برنامه سمت خدا
موضوع برنامه: شرح داستان ذوالقرنين در قرآن کريم
كارشناس: حجت الاسلام والمسلمين عابديني
تاريخ پخش: 15- 07- 96
بسم الله الرحمن الرحيم و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
شريعتي: سلام ميکنم به همه شما دوستان عزيزم، بينندهها و شنوندههاي دوستي داشتني و خيلي عزيز. عزاداريهاي شما قبول باشد. انشاءالله همه ما هميشه زير خيمه امام حسين(ع) باشيم. در محضر حاج آقاي عابديني عزيز هستيم. سلام عليکم و رحمة الله، خيلي خوش آمديد.
حاج آقاي عابديني: سلام ميکنم به همه بينندگان و شنوندگان عزيز. انشاءالله همينطور که در اين ماه انس ما با امام حسين(ع) و اصحاب و ياران و اولاد حضرت بوده است، ذخيرهاي باشد براي آخرت ما و از دسترس شيطان به دور باشيم.
شريعتي: امروز قرار است در ذيل بحث سيره تربيتي انبياء در قرآن کريم، به کدام مبحث و کداميک از شخصيتهايي که در قرآن ذکر شده است، بپردازيم.
حاج آقاي عابديني: (قرائت دعاي سلامتي امام زمان) انشاءالله از ياران و ياوران و بلکه سرداران حضرت باشيم.
بحثي که امروز در محضرش هستيم، راجع به عبد صالح ذوالقرنين است که در قرآن کريم در سوره کهف يکي از آن قصههايي است که به صورت نسبتاً مفصل در حدود شانزده آيه در کنار هم اين جريان ذکر شده و موضوع بسياري از گفتگوها از قبل از اسلام بوده که در دوران يهود و قبل از آن و بعد از اسلام و سؤالاتي که يهود ميخواستند به صورت معما مطرح کنند تا پيامبر اسلام را با يک مشکلي در جواب مواجه کنند، از جمله اين سؤالات همين جريان ذوالقرنين در تاريخ بوده است. لذا شانزده آيه در قرآن پشت سر هم در سوره کهف آمده است که در رابطه با با جريان عبد صالح، ذوالقرنين آمده است. آن هم با تعريف و تمجيد و نگاه بسيار بلند، در روايات ما هم تمجيد بسياري از ذوالقرنين شده است.
اصل مسأله که چرا امروز و بعد از جريان حضرت ابراهيم و حضرت لوط(ع) ذکر ميکنيم اين است که در بعضي روايات ذکر شده است ذوالقرنين در عصر ابراهيم خليل الرحمن بوده است و با حضرت در مکه در سفر حجي که ذوالقرنين داشته ديدار داشته و آنجا مصافحه کردند و گفتگو داشتند. به اين جهت در تواريخ عمدتاً بعد از جريان حضرت ابراهيم(ع) ذکر ميشود. اين علت انتخاب زمان جريان عبد صالح، ذوالقرنين است. اما اينکه چرا در قرآن به جريان ذوالقرنين، به اين مفصلي پرداخته شده است، بحث زيبايي دارد. مشرکين قريش وقتي ديدند دعوت پيغمبر روز به روز توسعه پيدا ميکند، ميدانستند يهود در اين مسائل در به دام انداختن و ايجاد معماها يک يد طولايي داشتند و معمولاً معماهايي داشتند که اين معماها باعث ميشد هرکسي از قدرت جواب برنيايد و همين باعث ميشد بتوانند طرف را از ميدان به در کنند. لذا اينها رفتند نجران نزد يهوديهايي که آنجا بودند، نزد سران و علماي بزرگ يهود آمدند و از آنها خواستند که به اينها سؤالاتي را ياد بدهند که بتوانند در مواجه با پيامبر اکرم او را آزمايش کنند و مورد ابتلايي قرار بدهند که از پس اين سؤالات برنيايد. آن هم چهار سؤال را براي اينها مطرح کردند. سه سؤال در مورد سه قصهاي است که در سوره کهف آمده است. قصهي جريان اصحاب کهف و دومي جريان موسي و خضر(س) و سومي جريان ذوالقرنين است. سه سؤال پيچيده که جزء مباحثي است که در نگاه تاريخي خلاف عادت در آن محقق شده است و جريان اينها کاملاً روشن نيست. پيچيده بودن مسأله اصحاب کهف با توجه به اينکه اصلاً آنها در آن غار مخفي شدند و چه وقايعي در غار اتفاق افتاده و بين آنها بوده و کسي خبر نداشته و جريان موسي و خضر هم دو ولي الهي بودند که در کنار هم يک کمالات عظيمي را، باب باطن عالم و تفسير باطني عالم را از عالم خداي سبحان توسط خضر نبي براي موساي کليم گشود و تقاضاي موسي بود که مرا با کسي که عالم است آشنا کن و سه واقعهاي که براي موساي کليم اتفاق افتاد و سه طور نگاه باطني به عالم را که سوراخ کردن کشتي سالم و همچنين کشتن پسر که ظاهرش اين بود که گناهي نکرده بود و بناي ديوار، اين سه واقعه که چقدر عظيم است در نگاه باطني و معاني عظيمي دارد، سؤال دوم بود. سومي هم جريان ذوالقرنين بود. معلوم ميشود که جريان ذوالقرنين جزء مسائل پيچيده عالم بوده است که در آن زمان اينها آمدند پيغمبر را با اين امتحان کنند.
چهارمين سؤال اين بود که گفتند: سؤال چهارم را اگر جواب داد معلوم است پيغمبر نيست. آن سه سؤال را بايد جواب بدهد تا معلوم شود پيغمبر است. چهارمين سؤال را نبايد جواب بدهد. سؤال چهارم اين بود: «يَسْئَلُونَكَ عَنِ السَّاعَة» (اعراف/187) قيامت چه وقت است؟ اگر زمانش را گفت، معلوم ميشود پيغمبر نيست. اگر گفت: علمش را ندارم. چنانچه در قرآن آمده «عِلْمُها عِنْدَ رَبِّي» معلوم ميشود پيغمبر است. اينها با دست پر آمدند و احساس کردند ديگر موفق شدند. چهار معماي عظيم آوردند که ميتوانند پيغمبر را بايکوت کنند.
اين سؤالات را کردند و از قضا در اين مسأله قضاي الهي بر اين بود که پيامبر اکرم هم که مخزن علم الهي و معدن سر هست به اينها وعده داد که انشاءالله بعد از اين جواب شما را خواهيم داد و منتظر نزول آيات قرآن شدند. اما در اين برهه فاصله بين نزول وحي افتاد که بعضي ميگويند: پانزده روز و بعضي ميگويند: چهل روز، فاصله افتاد. به طوري که اينها احساس کردند به هدف زدند و تقريباً پيغمبر از جواب اينها عاجز شده است و باعث شد شايعات فراواني را انجام بدهند که اين شايعات و فاصله افتادن يک نگاه تربيتي و هدايتي زيبايي را براي پيغمبر ايجاد کرد که اينها تمام شايعاتشان را کردند و فکر کردند پيغمبر در اين مسأله به عجز رسيده است و اينها برنده شدند اما بعد از اينکه اينها کاملاً توانستند جو سازي کنند و جنگ رواني بکنند، آيات نازل شد و به صراحت و با تمام قاطعيت جواب سه سؤال اينها را و همچنين بيان اينکه سؤال چهارم جوابش به گونهاي است که «عِلْمُها عِنْدَ رَبِّي» را جواب دادند و ديگر سکوت نسبت به مسأله فراهم شد. اما اينکه خود اين سؤالها چگونه بوده است، الآن کار نداريم فقط در مورد همين سؤال ذوالقرنين صحبت ميکنيم که تعبير قرآني اين است که اينها از تو دربارهي ذوالقرنين سؤال ميکنند. خداي سبحان اينگونه نيست که هر سؤالي را هرطور سؤال کردند، مطابق سؤال بخواهد جواب بدهد، چون داعي ندارد که هرکسي هرچه پرسيد جواب بدهد. اگر در چيزي سؤال و جواب هدايتي داشته باشد، هدايتگري در آن باشد، اثري در آن باشد که منجر به هدايت شود، جواب ميدهد. لذا در جريان انبياء نوع مطرح کردن قصه انبياء که در محضرشان بوديم هميشه مسائلي مطرح شده است که يک اثر هدايتي به دنبالش باشد. و الا اينکه کي به دنيا آمد؟ کي از دنيا رفت؟ پدرش که بود؟ مادرش که بود؟ عيسي بن مريم نسبت به مريم(س) که در آيه دارد با عيسي هردو يک آيه هستند. يعني نحوه به دنيا آمدن عيسي يک آيه عجيب الهي بوده است، اينجا ذکر ميشود. يا اگر جريان ابراهيم خليل است که آزر عموي او يا پدربزرگ او از جانب مادري لازم است با او مکالمه شود و دعوت به هدايت شود و برخورد شود، ذکر ميشود و اين يک راه قرآني است.
در اينجا هم آن سؤالات، آن جهات سؤالي که در نگاه هدايتي اثر نداشت، خداي سبحان ترک کرد و جواب را به سمتي برد که در آن هدايتگري است. در عين اينکه اين جواب آنها را ساکت کرد. چون حقايقي را گفت که کسي خبر نداشت. وليکن با آنچه در کتب پيشين الهي بود تطابق داشت که آنها هم در دسترس همه نبود و در دسترس علماي خاص يهود بود. حتي اينها جوابها را سربسته از يهود گرفتند و برايشان نوشتند جوابها بايد اينگونه باشد. وقتي آمدند از پيغمبر سؤال کردند با اين نگاه پيغمبر به جواب سؤالات اينها پرداخت که جريان اصحاب کهف و موسي و خضر(ع) و همچنين ذوالقرنين را در سوره کهف که سوره کهف نازل شد براي همين جواب سؤالاتي که اينها داشتند. از زمان طرح سؤالات تا پاسخ پيامبر چهل روز گذشت و اين فاصله خيلي براي مسلمانها سخت بود. عدهاي از مسلمانها به شک افتادند که پيامبر نميتواند جواب بدهد و بعد آيات سوره کهف نازل شد و جواب سؤالات اينها داده شد. خود نفس نزول آيه سواي آنکه مفاهيم آيه و منظور آيه چه بود، بيان و جواب سؤالها يک دست بالايي براي مسلمانها در نظام تبليغي ايجاد کرد که توانست جو را کاملاً آرام کند و دلها را مطمئنتر کند و آن چيزي که آنها دنبالش بودند تا پيغمبر را ساکت کنند و تحت تأثير قرار بدهند تا دست بردارد سبب برتري پيغمبر و سبب مطرح شدن بيشتر پيغمبر اکرم شد.
تا به حال بحث اينکه اصلاً چرا اين قصه را الآن مطرح ميکنيم و شرح نزول اين قصه در قرآن چگونه است. اما اينکه در آيات قرآن وارد ميشويم. اينکه قرآن کريم ذوالقرنين را با سه سفر معرفي ميکند. ذوالقرنين سفري به مغرب عالم داشته است. مشرق و مغرب عالم نسبي است. من هرجا بايستم، مغرب و مشرقم مطابق اينجا معنا پيدا ميکند. اگر رفته باشم آنجايي که الآن مغرب است، بايستم. آنجا نقطه مرکزي من ميشود و مغربش آن طرفتر ميشود. يعني مغرب و مشرق بسته به جايي است که ما هستيم. لذا تعبيري که در بين مفسرين هست، اينجا وقتي مغرب و مشرق ذکر ميشود، سفري به مغرب و سفري به مشرق، با توجه به دلايلي که ذکر شده است، نشان ميدهد حضور ذوالقرنين در حدود همين آسياي ميانه است، يعني خاورميانه امروز. در اين قسمتها مثل ايران و عراق و سوريه ساکن بوده است. غرب عالم به سمت غروب خورشيد ميشده تا منطقهاي سکوني نيست و به اقيانوس ميرسد. چون بعد از اقيانوس وراي اقيانوس قابل دسترس نبوده است. شايد سکونتي هم زياد نبوده است. شما جريان را به زمان حضرت ابراهيم ببريد و فاصلهاي که با حضرت نوح بوده است و در اين فاصله جمعيت هنوز تکثيرش در مناطق خاصي بوده است. لذا تا اقيانوسي که ميرسد ديگر وراي اقيانوس قابل دسترسي نبوده است. از اين طرف هم به سمت شرق حرکت کرد. حرکت ذوالقرنين با سپاه عظيمي که داشت و با قوا و آلات و وسايلي که داشت که به تعبير قرآن ما به او مکنت داديم و همه اسباب را براي او فراهم کرديم، او را نسبت به زمين قدرت و سلطه داديم. اسباب را هم براي او قرار داديم. «وَ آتَيْناهُ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ سَبَباً» (کهف/84) اين تعبير قرآني که ما همه سببيتها را برايش فراهم کرديم. اين تعبير، تعبير بلندي از جانب خداي سبحان است لذا سفرها براي ذوالقرنين با همه لشگرهاي عظيمي که داشته و جمعيتش هم خيلي بوده است، سفرهاي پر تن تراقي بوده است. لذا به سمت غرب عالم که ابتدا حرکت کرد با قومي مواجه شدند که نسبت به خدا کفر ورزيده بودند و ظلم کرده بودند. تعبير قرآن اين است که ظلم کرده بودند و به خاطر ظلمي که کرده بودند، سپاه ذوالقرنين با اينها برخورد کردند. حالا برخوردي که با اينها شده دو گونه است. آيا به ذوالقرنين خبر رسيد که اينها ظالم هستند و در مقابل دين خدا قد علم کردند يا ذوالقرنين اهل سياحت بود؟
در هردو نقل آمده که سفر به مشرق کرد تا مشرق را تحت سلطهي خودش در بياورد و ايمان را گسترش بدهد. به آنجا رسيد و ديد اينها با دين و ايمان و عمل صالح مقابله دارند و ظالم هستند، با اينها مقابله کرد. تعبير قرآن هم زيبا است. در آياتي که در سوره کهف از آيات 83 شروع ميشود، ميفرمايد: «وَ يَسْئَلُونَكَ عَنْ ذِي الْقَرْنَيْنِ قُلْ سَأَتْلُوا عَلَيْكُمْ مِنْهُ ذِكْراً» از تو سؤال ميکنند. «سَأَتْلُوا» ما جريان اينها را بازگو خواهيم کرد. «إِنَّا مَكَّنَّا لَهُ فِي الْأَرْضِ وَ آتَيْناهُ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ سَبَباً» (کهف/84)، «مِنْ كُلِّ شَيْءٍ» نشان ميدهد تعبير عام است. يک زمان هست کسي مثل ملکه صبا قدرتش در منطقه خودش است. همزمان با او سليمان نبي در جاي ديگري سلطه دارد. لذا اگر ميگويد: ما به ملکه صبا «مِنْ كُلِّ شَيْءٍ» داديم، نشان ميدهد مربوط به منطقه خودش است. «مِنْ كُلِّ شَيْءٍ» يک منطقه است و محدوديت مکاني دارد. اما اينجا «وَ آتَيْناهُ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ سَبَباً» ما همه سبب، اين سبب چيست؟ ما همه آنچه که سبب باشد براي سلطه و قدرت به او داديم. تعبير اين است که چهار نفر در کل دوران، ذکر شده است. اين چهار نفر سلطه جهاني پيدا کردند. دو نفر مؤمن و دو نفر غير مؤمن، دو نفر مؤمن ذوالقرنين و سليمان نبي که در قرآن هردو ذکر شده است. دو نفر غير مؤمن هم نمرود که سلطه جهاني پيدا کرد و نفر چهارم هم يک قدري اختلافي است. اين چهار نفر سلطه جهاني بر عالم پيدا کردند. اين تعبيري که «وَ آتَيْناهُ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ سَبَباً» نظام هدايتي درونش است. «إِنَّا مَكَّنَّا لَهُ فِي الْأَرْضِ» نگاه هدايتي درونش است.
معمولاً قدرت انسان را از حالت اوليه، به خصوص قدرت هرچه مطلقتر باشد، خارج ميکند. کم کسي است که يک ميزي پيدا کند و تعادلش به هم نخورد. لذا کار ميخواهد که انسان نسبت به هرچه که رشد ميکند و مقام پيدا ميکند اين جاه و مقام و حبّ جاه و مقام او را از حالت انسانياش خارج نکند. کساني که انسان را مدتي نديده بودند و بعد ببينند، ميبينند روحيه اين تغيير کرده است. اينجا يک قدرت جهاني بر سر تا سر عالم سلطه کامل دارد هم از جهت علمي و هم از جهت قدرت و نيرو. يعني يک نيروي عظيمي که تعداد اين نيروها و لشگر او چقدر بوده و چقدر لشگريانش و جمعيتي که پشت سر او حرکت ميکردند و تابع او بودند، چقدر بودند. يکي از فرماندهان ذوالقرنين خضر نبي است که جواني بود که به مقام نبوت نرسيده بود.
«إِنَّا مَكَّنَّا لَهُ فِي الْأَرْضِ» ارض گاهي به مکان محدود و گاهي به کل ارض گفته ميشود. از قرائني که اينجا ميآيد که شرق عالم و غرب عالم را فتح کرد و همه اينها را طي کرد، نشان ميدهد سلطه ذوالقرنين يک سلطه جهاني بود، نه سلطهي منطقهاي. البته سلطه جهاني به قدري که امکان رفت و آمد بود. از طرفي که به اقيانوس اطلس ميرسد، تا آنجا ديگر ته زمين بود. تعبير قرآن هم همين است.
«فَأَتْبَعَ سَبَباً» (کهف/85) ما به او از هر سببي داديم. تفاوت قدرت سليمان نبي با قدرت ذوالقرنين اين است که سليمان نبي براساس اعجاز سلطه و قدرت داشت. لذا باد تحت تسخير او بود. با اينکه آن سبب است. اما سببيت عادي نيست. حرکت سليمان صبح تا ظهر حدود مسير يک ماه را با باد طي ميکرد و عصر هم مسير يک ماه را طي ميکرد. با باد و سلطه بر باد! اما ذوالقرنين با اسباب عادي حرکت ميکرد. لذا تفاوت اين دو سلطه هم معلوم است که اينها نکاتي است که اين تعبيرات قرآن که «وَ آتَيْناهُ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ سَبَباً». با اسباب بايد حرکت صورت بگيرد، درست است کار سليمان نبي هم بر اثر اسباب است و اسباب گاهي خفي و گاهي آشکار است. اما جريان ذوالقرنين با اسباب آشکار بود. لذا قدرت علمي، مديريت، به کارگيري تمام اينها و تعبير«فَأَتْبَعَ سَبَباً» ما به او از هر سببي داديم و او هم از اين امکان کامل استفاده ميکرد. يعني هيچ استعداد و سببيتي را در کنار خودش مهمل نميگذاشت. شايد اين از نکات عظيمي است که از قصه ذوالقرنين ميآيد اگر بتوانيم استفاده کنيم. ذوالقرنين گاهي تصور اين است که يک فردي بود که همه اينها را شخصي داشت. اما آنچه در قصهها نقل ميشود و در روايات آمده است. نشان ميدهد يک مجموعه نيروهايي داشت که تمام اينها باهمديگر و در کنار هم مجموعه اسباب و علم و مديريت را تشکيل ميدادند و ذوالقرنين توانسته بود اين مجموعه را کنار هم قرار بدهد و استفاده کند. به کارگيري نيروها که هرکدام علم خاصي داشتند. هرکدام توانايي و مديريت خاصي داشتند. به کارگيري نيروها که يکي از مصاديق سببيت همين نيروها هستند. نيروهاي خوش فکر و مدير و عالم و طراح، در هرکدام از اينها يک مديريت ميخواهد.
متأسفانه محروميتهاي ما در اينکه کامل به نتيجه نميرسيم اين است که اين نگاه و ديد در وجود مديران ما کمتر است. گاهي يک مدير احساس ميکند و دوست ندارد کسي که عالم است در کنار باشد. چون احساس ميکند اگر اين عالم در کنارش باشد، خودش کمرنگ جلوه ميکند. ناخودآگاه گاهي به سمت نيروهاي ضعيفتر ميل پيدا ميکند. وقتي به سمت نيروهاي ضعيفتر ميل پيدا کرد، نتيجهاش ميشود مديريت اين مجموعه که حداکثرش خودش است. اما اينجا ذوالقرنين با اينکه اهل علم بود و خداي متعال به او زياد عنايت کرده بود، اما در کنار خودش قويترين مديران و عالمان را جمع کرده بود و از مجموع همه اينها استفاده ميکرد. لذا تعبير «وَ آتَيْناهُ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ سَبَباً» صدق ميکند. چون نظام عادي بود و نظام پيچيده نبوت نبود. چون ذوالقرنين نبي نبود. با اينکه بحث ما در مورد سيره تربيتي انبياء بوده است اما به مناسبتي که بعضي از اولياي الهي در قرآن ذکر شدند، مثل لقمان حکيم، مريم(س)، آسيه(س). شايد در مردم گاهي اينها زودتر قبول شود و علتش هم اين است که آن انبياء را به عنوان معصومين ميبينند. هرچند آنها هم رفتارشان الگو و اسوه بودند و قابل اقتدا است اما گاهي ميبينيد در نگاه ما اين است که اگر کسي ولي باشد که عصمت نداشته باشد، اما به درجات بلند برسد، ما راحتتر با او هم ذات پنداري ميکنيم. لذا ذوالقرنين طبق رواياتي که در شيعه هست، هيچکدام او را نبي ندانستند. هرچند مثل فخررازي در تفسير کبير اصرار دارد و ذوالقرنين را نبي ميداند. عبد صالح تعبير خوبي است که اميرالمؤمنين دارد که او ناصح بود و اهل صلاح بود و قدرت داشت و دلسوز بود.
حتي در بعضي روايات نقل ميشود و يا از قرآن اينطور استنباط ميشود که در لشگر او به نحوي که شأنيت نبي حفظ شود، نبي وجود داشته است و ذوالقرنين حرف شنوي داشته است و آيات الهي گاهي وحي هم بر آن نبي ميشده است و آن نبي دستورات را ابلاغ ميکرده و او هم انجام ميداده است اما آنجه در برد بوده و در صحنه بوده و معلوم بوده ذوالقرنين بوده است. اينها همه هرکدام جاي بحث دارد. منتهي ما در حدي که ميخواهيم به بحث برسيم، بيان ميکنيم. «فَأَتْبَعَ سَبَباً» در قرآن تأييد بر اين است که ذوالقرنيني که ما همه اسباب را به او داديم، همه را به کار ميگرفت. يعني سببيتها را به دنبالشان به نتيجه ميرساند. يک الگوي مديريتي جدي و کامل که در جهات متعدد بيان ميکند که او يک لشگر عظيمي را همراه داشت. عالمان و نخبگان و مديران و طراحان را همراه داشت و همه را مديريت ميکرد و موفق بود. عجيب است که ذوالقرنين طبق آيات قرآن هرجا حرکت کرد، بدون اينکه مقاومت چشمگيري در مقاومتش امکان پذير باشد، تسليم ميشدند. اين مجموعه به کار گيري اسباب در کنار هم و تابع اسباب شدن و درست اسباب و وسايل را به کار گرفتن، نتيجهاش اين ميشود که هيچ اصطکاکي در مقابلش ايجاد نميشد. همه نافذ بود. متأسفانه بسياري از تواناييهاي ما صرف اصطکاک اسباب با همديگر ميشود. چون نميتوانيم درست اسباب و افراد را به کار بگيريم همه اينها اصطکاک ايجاد ميکنند و بايد توانايي صرف کنيم اينها را اصلاح کنيم که اين سبب در مقابل آن سبب قرار نگيرد. اين مدير در مقابل آن مدير قرار نگيرد. اين نشان دهنده يک مديريت ناقص است که نتوانسته اسباب و افراد را به کار بگيرد.
تا اينجا اجمالاً مسأله معلوم شد که آن تواناييهايي که به ذوالقرنين داده شد، تواناييهاي عظيمي بود که خدا ميگويد: ما آن را به او داديم و اين نشان ميدهد او فردي شاخص است. البته گاهي «آتيناهُ» بر غير اين صدق ميکند. مثلاً در رابطه با بلعم باعورا تعبير اين است، «آتَيْناهُ آياتِنا» (اعراف/175) ما آياتمان را به او داديم. اما او خودش را از آنها منسلخ کرد، «فَانْسَلَخَ مِنْها» بلعم باعورا خودش را جدا کرد. بعد از آنکه مدتها به لباس زهد و تقوا و استجابت دعا در بين مردم بود، بلعم باعورا در زمان موساي کليم، جدا شد. تعبير انسلاخ آمده است. انسلاخ، سلاخّي به اين پوستي که به بدن چسبيده است ميگويند. لباس را نميگويند انسلاخ، کسي لباسش را دربياورد، نميگويند: «فأنسَلَخَ». انسلاخ مثل پوست بدن، ديديد وقتي گوسفند را سلاخّي ميکنند، يعني پوستش را از آن جدا ميکنند. اينقدر چسبيده است. اينقدر نزديک است. مثل لباسي نيست که راحت دربيايد. اما اينطور هم نيست که گوشت و پوست باشد. نه از آن طرف مثل لباس است و نه مثل گوشت است. بلکه مثل پوست است که پوست قابل جدا شدن از گوشت هست، اما مثل لباس نيست که راحت آدم بتواند. لذا «فَانْسَلَخَ مِنْها». با تبعيت از هوا از اينها جدا شد. ما تا اينجا وارد اين دو آيه شديم «فَأَتْبَعَ سَبَباً».
سفر اول ذوالقرنين آغاز ميشود. اولويت ما نگاه قرآني است و در محضر قرآن هستيم و بعد از قرآن نگاه روايي و نقلهايي است که در کنار اين نقل ميشود. «حَتَّى إِذا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ» (کهف/86) تا اينکه در سير و سفر اول رسيد به غروبگاه خورشيد. خورشيد غروبگاه خاصي ندارد. زمين با خورشيد فاصله دارند. هرچند در آن دورهها شايد علم به اين مقدار رشد نکرده بود که بدانند زمين به دور خورشيد ميچرخد يا خورشيد به دور زمين ميچرخد. اما غروب خورشيد به نگاه عادي که خورشيد اينجا غروب ميکند. الآن هم که ما ميدانيم زمين به دور خورشيد ميچرخد. اما ميگوييم: خورشيد غروب کرد. يعني اين را غلط نميدانيم. اينجا هم تعبير براساس نگاه عرف آن زمان و ذوالقرنين است. «حَتَّى إِذا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ» تعبير هم بدانيد که قرآن تأکيد دارد نکته را بگذارد و بعداً کسي اشکال نکند. «وَجَدَها» ذوالقرنين يافت که خورشيد «تَغْرُبُ فِي عَيْنٍ حَمِئَةٍ» ذوالقرنين اينطور يافت. نميگويد: خورشيد در آنجا غروب کرد. يعني نگاه ذوالقرنين اين بود. نميگويد: خورشيد آنجا غروب کرد. «تَغْرُبُ فِي عَيْنٍ حَمِئَةٍ»، حمئه لجن را گويند. به جايي رسيدند که جزايري در اقيانوس بود که با فاصلههاي طولاني بود. وقتي آدم در جايي ميايستد که دريا است و اقيانوس است، غروب خورشيد در اقيانوس خيلي ديدني است. چون چند بار ديدم واقعاً مبهوت کننده است. اين غير از جايي است که کوه است و پستي و بلندي است. آنجا يک سطح صاف و عظيمي است که وقتي آدم نگاه ميکند، چشم خورشيد را به راحتي ميبيند. طلوع و غروبش خيلي زيبا و مبهوت کننده است. لذا از نگاه ذوالقرنين«وَجَدَها» خورشيد «تَغْرُبُ فِي عَيْنٍ حَمِئَةٍ» غروب کرد. «عَين» چشمه است. تعبير به اقيانوس هم شده است. در اقيانوسي که جزايري دارد که دوردست هستند و احساس ميکند آنجا غروب ميکند. غروب را در آنجا ديد. «وَ وَجَدَ عِنْدَها» قبل از اقيانوس، اينجايي که ايستاده بود و داشت نظاره ميکرد اينجا آخر عالم است، «وَ وَجَدَ عِنْدَها قَوْماً» اينجا عدهاي را يافت که «قُلْنا يا ذَا الْقَرْنَيْنِ» آنچه استفاده ميکنند که ذوالقرنين نبي است، اين آيه است. خداي سبحان ميگويد: ما گفتيم،«قُلْنا يا ذَا الْقَرْنَيْنِ» به ذوالقرنين خطاب ميشود. لذا بعضي استفاده کردند اين«قُلْنا يا ذَا الْقَرْنَيْنِ» هر بياني و هر خطاب خدا با فردي دليل بر اينکه اين وحي نبوتي باشد نيست. چنانچه به مادر موسي خطاب شد، «وَ أَوْحَيْنا إِلى مُوسى» (اعراف/117) مادر موسي که نبي نبود. پس ميشود. اين را محدث ميگويند. يعني کسي که گفتگو دارد، اما اين گفتگو نشان وحي نبوتي نيست. لذا حضرات معصومين هم مقدس هستند و گفتگو با خدا دارند و حرف ميزنند و ميشنوند. «إِنَّكَ تَسْمَعُ مَا أَسْمَعُ وَ تَرَي مَا أَرَي» (نهجالبلاغه/ص300) خطاب پيغمبر به اميرالمؤمنين(ع) است که تو ميشنوي آنچه من ميشنوم. پس شنيدن دليل بر گفتگو کردن نيست.
حتي فاطمه(س) بعد از وفات پيغمبر (ص) 75 روز جبرئيل با او گفتگو ميکرد. محدث بود و با او گفتگو ميشد. اينها دليل بر نبوت نيست. پس «قُلْنا يا ذَا الْقَرْنَيْنِ» را که مثل فخر رازي خواستند دليل بر نبوت بگيرند، عامتر از نبوت است. ممانعتي ندارد اما دليل قاطعي بر اينکه نبوت ذوالقرنين باشد، نيست. «وَ وَجَدَ عِنْدَها قَوْماً قُلْنا يا ذَا الْقَرْنَيْنِ» اين نشان ميدهد که هم سؤال افراد از اين بود که از ذوالقرنين سؤال کردند. معلوم ميشود اين اسم براي اين شخص علم شده بود. يعني عربهايي که آمدند سؤال کردند از اسم ذوالقرنين سؤال کردند. اينجا که خداي سبحان دارد با خود آن شخص صحبت ميکند، ميگويد: «قُلْنا يا ذَا الْقَرْنَيْنِ» باز هم خطاب به عنوان ذوالقرنين آورده است. معلوم ميشود ذوالقرنين برايش عَلَم بوده است. هرچند اسم نبوده و لقب است. اما معلوم ميشود او به اين اسم مشهور بوده است. لفظ ذوالقرنين يک لفظ عربي است. ترکيب عربي است که از «ذي» و «القرنين» که القرنين تسنيه است، آمده است. همين هم دلالتي درونش است. چون قرآن کريم اسماء را تغيير نميدهد. ابراهيم يک اسم عربي نيست. اما به صورت ابراهيم ذکر ميشود. «قُلْنا يا ذَا الْقَرْنَيْنِ إِمَّا أَنْ تُعَذِّبَ وَ إِمَّا أَنْ تَتَّخِذَ فِيهِمْ حُسْناً» اين هم يک بحث جالبي است که سيره هدايتي يعني اين. اينها با توجه به اينکه جوابي که ذوالقرنين به اين خطاب الهي ميدهد. خدا مخيرش ميکند. حالا توسط آن نبي که در بين او بوده امر به اين ميکند يا اينکه ذوالقرنين محدث بوده و با او گفتگو شده است. هردو امکان دارد. به او اختيار دادند که اينها را که الآن در مقابل تو هستند، «إِمَّا أَنْ تُعَذِّبَ» يا عذابشان کن، «وَ إِمَّا أَنْ تَتَّخِذَ فِيهِمْ حُسْناً» (کهف/86) مثل واجب تأخيري، مثلاً اگر کسي روزه را افطار کرد عمداً سه کفاره براي او قرار داده ميشود که يکي از اينها را انتخاب کند. اين واجب تأخيري است. اينجا هم خدا دو راه در مقابلش ميگذارد. چنانچه در مقابل پيغمبر هم وقتي اسير گرفته بودند، دو راه در مقابل پيغمبر ميگذارد که هرکدام را ميخواهي انتخاب کن. آيا اينها را عذاب ميکني يا با يک سيره حسن رفتار ميکني؟ سيره حسن در مقابل اين نيست که قبلي غلط باشد. سيره حسن يعني با ملايمت، با يک نرم خويي ديگري، منتهي اينها هم لايق بودند که برخورد عذاب با اينها بشود.
در آيه بعد ميفرمايد: «قالَ أَمَّا مَنْ ظَلَمَ» (کهف/87) اينطور نيست که همه را يکسان برخورد کنيم. بعضي از اينها ظالم بودند. نميگويد: «کَفَرَ» ظلم، ظلم يعني يک تعديگري، يعني تجاوز کاري، معلوم ميشود تعدي هم داشته، از شخص خودش خارج بوده است. درست است شرک ظلم عظيم است. اما اينجا ظلم را مطلق آورده است. در مقابل ظلم «آمَنَ و عمل صالحا» را آورده است. «وَ أَمَّا مَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً» (کهف/88) اگر آنهايي که ظلم کردند با آنها برخورد ميکنيم. يعني با آنها جاي مدارا نيست. رهايشان کنيم اهل ظلم هستند. آنهايي که ظلم کردند «فَسَوْفَ نُعَذِّبُهُ» اما عذاب اصلي روي اين الهيت و توحيد است. «ثُمَّ يُرَدُّ إِلى رَبِّهِ فَيُعَذِّبُهُ عَذاباً نُكْراً» (کهف/87) تازه عذابي که ميکنيم اول عذاب دنيايي اينهاست. عذاب اخروي وقتي است که اينها به سوي خدا برميگردند. از اينکه«ثُمَّ يُرَدُّ إِلى رَبِّهِ» معلوم ميشود اينجا غائب ذکر ميشود. چون غائب ذکر ميشود، معلوم ميشود او نبي نبوده است. با اين نگاه، «فَيُعَذِّبُهُ عَذاباً نُكْراً». «وَ أَمَّا مَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً» اما کسي که ايمان آورد، يعني وقتي ذوالقرنين وارد شد و دعوتش را عرضه کرد، اينها قبول کردند و عناد نداشتند. يعني ظلم نشان ميدهد که بعد از اينکه ذوالقرنين آمد، اينها دست از ظلمشان برنداشتند. با اينکه دعوت کرد و مسلط شد، ولي هنوز به ظلمشان پا برجا بودند، با آنها برخورد ميکند. اين بيان تأييدي سيره است. اين کسي که پيغمبر نيست ولي عبد صالح است. مثلاً يک زمان پيغمبر اکرم دعوت کرده است. يک زماني مبلغين در دنيا دعوت ميکنند و دعوت پيغمبر را ميرسانند. «فَلَهُ جَزاءً الْحُسْنى» با او برخورد حسن ميکنيم. «وَ سَنَقُولُ لَهُ مِنْ أَمْرِنا يُسْراً».
شريعتي: نکات خوبي را شنيديم. امروز صفحه 100 قرآن کريم، آيات 135 تا 140 سوره مبارکه نساء در سمت خداي امروز تلاوت خواهد شد. اين هفته قرار است تجليل کنيم از مفسر فقيه و عالم گرانقدر و بزرگ شيعه مرحوم علامه طبرسي و انشاءالله در موردش صحبت خواهيم کرد.
«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا قَوَّامِينَ بِالْقِسْطِ شُهَداءَ لِلَّهِ وَ لَوْ عَلى أَنْفُسِكُمْ أَوِ الْوالِدَيْنِ وَ الْأَقْرَبِينَ إِنْ يَكُنْ غَنِيًّا أَوْ فَقِيراً فَاللَّهُ أَوْلى بِهِما فَلا تَتَّبِعُوا الْهَوى أَنْ تَعْدِلُوا وَ إِنْ تَلْوُوا أَوْ تُعْرِضُوا فَإِنَّ اللَّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً «135» يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا آمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ الْكِتابِ الَّذِي نَزَّلَ عَلى رَسُولِهِ وَ الْكِتابِ الَّذِي أَنْزَلَ مِنْ قَبْلُ وَ مَنْ يَكْفُرْ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالًا بَعِيداً «136» إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ ازْدادُوا كُفْراً لَمْ يَكُنِ اللَّهُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ وَ لا لِيَهْدِيَهُمْ سَبِيلًا «137» بَشِّرِ الْمُنافِقِينَ بِأَنَّ لَهُمْ عَذاباً أَلِيماً «138» الَّذِينَ يَتَّخِذُونَ الْكافِرِينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ أَ يَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعاً «139» وَ قَدْ نَزَّلَ عَلَيْكُمْ فِي الْكِتابِ أَنْ إِذا سَمِعْتُمْ آياتِ اللَّهِ يُكْفَرُ بِها وَ يُسْتَهْزَأُ بِها فَلا تَقْعُدُوا مَعَهُمْ حَتَّى يَخُوضُوا فِي حَدِيثٍ غَيْرِهِ إِنَّكُمْ إِذاً مِثْلُهُمْ إِنَّ اللَّهَ جامِعُ الْمُنافِقِينَ وَ الْكافِرِينَ فِي جَهَنَّمَ جَمِيعاً «140»
ترجمه: اى كسانى كه ايمان آوردهايد! همواره بر پا دارندهى عدالت باشيد و براى خدا گواهى دهيد، گرچه به ضرر خودتان يا والدين و بستگان باشد. اگر (يكى از طرفين دعوا) ثروتمند يا فقير باشد، پس خداوند به آنان سزاوارتر است. پس پيرو هواى نفس نباشيد تا بتوانيد به عدالت رفتار كنيد. و اگر زبان بپيچانيد (و به ناحق گواهى دهيد) يا (از گواهى دادن به حقّ) اعراض كنيد، پس (بدانيد كه) خداوند به آنچه مىكنيد آگاه است. اى كسانى كه ايمان آوردهايد! به خداوند و پيامبرش و كتابى كه بر پيامبرش نازل كرده و كتابى كه پيشتر فرستاده است، (به همهى آنها) ايمان (واقعى) بياوريد. و هر كس به خدا و فرشتگان و كتب آسمانى و پيامبرانش و روز قيامت كفر ورزد پس همانا گمراه شده است، گمراهى دور و درازى. آنان كه ايمان آوردند، سپس كافر شدند، بار ديگر ايمان آوردند و دوباره كفر ورزيدند، سپس بر كفر خود افزودند، قطعاً اميدى به آن نيست كه خداوند آنان را ببخشد و به راه حقّ هدايتشان كند. منافقان را بشارت ده كه برايشان عذابى دردناك است. آنان كه كافران را بجاى مؤمنان، سرپرست و دوست خود مىگيرند آيا عزّت را نزد آنان مىجويند؟ همانا عزتّ به تمامى از آن خداست. همانا خداوند در قرآن (اين حكم را) بر شما نازل كرده است كه هرگاه شنيديد آيات خدا مورد كفر يا تمسخر قرار مىگيرد با آنان، همنشينى نكنيد تا به سخن ديگرى مشغول شوند، وگرنه شما هم مانند آنان خواهيد بود. همانا خداوند همهى منافقان و كافران را در دوزخ جمع مىكند.
شريعتي: اشاره قرآني را بشنويم و از مرحوم علامه طبرسي بشنويم.
حاج آقاي عابديني: در آيه 140 سوره نساء که تلاوت شد، هرچند همه آيات اين صفحه قابل تذکر است، اما وضع منافقين در کنار کافرين و اينکه در نهايت اين آيه ميفرمايد: کفار نسبت به آيات الهي کفر ميورزيدند اما منافقين استهزاء ميکردند. خداي سبحان «إِنَّ اللَّهَ جامِعُ الْمُنافِقِينَ وَ الْكافِرِينَ» بين اين دو تا جمع ميکند «فِي جَهَنَّمَ جَمِيعاً» يعني اگر انسان با نفاق از دنيا برود، ملحق به کفر است. چون در نفاق استهزاء است. منتهي نفاق نه اينکه فکر کنيم منافق يعني يک کسان سرشناس، نفاق مراتب دارد. وقتي نفاق با استهزاء گره ميخورد، هر حکم الهي که جلوي ما قرار بگيرد، چه عملاً چه علماً! گاهي علماً استهزاء ميکنيم و گاهي عملاً. يعني در عملمان استخفاف ميکنيم و سبک ميشماريم. اين يک مرتبه از نفاق است. اما اين نفاقي است که قابل رجوع است. نفاقهايي است که خداي سبحان راه را بازگذاشته است. اگر نفاق به آنجا کشيد که علماً شد و طوري شد که انسان با علم و عناد اين کار را بکند، ديگر اين راه برگشت ندارد. اما حواسمان باشد اين نفاقهاي ساده که عملاً اگر يم موقعي انسان قدرت بر انجام عملي پيدا نميکند، يعني تنبلي ميکند. اگر تنبلي کرد حواسش باشد و ناراحت باشد. حواسش باشد خوشحال نباشد که نکردم. اين خوشحال بودن در انجام ندادن يک واژه يا ترک حرام ميشود نفاق و استهزاء. انشاءالله جزء اين دسته نباشيم.
اين هفته منور به نام مرحوم علامه طبرسي است. ايشان يکي از بنيان گذاران کار تفسير است که تفسير ايشان جزء يکي از تفسيرهاي قوي است که خدمتي که به قرآن کرده واقعاً ماندني است. خدا آيت الله بهجت را رحمت کند. ايشان ميفرمودند: نظير تفسير طبرسي که مجمع البيان باشد، که کاملاً تفکيک کند بحث لغت و بحث شأن نزول را، يعني آنچنان تفکيک شده آنها را آورده است که بقيه نتوانستند به اين مراقبه و در اين نگاه برسند. ايشان ميفرمود: اگر ميشد تفسير را بسط بدهيم اما با همين بسته بندي و نگاهي که در مجمع البيان شده است، اين تفسيرهاي امروزي اگر با آن بسط امکان پذير ميشد، تأثيرگذارياش بيشتر بود. لذا با يک نظم خيلي زيبايي بيان کرده است. جوامع الجوامع هم براي ايشان است. در مقدمه جوامع الجوامع نگاهي که به قرآن دارد، آنچنان زيبا توصيف کرده، ايشان ميفرمايد: قرآن نور و دليل است و برهانش آشکار است و جلوهاش جدا کننده حق از باطل است. معجزهاي است که همواره باقي خواهد بود و دليل و راهنمايي است پايدار که براي هميشه بشر را به گفتار و کردار نيک ميخواند و او را از لغزش باز ميدارد. يعني اگر اين باور به همين سادگي در وجود ما ايجاد شود آن موقع ارادت و نياز ما به قرآن شديدتر ميشود. انشاءالله خداي سبحان ايشان را شفيع همه ما قرار بدهد.
شريعتي: منتظر هستيم که هفته آينده ادامه مباحث را از زبان حاج آقاي عابديني بشنويم. دعا بفرماييد.
حاج آقاي عابديني: انشاءالله خداي سبحان به حق قرآن عظيم همه ما را از نور هدايت قرآن بهرهمند بگرداند و کشور ما را در پناه امام حسين(ع) و توسلاتي که به امام حسين داشتيم از هر گزندي محفوظ بدارد.
شريعتي: دوستاني که تمايل دارند آياتي که حاج آقاي عابديني در مورد ذوالقرنين بيان کردند را مطالعه کنند ميتوانند آيات 83 به بعد سوره مبارکه کهف را ببينند. بهترينها را براي شما آرزو ميکنم.
«السلام عليک يا ابا عبدالله!»