوسل ميشوند. با شعر زيباي محمد جواد شرافت بحث را تمام کنم:
گرفتارم گرفتارم ابالفضل *** گره افتاده در کارم ابالفضل
دعايي کن دوباره چند وقتي است *** هواي کربلا دارم ابالفضل