اپلیکیشن شبکه سه
دریافت نسخه اندروید

مشاهده محتوا

96-10-16-حجت الاسلام والمسلمين عابديني– سيره تربيتي انبياي الهي در قرآن کريم- حضرت يوسف عليه‌السلام


برنامه سمت خدا
موضوع برنامه: سيره تربيتي انبياي الهي در قرآن کريم- حضرت يوسف عليه‌السلام
كارشناس: حجت الاسلام والمسلمين عابديني
تاريخ پخش: 16- 10- 96

بسم الله الرحمن الرحيم و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
بال پرواز گشاييد که پرها باقيست *** بعد از اين باز سفر، باز سفرها باقيست
پشت بت‌ها نشود راست پس از ابراهيم *** بت شکن رفت ولي باز تبرها باقيست
گفت: فرزانه‌اي امروز شما عاشوراست *** جبهه باقي و شمشير و سپرها باقيست
جنگ پايان پدرهاي سفر کرده نبود *** شور آن واقعه در جان پسرها باقيست
گرچه پيروزي از آن من و تو خواهد بود *** شرط‌ها باقي و اما و اگرها باقيست
شرط اول قدم آن است که مجنون باشي *** در ره منزل ليلي که خطرها باقيست
نيست خالي دل ارباب يقين از غصه *** فتنه‌ها مي‌رود و خون جگرها باقيست

شريعتي: سلام مي‌کنم به همه دوستان عزيزم، از تهران پايتخت کشور عشق و ايمان در خدمت شما هستيم. انشاءالله هرجا که هستيد در اين روزهاي سرد زمستان دلتان بهاري و گرم باشد. حاج آقاي عابديني سلام عليکم و رحمة الله، خيلي خوش آمديد.
حاج آقاي عابديني: سلام مي‌کنم خدمت حضرت عالي و همه بينندگان و شنوندگان عزيز.
شريعتي: در ذيل بحث تربيتي انبياي الهي در قرآن کريم قصه‌ي حضرت يوسف(ع) را مي‌شنويم.
حاج آقاي عابديني: (قرائت دعاي سلامت امام زمان) انشاءالله از ياران و ياوران و بلکه سرداران حضرت باشيم.
شريعتي: به علت مشکلي که در صدا وجود دارد، امروز تلاوت آيات قرآن را ابتداي برنامه خواهيم داشت. امروز صفحه 191 قرآن کريم در برنامه سمت خدا تلاوت خواهد شد.
«ثُمَّ يَتُوبُ اللَّهُ مِنْ‏ بَعْدِ ذلِكَ‏ عَلى‏ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ «27» يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلا يَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرامَ بَعْدَ عامِهِمْ هذا وَ إِنْ خِفْتُمْ عَيْلَةً فَسَوْفَ يُغْنِيكُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ إِنْ شاءَ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ «28» قاتِلُوا الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لا بِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَ لا يُحَرِّمُونَ ما حَرَّمَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ لا يَدِينُونَ دِينَ الْحَقِّ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ حَتَّى يُعْطُوا الْجِزْيَةَ عَنْ يَدٍ وَ هُمْ صاغِرُونَ «29» وَ قالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللَّهِ وَ قالَتِ النَّصارى‏ الْمَسِيحُ ابْنُ اللَّهِ ذلِكَ قَوْلُهُمْ بِأَفْواهِهِمْ يُضاهِؤُنَ قَوْلَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَبْلُ قاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ «30» اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا إِلهاً واحِداً لا إِلهَ إِلَّا هُوَ سُبْحانَهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ «31»
ترجمه: سپس خداوند بعد از آن (فرار)، لطف خود را به هر كه بخواهد بر مى‏گرداند وخداوند، آمرزنده و مهربان است. اى كسانى‏كه ايمان آورده‏ايد! قطعاً مشركان، پليد وناپاكند، پس بعد از اين سال نبايد به مسجدالحرام نزديك شوند و اگر (به خاطر راندن كفّار و قطع داد و ستد) از فقر و تنگدستى مى‏ترسيد، پس به زودى خداوند اگر بخواهد از فضل خويش شما را بى‏نياز خواهد كرد، قطعاً خداوند آگاه و حكيم است. با كسانى از اهل كتاب (يهود، نصارى، مجوس، صابئين،) كه به خدا و روز قيامت ايمان نمى‏آورند و آنچه را خدا و رسولش حرام كرده‏اند، حرام نمى‏شمرند و به دين حقّ گردن نمى‏نهند بجنگيد، تا با خوارى و ذلّت، به دست خود جزيه بپردازند. و يهوديان مى‏گفتند: عُزير، پسر خداست و مسيحيان مى‏گفتند: مسيح، پسر خداست. اين سخنى است (باطل) كه به زبانشان مى‏آورند وبه گفتار كسانى كه پيش از اين كافر شده‏اند، شباهت دارد (كه مى‏گفتند: فرشتگان دختران خدا هستند.) خدا آنان را بكُشد، چگونه (از حقّ) رويگردان مى‏شوند. (اهل كتاب،) دانشمندان و راهبانِ خود و مسيح فرزند مريم را به جاى خداوند به خدائى گرفتند، در حالى كه دستور نداشتند جز خداى يكتا را كه معبودى جز او نيست بپرستند. خداوند از هر چه براى او شريك مى‏پندارند، منزّه است.
شريعتي:
باز بسم الله الرحمن الرحيم *** عاشقي هم عاشقي‌هاي قديم
انشاءالله لحظات زندگي همه ما منور به نور قرآن کريم و نور اهل‌بيت(ع) باشد. اين هفته قرار است ياد کنيم از علامه فرزانه، مورخ بسيار ارزشمند و گرانقدر، کسي که در عصر مي‌زيسته و شايد مهجور و غريب بوده است. مرحوم حجت الاسلام دواني که اين هفته بيشتر در موردشان صحبت مي‌کنيم. اشاره قرآني را بفرماييد و وارد بحث شويم.
حاج آقاي عابديني: انشاءالله ابتداي بحث را با قرآن شروع کرديم و به فال نيک مي‌گيريم، اميدواريم انشاءالله بحث‌هاي ما و گفتار ما قرآني تر از سابق باشد. در خدمت آيات صفحه 191 بوديم. اين آيه شريفه که آخرين آيه بود، «اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا إِلهاً واحِداً لا إِلهَ إِلَّا هُوَ سُبْحانَهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ» تعبيري که مفسرين ذيل اين آيه آوردند اين است که اينها رهبان و راهبه‌ها و کشيش‌هايشان را عبادت نمي‌کردند، چطور اينها را رَب گرفتند؟ اين نگاه در قرآن است که هرجا اطاعتي نسبت به کسي صورت بگيرد که دعوت به خودش کرده در اطاعت، عبوديت است. يعني هر اطاعتي، ما اگر حرف شيطان را گوش کنيم، عبادت شيطان است. چون شيطان به کس ديگري دعوت نمي‌کند. حتماً به خودش دعوت کرده است. فقط مي‌ماند اولياي الهي که وقتي اطاعت آنها وارد شده، آنها به خودشان دعوت نکردند، به خدا دعوت کردند. پس هر اطاعتي که انسان را به خدا دعوت کند، آن اطاعت الهي است در مسيري که خدا قرار داده است. چون به خودشان دعوت نمي‌کنند. اما هر اطاعتي به غير از اطاعت خدا اطاعت به خود است و عبادت آن شخص است. فقط اطاعت نيست. يعني هرکسي اطاعت کرد و حرف کسي را گوش کرد، شنيد و گوش کرد، اين عبادت اوست مگر اينکه در طريق بندگي خدا باشد. لذا مي‌فرمايد: اينها احبار و رهبان را «أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ» گرفته بودند. در حالي که «وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا» فقط عبادت مخصوص خداست. حواسمان باشد در تمام اطاعت‌هايمان، نگاهمان اين باشد که خدا از اين اطاعت راضي است يا نه؟ اگر خدا از اين اطاعت راضي نباشد و يا خدا در آن نباشد، اين اطاعت شيطان است و عبادت شيطان است. لذا هر عملي از ما که اطاعت محسوب مي‌شود خيلي دقت مي‌خواهد. «مَنْ اصْغى‏ الى‏ ناطِقٍ‏ فَقَد عَبَدهُ» (کافي/ج6/ص434) اصغي يعني گوش کردن با ميل، «اصغي الي» وقتي «الي» آمده، يعني با توجه دارد گوش مي‌دهد. پس حواسمان باشد اگر حرفي از کسي مي‌شنويم و مي‌خواهيم انجام بدهيم، حتي دارد شيطان به عيسي مسيح(ع) گفت: بگو: لا اله الا الله! گفت: من «لا اله الا الله» مي‌گويم اما نه چون تو گفتي بگو. همين قدر حسرت اطاعت از تو را بر دلت مي‌گذارم. يعني حتي اگر کلمه‌ي توحيد است، کسي غير از موحد دارد اين را القاء مي‌کند که ياد بگير اين را بگو. از او تبعيت کردن در همين عبادت اوست و عبادت خدا نيست و کلمه «لا اله الا الله» نيست. عيسي(ع) فرمود: من «لا اله الا الله» مي‌گويم اما نه چون تو گفتي، بگو. پس حواسمان باشد اطاعت‌هاي ما و آنچه از ديگران مي‌شنويم و انجام مي‌دهيم حتماً در مسير اطاعت حق باشد. و الا عبادت آن شخص شده است. عبات از اطاعت بالاتر است و به اين راحتي حل نمي‌شود.
شريعتي: گفت: يوسف فروختن به زر ناب هم خطاست، نفرين اگر تو را به تمام جهان دهم. در ذيل قصه‌ي حضرت يوسف نکات خوبي را شنيديم، قرار هست برادران يوسف پدر را راضي کنند که يوسف را با خودشان ببرند.
حاج آقاي عابديني: در خدمت آيات يازدهم تا چهارهم سوره يوسف هستيم. اين بحث را ادامه مي‌دهيم. به جايي رسيد که اينها با شور اول به نتيجه رسيدند. شور اول اين بود که يوسف را از پدر جدا کنند. در شور دوم جرمي که مي‌خواستند قرار بدهند، با هم اتفاق کردند که در چاه انداختن باشد. در شور سوم با هم تصميم گرفتند حالا که مي‌خواهيم اين بلا را بر سر يوسف بياوريم، چگونه از پدر اجازه بگيريم و او را ببريم؟ پدر دائماً به يوسف متصل است و او را از خودش جدا نمي‌کند. شور سوم اين بود مدت‌ها اينها دنبال اين بودند.
از آيه يازدهم اين سوره اينطور متوجه مي‌شويم و تعبير اين است «قالُوا يا أَبانا ما لَكَ لا تَأْمَنَّا عَلى‏ يُوسُفَ وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ» (يوسف/11) چرا ما را امين بر يوسف نمي‌داني؟ نمي‌گويد: از يوسف مي‌ترسي. «لا تَأْمَنَّا عَلى‏ يُوسُفَ» معلوم مي‌شود جو خانه حالت ناامن بودن را خودشان هم احساس مي‌کردند که القاء مي‌کند. حالا بعضي استفاده کردند از اينکه اين نوع بياني را که در قرآن از جانب برادرها ذکر کرده است، «يا أَبانا ما لَكَ لا تَأْمَنَّا عَلى‏ يُوسُفَ» استفاده کردند که اينها قبلاً به پدر گفتند: اجازه بده او را ببريم، اجازه نداده است. يعني مکرر اين کار را خواسته بودند و حضرت يعقوب اجازه نداده بوده است. بعضي مي‌گويند: نه، خودشان به خودشان اجازه نمي‌دادند چون جو ناامني بوده و معلوم بود يعقوب(س) جواب نه مي‌دهد، بخاطر اين قبل از اينکه اجازه بگيرند، اول آمدند مي‌گويند: چرا ما را امين نمي‌داني؟ اينجا وقتي بگويند: چرا ما را امين بر يوسف نمي‌داني که او را بگذاري همراه ما بيايد؟ قطعاً مي‌دانستند پدر حکيم است. نبي است و عادل است. در ذوق اينها نخواهد زد. يعقوب را در يک عمل انجام شده قرار بدهند. اگر پدر بگويد: من نسبت به شما در مورد يوسف احساس ايمني نمي‌کنم، اين قصاص قبل از جنايت است و اين در نظام و مرام انبياء و مؤمنين نيست. تشديد کننده‌ي آن فکري است که اينها دارند. اگر بگويد: شما امين نيست اين فکر تشديد مي‌شود. لذا مي‌دانستند پدر دنبال اين نيست که دامن بزند به نظام ناامني که در خانه ايجاد شده است. لذا اول آمدند با اين بيان که «قالُوا يا أَبانا ما لَكَ لا تَأْمَنَّا عَلى‏ يُوسُفَ وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ» ما خيرخواه او هستيم. از ما برادرها خيرخواه‌تر نسبت به برادر چه کسي را مي‌تواني پيدا کني؟ دو آيه پشت سر هم آمده است. در آيه يازده مي‌گويد: «إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ» ما خيرخواه هستيم و خوبي او را مي‌خواهيم. در آيه بعدي دارد «أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً يَرْتَعْ وَ يَلْعَبْ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» (يوسف/12) اگر از ما مي‌ترسي ما خيرخواه او هستيم. اگر از دشمنان بيروني مي‌ترسي ما او را حفظ مي‌کنيم. پس يا بايد از ما بترسي يا از ديگران. شکل سوم ندارد. از خود يوسف که نمي‌ترسيد. يا بايد از خود برادرها بترسد يا از دشمنان بيروني. هردو را قول دادند که ما خيرخواه هستيم و از آن طرف «وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» ما حافظ او هستيم.
در اين نگاهي که اينها آمدند تعبير بعضي روايات اين هست که اينها مکرر از پدر مي‌خواستند و پدر قبول نمي‌کرد. شيطان روزي آمد ديد اينها کنار هم جمع شدند و غصه‌دار هستند، بحث آمدن شيطان يک بحث زيبايي هست. فکر نکنيم مختص به اينهاست. خطوراتي که در ذهن ما مي‌آيد، گاهي شيطاني است. آمدن شيطان به شخص نيست که ما يک شخصي را ببينيم. گاهي نقشه مي‌کشيم، گاهي در حالت عادي يک چيزي به ذهن ما خطور مي‌کند. آدم احساس مي‌کند در اين خطور خرده شيشه‌هايي هم هست. رحماني نيست! اول احساس نامناسبي نسبت به اين خطور دارد با فطرت آدم سازگار نيست. اين آمد و رفت خطورات، آمد و رفت شيطان است. يعني گاهي خطور رحماني است و گاهي خطور شيطاني است. اينکه شيطان آمد به سراغ اينها گاهي آمدن بيروني است، اما هميشه اينطور نيست که آمدن بيروني باشد. اگر آمدن بيروني باشد، هيچگاه شناخته نمي‌شود. لذا شيطان خودش را به گونه‌اي که شناخته شده باشد به غير از انبياء و آن صلحا و اولياي خُلَّص کسي نمي‌تواند شيطان را به صورت واقعي‌اش و حقيقت شناخته شده ببيند. بقيه مختلط مي‌بينند.
شريعتي: آنجايي که شما مي‌گفتيد: نزد پدر رفتند، در واقع نوعي مکر و کيد بوده است؟ احساس شخصي من اين بود که اين حرف خودشان نيست. يعني نمي‌توانست اينقدر دقيق باشد.
حاج آقاي عابديني: شيطان سراغ اينها آمد گفت: چرا اينقدر غصه‌دار هستيد؟ گفتند: ما نقشه کشيديم، براي يوسف که او را جدا کنيم. اما پدر تن نمي‌دهد و هرکاري مي‌کنيم نمي‌توانيم نقشه‌مان را عملي کنيم. شيطان به اينها گفت: چون شما بي موقع اقدام کردي. اگر مي‌خواهيد وقت بگيريد براي اجازه اينکه يوسف را همراه خودتان ببريد، براي صحرا و گردش اينها، فرصتش وقت بهار است. وقتي که تمام مراتع از آن سبزه و زيبايي و جواني و نشاط و شادابي و همه زيبايي بيرون ريخته، آن موقع بايد برويد اجازه بگيريد. از طرف يوسف را تحريک کنيد که اين صفاي مراتع و کوه‌ها و دشت و صحرا را براي خود يوسف بگوييد که اين نوجوان تمام وجودش اشتها و ديدن اين زيبايي‌ها باشد. درست است وجود مبارک يوسف صديق از همان کودکي جزء سلاله‌ي طاهر و طيب است اما در عين حال جلوه‌ي جمالي حق در عالم، هيچکسي از آن روي برنمي‌تابد. هيچکسي نيست که مشتاق جلوه‌ي جمالي عالم نباشد. وقتي صحبت از زيبايي بهار و ريختن شکوفه‌ها و سبزه و صحرا و تماشايي بودن عالم باشد کسي سر بر تابد، مگر فطرتي که اصلاً هيچ ميلي به نظام فطري‌اش نباشد. اينها در نظام فطري انسان است که «إِنَّ اللَّهَ جَمِيلٌ‏ وَ يُحِبُ‏ الْجَمَالَ» (بحارالأنوار،ج62،ص125) بنده‌ي مؤمنش جميل است و آن هم يوسف که اينقدر جميل است و مظهر جمال حضرت حق است. از اين طرف گفت: شما يوسف را بپذير. از طرف ديگر وقتي داريد مطرح مي‌کنيد، بگوييد: پدر اين ايام حيف نيست يوسف در خانه بماند؟ اين همه صحرا و دشت و عالم را نبيند؟ با يک ترفند زيبايي به طوري که جلوي يوسف مطرح کنيد که اگر پدر خواست نه بگويد، چند مانع داشته باشد. همين که بداند اگر جلوي يوسف بگويد: نه، يعني دارم تو را از يک کمالي محروم مي‌کند. يا اختلاف بين برادران يوسف را شديدتر کند. از جهت قاعده هم پدر بالاخره و فرزند بايد جايي برسد که فرزند را در طريق استقلال قرار بدهد و فرزند رو به رشد است و بايد استقلال ارتباطي داشته باشد. لذا همه اينها را که شيطان به اينها ياد داد، آمدند راه‌ها را بستند. به طوري که از جواب حضرت يعقوب که در آيات بعد بيان مي‌شود نشان مي‌دهد حضرت با کمال درايت ولي با حزن اين جواب را دادند. يعني راهي را براي حضرت يعقوب به گونه‌اي که او را وادار کنند که اذن بدهد. البته يعقوب(ع) از جانب قضاي الهي مي‌دانست و منتظر بود که چنين واقعه‌اي هم رخ بدهد.
ابتداعاً اينها مي‌گويند: «يا أَبانا ما لَكَ لا تَأْمَنَّا عَلى‏ يُوسُفَ وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ أَرْسِلْهُ مَعَنا» او را با ما بفرست، «غَداً يَرْتَعْ وَ يَلْعَب‏» تعبير هست که «يَرتَع» از دو ريشه گرفتند، عمدتاً از «رَتَعَ» گرفتند، که خوردن و نشاط بسيار است. مرتع هم از آنجايي است که جايي براي چرا و گوسفندان و گله است. علفزار خوبي است که مي‌توانند بروند. خود همين معيّد آن کلامي است که از آن نقل استفاده مي‌شود، «أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً يَرْتَعْ وَ يَلْعَبْ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» در اين چراگاه‌ها بدود و بازي کند، نشاط را ببيند و گوسفندان را بچراند. اينکه «يَرْتَعْ وَ يَلْعَبْ» گفته، بازي کند. در عين اينکه بازي کردن در نظام کودکي خيلي حسن است، کودک با بازي چه مي‌شود؟ رشد مي‌کند. کودک بايد بازي کند و بازي يک هنر و رشد است. لذا خود تفريح که «يَرْتَعْ وَ يَلْعَبْ» يعقوب(س) اين تفريح را نفي نکرد. لذا در کودکي درست است اينها بازي‌هاي لهو ندارند، بازي‌هاي لغو ندارند، اما تفريح براي همه انسان‌ها حتي براي انبياي عظام هم، حتي سنين نبوتشان و دوران نبوتشان هم تفريح يک چيز لازمي است. لذا حضرت يعقوب اينجا با اصل مسأله نه مخالفتي کرد و نه کلامي فرمودند.
دارد حضرت يعقوب وقتي در مقابل اين کلمات اينها، اين دوراهي که جلوي يعقوب گذاشتند، که يا او را با ما بفرست، يا به يوسف ظلم مي‌کني چون سنين رشد يوسف است. هوا و مراتع و زمين حاصلخيز و فصل بهار است. همه دوست دارند. هيچکسي نيست که بدش بيايد. اگر يعقوب مانع مي‌شد، نشان مي‌دهد که يک امر شخصي در کار است و ظلم به يوسف است. لذا از طرف ديگري به اينها توهين و جسارت بود، که شما امين بر يوسف نيستيد. از آن چيزي که يعقوب هراس داشت اين حسادت اينها شدت پيدا کند، دوباره مبتلا به او مي‌شد. لذا دارد که يعقوب(س) مدتي مکث کرد و در بعضي نقل‌ها دارد که يک تأملي کرد. نه اينکه علم انبياء داير به تأمل و تفکر باشد، چون قدرت علمي‌شان به قوه‌ي قدسيه است و زمان بردار نيست. القاء الهي و بيان الهي، اما جو يک مقدار آرام شود. يعني طوري شود که بلافاصله گفتگو کردن گاهي صلاح نيست. يک مقدار که آرامتر شود، آن حالت التهاب جلسه که اينها خودشان در يک دست برتري ديدند، الآن قرار دادند که يعقوب در يک جايي گرفتار شده باشد و نتواند به القاي شيطان جوابي بدهد، يک تأملي کرد و بعد دارد حضرت از اين طرف وارد شد. بر خلاف اينکه اينها توقع داشتند حضرت تأييد کند، چون نمي‌توانست تکذيب کند. دو راه بود يا تأييد کند يا تکذيب کند. بگويد: نمي‌دهم حسادت اينها و ظلم به يوسف مطرح شود که بعد بخواهند از طريق ديگري جلو بيايند و بگويد: ما حق داريم. يا اينکه تأييد کند. اگر تأييد مي‌کرد، تأييد بردن يوسف هم براي اينها خيلي خوب بود که بگويند: ما با اجازه پدر برديم. حضرت هيچکدام از اين دو راه را نمي‌رود. يک راه سومي را انتخاب مي‌کند.
«قالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَ أَخافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ» (يوسف/13) نگفت: او را ببريد. تصديق نکرد و نگفت: نبريد که تکذيبشان کند. فرمود: «إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ» وقتي يوسف از من جدا باشد، من محزون مي‌شوم. نگفت: شما امين نيستيد. نگفت: او را ببريد. فرمود: اگر يوسف نزد من نباشد من محزون مي‌شوم و شما چون مرا دوست داريد و خيرخواه هستيد، حزن من براي شما مطلوب نيست و مي‌دانم شما دوست نداريد من محزون باشم. رفتن يوسف و جدا شدن او از من مرا محزون مي‌کند. خيلي جواب زيرکانه است. در ادامه مي‌گويد: «وَ أَخافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ» در صورت دوم در نظر مي‌گيرد که اينها به مرتبه‌ي اول اعتنا نکنند که بگويند: بالاخره يک روز است، مي‌بريم، مي‌آوريم. مقداري حزن براي شما قابل تحمل است. يک روز صبح تا شب است، برمي‌گردد و اين احتمال که به احتجاج اول يعقوب(س) اعتنا نکنند، دنبالش يک بهانه ديگري را براي اينها مي‌آورد که يک پيش‌بيني است که اينها از علم نبوت است يا يک پيش‌بيني عرفي است، هردو امکان پذير است. «وَ أَخافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ» اگر من محزون مي‌شوم از نبودن يوسف يکي بخاطر خودم است، يکي بخاطر اين است که يوسف هنوز نوجوان است، قدرت دفاع از خودش را ندارد. شما سر به هوا هستيد، وقتي مي‌رويد کار داريد. از او غافل مي‌شويد. اين غافل شدن همانا و دشت پر گرگي که در آنجا است، همانا.
تا اينجا نگاه اول به بحث بود که ترس از اينکه گرگ او را با غفلت شما بدرد، اما در عين حال هردو واقعه‌اي که يعقوب(س) در اينجا پيش‌بيني مي‌کند، هردو در حقيقت محقق مي‌شود. اينکه يعقوب مي‌فرمايد: «قالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ» من از جدايي يوسف محزون مي‌شوم و طاقت دوري‌اش را ندارم. همين عيناً محقق شد. يعني پيش‌بيني يعقوب بود از ظلمي که مي‌خواهد واقع شود. که بردن يوسف فقط بردن يک صبح تا شب نيست. اگر بين اينها رجل رشيدي بود و کسي بود که به يعقوب به عنوان نبي باور داشت، مثل ما که گاهي در مجلسي مي‌بينيم که عالم و بزرگي که گاهي به باطن انسان‌ها اشراف دارد يک کلامي مي‌فرمايد که به ظاهر اين کلام نسبت به من خطابي ندارد اما من به لوازم کلامش وقتي توجه مي‌کنم، مي‌بينم عجب مخاطب او من بودم. با اينکه ممکن است حتي آنجا جمع بوديم، اما مخاطب اين کلام من بودم. با کسي که اينجا يک حالت هوشياري دارد. باور دارد اين شخص عادي حرف نمي‌زند، ساده حرف نمي‌زند. با اينکه حرف را به نظام ظاهر مي‌زند، اما براي کسي که در اين جمع نشسته و توجه دارد هم حرف ويژه دارد. اينها باور به نبوت پدر آنگونه که بايد نداشتند، لذا تعبير اين است که بردن شما بردن برگشت پذيري نيست. اين جدايي، جدايي چند ساعته نيست. «وَ أَخافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ»
در بعضي نقل‌ها هست که اينها از کلام يعقوب ياد گرفتند که چه عذري براي برنگرداندن يوسف پيدا کنند؟ چون يعقوب فرمود: «أَخافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ» مي‌ترسم گرگ او را بدرد. اينها از همين کلام يعقوب استفاده کردند که عذر را اينگونه بياورند. بگويند: گرگ او را دريد. شما مسلط تر از ما بودي، بهتر از ما جريان را مي‌دانستي. حاضر شدند اين سرزنش را به جان بخرند. بعد مي‌گوييم چقدر اين سرزنش براي آنها سخت بود که بگويند: چند نفر جوانمرد دلاور جنگجوي قوي نتوانستند از يک نوجوان محافظت کنند. حاضر شدند اين سرافکندگي را به جان بخرند. «قالُوا لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ» (يوسف/14) با اين توانمندي ما، گرگ کجا مي‌تواند دور و بر ما بيايد؟ «إِنَّا إِذاً لَخاسِرُونَ» ما خيلي بايد خسران کرده باشيم. اين بايد قابل شماتت و ملامت باشيم که ما باشيم و يوسف را گرگ بدرد. بحث اين است که در اينجا يک نگاه تربيتي وارد شده که خيلي زيباست. مي‌فرمايند:وقتي که مي‌خواهي با کسي که ذهنش بسيط است صحبت کنيد، خيلي نياييد براي اينکه او را متنبه کنيد راه‌هاي زيادي را جلوي پايش بگذاريد که هوشيارش کنيد. تعبير بعضي جالب است، مي‌گويد: به بچه مي‌گويد: اين توپ را نيانداز، به لامپ مي‌خورد. بعد بچه در ذهنش تا به حال نبود که توپ به لامپ مي‌خورد. در ذهنش شکل مي‌گيرد، حالا دارد بازي مي‌کند، در ذهنش مي‌گويد که به لامپ بزنم چه مي‌شود؟ همين که انسان او را نهي مي‌کند و مصداقي چيزي را بيان مي‌کند خود اين تحريک کننده مي‌شود. اينجا تعبيري که حضرت يعقوب براي اينها کرده که اگر غافل باشيد و گرگ او را بخورد، اينها را متنبه کرد که راه خوبي است. ما او را در چاه مي‌‌اندازيم اما به پدر چه بگوييم؟ پدر چگونه باور کند که ما کوتاهي نکرديم و او را نکشتيم. نقشه ما نبود. از کلام پدر استفاده کردند و گفتند. لذا دارد به کذاب دروغ را ياد ندهيد.
نکته لطيف‌تري هم هست مي‌فرمايد: يعقوب (س) در عين اينکه يوسف برايش خيلي عزيز بود، خيلي برايش مهم بود اما در عين حال در علم نبوت مي‌دانست اينها يوسف را براي چه کاري مي‌برند. داشت به اينها عذر را ياد مي‌داد که اگر هم کاري کردند با يک عذري بيايند که حياي آنها شکسته نشود. نيايند بگويند: ما کشتيم. با کمال بي حيايي بگويند: ما کشتيم و کاملاً پرده‌ها دريده شود. بياني کرد که اينها بدون اينکه بفهمند ياد بگيرند. خيلي لطيف است. در نظام ارتباطي و تربيتي اين نگاه چقدر مي‌تواند لطيف باشد. کسي داشت پولي را مي‌برد يکي از بسته‌هاي پول افتاد. کسي آنجا نشسته بود، پول را برداشت. يک کسي هم ديد. بلند گفت: آقا پول شما افتاد و اين آقا برداشت. گفت:  خودم عمداً انداختم تا بردارد. بعد به او تذکر داد پول مي‌خواستي به خودم مي‌گفتي. پرده‌هاي حيا دريده نشود و يک حالت شرم و حيا در بين افراد، جلوي همديگر دريده نشود، خيلي نگاه لطيفي است. يعقوب مي‌داند اينها چه بلايي بر سر يوسف مي‌آورند، از جهت ظاهر حق ندارد چون اين علم از طريق ظاهر نيست. علم از طريق نظام نبوت است. نظام ظاهر اين است که اينها دارند يوسف را به چراگاه مي‌برند،آنجا بازي کند. بگردد و بازي کند. اينها قسم خوردند ما ناصح هستيم و حافظ هستيم و طبق قاعده بايد اعتماد کند که حسادت آنها تشديد نشود. در عين حال دارد به اينها از حالا پيش‌بيني مي‌کند که فراقي که بين من و يوسف پيش مي‌آيد، راحت نيست. از طرف ديگر براي اينها عذر مي‌تراشد. حالا که مي‌خواهند اين کار را بکنند، عذري داشته باشند که پرده‌هاي حيا بيش از اين دريده نشود. اما چون يعقوب نمي‌تواند به نظام ظاهري جلوي اينها را بگيرد، واقعاً راهي براي جلوگيري نيست، اقلاً مفسده را کمتر مي‌کند که راه اصلاح در نهايت باز بماند و الا اگر پرده‌هاي حياء دريده مي‌شد، اينها جلو مي‌آمدند و به يعقوب مي‌گفتند: ما او را کشتيم تا راحت شويم. ديگر براي اينها نجات امکان پذير نبود. بعد از اين هدايت براي اينها امکان پذير نبود. ولي الهي چقدر بايد صبور باشد و شرح صدر داشته باشد،حتي اگر کسي مي‌خواهد ظلم بکند، ظلمش را براي اينکه کمتر کند، طوري باشد که يک راهي به او نشان بدهد که پرده حيا کمتر دريده شود. همين به قيمت زنده ماندن يوسف تمام مي‌شود. چون اينها ديدند مي‌توانند طوري نشان بدهند که گرگ او را خورد و تمام شد. اما اگر احتمال مي‌دادند که عذرشان مقبول نباشد، به غير کشتن راضي نمي‌شدند. مي‌گفتند: حالا که اسم کشتن به دست ما محيا شده است، چرا فقط جورش را بکشيم؟ او را مي‌کشيم و ديگر راحت مي‌شويم. اگر جزاي کشتن مي‌خواهد بر ما بار شود، کشته باشيم که دل ما خنک شده باشد. اين نگاه در پياده کردن مسائل اجتماعي و نگاه اجتماعي مي‌تواند دقيق و راهبردي باشد.
شريعتي: قصه حضرت يوسف را همه بلد هستيم و مي‌دانيم نهايتاً چه اتفاقي مي‌افتد. ولي نکات لطيفش هست که روزهاي شنبه و صحبت‌هاي حاج آقاي عابديني را متفاوت مي‌کند. نکات تربيتي که مي‌توانيم از اين قصه بگيريم و در زندگي به کار ببريم و چقدر فوايد و آثار مثبت مي‌تواند داشته باشد.
حاج آقاي عابديني: جامعه‌اي که ما فقط بگوييم: اسلام رحماني، اسلام رحماني با اسم درست نمي‌شود. رحمتي که در اسلام هست با اين نگاه‌ها بايد برنامه ريزي شود و در جامعه پياده شود. يعني يک مدير نسبت به زير دست در عين اينکه به اختلاس حساسيت دارد، به سوء استفاده، در عين حال برنامه به گونه‌اي باشد که کسي هنوز در اوايل راه است و به عناد نرسيده است، به سمت عناد سوقش ندهند. من به بعضي از دوستان مي‌گويم: سازمان‌هايي که داريم و دنبال اين هستيم که جرم را بگيريم، خيلي خوب است. اما سعي کنيم اگر رصد مي‌کنيم و يک کسي دارد به جرم مبتلا مي‌شود از جهت الهي وظيفه‌ي ما اين است که قبل از اينکه اين جرم در وجود اين نهادينه شود مطلع کنيم و او را تحذير کنيم. نه اينکه خوشحال شويم که ما رصد کرديم و اين جرم را مرتکب شد و او را گرفتيم. يعني اين آخرين چاره است و نبايد رهايش کرد. اما در عين حال راه اول پيشگيري است. در نظام پزشکي پيشگيري مهمتر از درمان است. هم کم هزينه‌تر است و هم اصل و اساس است. ما از قبل واکسينه کنيم تا پيشگيري کرده باشيم. در نظام اخلاقي هم بايد سعي کنيم به کمترين آسيب، خودمان و ديگران مبتلا شويم.
اگر واقعه‌اي رخ داد و از دست کسي چيزي در رفت و ديگري ديد، اين را به رخ او نکشيم که اين باعث شود جَري شود و بگويد: رسوا شدم. کار از کار گذشته است. نه! سعي کنيم تا جايي که ممکن است راهي برايش پيدا کنيم و چاره‌اي پيدا کنيم که او با اين عذر شرم و حيايش ريخته نشود. در عين اينکه به آن کار تشويق نکنيم، ابتلاء بيشتر را برايش ببنديم نه اينکه او را رها کنيم اما در عين حال با اين نگاه، جمع بين اين دو، لذا خيلي سخت است. نظام، نظام انساني است. نظام انساني خيلي ظرافت دارد. اگر کسي قدرت برخورد صحيح نداشته باشد باعث انحراف بيشتر کسي مي‌شود که مي‌خواهد نهي از منکر نسبت به او کند. بايد انسان به خيلي لوازم توجه کند.
نکته ديگر اين هست که شيطان در ابتدا دنبال يک جايگاه نفوذ مي‌گردد، پيدا کردن جايگاه نفوذ براي شيطان در انسان‌ها خيلي سخت است. درست است انسان‌ها نقاط ضعف و نقاط قوت دارند، اما عمدتاً شيطان از نقاط قوت وارد مي‌شود چون متکبر است. يعني مي‌آيد آن چيزي که قوت يک وجود است، از همان راه او وارد مي‌شود. آن چيزي که شخص به اين مشهور است، از راه همين وارد مي‌شود. نه آن کسي که ضعف وجودش پنهان است و خيلي معلوم نيست. چون وقتي نقطه قوت را تصرف کرد، همه وجود شخص را تصرف کرده است. عرش آن شخص را تصرف کرده است. برادرها قوي بودند، از قوتشان وارد شد. آمد حسادت را به قوت اينها گره زد. «نَحْنُ عُصْبَةٌ» پدر ما يوسف و بنيامين را بيشتر دوست دارد در حالي که ما «عُصبه» هستيم. ما قوي هستيم.  شيطان ابتدا به دنبال يک جايگاه مي‌گردد که آن جايگاه را هم به سادگي به دست نمي‌آورد. تک تک انسان‌ها را تجزيه و ترکيب مي‌کند تا بفهمد کدام  نقطه بهترين نقطه براي تصرف است تا از آنجا وارد شود. بعد از اينکه توانست يک نقطه‌اي را به دست بياورد، خيلي آرام اين کار را مي‌کند که طرف حساس نشود. بعد از اينکه نقطه را بدست آورد، اين نقطه را کم کم شروع به توسعه دادن مي‌کند. ما تا جايي را پيدا کنيم بتوانيم حرف بزنيم، همه حرف‌ها را مي‌خواهيم تا آخر بزنيم، يعني احساس مي‌کنيم اين فرجه بهترين است. اما شيطان اينطور نيست. ذره ذره و کم کم اين نقطه را عميق مي‌کند. وقتي اين نقطه عميق شد، مثل اين مي‌ماند که يک ناراحتي و کدورتي که بين اينها و برادر بود، اين ناراحتي و کدورتي که در فعل پدر احساس مي‌کردند. آنقدر عميق کرد که تبديل به کينه شد. نقطه کدورت به کينه تبديل شد. ما گاهي خيلي از هم دلخوري داريم يا رفتار ديگر ممکن است براي من توجيه نشود. اما اين کدورت يکباره به کينه تبديل شود که من راضي شوم او بميرد و يا او را بکشم، اين کدورت بايد خيلي عميق شده باشد. لذا دستورات دين به گونه‌اي است که راه اولاً ورود شيطان را ببندد، ثانياً عمق دادن به اين ورود را جلوگيري کند. دستوراتي که در دين هست براي جلوگيري از شدايدي که در عذاب براي تهمت و غيبت و اين مسائل قرار دادند، در نگاه اول آدم احساس مي‌کند خيلي ساده است. اما وقتي وارد مي‌شود به مسأله‌ي همين يوسف و برادران يوسف، با يک تهمت اولي شروع مي‌شود که پدر ما بيشتر از ما يوسف را دوست دارد. اينطور نبود! بعد اين تهمت در وجودشان هي عمق پيدا مي‌کند و ريشه دوانده مي‌شود. از اين طرف دور هم مي‌نشينند و غيبت مي‌کنند. هي رفتار را يکي يکي تحليل مي‌کنند، يکي يکي با غيبت و تهمت، يک کدورت که مي‌شد با گفتگو نزد يعقوب بيايند و بگويند: ما احساس کدورت مي‌کنيم، ما احساس مي‌کنيم توجه شما بيشتر است، بيايند با يک گفتگو مسأله را حل کنند. در پنهاني و دور از چشم يعقوب با هم گفتگو مي‌کنند تا به جايي مي‌رسد که اين عمق پيدا مي‌کند، «اقْتُلُوا يُوسُف أَوِ اطْرَحُوه‏‏» کشيده مي‌شود. يعني اين کدورت به کينه تبديل مي‌شود. کينه تا جايي است که به خونريزي منجر شود.
در يک خانه يک کدورت اول مي‌تواند به سرعت حل شود، ولي وقتي حل نشد و دنبال حل آن نبوديم، اين کدورت هي عمق پيدا مي‌کند. اما اگر قدمي برداشته شد، در روايت دارد دو نفر که با همديگر قهر هستند، اگر يک کسي قدم بردارد براي آشتي با ديگري، شيطان تمام زانوانش به لرزه مي‌افتد. يعني جايگاه اولي را از بين مي‌برد. وقتي سراغ آشتي مي‌رود آن جايگاه اول نفوذ را از بين مي‌برد. چون رحمت حق مي‌جوشد. وقتي دو نفر سراغ همديگر مي‌روند، اين دو نفري که با هم کدورت دارند و به سمت همديگر حرکت مي‌کنند، رحمت حق مي‌جوشد. همچنان که وقتي کدورت‌ها هرچه اوج مي‌گرفت شدت پيدا مي‌کرد و شيطان مسلط مي‌شد، هرچقدر باب رحمتو عطوفت باز شود، رحمت حق مي‌جوشد. با اين نگاه که با رفتار برادرها دارد ما را متنبه مي‌کند که اگر به اين سمت نرفتند، به آن سمت رفتند تا کشتن و به چاه انداختن کشيده شود و اين کينه و کدورت ايجاد شود.
شريعتي: نکات خوبي را شنيديم. دعا بکنيد و آمين بگوييم.
از خداي سبحان مي‌خواهيم که ما را از شرشيطان و ورود بر ما در امان نگه دارد. گاهي انتقادي که ما داريم اگر در جايش مطرح شود آثار خوبي بر جا مي‌گذارد. اما وقتي انتقاد به کدورت تبديل مي‌شود و کدورت به کينه تبديل مي‌شود، به جايي مي‌رسد که ممکن است حتي يک جواني در مملکت ما تحت دشمني‌هاي شيطان بيروني، اين انتقاد دائماً در وجودش باشد که نقد صحيحي هم هست، وقتي اين نقد را هم بزند کدورت مي‌شود. کدورت تبديل به کينه مي‌شود تا به جايي مي‌رسد که ممکن است يک جوان در کشور ما به جايي برسد که پرچم ايران را آتش بزند که در آن اسم الله است. اين کينه تبديل شدن است که انسان کور و کر مي‌شود. اگر انتقاد سازنده مي‌شد به اينجا کشيده نمي‌شد. انشاءالله خداي سبحان ما را از کينه و کدورت‌ها حفظ کند و ما را در حد همان انتقاد سازنده که در نظام اسلامي لازم است، به ما تحمل انتقاد سازنده را بدهد و قدرت انتقاد سازنده را هم بدهد.
شريعتي:    براي عزت و اعتلاي ايران اسلامي و سلامتي همه مردم خوب کشورمان دعا مي‌کنيم. دست به سينه به نبي مکرم اسلام سلام مي‌کنيم و انشاءالله زيارت مدينه النبي نصيب همه شما شود. به کانال پيام رسان سروش هم سر بزنيد که دوستان ما مطالب را آنجا قرار مي‌دهند.