اپلیکیشن شبکه سه
دریافت نسخه اندروید

مشاهده محتوا

96-10-30-حجت الاسلام والمسلمين عابديني– سيره تربيتي انبياي الهي در قرآن کريم- حضرت يوسف عليه‌السلام


برنامه سمت خدا
موضوع برنامه: سيره تربيتي انبياي الهي در قرآن کريم- حضرت يوسف عليه‌السلام
كارشناس: حجت الاسلام والمسلمين عابديني
تاريخ پخش: 30- 10- 96
بسم الله الرحمن الرحيم و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
شريعتي: سلام مي‌گويم به همه دوستان خوبم، بيننده‌ها و شنونده‌هاي خوبمان، اينجا سمت خداست که مثل هرروز با احترام تقديم نگاه دريايي شما و لحظات ناب و آسماني شما مي‌شود. حاج آقاي عابديني سلام عليکم و رحمة الله، خيلي خوش آمديد.
حاج آقاي عابديني: سلام مي‌کنم خدمت حضرت عالي و همه بينندگان و شنوندگان عزيز. انشاءالله در اين هواي خوب که باران و برف در بيشتر استان‌ها جاري است و وقت اجابت دعاست، انشاءالله همه نعمت‌هاي الهي براي ما پاينده باشد و بارندگي ادامه داشته باشد و برکات معنوي هم براي ما نازل شود.
شريعتي: انشاءالله هميشه باران رحمت الهي بر کوير خشکيده‌ي دل ما هم ببارد. بحث ما در ذيل بحث تربيتي انبياي الهي در قرآن کريم، به قصه‌ي حضرت يوسف(ع) رسيد، نکات خوبي را شنيديم. ياد اين بيت از حافظ افتادم که:
شنيده‌ام سخن خوش که پير کنعان گفت *** فراق يار نه آن مي‌کند که بتوان گفت
بحث امروز شما را مي‌شنويم.
حاج آقاي عابديني: (قرائت دعاي سلامت امام زمان) انشاءالله از ياران و ياوران بلکه سرداران حضرت باشيم. سلام مي‌کنيم خدمت حضرت يعقوب(س) و حضرت يوسف(س) و از آنها اذن مي‌گيريم که به ما اجازه بدهند در قصه آنها وارد شويم و آنچه براي ما هدايتگري دارد بتوانيم استفاده کنيم و دست ما را در دنيا و آخرت بگيرند. بحث فراق بود و قطعاً هر دلي تا عنوان فراق مطرح مي‌شود به ياد منتظري که دلها همه منتظر اوست، فراقي که سالياني است داغش بر دل همه منتظران است مي‌افتند و سوزي که يعقوب در فراق يوسف داشته، انشاءالله ما هم مقداري را در فراق يوسف زهرا(س) داشته باشيم و دل ما ازاين فراق به آن فراق منتقل شود و هواي آن فراق دل ما را بگيرد و حال ما را عوض کند و حالت شوق و عشق به حضرت در دل ما، قدري از چيزي که در دل يعقوب نسبت به يوسف ايجاد شد و آن حالت سوزش و فراق را ايجاد کرد قدري هم ما را مبتلا به اين بکنند.
در بحث جريان وداع حضرت يعقوب قرار گرفتيم، اينکه يوسف را بردند و با وضعيتي که در ميان راه به کار گرفتند، و اذيت و آزاري که از ابتداي راه آغاز کردند بعد از اينکه از چشم يعقوب(س) دور شدند، کينه‌هايش را آشکار کردند تا اينکه به سر چاه رسيدند و قرار بر اين شده بود يوسف را در چاه بياندازند. دو سه نکته را مثل جلسه قبل عرض کنم چون دوستان سؤال مي‌کنند و اينها را از باب اينکه دوستان بدانند ما همه نکات را مي‌خوانيم، عرض مي‌کنم. گاهي نظر دوستان اين است که با اين مشکلاتي که مردم دارند، چرا قصه انبياء را مي‌گوييد؟ مشکلات مردم اينطور نيست که هر برنامه‌اي دست روي همه مشکلات بگذارد و بخواهد آنها را حل کند. يکي از مشکلاتي که در وجود مردم و مسئولين هست اين است که از آداب اخلاق الهي برخوردار نيستيم. لذا باعث مي‌شود در برخوردمان با ديگران نتوانيم درست انجام بدهيم يا درست کار انجام ندهيم مشکل ايجاد مي‌شود. اينها هم مشکل برطرف کن هست. منتهي گاهي مشکل برطرف کردن به اين است که يک وامي به کسي داده مي‌شود. يک موقع مبدأ کسي که دستش پول هست تغيير مي‌کند تا قدرت پيدا مي‌کند تا به ديگران هم وام بدهد. بايد همه اينها را با هم انجام داد. بايد با اين نگاه آن نگاه غلط تصحيح شود. قرآن براي همين آمده است. اگر اين اشکال را بخواهيم به جلسه بکنيم، اشکال به قرآن هم وارد مي‌شود که قرآن يک بيانات اينچنين را دارد در حالي که قرآن مي‌گويد: همين تصحيح کننده است. همين نجات دهنده است. اگر مؤمنين به اين آراسته شدند قطعاً جامعه آنها هم به فلاح و رستگاري مي‌رسد و در آنجا نعمت درست پخش مي‌شود. اگر يک موقع به آن نکات توجه نمي‌کنيم يا ذکر نمي‌کنيم دليل بر اين نيست که نخوانديم. دليل بر اين است که فرصت اينکه آنها را در اين برنامه بپردازيم نيست.
يکي از نکاتي که در بعضي مطرح مي‌کنند اينکه چرا يعقوب(س) روي گرگ دست گذاشت و گفت: گرگ يوسف را نخورد. گفت: من مي‌ترسم که گرگ او را بخورد. «وَ أَخافُ أَنْ يَأْكُلَهُ‏ الذِّئْب‏» (يوسف/13) تعبير اين هست که علت‌هاي مختلفي ذکر کردند. بيابان بوده و گرگ خيز بوده، اما شايد يک نگاه مربوط به اين بوده که يعقوب(س) داشت صفت حسد اينها را دست مي‌گذاشت. اگر اينها توجه مي‌کردند متوجه مي‌شدند که اين «أَنْ يَأْكُلَهُ‏ الذِّئْب‏» حقيقتاً گرگ خود برادران يوسف بودند که صفت آن حالت حسد در وجودشان به صورت گرگ تجلي کرد. لذا در قيامت دارد که آن کسي که اهل حسد باشد در آنجا به صورت گرگ تجلي مي‌کند. لذا اين تجسم عملي بود که يعقوب در وجود اينها مي‌ديد. در فراز ديگري خواهم گفت که چرا يوسف(س) اينها را به صورت ستارگان ديد و يعقوب اينها را به صورت گرگ ديد. يوسف وقتي اينها را به صورت خواب ديد به صورت ستارگان ديد. ستاره در يک علو و کمالي است. در کنار خورشيد و ماه به عنوان کمال ديده شده است. جوابي که دادند اين است که يوسف عاقبت اينها را ديد، کي سجده مي‌کردند؟ بعد از توبه! يوسف اينها را بعد از توبه ديد. «إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ‏ لِي‏ ساجِدِينَ» (يوسف/4) يعني وقتي يوسف را شناختند و بعد استغفار پدر و برادر بر آنها واقع شد، به سجده افتادند و استغفار کردند اينها را به صورت ستاره ديد. اين ستاره ديدن بعد از توبه است. اما يعقوب کي مي‌گويد: «وَ أَخافُ أَنْ يَأْكُلَهُ‏ الذِّئْب‏» همان وقتي است که اينها حسد در وجودشان کاملاً دوانده شده و اوج حسدي که دارند که مي‌خواهند     يوسف را بگيرند و ببرند. پس اينها با هم تعارضي ندارد. لذا يک بحث دقيق اين هست که حواس ما باشد گاهي اولياي الهي حواسشان به اين هست که يک کسي را که مي‌بينند گاهي در آن لحظه يا آن روز يا آن زمان صورت حيواني بر آن غالب شده است. دائمي نيست، که ديگر از اين رهايي نداشته باشند، مدتي انسان به معصيت بوده و کسي که اهل باطل بين باشد، اين را به آن حال مي‌بيند. اما اگر اين توبه کرد از او دست برداشت و جدا شد، بعد مي‌بيند صورت انساني دارد. صورت کاملاً الهي پيدا مي‌کند. پس اگر در برهه‌اي برادران يوسف اين حالت گرگ صفتي را پيدا کردند که
اي دريده پوستين يوسفان *** گرگ برخيزي از اين خواب گران
اين همين تعبير روايت است که هرکسي در حسادت، در پوست ديگران رفت و آن پوست را دريد و خواست آنها را ضايع کند، «اي دريده پوستين يوسفان» يوسفان نه فقط يوسف، هرکسي که يک کمالي دارد، يک جمالي دارد، يک خوبي دارد. تو نمي‌تواني آن خوبي را تحمل کني و ببيني. آن خوبي را مي‌خواهي ضايع کني. مي‌خواهي در نظر ديگران بد جلوه بدهي. ضايع کني، اين مي‌شود
اي دريده پوستين يوسفان *** گرگ برخيزي از اين خواب گران
دنيا خواب است. «الناس نيام‏ فإذا ماتوا انتبهوا» (مجموعة ورام، ج 1، ص 150) لذا اين صفت حسادت، ريشه‌هايش و بعضي از آثارش، بعضي وقت‌ها در وجود ما هم ممکن است پيش آمده باشد. آغاز اين ابتداي گرگ صفتي است. اگر تمکن پيدا کرد انسان قطعاً به صورت گرگ محشور مي‌شود. اما اگر دائمي نشد، ممکن است در برهه‌اي به صورت گرگ باشد و وقت ديگري به صورت انسان باشد. لذا دنبال اين باشيم که اگر اين صفت گرگي در وجود ما به عنوان حسادت است دوام پيدا نکند و سعي کنيم اين را از خودمان دور کنيم. پس يکي اين بود که حضرت چطور انگشت روي گرگ گذاشت؟ دومي هم اين  بود که چرا حضرت به صورت کوکب ديد و يعقوب به صورت گرگ ديد؟ يکي ديگر اين است که مگر نمي‌گويند: گوشت انبياء و اوصياء توسط درندگان خورده نمي‌شود. چرا يعقوب(س) به اين مسأله تکيه کرد که«وَ أَخافُ أَنْ يَأْكُلَهُ‏ الذِّئْب‏» اگر اين نمي‌شود که گوشت انبياء را درنده بخورد، اين يک قاعده در نظام کلامي است که انبياء و اوصياء گوشتشان به واسطه حيوان درنده خورده نمي‌شود. از گرسنگي و تشنگي مي‌ميرند ولي توسط حيوانات دريده نمي‌شوند. اين هم يک ادبي است از عالم وجود که آنها يک ادب نگه مي‌دارند. لذا اين جريانات دارد حتي نسبت به حضرات معصومين هم مواردي دارد که فرصت نيست ورود پيدا کنيم. نسبت به يوسف(س) بحث اين بود که يوسف هنوز به پيامبري مبعوث نشده است. پيغمبرزاده است اما پيغمبر نشده است. چون نسبت به انبيا و اوصياء است ولي هنوز پيغمبر مبعوث به پيغمبري نشده است و يعقوب هم مي‌داند که گرگ او را نخواهد خورد. وقتي آن خواب را ديد يقين دارد. اما اينکه يوسف(س) قرار هست قطعاً در دوره‌اي به نبوت برسد، آيا تا آن دوره چه آسيب‌ها و سختي‌ها پيش خواهد آمد، معلوم نيست. معلوم نيست چقدر برايش مشکلات پيش بيايد. ابراهيم خليل قطعاً بايد به نبوت مي‌رسيد. اما در آتش افتادن هم جزء مقدمات بود.
همين که ما براي حضرت ولي‌عصر دعا مي کنيم. مگر قرار نيست حضرت حتماً ظهور کنند؟ چرا. پس چرا براي سلامتي حضرت دعا مي‌کنيم؟ قرار هست حتماً ظهور پيدا کنند و حتمي هست. وعده قطعي است اما تا آن موقع چه آسيب‌هايي به وجود مبارک ايشان چه از ناحيه ما و چه از ناحيه ديگران برسد، ما نمي‌دانيم چقدر آسيب است. لذا دعا براي سلامتي مي‌کنيم که اين آسيب‌ها نرسد. دعا براي اينکه از اين آسيب‌ها در امان باشند. اين هم يک نکته که حضرت هنوز به نبوت مبعوث نشده بودند و لذا بيان اين مسأله با اينکه يعقوب(س) مي‌دانست گرگ هم حتماً نمي‌خورد. چون بايد به نبوت برسد. اما همين بيان صفت گرگ صفتي بود که در برادران بود را داشت. مثنوي مي‌گويد: يوسف از گرگ بيروني آسيب نديد، از گرگ انسان آسيب ديد. و الا گرگ بيرون به يوسف آسيبي نمي‌زد. در تاريخ نقل است که نزد يعقوب(س) آمدند، نماينده‌اي از گرگ‌ها آمد و تبري کرد که ما به ساحت يوسف نبي تعرض کرده باشيم، اين تهمت به ما نمي‌چسبد! ما مي‌شناسيم و ارادت داريم. اگر هم يک چنين واقعه‌اي در بيرون محقق نشده باشد، ولي اين ارادت بين حيوانات و وحوش و انبياء و اولياء اين رابطه هست و اين واقعه برقرار هست و اينطور هست. هرچند ممکن است اين نقل ضعيف باشد.
اينها در نظام الهي مسائل دقيقي است که هرکسي هماهنگ‌تر با نظام وجود مي‌شود، نظام وجود در خدمت او قرار مي‌گيرد، انبياء چون هميشه از ابتداي عمرشان در عصمت محض بودند، عالم وجود با او هماهنگ است. گرسنگي و تشنگي امکان از پاي درآوردن دارد. اين به لحاظ اين است که در جامعه‌اي زندگي مي‌کنند که ديگران هم هستند. لذا ادريس نبي از گرسنگي از کوه پايين آمد، در ميان شهر دنبال نان گشت. در آيه پانزده سوره يوسف بوديم «فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِ‏ وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ» (يوسف/15) در اين آيه شريفه مي‌فرمايد: وقتي يوسف را بردند، ديگر از پدر جدا کردند و بردند. «وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ» اجماع کردند، اجماع يک کثرتي مي‌خواهد و يک نقطه تفکري که روي آن هم يک عده‌اي بايد باشند و يک نقطه فکري بايد باشد که روي آن قرار گرفته باشند. يک جمعي يک حرف واحد را پذيرفته باشند.«اجمَعُوا» دو جهت جمع دارد. يکي جمعي انسان هستند و يکي هم روي يک نقطه توافق کردند. «وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ» او را قرار بدهند. انداختن نيست. تعبير قرار دادن است. يک زمان هست از بالاي چاه او را پايين مي‌اندازند و يک زمان او را با طناب پايين مي‌کشند. اين «أَنْ يَجْعَلُوهُ» يک قرين است، يک قرين هم «فِي غَيابَتِ الْجُبِ» است. جُب يعني چاه، «غيابَت» پايين چاه که به آب مي‌رسد گاهي يک لبه‌هايي دارد که چاه کن يا کساني که براي تعمير چاه مي‌روند، درست مي‌کنند که خودشان آنجا قرار بگيرند. آنجا در آب افتادن نيست. تعبير اين است که «غيابَت» يعني روزنه‌ها که نزديک آب و پايين چاه است. در تاريکي مطلق است. لذا دارد با طناب تا يک مقداري آوردند و بعد طناب را بريدند که نتواند برگردد. اين افتاد و خودش را در آن قسمت قرار داد. چاه عميق بوده و اين چاه عميق چاهي بوده که افتادنش به سادگي نبود.
«وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِ» در همين حين که يوسف در حال افتادن در چاه بود، به يوسف وحي کرديم. بعضي اشکال کردند يوسف هنوز به نبوت مبعوث نشده است. وحي به يوسف چگونه مي‌شود؟ تعبير اين است که وحي عام داريم، وحي خاص داريم. وحي خاص همان وحي‌ است که به انبياء مي‌شود. اما وحي اين است که «وَ أَوْحَيْنا إِلى‏ مُوسى‏» (اعراف/117) به مادر موسي وحي کرديم. تعبير به «ارهاص» است. ارهاص وقايعي است که قبل از نبوت براي انبياء الهاماتي مي‌شود. حوادثي را مي‌بينند که اينها آماده مي‌کند ذهن مردم را و نگاه مردم را براي اينکه پذيرش نبوت بعد از نبوت آسان شود. اموري را از او مي‌بينند که عادي نيست. لذا اينها را ارهاصات مي‌گويند که قبل از نبوت ايجاد مي‌شود. لذا اينجا هم به يوسف وحي کرديم. «لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا» اينجا اشاره به يک سنت قطعي الهي مي‌کند که هر عملي تعبير دارد. ما اين عمل را به صورت ظاهرمي‌بينيم که يک کاري انجام داديم، مثلاً نماز خوانديم يا يک عمل سيئه انجام داديم يا يک عمل عادي انجام داديم. در نظام الهي هر عملي تعبير دارد. چنانچه خواب تعبير دارد، يک صورتي اين خواب دارد که از اين صورت به حقيقتي منتقل مي‌شويم. يعني معبّر مي‌گويد: اين خواب تو که هفت گاو لاغر هفت گاو چاق را مي‌بلعند، يوسف نبي مي‌گويد: تعبير اين است که هفت سال قحطي پس از هفت سال پرباري ايجاد مي‌شود. اين اعمال ما هم تعبير دارد. «الناس نيامٌ» اين يک خواب ديدن هشتاد ساله است. صد ساله است. «الناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا» به تعبير اين خواب آنجا پي نمي‌برند.
اينجا مي‌فرمايد: «أَوْحَيْنا إِلَيْهِ» به يوسف وحي کرديم، «لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا» ما تعبير اين کارشان را به اينها حتماً نشان خواهيم داد. «لَتُنَبِّئَنَّهُمْ» برادران تو که الآن تو را در چاه مي‌اندازند، حتماً اين کارشان تعبير دارد و تعبيرش را خواهند ديد که اينها احساس مي‌کردند با اين کار «يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ‏ أَبِيكُمْ‏» (يوسف/9) روي پدر را به سمت خودتان کنيد. اولاً روي پدر که ديگر اينها را نديد و چشم پدر در همان مراحل اوليه نابينا شد و از اينها کناره گرفت. کلبه احزاني درست کرد. غير از اين اينها دنبال ذلت يوسف بودند. اين را از سر راه بردارند، به عزت رسيد. عزت يوسف در حقيقت تعبير فعل اينها نسبت به هستي بود. اينها در هستي مي‌خواستند يک مهره‌اي را که خدا اراده کرده به عزت برساند، حذف کنند. انواع تعبيرات دارد. به هر جهتي خواب اينها و آن ذلتي که وقتي جلوي يوسف قرار گرفتند، فهميدند اين يوسف است که عزيز مصر شده يا آن دوراني که رفتند از او گندم بگيرند، با حالت ذلت و فقر که «جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ» (يوسف/88) ما فقير هستيم و تو غني هستي. اينها تعبير اين بود که بعد برايشان آشکار شد. بعضي از اينها در دنيا آشکار مي‌شود. اگر پيامگير و نشانه گيري ما قوي باشد. عالم، عالم نشانه‌هاست. عالم آيه است. هرچيزي آيه هست. يعني اين نشانه است به چيز ديگري، او دوباره به بعدي. اين نشانه‌ها هرکدام از ما را سوق مي‌دهند تا به خدا برسيم. دائماً اينگونه است. اگر انسان افعال و رفتاري دارد، نشانه است. اگر دور شدن از خداستف نشانه‌اش را مي‌تواند خدا براي او حتماً محقق کند. اگر دقت کند مي‌فهمد اين مشکل من بخاطر عمل من بود و اين توفيق من علتش آن عمل من بود. منتهي گاهي فاصله بين اين خواب و تعبير بيست سال فاصله است. چنانچه اينها بيست سال بعد اين را فهميدند. فکر نکنيم هرکاري کرديم بايد همان لحظه تعبيرش محقق شود. کاري که انجام مي‌دهيم نشانه‌اش گاهي بيست سال بعد در زندگي ما نشان داده مي‌شود. حتي اگر همان موقع هم به اين نشانه که خودش هدايتگري دارد، انسان چنگ بزند، قدرت برگشت به سمت خدا را دارد. مگر کسي که ديگر اينقدر عناد وجودش را پر کرده باشد که دل مهر خورده باشد. نشانه را هم مي‌بيند عنادش بيشتر مي‌شود. اما برادران يوسف به اين مرتبه نرسيده بودند. لذا با ديدن نشانه توانستند توفيق برگشتن پيدا کنند. با هم بدي که به يوسف و يعقوب(س) کرده بودند. اين براي ما اميد ايجاد مي‌کند که خداي سبحان به اين سادگي دست از بندگانش برنمي‌دارد. مي‌داند اينها جاهل هستند. همچنان که پدر دست از فرزندان برنداشت. با اينکه خيلي از دست اينها غصه خورده بود. رحمت پدري با رحمت خدا غير قابل قياس است. پس بنده گريز پاي از مقابل خدا اگر بوديم نا اميد نشويم، راه برگشت هست. اگر کساني که به من پشت کردند مي‌دانستند من چگونه مشتاق آنها هستم که برگردند. در بعضي روايات اين تعبير هست مثل آدمي که دست جلوي صورتش گذاشته و دوردست را نگاه مي‌کند بلکه اين برگردد. تعبير اينگونه است که خداي سبحان به اينها که خيلي از خدا دور شدند، دور شدن از خدا معني ندارد.    چون خدا جايي نيست که بشود از او دور شد. دور شدن يعني من در وجودم رابطه و انسم را با خدا قطع کنم و الا هر طرف رو کنم خداست. مگر مي‌شود انسان از خدا روي برگرداند. لذا تا توجه کنيم در محضر هستيم. نمي‌خواهد تا توجه کنيم برگرديم. تا توجه کنيم در محضر هستيم. هرجا رو کنيم خداست و همانجا وجه الهي است. چقدر خدا زيباست و کار ساده است و ما چقدر غافل هستيم.
«أَوْحَيْنا إِلَيْهِ‏ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ» اين «لا يشعُرُون» يک عذرتراشي هست. «اوحينا اليه» به يوسف وحي کرد «لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا» اينها خواهند فهميد، يعني تو زنده هستي و کار کاملاً برعکس مي‌شود و تو در اوج عزتي قرار مي‌گيري و اينها به سمت تو مي‌آيند. اين دل يوسف را آرام کرد. نه براي انتقام،  براي اينکه امر ادامه دارد و اينجا پايان کار نيست و خداي تبارک و تعالي به او توجه دارد. لذا دارد وقتي به عمق چاه و تاريکي و ظلمت چاه قرار گرفت، يوسف دلش آرام بود و ندارد که در چاه گريه کرد. اين خصوصيت خداست با همه ما، يعني انسان در سخت‌ترين لحظاتي که همه چيز به او پشت کرده و هيچ برادري به احساسش جواب نداده و از همه چيز قطع علقه کرده، تعبير اين است که هرگاه انسان به اضطرار برسد، رابطه‌اش با خدا قطعي مي‌شود. آنجا اين رابطه قطعي مي‌شود چون از همه دل کنده است. اميدش از همه منقطع شده است. يوسف در حالي که داشتند او را در چاه مي‌انداختند، هرچه به برادرها اصرار کرد ديد قصد اينها اين است که او را بياندازند. چون مي‌دانست اين دلسوزي هم براي اين بود که خودش در چاه نيافتد، هم براي اين بود که مي‌دانست اين براي برادرها يک عقاب سختي است ولي فايده نداشت. اينها او را انداختند و روي برگرداندند. لذا آنجا کسي دلش نسوخت که نکنيد. ممکن بود بعضي مراتبشان در شدت و ضعف با هم فرق کند. ولي بروز ندادند چون با هم عهد کرده بودند. حالا که همه بريدند باب خدا با يوسف باز شد و اولين وحي بر او آمد. اين وحي نبوتي نبود. وحي در عمل بوده است. يعني خدا آرامش را بر دل يوسف مسلط کرد. لذا يوسف در دل چاه با آرامش بود. نقل‌هاي مختلفي در مورد تعداد روزهايي که در چاه بود، وجود دارد. مدتي که در دل چاه بود يوسف در آرامش بود. لذا گاهي يکي از برادرها سر چاه مي‌آمد، صدا مي‌کرد و مي‌ديد يوسف پاسخ او را مي‌دهد و اين نگاه خيلي عالي است.
گاهي خيلي انسان از خودش متأثر مي‌شود که اين خدا را دارد ولي رابطه‌اش چگونه است. يکي از بحث‌هاي ديگر اين است که وقتي داشتند يوسف را در چاه مي‌انداختند، در بعضي تواريخ نقل شده که يوسف به اينها وصيتي کرد، گفت: اکنون که مي‌خواهيد مرا در درون چاه بياندازيد، پيراهن مرا در نياوريد تا چنانچه مردم کفن و حافظ بدنم باشد. وقتي مرا به چاه انداختيد، هرگاه غذايي مي‌خوريد و آبي مي‌آشاميد به ياد گرسنگي و تشنگي من باشيد و چنانچه غريبي را ديديد از غربت من ياد کنيد. مي‌دانيد اين چه اثري دارد؟ يوسف (س) نمي‌خواهد خودش را به يک غريبي بزند. مي‌خواهد کاري کند که اگر اينها الآن در اوج حسادت اين کار را کردند، يک غلبه حسادت و آتش حسادت بود، هميشه به اين شدت نمي‌ماند. بلکه در اوقات ديگري که از اين حالت کم مي‌شود، به آدم مي‌گويند: اگر غضبناک شدي، ايستاده بنشين. اگر نشستي استراحت کن، بلند شو وضو بگير و آبي به صورت بزن. بگذار آتش غضب بخوابد. آن موقع تصميم نگير. مي‌گويد: بعد از اين هرگاه خواستيد آبي بخوريد ياد من کنيد. درست است در چاه بود اما آب شور بود. بعد از چند روز گرسنگي به انسان فشار مي‌آورد. غريبي و تنهايي در دل ظلمت، سخت است. بالاخره چاه ممکن است حشراتي داشته باشد. يک نوجوان در دل چاه بود. غريبي مرا به ياد آوريد که باعث شود بلکه اينها در اين چند روز اصلاح شوند و برگردند.
عين همين جريان را در حادثه کربلا داريم که امام حسين(ع) به خواب حضرت سکينه مي‌آيند و در عالم خواب به ايشان مي‌فرمايند: به شيعيان من بگو: «شيعتي مَهْما شَرِبْتُم ماءِ عَذْبٍ فاذکروني اَوْ سَمِعْتُم بِغَريبٍ اَوْ شَهيدٍ فَانْدُبُوني» اين هدايتگري مي‌آورد. هرگاه خورديد آب خنکي را ياد من کنيد که تشنه لب مرا شهيد کردند. يا اگر شنيديد کسي جايي غريب است، ندايي دارد. «فَانْدُبُوني» براي من گريه کنيد. اين تمسک و توسل به حضرت هست که زنده نگه داريم اين ظلم ستيزي حضرت را که چگونه ظالمانه او را به شهادتت رساندند. اينجا يوسف دنبال هدايتگري است همچنان که امام حسين(ع) دنبال هدايتگري بود که ارتباط قطع نشود و حالت اينها با يوسف باقي بماند. يک انسان که ولي الهي است و بوي خدا مي‌دهد چقدر دلسوز است. اينطور نيست که تا بدي ديد بگويد: خدايا عذاب را بر اينها نازل کن. نه اينگونه نيست. انبياي الهي به اين راحتي دست از هدايت مردم برنمي‌داشتند که در رابطه با نوح نبي بارها گفتيم که او را تا سر حد مرگ مي‌زدند به طوري که از هوش مي‌رفت و گاهي سه روز از شدت ضرباتي که زده بودند به هوش نمي‌آمد و فکر مي‌کردند او را کشتند. ولي با اين حال وقتي بلند مي‌شد، مي‌گفت: خدايا قوم من جاهل هستند اينها را بيامرز. اولين دعا اين بود که اينها نمي‌دانند. به ما صبوري را ياد مي‌دهند. به ما رفتار با ديگران را ياد مي‌دهند. ظالم اگر ظلمي کرده بايد به جاي خودش عقاب هم شود. اما سعي نکنيم با اولين مراحل هرکسي به جهلي مبتلا شد، او را نفرين کنيم. هر مرتبه‌اي از ظلم بايد مطابق با خودش عقاب و جزا باشد. ولي اگر توانستيم اينها را در دايره خودي نگه داريم، اين هدايتگري شرح صدر زيادي را مي‌خواسته است.
جريان «أَوْحَيْنا إِلَيْهِ‏ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ» که حتماً برادران روزي به اين حقيقت خواهند رسيد و روزي خواهد رسيد که اينها عزت تو را مي‌بينند. وقتي اينها خدمت يوسف مي‌آيند و مي‌گويند: «يا ايها العزيز» اينهايي که مي‌خواستند او را ذليل کنند، مجبور شدند بگويند: «يا أَيُّهَا الْعَزِيز» (يوسف/88) حتي اظهار کنند «يا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ» (يوسف/88) ما مي‌خواستيم تو را به ضُر و سختي بياندازيم. اما ما به بيچارگي افتاديم. بعد مي‌فرمايد: «وَ جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ» مگر يوسف را به ثمن بخس نفروختند؟ از پولش بي نياز بودند و پول نمي‌خواستند. اما حالا گرفتار شدند و پولي هم ندارند. ما پولي نداريم که در مقابل گندم به تو بدهيم. «فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَ تَصَدَّقْ عَلَيْنا» صدقه بده بر ما، لطف کن بر ما! «إِنَّ اللَّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ» اينها تعبير همان واقعه‌اي است که انجام شده است.
مرحوم بهاءالديني مي‌فرمودند: رضاشاه که به قم آمد بخاطر اينکه زهر چشم بگيرد دو جوان را در خيابان گرفتند و عمداً کشتند. مرحوم بهاءالديني مي‌فرمود: بعدها تفحص کرديم و ديديم اين دو جوان در ايام قبل يک گربه‌اي را زنده زنده سوزانده بودند. درست است کار اين ظالم ظالمانه بود و عقابش هم نزد خدا محفوظ است. اما همين «لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا» است. مرحوم بهجت نقل فرمودند: يکي از سلاطين غزنوي به شکار رفته بود. گفت: بگرديد ببينيد اينجا کسي هست بيايد با ما هم غذا شود؟ پيرمردي را آوردند. وقتي سر سفره نشست، نگاه مي‌کرد و مي‌خنديد. سلطان گفت: به چه مي‌خندي؟ گفت يک واقعه‌اي بين من با اين دو کبک هست. گفت: بگو. اصرار کرد! براي او گفت: در جواني راهزن بودم. مال کسي را زدم، نقابم کنار رفت. او مرا ديد و مرا شناخت. من هم مجبور شدم قصد جانش را بکنم. هرچه اصرار کرد مالم را بردي، جانم را نگير، من به کسي نمي‌گويم، قول مي‌دهم. اطمينان نکردم و او را کشتم! ولي وقتي مي‌خواستم او را بکشم دو کبک بالاي سر درختي بودند، آنجا اين شخص به من گفت: اين دو کبک شاهد باشند بر ظلمي که به من کردي و شهادت بدهند. حالا که اين دو کبک را مي‌بينم ياد آن افتادم. سلطان گفت: کبک‌ها شهادت خوبي دادند. او را بگيريد و بکشيد! ما نمي‌دانيم چه وقت تعبير مي‌شود. چه در جانب صلاح و چه در جانب بدي، حتماً در اين عالم جزا و تعبير دارد. معلوم نيست چه وقت و چگونه، اما قطعاً تعبير دارد. چيزي در عالم گم نمي‌شود. خداي سبحان همه چيز را به کمال توفي و حفظ مي‌کند. اگر انسان يقين کرد چيزي در عالم گم نمي‌شود ديگر به اين راحتي دست به هرکاري نمي‌زند. ترکش اين به صورت قطعي به سمت من برمي‌گردد. حاضر هستم يا نه! جانب خير هم قطعاً برگشت کننده و اميدوار کننده است. از جانب خير اين است که يوسف و يعقوب هردو صبر کردند و به نتايج بعدي رسيدند. از چاه به جاه رسيد!
شريعتي: نکات بسيار خوبي را شنيديم. از هفته گذشته که در مورد اعزام زائرين کربلي معلي صحبت کرديم، خيلي‌ها به ما پيام دادند، بخشي از دوستان خواستند مشارکت کنند و سهيم باشند. شماره حسابي که شما مي‌توانيد بخشي از هزينه زائرين را تقبل کنيد، در کانال و سايت برنامه قرار داده شده است که انشاءالله سهيم باشيد که اين اتفاق بزرگ رقم بخورد و دوستانمان را زائر کربلاي معلي کنيم. دوستاني که به هر دليل توفيق تشرف نداشتند و نتوانستند بروند، حتماً در سايت ما ثبت نام کنند که ما در بخش اول اعزام تقريباً قريب به دويست نفر را اعزام خواهيم کرد. تا فردا فرصت داريد ثبت نام کنيد. ما قرعه کشي مي‌کنيم و نفراتي که اسامي‌شان درمي‌آيد و برگزيده مي‌شوند عازم کربلاي معلي مي‌شوند. امروز صفحه 205 قرآن کريم، آيات 112 تا 117 سوره مبارکه توبه را تلاوت خواهيم کرد.
«التَّائِبُونَ‏ الْعابِدُونَ الْحامِدُونَ السَّائِحُونَ الرَّاكِعُونَ السَّاجِدُونَ الْآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّاهُونَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ الْحافِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ «112» ما كانَ لِلنَّبِيِّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا أَنْ يَسْتَغْفِرُوا لِلْمُشْرِكِينَ وَ لَوْ كانُوا أُولِي قُرْبى‏ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُمْ أَصْحابُ الْجَحِيمِ «113» وَ ما كانَ اسْتِغْفارُ إِبْراهِيمَ لِأَبِيهِ إِلَّا عَنْ مَوْعِدَةٍ وَعَدَها إِيَّاهُ فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلَّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ إِنَّ إِبْراهِيمَ لَأَوَّاهٌ حَلِيمٌ «114» وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُضِلَّ قَوْماً بَعْدَ إِذْ هَداهُمْ حَتَّى يُبَيِّنَ لَهُمْ ما يَتَّقُونَ إِنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَيْ‏ءٍ عَلِيمٌ «115» إِنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يُحْيِي وَ يُمِيتُ وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ «116» لَقَدْ تابَ اللَّهُ عَلَى النَّبِيِّ وَ الْمُهاجِرِينَ وَ الْأَنْصارِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ فِي ساعَةِ الْعُسْرَةِ مِنْ بَعْدِ ما كادَ يَزِيغُ قُلُوبُ فَرِيقٍ مِنْهُمْ ثُمَّ تابَ عَلَيْهِمْ إِنَّهُ بِهِمْ رَؤُفٌ رَحِيمٌ «117»
ترجمه: (مؤمنانِ مجاهد،) اهل توبه، عبادت، ستايش، سياحت، ركوع، سجود، امر به معروف ونهى از منكر و حفظِ حدود و مقرّرات الهى‏اند و چنين مؤمنانى را بشارت ده. براى پيامبر و كسانى‏كه ايمان آورده‏اند، سزاوار نيست كه براى مشركان، پس از آنكه برايشان آشكار گرديد كه آنان اهل دوزخند، طلب آمرزش كنند، هر چند خويشاوند آنان باشند. و آمرزش‏خواهى ابراهيم براى پدرش (عموى مشركش كه سرپرستى او را به عهده داشت)، فقط به خاطر وعده‏اى بود كه به او داده بود، (آن هنگام كه از هدايتش نااميد نبود،) پس هنگامى كه برايش روشن شد، او دشمن خداست، از او بيزارى جست. همانا ابراهيم، اهل آه وناله (از ترس خدا) و بردبار بود. خداوند بر آن نيست كه قومى را بعد از آنكه هدايتشان نمود، بى‏راه بگذارد تا آنچه را (كه بايد از آن) پرهيز كنند، برايشان بيان كند. قطعاً خداوند به هر چيزى داناست. همانا حكومت آسمان‏ها و زمين تنها از آنِ خداست، زنده مى‏كند و مى‏ميراند و شما را جز خداوند، هيچ سرپرست و ياورى نيست. همانا خداوند، لطف خود را بر پيامبر و مهاجران و انصارى كه او را در لحظه‏ى دشوار (جنگ تبوك) پيروى كردند، سرازير نمود، پس از آنكه‏ نزديك بود دلهاى بعضى از آنان منحرف شود (ودر جبهه حضور نيابند.) سپس خداوند لطف خود را به آنان بازگرداند، همانا او به آنان رئوف و مهربان است.
شريعتي: اين هفته مي‌خواهيم از شيخ الفقهاء، شيخ اعظم، شيخ انصاري(ره) ياد کنيم  و انشاءالله نکته لطيفي که امروز خواهيم شنيد.
حاج آقاي عابديني: اين نکته را از زبان آقاي بهجت(ره) عرض کنم. ايشان وقتي مي‌خواست در وصف شيخ انصاري صحبت کند، مي‌فرمود: ما توان نداريم علما را هم بشناسيم چه برسد به اينکه بخواهيم ائمه و انبياء را بشناسيم. لذا ايشان مي‌فرمود: اگر کسي نگاه به زندگي شيخ انصاري بکند، اگر کسي کتاب‌هاي شيخ انصاري را ببيند، اگر يک نفر در تمام عمرش متتبع و نويسنده باشد، به اندازه ايشان نمي‌تواند کتاب بنويسد. فکر مي‌کند ايشان نويسنده بوده است. اگرنگاه به درس‌هاي ايشان کند، فکر مي‌کند ايشان فقط مدرس بوده که اين همه درس داشته و شاگردان متعددي را پرورش داده است. اگر به عبادات ايشان نگاه کند، آنچنان در عبادات شيخ انصاري که چه اعمالي در روز داشته و هميشه مقيد بوده اينها را انجام بدهد، فکر مي‌کند فقط عابد بوده است. اگر به روابطش با مردم نگاه کند، فکر مي‌کند يک مرجع مرتبط با مردم بوده که فقط ارتباط با مردم داشته و کار ديگري غير از اين نداشته است. خدا به عمر بعضي آنچنان برکت مي‌دهد که همه اينها را مي‌توانند که هرکدام افرادي را مي‌طلبد به تنهايي انجام بدهند. لذا قدر اين بزرگاني که مورد عنايت خداي سبحان بودند را بدانيم.
آيه 117 سوره توبه مي‌فرمايد: وقتي خدا آن سه نفري که در جنگ تبوک تخلف کردند، خدا توبه کرد بر پيغمبرش، بر مؤمنين و مهاجر و انصار و بعد بر آن سه نفر، اول پيغمبر را ذکر مي‌کند. اين بيان توبه را از پيغمبر شروع مي‌کند. هر توبه‌اي نسبت به هرکسي معنايي پيدا مي‌کند. توبه و رجوع خدا به پيغمبر به گونه‌اي است. براي مهاجرين و انصار که از پيغمبر تبعيت کردند نتيجه‌اش اين شد که در وقت سخت اينها محفوظ ماندند. براي آن سه نفر که تخلف کردند توبه خدا رجوع اينها بود.
شريعتي: دعا بفرماييد و آمين بگوييم.
حاج آقاي عابديني: انشاءالله خداي سبحان به برکت اين ايام و ساعت‌هايي که باران رحمتش در حال نزول است، در اقصي نقاط کشور ما باران رحمتش را مداوم قرار بدهد و اين کشور را از خشکسالي نجات بدهد. دلهاي ما را مورد رحمت رحيميه و رحمانيه خودش بيش از پيش قرار بدهد. کشور ما را مورد نظر امام زمان و رضاي خودش قرار بدهد. بالاترين رحمتش که فرج امام زمان(عج) هست را براي ما زودتر و زودتر قرار بدهد.
شريعتي:
يوسف فروختن به زر ناب هم خطاست *** نفرين اگر تو را به تمام جهان دهم
براي آمدن يوسف گمشده‌مان دعا کنيم. دلهايمان را راهي مدينه النبي مي‌کنيم و بر پيامبر مهرباني‌ها محمد مصطفي(ص) سلام مي‌کنيم.