اپلیکیشن شبکه سه
دریافت نسخه اندروید

مشاهده محتوا

96-12-05-حجت الاسلام والمسلمين عابديني– سيره تربيتي انبياي الهي در قرآن کريم- حضرت يوسف (عليه‌السلام)


برنامه سمت خدا
موضوع برنامه: سيره تربيتي انبياي الهي در قرآن کريم- حضرت يوسف (عليه‌السلام)
كارشناس: حجت الاسلام والمسلمين عابديني
تاريخ پخش: 05-12- 96
بسم الله الرحمن الرحيم، اللهم صل علي محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
شريعتي: سلام مي‌کنم به همه‌ي بيننده‌هاي خوبمان و شنونده‌هاي نازنين‌مان، انشاءالله هرجا که هستيد دلتان گرم و بهاري باشد و خداي متعال پشت و پناه شما باشد. حاج آقا عابديني سلام عليکم خيلي خوش آمديد.
حاج آقاي عابديني: سلام مي‌کنم به همه بينندگان و شنوندگان عزيز. بنده هم از همه‌ي عزيزان درخواست مي‌کنم زير اين باران رحمت که محل اجابت دعوات هست، حاجت‌هاي خود و ديگران را از دست ندهند. انشاءالله از خداي سبحان بهترين‌ها را بخواهيم.
شريعتي: انشاءالله دعاهاي همه ما مستجاب شود و باران رحمت الهي بر کوير خشکيده دل همه ما ببارد. بحث ما در ذيل بحث تربيتي انبياء در قرآن کريم به قصه حضرت يوسف(ع) رسيد و نکات خوبي را شنيديم. ما خدمت شما هستيم و بحث امروز شما را مشتاقانه مي‌شنويم.
حاج آقا عابديني: (قرائت دعاي سلامت امام زمان) انشاءالله خداي سبحان به همه ما توفيق بدهد که در کنار حضرت ولي‌عصر، امام زمان(عج) از ياران و ياوران و بلکه سرداران حضرت باشيم.
در محضر حضرت يوسف و يعقوب بوديم که باز هم با سلام بر اين دو بزرگوار وارد سيره تربيتي مي‌شويم. در خدمت آيات سوره يوسف بوديم، در ادامه آيات به اين آيه رسيديم، «وَ جاءَتْ سَيَّارَةٌ فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ‏ فَأَدْلى‏ دَلْوَهُ قالَ يا بُشْرى‏ هذا غُلامٌ وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَةً وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِما يَعْمَلُونَ» (يوسف/19) در ذيل اين آيه بيشتر نکات را گفتيم و نکات کمي مانده که عرض کنم. در اين مورد در روايت شريفي که ابوحمزه ثمالي از امام سجاد(ع) نقل مي‌کند، تمام اين ما وقعي که عرض کرديم را در آن روايت شريف حضرت براي ابوحمزه ثمالي مي‌فرمايند. از جريان آن فقيري که شب در خانه يعقوب آمد و گرسنه برگشت و نشد طعامي به او داده شود تا قصه به جايي مي‌رسد که شب مي‌شود و ابوحمزه به خانه برمي‌گردد و تا فردا که دوباره خدمت امام سجاد(ع) مي‌رسد و عرض مي‌کند: قصه نيمه کاره ماند. بقيه قصه را حضرت مي‌فرمايد تا اينجا که ابوحمزه سؤال مي‌کند: سن يوسف در وقتي که حضرت به چاه افتاد چند سال بود؟ حضرت مي‌فرمايند: نه ساله بود. يک نوجوان نه ساله وقتي در چاه مي‌افتد، تنهايي، وقتي دَلو به چاه افتاد و با دلو خودش را به بالا رساند، در نظر بگيريم سن يوسف(ع) نه سال بود و بعضي نقل‌ها تا دوازده سال را هم ذکر کردند. ابوحمزه از حضرت سؤال مي‌کند فاصله بين اين مکاني که کنعان محل سکونت يعقوب(ع) بود با مصر که يوسف را به آنجا بردند، چند روز راه است؟ چون فاصله را به روز حساب مي‌کردند که هر کاروان يک روز راهش چقدر بود. حضرت مي‌فرمايند: دوازده روز! يعني هجران بين يوسف و يعقوب(ع) دوازده روز فاصله بود، اما با اينکه دوازده روز فاصله زيادي نيست اما اين هجران هجده تا بيست ساله‌اي که بين يعقوب و يوسف با آن همه سوز و گداز بوده چون امر الهي بر خبردار شدن و رفتن و اطلاع نبود و هم يوسف مي‌دانست که بايد صبر کند و هم يعقوب مي‌دانست. يوسف (ع) مي‌دانست کنعان کجاست و پدر و مادر کجا هستند و برادران کجا هستند. لذا قرار بر اين بود که اين هجران طول بکشد و هردو در اين هجران آب ديده شوند و اين هجران و سوز و گداز براي يعقوب و يوسف سازندگي داشته است. چون عملي به غير رضاي حق و به غير اطاعت حق انجام نمي‌دادند و اين خودش يک بحث بسيار دقيقي در رابطه با انبياء است که هيچ حرکت اينها بدون اذن خداي سبحان نبوده است. لذا کار را خيلي سخت مي‌کرد و جريان يوسف و يعقوب را عاشقانه سوزناک کرده همين اطاعت از امر الهي که بايد در اين فراق صبر مي‌کردند     به طوري که وقتي يوسف به آنجا مي‌رسد دنبال خبرگيري بود اما حق نداشت خبردهي کند. خبر مي‌گرفت اما خبر نمي‌داد حتي اينکه خبر به يعقوب برسد که يوسف کجاست و چگونه است. هرچند يعقوب مي‌دانست يوسف زنده است اما به طريق عادي خبردهي صورت نمي‌گرفت.
در اينجا دارد وقتي مالک، يوسف را از برادران خريد، مالک مي‌گويد: در تمام اين سفر هرجا منزل مي‌کرديم برکت وجود يوسف در آن مکان آشکار مي‌شد. لذا بودن يوسف در اين کاوان سبب برکت اين کاروان شد تا حدي که وقتي مالک يوسف را فروخت، از کراماتي که از يوسف در طول مسير ديده بود، مالک بچه دار نمي‌شد، از يوسف خواست دعايي کند برايش که خدا به او فرزندان پسري بدهد و با دعاي يوسف مالک صاحب چندين فرزند پسر شد. بعد هم دارد که مالک خودش را به يوسف رساند و در خدمت يوسف وقتي يوسف عزيز مصر شد در خدمت يوسف قرار گرفت. يعني مالک با محبتش غير از اينکه نجات پيدا کرد، چون مالک بن زعر نقل شده از فرزندان اسماعيل نبي محسوب مي‌شد. از اجداد او اسماعيل نبي بودند و مالک عرب بوده و از قسمت‌هاي عرب نشين آمده است. اين هم از برکات يوسف نبي بود که مالک هم در خدمت يوسف قرار گرفت و به کمالاتي که در خدمت يوسف بودند، رسيد.
نکته ديگر اينکه گاهي در روايات سؤال شده که مشکلات را برادران ايجاد کردند اما ابتلائات را يوسف ديد. با اينکه مشکلات را برادرها ايجاد کردند، چطور شد که ابتلائات را يوسف ديد؟ در روايات اين را جوابي دادند، بحار از دعوات راوندي نقل کرده است که برادرها يوسف را به چاه انداختند و او را فروختند. اين هم يک ابتلاء بود که يوسف بنده شد اما به آنها چيزي از بلا نرسيد؟ همه بلا به يوسف رسيد. اين براي ما يک درس عبرتي است. اينطور نيست که هرکسي اهل براي ابتلاء باشد. خود ابتلاء اهليت هم مي‌خواهد. چون ابتلاء يک توجه ويژه الهي است. گاهي براي تطهير است که انسان را از بدي‌هايي که داشته تطهير کند. گاهي براي ترفيع است نسبت به مقاماتي که ندارد تا اين آماده شود. مثل ابتلائات ابراهيم خليل، مثل ابتلائات يوسف(ع) که اينها را وقتي مي‌خواهند بالاتر ببرند اينها را مبتلا مي‌کنند، اين وجود بايد آماده شود و شرح صدر پيدا کند. لذا افتادن در چاه، بنده شدن که در بازار بردگان خريد و فروش شود. پيغمبر(ص) فرمودند: هرموقع من اين آيه را مي‌خوانم که پيغمبر خدا را «بثَمَن بَخس» فروختند. براي پيامبر خيلي جاي تعجب بود که پيغمبر خدا را فروختند. اينجا مي‌فرمايد: «لانها لم يکونوا اهلاً له» اين برادرها اهل براي ابتلاء نبودند. براي اينکه مبتلا باشي بايد اهل باشي. لذا تعبير هست که «البلاء للولاء» بلا براي اهل ولايت است. اينطور نيست که هرکس اهل ولايت شد، مبتلا شود. قاعده اينطور نيست که هرکس اهل ولاء شد حتماً مبتلا شود اما ابتلاء هم مربوط به اهل ولاء است که اين قاعده که ابتلاء براي برگرداندن به سوي حق است براي آنهايي که کوتاهي داشتند. براي بردن بالاتر است براي کساني که اهل حق هستند. يعني با خدا رابطه‌ي قوي دارند و مثل ابراهيم و انبياي ديگر مي‌خواهند بالاتر بروند. هر وجودي که صلاحيت ندارد که مورد ابتلاء و بلاي حق قرار بگيرد. البته بعضي از ابتلائات مثل بلاي عذاب هست که آن ديگر ابتلاء و آزمايش نيست. آن ديگر بحث عذاب الهي است که بر اقوامي که ديگر جاي هدايت ندارند نازل مي‌شود. آنجا ديگر عقاب است. اما در اينجا ابتلاء هست. ابتلاء يعني آزمايش، آزمايش کردن براي کساني هست که صالح هستند براي کمالات لذا يا برايشان تطهير است که گناهانشان بخشيده شود، يا ترفيع است که باعث رشدشان شود. پس هرکسي اين صلاحيت را ندارد.
نکته ديگر اين هست که خيلي از وقايع که اتفاق مي‌افتد ما يک توقعي از اين داريم ولي آنچه در نظام الهي هست غير از آن است که ما توقع داريم. ما يک کاري مي‌کنيم و دنبال اين هستيم که نتيجه‌اش فلان نتيجه باشد ولي اينطور نيست که هرکاري ما انجام مي‌دهيم نتيجه‌اش هم همانطور باشد که دلخواه ما است. گاهي غلبه‌ي امر الهي و صلاحي که خدا در اين مي‌بيند طور ديگري قرار مي‌دهد. لذا برادران يوسف را در چاه انداختند که از او اثري نماند. اما خلاف اراده‌ي برادرها شد و با همين افتادن در چاه مطرح شد. يا در جاي ديگر مادر موسي، موسي را به آب انداخت اما به دست آسيه افتاد. يا ابراهيم که او را در آتش انداختند تا بسوزد، اما همان آتش گلستان شد و سبب معروفيت ابراهيم شد. اينطور نيست که هر کاري مي‌کنيم فکر کنيم همان نتيجه‌اي که فکر مي‌کنيم را دارد و اگر نشود عمل ما باطل است. اين تسليم شدن به اينکه بايد اقدام کرد و کوشش کرد اما به نتيجه‌اي که او مي‌دهد راضي بود. که آدم بگويد: خدايا تو به من امر کردي من عمل انجام بدهم، اما نتيجه بر اين عمل آن است که تو اراده مي‌کني نه آنچه به نظرم مي‌رسد و بايد محقق شود. اگر انسان به اين نتيجه رسيد تسليم اراده الهي شده است. اينجا به او سخت نمي‌گذرد. حتي اگر نتيجه سخت باشد، براي او سخت نيست. چون مي‌داند خدا از پدر مهربان به انسان مهربانتر است. پس نتيجه‌اي که مي‌آورد در جهت کمال اين است. با اين نگاه انسان در يک آسايشي قرار مي‌گيرد البته حرف زدن راحت است اما به نتيجه رسيدن مهم است. لذا بايد دنبال نشانه‌ها را گرفت و نشانه‌ها را بايد پيگيري کرد. اين پيگيري نشانه‌ها يعني همين که نشانه‌هاي اراده‌ي الهي را در نتايج ديد.
در خدمت آيه 20 هستيم «وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ‏ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ وَ كانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ» (يوسف/20) اين آيه شريفه براي اهل اخلاق و ذوق خيلي بشارت‌ها داشته است. لذا در اين آيه حرف‌هاي زيبايي زده شده است. با اينکه مي‌گويد: برادران يوسف را «بثمنٍ بخسٍ» بهاي اندکي فروختند. ثمن يعني قيمت، بخس يعني از حد قيمتي که اين داشته خيلي پايين‌تر، مثل اينکه مي‌گويند: مفت فروخت. اين مفت فروختن همان ثمن بخس است که قيمت او نيست. يکوقتي طرف نياز دارد و به مالش چوب حراج مي‌زند و هر قيمتي بگويند، مي‌فروشد. اينها قيمت را کم گفتند. اين قيمت کم گفتن براي اين بود که مي‌خواستند از دست يوسف راحت شوند. يعني احتياج به پول نبود. حتي شايد مي‌دانستند که اين پول حرام است چون يوسف عبد نبود. اينها فرزند انبياء بودند و مي‌دانستند اين پول براي آنها حلال نيست. در قرآن ندارد اين پول را چه کردند و در روايات هم وارد نشده با اين پول چه کردند. اما به نظر مي‌آيد اينها احتياج به اين پول نداشتند. خانواده يعقوب خانواده متمکني بودند از نظر چوپاني و مال و اموال کم نداشتند لذا مي‌خواستند از دست يوسف راحت شوند. من فکر مي‌کنم شايد کم گفتن اين پول حتي در اين جهت مي‌خواستند ناراحتي که از يوسف داشتند، چون يوسف عزيز بود در منظر پدر، با کم فروختن او را تحقير کنند. هم مي‌خواستند يوسف را به هر قيمتي شده بدهند برود و راحت شوند، يعني با وجود اينکه يوسف صاحب کمالات بود اما آنها هم در خريدن احتياط مي‌کردند. چون مي‌ديدند قيافه اين بنده به بردگي نمي‌خورد. رابطه و حال اينها هم يک رابطه‌اي نبود که براي اينها قوت قلب بياورد. لذا آنها هم خيلي رغبت در خريدن نداشتند. همه اينها باعث مي‌شد هم از جانب خريدار و هم فروشنده قيمت يک ثمن بخسي باشد.
«دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ» قابل شمارش بود. درهم وقتي تعدادش چهل به بالا باشد با وزن مي‌دادند. شمردن اينقدر ارزش نداشت. لذا کمتر از چهل را مي‌شمردند. وقتي بالاي چهل مي‌شد اينها را وزن مي‌کردند که در حقيقت کيسه بود و کيسه‌اي حساب مي‌کردند. لذا اينجا دارد شمارش شده بود و معلوم مي‌شود کمتر از چهل بوده است. در روايت هم نقل شده حدود هجده يا بيست يا بيست و دو درهم فروختند. «وَ كانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ» اين فروشندگان «فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ» تعبير زهد نسبت به چيزي است که انسان وقتي يک چيزي را دارد و خارج از تصرف مي‌کند، اختياراً، اين زهد مي‌شود. يک موقع انسان کم رغبت به چيزي است اين زهد نيست. زهد جايي است که انسان از تصرفش خارج مي‌کند يک چيزي را، يعني مثلاً فلان مال را دارد، صدقه مي‌دهد. يک خانه‌اي دارد مي‌گويد: من اين را نمي‌خواهم. تعبير اين است که وقتي بي رغبتي به حدي مي‌رسد که از تصرف او را خارج مي‌کند، زهد مي‌شود. البته به بي رغبتي هم اتلاق زهد شده است اما اتلاق نهايي جايي است که از تصرفش کلاً خارج است. لذا اينها نسبت به يوسف اينقدر بي رغبت بودند که يوسف را از تصرف خودشان با کمال بي رغبتي خارج کردند. گاهي انسان نسبت به آخرت زاهد است و گاهي نسبت به دنيا زاهد است. يعني اعمال صالح که در رصدش قرار مي‌گيرد مي‌تواند انجام بدهد، اما انجام نمي‌دهد. زاهد به آخرت است. بي ميل به آخرت است با اينکه تحت تصرفش قرار گرفته، به چيزي که تحت تصرف قرار نگيرد زهد نمي‌گويند. حتماً بايد تحت تصرف باشد، که از تصرف خارج کند. اين زهد مي‌شود. اين «فيه» که آمده، مي‌گويند: وقتي زهد با فيه متعدي شود در عربي يعني کمال بي رغبتي! مي‌توانست بگويد: «کانوا من الزاهدين»،«وَ كانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ» اين تعبير است که شدت بي رغبتي است. نشان مي‌دهد اينها کمال بي رغبتي را به يوسف داشتند. يعني برايشان پول مهم نبود. برايشان سرنوشت يوسف مهم نبود. کاملاً از او دل کنده بودند و خواستند هرطور شده، چون اينها به قتلش راضي شده بودند. معلوم مي‌شود اينها کمال بي رغبتي را دارند.
وقتي او را فروختند چون مي‌خواستند نشان بدهند قيمتش کم است، گفتند: اين گريز پا است و فرار مي‌کند. لذا خود اين فرار بودن براي اين بود که يوسف را تحقير کنند که نکند از کاروان برگردد. به کاروان گفتند: اولاً اين اهل فرار است و ثانياً اهل سرقت است. تهمت سرقت را به يوسف زدند. لذا کاروان دستور دادند او را به مرکبي که قرار بود سوارش شود ببندند و يک غلام بد اخلاقي را بالاي سرش گذاشتند که قصد فرار به ذهنش نزنند. اينها همه اعمالي است که برادران يوسف با او کردند که اين را کاروان خريدند. اما کاروان در طول مسير ديدند به وجود اين برکاتي مي‌آيد که کم کم نگاه تفاوت کرد وليکن يوسف خودش را معرفي نکرد. اما وقتي مالک مي‌خواست او را در بازار مصر بفروشد، وقتي فروخت چون آنجا به مزايده گذاشتند. وقتي او را به بازار مصر آوردند آوازه‌ي يوسف از قبل پيچيده بود. وقتي در بازار عرضه کردند، قيمت گذاري شروع شد و مزايده شد. بيان اين خيلي سخت است که پيغمبري صديق، از مخلصين، زيبا و با اين همه کمالات در بازار عرضه شود و هرکسي يک قيمت بدهد، مي‌دانيد اگر به هر قيمتي فروخته مي‌شد تحت رقيت و بندگي آن خانواده قرار مي‌گرفت. يعني سرپرستي اين نوجوان از اين دهان به آن دهان، از اين خانواده به آن خانواده قيمت‌هايي که مي‌دادند منتقل مي‌شد. خداي سبحان چقدر صبر دارد. بنده مخلصي مثل يوسف را اينطور معامله بکند. اين بگويد: من مي‌خواهم، او بگويد: من مي‌خواهم. درست است برادرها بي رغبتي نشان دادند و فروختند اما در بازار بردگان مورد رغبت قرار گرفت. لذا دارد عزيز مصر بالاترين پيشنهاد را داد. عزيز مصر بالاترين قيمت را مي‌گويد و يوسف به آن قيمت فروخته مي‌شود.
وقتي مالک براي گرفتن پول مي‌آيد، يوسف به او يک پيامي مي‌دهد که مالک من يوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم هستيم. اين پول براي تو حلال نيست. من حر هستم. لذا مي‌گويد: اين سري براي من و تو است و اين را جاي نقل نکني. مالک نزد عزيز مصر مي‌آيد و مي‌گويد: چون من تحت حاکميت شما تجارت مي‌کنم، نمي‌خواهم نمکدان خورده باشم و نمکدان بشکنم، چون شما اين را خريديد، من اين را به همان قيمتي که دادم، از شما مي‌گيرم. همان بيست درهمي که دادم، مي‌گيرم. مالک تبعيت کرد و پول را نگرفت. اينها همه کمالاتي است که از قبل يوسف به همه کساني که با او مرتبط هستند مي‌رسد. مالک از يوسف جدا شد و يوسف براي مالک دعا کرد که بچه‌دار شود و خدا فرزندان زيادي به او داد. «وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ‏ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ وَ كانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ» از اين آيه اولياي الهي استفاده‌هاي زيادي کردند. هم براي يوسف نقلي است که اين نقل را با اينکه شايد قابل خدشه باشد، اما چون درس اخلاقي‌اش قابل استفاده است، بنابر اينکه انتساب هم داشته باشد، ما نقل مي‌کنيم و حتي ممکن است نسبت به يوسف صحيح نباشد اما اصل مسأله قابل نگاه اخلاقي است.
مي‌گويند: روزي يوسف در کودکي خودش را در آينه نگاه کرد، وقتي زيبايي خودش را ديده بود، گفت: اگر من برده بودم و قرار بود روي من قيمت بگذارند، چقدر مي‌گذاشتند؟ اين نقل است. خداي سبحان همين نگاه کودکانه را در وجود او ايجاد کرد که اگر قرار باشد قيمتي بگذارند گاهي به«وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ‏ بَخْسٍ دَراهِمَ» است. گاهي آدم خودش را در آينه مي‌بيند مي‌گويد: من چه کسي هستم! گاهي شهرتي پيدا کرده، يا يک جايي کاري دارد و فکر مي‌کند اگر نباشد کار روي زمين مي‌ماند. گاهي خداي سبحان او را بيمار مي‌کند و مدتي سرکار نيست و بعد مي‌بيند کار هم به خوبي مي‌چرخد که بفهمد کار دست کسي ديگر است.
بعضي در رابطه با اين مسأله مي‌گويند: اگر بخواهند بهشت را در مقابل عمل ما بدهند، بهشت در مقابل عمل ما چه قيمتي پيدا مي‌کند. يعني بهشت به عمل ما نسبتي پيدا نمي‌کند. بهشت محل لقاء الهي است. محل قرب الي الله است. اگر بخواهند بهشت را به عمل ما بدهند عمل ما لياقت دادن بهشت را ندارد. برادران يوسف دشمن يوسف بودند و يوسف را فروختند چون دشمن او بودند. «بثمن بخس» فروختن آنها تعجب ندارد. تعجب از اين است که ما خودمان را دوست داريم. ما نفسمان را دوست داريم، خدا هم يک خريدار نقد براي نفس ما هست «إِنَّ اللَّهَ اشْتَرى‏ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّة» (توبه/111) خريدار دائم است. آماده و نقد، اما ما نفسمان را به چه کسي مي‌فروشيم؟ حقيقت خودمان را به نفس أماره مي‌فروشيم؟ به ثمن بخس مي‌فروشيم. مي‌گويد: تعجب نکنيد که برادرها، يوسف را به ثمن بخس فروختند. دشمنش بودند و مي‌خواستند از دستش راحت شوند. ما خودمان را دوست داريم. از يک طرف يک مشتري پا به کاري داريم که به اعلي قيمت مي‌خواهد ما را بخرد. «ِبأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّة» تازه به تعبير اميرالمؤمنين بهشت قيمت ابدان شماست. قيمت جان شما خداست. لقاء و قرب اوست. ما نفسمان را با معصيت‌هايي که مي‌کنيم به اين قيمت عظيم مي‌فروشيم. در مقابل خريداري که خداست. به خريداري که بثمن بخس مي‌خرد، مي‌فروشيم که دشمن است و همان شيطان است و نفس أماره ماست. لذا برادران يوسف را سرزنش نکنيم. اول سرزنش را به خودمان بکنيم که ما داريم بدتر از آن را انجام مي‌دهيم و بدتر از آن را مي‌فروشيم، چون جاهل هستيم. اگر برادران يوسف، يوسف را مي‌شناختند، وقتي عزيز مصر شد و خدمت او را رفتند، او را نشناختند. گفتند: «يا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ وَ جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ» (يوسف/88) اينجا نمي‌دانند عزيز يوسف است. در مقابل آن حقيقت عظيم، خضوعشان اين است که ما به بيچارگي افتاديم و چيزي هم نداريم. از او مي‌خواهند که بر ما رحم کن. «فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ» به ما بده، «وَ تَصَدَّقْ عَلَيْنا» ما را بخر. يعني ثمن بخسي که يوسف را فروختند، افتادند به اينکه بثمن بخس بيايند اينطور ناله و تضرع در مقابل يوسف داشته باشند. لذاذ تعبير اين است که در بازار برده فروش‌ها که يوسف را عرضه کردند، بخاطر همين خداي سبحان جزاي صبر يوسف را اين قرار داد که اهل مصر همه بنده يوسف شدند. دوران قحطي مي‌شود و مردم ابتدا با پول براي خريد گندم مي‌آيند. سال دوم با جواهراتشان مي‌آيند. سال سوم املاکشان را مي‌فروشند. سال چهارم آنهايي که ثروتمندتر بودند، سال پنجم و ششم فرزندانشان و سال ششم خودشان را به يوسف گرو مي‌گذاشتند که به ما گندم بدهي.
پس از جريان قحطي يوسف(ع) که دوران راحت مي‌شود، همه را آزاد کرد و همه اموال را به آنها برگرداند. اما اين با نگاه توحيدي که يوسف موحدي است که دارد اين کار را مي‌کند، يک اصلاح عظيمي در آن جريان ايجاد کرد و مردم را به توحيد راغب کرد. وجود يوسف با اين شدتي که در چاه بيافتد و بعد کاروان دربياورند و بعد برود در بازار فروخته شود، باعث شود تمام مردم مصر از قحطي نجات پيدا کنند و بتوانند با تدبير يوسف از قحطي نجات پيدا کنند. تا جايي که جان و مال و زندگي‌شان را نزد يوسف گرو گذاشتند. اما کريم اين است که بعد از اينکه اينها را گرفت تا در نظام تربيتي به کمال برساند، همه را آزاد کرد و همه اموال را به آنها برگرداند و اينها را در نظام توحيدي سوق داد، لذا مردم مصر عمدتاً موحد شدند. لذا هرکسي در هرجايي که مشغول کار است، مي‌تواند با سيره تربيتي عملي خودش مردم را به توحيد و اسلام و شيعه بودن و نظام الهي دعوت کند و به اخلاق خوب مردم را دعوت کند. لذا امام صادق فرمودند: شما مبلغ باشيد و مردم را دعوت کنيد در حالي که خاموش هستيد. گفتند: چطور در خاموشي دعوت کنيم؟ حضرت فرمودند: در هر کمالي نفر اول باشيد. در هر خلق خوبي نفر اول باشيد. در احتياجات مردم که به علم و فن احتياج دارند شما بهترين باشيد. اگر شما بهترين بوديد وقتي مردم به شما رجوع مي‌کنند مي‌فهمند اين شيعه جعفري است و مي‌گويند: «رحم الله جعفراً» اين شيعه جعفر است. با اين طريق مردم را به سمت کمال سوق بدهيد.
نکته ديگر اينکه هر قيمتي در مقابل يوسف ثمن بخس بود يعني اگر به عالي‌ترين قيمت هم مي‌گفتند، يوسف صديق است. قيمت ندارد! دنيا و آخرت هم قيمت يوسف نبود. لذا ثمن بخس اين نيست که بگوييم: هجده درهم بود ثمن بخس است. اگر صد دينار مي‌شد خوب بود. قيمت پيشنهادي عزيز مصر هم در مقابل حقيقت يوسف ثمن بخس بود. لذا تعبير پيامبر اين است که يوسف نبي است و چگونه قابل خريد و فروش باشد. دنيا و آخرت يک تجلي نبي است. اسم اعظم در دست نبي است. همه تدبير عالم به واسطه‌ي وجود اوست. هر قيمتي در دنيا و آخرت و هر مخلوقي به واسطه‌ي اراده‌ي اوست که محقق و پا برجاست. پس هر ثمني در مقابل او ثمن بخس است.
نکته ديگر اينکه وقتي کاروان خواستند يوسف را از کنار آب ببرند، يوسف به مالک گفت: اجازه بده من از افرادي که فروختند خداحافظي کنم. گفتند: اينها با تو بد کردند و رفتار بدي داشتند. دارد آمد و دستان اينها را بوسه زد و از اينها خداحافظي کرد. مالک گفت: اين همه با تو بدي کردند و تو را تحقير کردند، چطور وقت خداحافظي تو با اين مهرباني رفتار مي‌کني؟ اينها اتمام حجت اولياي الهي است که اگر در درون اينها باز راهي براي منقلب شدن هست، راه باز مانده باشد. گناه هرچه بماند کدورتش بيشتر مي‌شود. هرچند دل برادران در آنجا نرم نشد که بازگردند، اما وقتي از او پرسيدند، يوسف گفت: من درونم نسبت به اينها مهربان است. يوسف گفت:وجود من وجود مهرباني بود که با همه بدي که به من کردند دلم نيامد بدون خداحافظي از آنها جدا شوم.
نکته ديگر اينکه مي‌گويند: عجيب نبود که يوسف را بثمن بخس فروختند. عجيب اين بود که اينها که خريدند چطور بثمن بخس يوسف را بدست آوردند؟ اين چقدر زيباست. يک زمان هست آدم جاهل است و يک چيزي را بثمن بخس مي‌فروشد. بچه است طلا را مي‌دهد و آبنبات مي‌گيرد. عجيب است که يک کالاي گران قيمت و گرانقدر با يک قيمت کمي دست کسي بيايد. در دنيا خدا گاهي با ما اين کار را مي‌کند. يک چيز قيمتي را به راحت ترين راه سر راه ما قرار مي‌دهد. ولي ما قدر نمي‌دانيم چون راحت به دست آورديم. هميشه براي يک چيز گرانبها نبايد پول سنگين داد، گاهي يک پول کمي را سرمايه گذاري کرده ولي يک چيز عظيمي را خدا براي او روزي کرده است. گاهي اعمال ما ساده و سبک است، اما نتيجه‌اي که در رابطه با خدا بر او مترتّب مي‌شود غير قابل تصور است. نتيجه مرتبط با بي نهايت است. لذا مي‌گويند: هيچ عملي را در رابطه با خدا کوچک نشماريد. چون اين عمل مرتبط با او مي‌شود. اگر وقت ما را نسبت به عباداتي که کرديم قيمت گذاري کنند، بگويند: شما روزي يک ساعت عبادت کردي. بخواهند اجرت عبادات ما را بدهند. چه مي‌شود؟ پول يک چشم ما نمي‌شود که نصف ديه ماست. ولي خداي سبحان همين را يک ابديت در قبالش مي‌دهد. اين عمل ثمن بخس است اما ابديت در قبال اين داده مي‌شود. يوسف را به آن کاروان خدا هديه کرد. يوسف را با ثمن بخس بدست آوردند. پس تعجب از آنها نيست که ارزان فروختند. تعجب اين است که يک حقيقت گرانقدري ارزان بدست آمد. اينها نکات لطيفي است.
نقل است پيغمبر به مسجد براي نماز تشريف مي‌آوردند. بچه‌ها دور ايشان ريختند که به ما سواري بده، پيغمبر ايستاد با آنها بازي کرد. بلال ديد پيغمبر براي نماز دير آمد، آمدند دنبال پيامبر، ديدند بچه‌ها او را رها نمي‌کنند. گفت: وقت نماز است. فرمود: از اينکه دل اين بچه‌ها را بشکنم ناراحت مي‌شوم. ببين چيزي پيدا مي‌کني به بچه‌ها بدهيم و دست از ما بردارند. بلال رفت از منزل پيامبر هشت عدد گردو آورد،     پيامبر گردوها را گرفت و فرمود: شترتان را به هشت گردو مي‌فروشيد؟! بچه‌ها قبول کردند که پيغمبر را رها کنند. دارد پيغمبر فرمود: «رحم الله أخي يوسف» خدا رحمت کند برادرم يوسف را «بثمن بخس» فروختند اما مرا به هشت گردو فروختند! بچه‌ها نمي‌شناسند. ما وقتي نمي‌شناسيم، لحظه لحظه‌هاي عمر ما در مقابل ابديت، مي‌خواهد ابديت را ايجاد کند. اگر به ما مي‌گفتند: شما هشتاد سال فرصت داريد يک ابديت را بسازيد، بيست سال مي‌توانيد کار کنيد و عمري از اين بخوريد. چطور حاضر بوديم که بيست سال زحمت بکشيم، آن بي نهايت عمر را مي‌توانستيم بهره‌مند باشيم؟ تلاش در هر لحظه چقدر جا داشت؟ چون نمي‌شناسيم راحت داريم از لحظه لحظه‌هايمان که عمر ابديت را در وجود ما مي‌خواهد بسازد به راحتي مي‌گذريم. چون جاهل هستيم به راحتي مي‌گذريم. تعبير هست که اگر حقيقت يوسف آشکار مي‌شد، نه فروشندگان جرأت فروختن داشتند و نه خريداران طاقت خريد داشتند. اگر حقيقت يوسفي تجلي مي‌کرد يعني جهل نبود. جرأت خريد و فروش نسبت به يوسف نبود. در خيال کسي خطور نمي‌کرد که من خريدار يوسف باشم يا او بگويد: من فروشنده يوسف هستم. چه برسد بگوييم: بثمن بخس باشد. ما نسبت به عمرمان، حقيقت و جانمان که يوسف وجود ماست، يوسف وجود ما جان ماست. بثمن بخس داريم او را مي‌فروشيم     چون نمي‌شناسيم. جهل ما باعث شده اين ثمن بخس اين را از دست ما خارج کند و محروميت براي ما ايجاد کرده، لذا اگر اين قصه را با اين نگاه ببينيم تعبير انفسي هم پيدا مي‌کند که يوسف وجودمان را داريم بثمن بخس مي‌فروشيم. لذا فعل برادران را تخطئه نکنيم، اول به خودمان نگاه کنيم که چطور اين را از دست مي‌دهيم.
شريعتي:
يوسف فروختن به زر ناب هم خطاست *** نفرين اگر تو را به تمام جهان دهم
انشاءالله قدر يوسف وجودمان را بدانيم و نکات تربيتي که حاج آقاي عابديني گفتند در لحظه لحظه زندگي ما قرار بگيرد و جلوي چشم ما باشد. امروز صفحه 240 قرآن کريم، آيات 38 تا 43 سوره مبارکه يوسف در سمت خدا تلاوت خواهد شد. امروز اولين گروه از زائرين عتبات عاليات از شهر مقدس قم عازم نجف اشرف خواهند شد و بعد هم انشاءالله کربلاي معلي و کاظمين و سامرا را زيارت خواهند کرد. انشاءالله گواراي وجود همه آنها باشد. انشاءالله نفرات دور دوم قرعه کشي را هم اعلام خواهيم کرد و از طريق سايت برنامه هم مي‌توانيد پيگير باشيد. دعا بفرماييد و آمين بگوييم.
حاج آقاي عابديني: از خداي سبحان مي‌خواهم به همه‌ي ما توفيق محبت اهل‌بيت(ع) را بدهد، توفيق شناخت و ارتباط با آنها را بدهد، توفيق شناخت حقيقت قرآن را بدهد که راحت از دست ندهيم. جهل ما خيلي محروميت براي ما آورده است. انشاءالله خداي متعال جهل را از وجود ما ريشه کن بکند. کشور ما را با عزت به دست صاحبش برساند و دشمنانش را نابود بگرداند.
شريعتي: اين هفته قرار هست از مرحوم ملا هادي سبزواري ياد کنيم. براي ما از ايشان بگوييد.
حاج آقاي عابديني: خدا ايشان را رحمت کند. اينکه در کمال علم مي‌شود کاملاً متواضع بود را مرحوم حاجي سبزواري به نمايش گذاشتند. اين روش تربيتي خوبي است به خصوص    براي کساني که يک کمال ويژه‌اي دارند مثل علم يا مقامي دارند. مرحوم حاجي سبزواري به صورت غريب به کرمان مسافرت کرده بودند. در آنجا از خادم مدرسه‌ي علميه‌اي تقاضا مي‌کنند جايي به ايشان بدهند. مي‌گويند: نه، مي‌گويد: يک دخمه‌اي بدهيد من به شما در کارهاي مدرسه کمک مي‌کنم. چهار سال در آن مدرسه خادم مدرسه مي‌شود به طوري که سر کلاس‌ها درس منظوم ايشان تدريس مي‌شد. شعرهاي حاجي را مي‌خواندند و ايشان مي‌شنيد. اما ايشان به عنوان خدمتکار چهار سال خدمت کرد و خيلي سخي بود. هرچه داشت معمولاً صدقه مي‌داد. کسي گفت: اگر شما اهل صدقه هستي چرا هر آنچه داري نمي‌دهي؟ گفت: حق زن و فرزندم را نگه داشتم ولي براي خودم چيزي نگه نداشتم. اين نگاه که عالم اينگونه اهل تواضع باشد بسيار عجيب است و بعد هم از آنجا مي‌رود و نمي‌ماند. براي ما دوراني را مي‌طلبد که هرکس که علم و مقام و عنواني پيدا مي‌کند، چنانچه براي يوسف چاه و زندان سازنده بود، براي ما دوران تواضع حتماً سازندگي دارد. اينکه انسان کاري بکند که حالت تواضعش شديدتر باشد تا خداي نکرده شيطان در وجودش تصرف نکند.
شريعتي: از طرف خودم و شما به همه زائران کربلاي معلي التماس دعاي ويژه مي‌گويم. سلام مي‌کنيم به پيامبر مهرباني‌ها، محمد مصطفي(ص). «والحمدلله رب العالمين و صلي الله علي محمدٍ و آله الطاهرين»
«وَاتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبَائِي إِبْرَاهِيمَ وَإِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ ? مَا كَانَ لَنَا أَن نُّشْرِكَ بِاللَّهِ مِن شَيْءٍ ? ذَ?لِكَ مِن فَضْلِ اللَّهِ عَلَيْنَا وَعَلَى النَّاسِ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَشْكُرُونَ «38» يَا صَاحِبَيِ السِّجْنِ أَأَرْبَابٌ مُّتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ «39» مَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِهِ إِلَّا أَسْمَاءً سَمَّيْتُمُوهَا أَنتُمْ وَآبَاؤُكُم مَّا أَنزَلَ اللَّهُ بِهَا مِن سُلْطَانٍ ? إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ ? أَمَرَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ ? ذَ?لِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَلكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ «40» يَا صَاحِبَيِ السِّجْنِ أَمَّا أَحَدُكُمَا فَيَسْقِي رَبَّهُ خَمْرًا ? وَأَمَّا الْآخَرُ فَيُصْلَبُ فَتَأْكُلُ الطَّيْرُ مِن رَّأْسِهِ ? قُضِيَ الْأَمْرُ الَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيَانِ «41» وَقَالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ نَاجٍ مِّنْهُمَا اذْكُرْنِي عِندَ رَبِّكَ فَأَنسَاهُ الشَّيْطَانُ ذِكْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنِينَ «42» وَقَالَ الْمَلِكُ إِنِّي أَرَى? سَبْعَ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَسَبْعَ سُنبُلَاتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ يَابِسَاتٍ ? يَا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي رُؤْيَايَ إِن كُنتُمْ لِلرُّؤْيَا تَعْبُرُونَ «43»
ترجمه: و آيين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب را پيروى كرده‏ام. براى ما سزاوار نيست كه چيزى را شريك خداوند قرار دهيم. اين از فضل خدا بر ما وبر مردم است، ولى بيشتر مردم سپاس‏گزارى نمى‏كنند. اى دو يار زندانى من! آيا خدايان متعدّد و گوناگون بهتر است يا خداوند يكتاى مقتدر؟ شما غير خدا چيزى را عبادت نمى‏كنيد مگر اسم‏هايى (بى‏مسمّى) كه شما وپدرانتان نامگذارى كرده‏ايد (و) خداوند هيچ دليلى (بر حقانيّت) آن نفرستاده است. كسى جز خدا حقّ فرمانروايى ندارد، او دستور داده كه جز او را نپرستيد. اين دين پا بر جا و استوار است، ولى اكثر مردم نمى‏دانند. اى دوستان زندانيم! امّا يكى از شما (آزاد مى‏شود) و به ارباب خود شراب مى‏نوشاند و ديگرى به دار آويخته مى‏شود و (آنقدر بالاى دار مى‏ماند كه) پرندگان (با نوك خود) از سر او مى‏خورند. امرى كه درباره آن از من نظر خواستيد، حتمى و قطعى است. و (يوسف) به آن زندانى كه مى‏دانست آزاد مى‏شود گفت: مرا نزد ارباب خود بياد آور. (ولى) شيطان يادآورى به اربابش را از ياد او برد، در نتيجه (يوسف) چند سالى در زندان ماند. و (روزى) پادشاه (مصر) گفت: من هفت گاو فربه كه هفت گاو لاغر آنها را مى‏خورند و هفت خوشه سبز و (هفت خوشه) خشكيده‏ى ديگر را (در خواب) ديدم، اى بزرگان قوم! اگر تعبير خواب مى‏كنيد درباره‏ى خوابم به من نظر دهيد.